🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلویک
کمی دستش را تکان داد. در را باز کردم و داخل شدم. کنارش روي تخت نشستم. آرام پلک باز کرد و بلافاصله با دیدن من
لبخند زد.
"هیچ وقت قهر نمی کرد. هیچ وقت تنبیه نمی کرد."
- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی خبرت کرد؟
حرفی براي گفتن نداشتم.
- دانیار؟! خوبی؟
باز هم او نگران من بود.
بی اختیار چشمم روي شکستگی پیشانی اش که یادگار روزهاي کارگري اش بود ثابت شد و گفتم:
- چرا بهم زنگ نزدي؟ چرا خبرم نکردي؟
خندید. بدون ذره اي اخم! بدون ذره اي کینه!
- چیز مهمی نبود. اصلا نمی خواستم بهت بگم. شاداب زنگ زد؟
شاداب؟ همان منشی سر به زیر و بچه سال؟
- نه!
- پس چطور فهمیدي؟
جوابش را ندادم. لبخندش شکل دیگري گرفت. فهمید که دنبالش گشته ام و می دانست که نگرانی ام را به زبان نمی آورم.
- الان خوبم. امروز و فردا مرخص میشم.
ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. با دیدن من چند لحظه سرجایش ایستاد و بعد زیرلب سلام کرد و بی توجه به این
که آیا جوابش را می دهم یا نه نزدیک دیاکو شد و گفت:
- ا بیدارین؟ بهتر شدین؟
دیاکو سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. دیشب حسابی به تو و مامانت زحمت دادم.
پس دیشب این دو نفر کنارش بودند.
- نه. این حرفا چیه! ببخشید که تنهاتون گذاشته بودیم. مامان باید می رفت خونه پیش شادي. منم رفتم داروهاتون رو گرفتم.
آخه میگن فعلا نمی تونین چیزي بخورین. واسه همین یه سرم غذایی خاص تجویز کردن که باید از بیرون تهیه می کردم.
الان میان واستون تزریق می کنن.
دیاکو با محبت نگاهش کرد و گفت:
- ممنون خانوم. ایشاا... جبران کنم. حالا دیگه برو خونه یه کم استراحت کن. دانیار هست.
مردد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آخه تنها نمونین یه وقت.
حتی این دختر هم به برادري من شک داشت. به او نه! به خودم پوزخند زدم.
- نگران نباش. می بینی که برادرم اینجاست.
فقط دیاکو به برادري ام اعتقاد داشت.
کیف کوله اش را از روي تخت برداشت و گفت:
- باشه. من ساعت ده کلاس دارم، اما بازم میام سر می زنم.
باز بی توجه به من از دیاکو خداحافظی کرد و رفت. به محض خروج او از اتاق دیاکو دستش را روي پاي من گذاشت و گفت:
- دانیار برو پذیرش. ببین دیشب چقدر خرج کردن. بنده خداها دستشون تنگه. موندم پول بیمارستانو از کجا آوردن.
پول بیمارستانش را غریبه ها پرداخت کرده بودند. مثل یک مرد برادر مرده!
شاداب:
- اَه! شاداب! چندش! همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره. بابا یه زخم معدست دیگه. خوب میشه.
در اوج غصه خنده ام گرفت.
- پروستات! بی سواد!
با بی خیالی گفت:
- حالا هرچی. مهم همون ترموستاتشه که مث بنز کار می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- چقدر تو بی ادب و منحرفی. میگم اون یارو خفاش شبه اونجا بود. نگرانشم!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
- خب باشه. به اون که نمی تونه تجاوز کنه.
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
- البته شایدم بتونه ها. من شنیدم که میشه.
عصبانی گفتم:
- تبسم!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- ها؟ چیه؟ می خواي بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلویک
کمی دستش را تکان داد. در را باز کردم و داخل شدم. کنارش روي تخت نشستم. آرام پلک باز کرد و بلافاصله با دیدن من
لبخند زد.
"هیچ وقت قهر نمی کرد. هیچ وقت تنبیه نمی کرد."
- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی خبرت کرد؟
حرفی براي گفتن نداشتم.
- دانیار؟! خوبی؟
باز هم او نگران من بود.
بی اختیار چشمم روي شکستگی پیشانی اش که یادگار روزهاي کارگري اش بود ثابت شد و گفتم:
- چرا بهم زنگ نزدي؟ چرا خبرم نکردي؟
خندید. بدون ذره اي اخم! بدون ذره اي کینه!
- چیز مهمی نبود. اصلا نمی خواستم بهت بگم. شاداب زنگ زد؟
شاداب؟ همان منشی سر به زیر و بچه سال؟
- نه!
- پس چطور فهمیدي؟
جوابش را ندادم. لبخندش شکل دیگري گرفت. فهمید که دنبالش گشته ام و می دانست که نگرانی ام را به زبان نمی آورم.
- الان خوبم. امروز و فردا مرخص میشم.
ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. با دیدن من چند لحظه سرجایش ایستاد و بعد زیرلب سلام کرد و بی توجه به این
که آیا جوابش را می دهم یا نه نزدیک دیاکو شد و گفت:
- ا بیدارین؟ بهتر شدین؟
دیاکو سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. دیشب حسابی به تو و مامانت زحمت دادم.
پس دیشب این دو نفر کنارش بودند.
- نه. این حرفا چیه! ببخشید که تنهاتون گذاشته بودیم. مامان باید می رفت خونه پیش شادي. منم رفتم داروهاتون رو گرفتم.
آخه میگن فعلا نمی تونین چیزي بخورین. واسه همین یه سرم غذایی خاص تجویز کردن که باید از بیرون تهیه می کردم.
الان میان واستون تزریق می کنن.
دیاکو با محبت نگاهش کرد و گفت:
- ممنون خانوم. ایشاا... جبران کنم. حالا دیگه برو خونه یه کم استراحت کن. دانیار هست.
مردد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آخه تنها نمونین یه وقت.
حتی این دختر هم به برادري من شک داشت. به او نه! به خودم پوزخند زدم.
- نگران نباش. می بینی که برادرم اینجاست.
فقط دیاکو به برادري ام اعتقاد داشت.
کیف کوله اش را از روي تخت برداشت و گفت:
- باشه. من ساعت ده کلاس دارم، اما بازم میام سر می زنم.
باز بی توجه به من از دیاکو خداحافظی کرد و رفت. به محض خروج او از اتاق دیاکو دستش را روي پاي من گذاشت و گفت:
- دانیار برو پذیرش. ببین دیشب چقدر خرج کردن. بنده خداها دستشون تنگه. موندم پول بیمارستانو از کجا آوردن.
پول بیمارستانش را غریبه ها پرداخت کرده بودند. مثل یک مرد برادر مرده!
شاداب:
- اَه! شاداب! چندش! همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره. بابا یه زخم معدست دیگه. خوب میشه.
در اوج غصه خنده ام گرفت.
- پروستات! بی سواد!
با بی خیالی گفت:
- حالا هرچی. مهم همون ترموستاتشه که مث بنز کار می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- چقدر تو بی ادب و منحرفی. میگم اون یارو خفاش شبه اونجا بود. نگرانشم!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
- خب باشه. به اون که نمی تونه تجاوز کنه.
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
- البته شایدم بتونه ها. من شنیدم که میشه.
عصبانی گفتم:
- تبسم!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- ها؟ چیه؟ می خواي بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلویک
نه نباید دخالتی میکرد وگرنه ممکن بود همه ی برنامه هام به هم بریزه .
-شما تا وقتی بهت نگفتم حق نداری باهاشون درگیر بشی .
اخم های بهرام تو هم رفت .
-یعنی چی؟
-ببین آقا بهرام شما الان فقط به موضوع خودت فکرکن ، به این که میخوای ازدواج کنی .اگه این
وصلت سر نگرفت
که هیچی شما میری و تموم میشه ، اگه ایشالا سر گرفت اون وقت من با شما صحبت میکنم و
نوضیح میدم ،
تا وقتی تکلیفت روشن نشده طرفشون نمیری باش ؟
بهرام سرش رو به علامت مثبت تکون داد . اگه درگیر میشدن اوضاع پیچیده تر میشد .
بهرام : با غزاله صحبت میکنی ؟ یعنی بفهمی که ...
-آره بهت خبر میدم ولی توقع نداشته باش که به این زودی جواب بگیری احتمال مخالفت غزاله
تقریبا 011 درصده .
- چرااااا ؟
-چون خودش وضعش رو میدونه و اگه دوست داشته باشه به این که اذیت بشی رضایت نمیده
باید خودت راضیش
کنی ...
-شما ببین دوسم داره یا نه بقیش با خودم ، به اندازه کافی گند زدم .
از حرف هایی که بهرام زده بود خوشم اومد به نظر پسر خوبی میومد و میشد بهش اعتماد کرد
.البته خودم که نه..
از کافه بیرون اومدیم .
-بشین میرسونمت .
نگاه به ساعت انداختم 5:01 دیگه وقت ستاد رفتن رو نداشتم .
-ممنون مزاحم نمیشم .
باز هم اخم بهرام ...
-بشین .
نشستم ... چاره ای نبود .وقتی عصبی میشد یاد هالک میفتادم .
خنده ی ریزی کردم .
-به چی میخندی ؟
-هیچی .
-هیچی؟
-آره بابا هیچی .
-میشه کمتر تارف کنی ؟ میگم میرسونمت یعنی میرسونمت اگه مزاحم بودی نمیگفتم .
فهمیده بودم که پسر راحتیه و از رسمی حرف زدن خوشش نمیاد البته خیلی متین و با ادب ...
-باشه .
تا خونه حرفی نزدیم . سر کوچه نگه داشت .
-الان تو خونست ؟
لحنش خیلی مظلومانه بود . دل تنگیش رو میفهمیدم ولی براش لازم بود .
-آره . من سعی میکنم زود باهاش حرف بزنم و خبرت کنم نگران نباش .
-ممنون عاطفه.
-خواهش .
و از ماشین پیاده شدم . دیدم که نگاه بهرام روی پنجره ی اتاق غزالست .
-بهرام . برو هر چی بیشتر بمونی بیشتر اذیت میشی ایشالا خیره .
بهرام کلافه سرش رو تکون داد و دنده عقب رفت .
*****
به غزاله نگاه کردم که سرش تو لب تاب بود و تند تند یه چیزی رو تایپ میکرد و بعد هم صدای
ارور دادن میومد .
-غزاله داری چیکار میکنی ؟
همون طور که سرش پایین بود :
-بابا این کد جدیده رو دارم وارد میکنم هی میگه غلطه یعنی ما رو سرویس کردن اینا .
بدی این درس این بود که با هر نقطه ی اشتباه برنامه اجرا نمیگرفت و میدونستم باز هم همون
نقطه رو اشتباه کرده.
بالا سر غزاله ایستادم و خم شدم .
-خوب کجا رو غلط میگیره ؟
غزاله خط اشتباه رو نشون داد ، بله ... مثل همیشه یه پرانتز زیادی گذاشته بود . پرانتز رو حذف
کردم و برنامه اجرا
شد .
-غزاله چند بار بگم دقت کن ؟ همیشه پرانتزا رو اشتباه میکنی از دبیرستان تا الان .
غزاله لبخند پهنی زد :
-خوب چیکار کنم خیلی تو هم تو همه .
بینی قلمی غزاله رو گرفتم و کشیدم .
-دقققققت کککککن .
-آخ باشه باشه دقت میکنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلویک
نه نباید دخالتی میکرد وگرنه ممکن بود همه ی برنامه هام به هم بریزه .
-شما تا وقتی بهت نگفتم حق نداری باهاشون درگیر بشی .
اخم های بهرام تو هم رفت .
-یعنی چی؟
-ببین آقا بهرام شما الان فقط به موضوع خودت فکرکن ، به این که میخوای ازدواج کنی .اگه این
وصلت سر نگرفت
که هیچی شما میری و تموم میشه ، اگه ایشالا سر گرفت اون وقت من با شما صحبت میکنم و
نوضیح میدم ،
تا وقتی تکلیفت روشن نشده طرفشون نمیری باش ؟
بهرام سرش رو به علامت مثبت تکون داد . اگه درگیر میشدن اوضاع پیچیده تر میشد .
بهرام : با غزاله صحبت میکنی ؟ یعنی بفهمی که ...
-آره بهت خبر میدم ولی توقع نداشته باش که به این زودی جواب بگیری احتمال مخالفت غزاله
تقریبا 011 درصده .
- چرااااا ؟
-چون خودش وضعش رو میدونه و اگه دوست داشته باشه به این که اذیت بشی رضایت نمیده
باید خودت راضیش
کنی ...
-شما ببین دوسم داره یا نه بقیش با خودم ، به اندازه کافی گند زدم .
از حرف هایی که بهرام زده بود خوشم اومد به نظر پسر خوبی میومد و میشد بهش اعتماد کرد
.البته خودم که نه..
از کافه بیرون اومدیم .
-بشین میرسونمت .
نگاه به ساعت انداختم 5:01 دیگه وقت ستاد رفتن رو نداشتم .
-ممنون مزاحم نمیشم .
باز هم اخم بهرام ...
-بشین .
نشستم ... چاره ای نبود .وقتی عصبی میشد یاد هالک میفتادم .
خنده ی ریزی کردم .
-به چی میخندی ؟
-هیچی .
-هیچی؟
-آره بابا هیچی .
-میشه کمتر تارف کنی ؟ میگم میرسونمت یعنی میرسونمت اگه مزاحم بودی نمیگفتم .
فهمیده بودم که پسر راحتیه و از رسمی حرف زدن خوشش نمیاد البته خیلی متین و با ادب ...
-باشه .
تا خونه حرفی نزدیم . سر کوچه نگه داشت .
-الان تو خونست ؟
لحنش خیلی مظلومانه بود . دل تنگیش رو میفهمیدم ولی براش لازم بود .
-آره . من سعی میکنم زود باهاش حرف بزنم و خبرت کنم نگران نباش .
-ممنون عاطفه.
-خواهش .
و از ماشین پیاده شدم . دیدم که نگاه بهرام روی پنجره ی اتاق غزالست .
-بهرام . برو هر چی بیشتر بمونی بیشتر اذیت میشی ایشالا خیره .
بهرام کلافه سرش رو تکون داد و دنده عقب رفت .
*****
به غزاله نگاه کردم که سرش تو لب تاب بود و تند تند یه چیزی رو تایپ میکرد و بعد هم صدای
ارور دادن میومد .
-غزاله داری چیکار میکنی ؟
همون طور که سرش پایین بود :
-بابا این کد جدیده رو دارم وارد میکنم هی میگه غلطه یعنی ما رو سرویس کردن اینا .
بدی این درس این بود که با هر نقطه ی اشتباه برنامه اجرا نمیگرفت و میدونستم باز هم همون
نقطه رو اشتباه کرده.
بالا سر غزاله ایستادم و خم شدم .
-خوب کجا رو غلط میگیره ؟
غزاله خط اشتباه رو نشون داد ، بله ... مثل همیشه یه پرانتز زیادی گذاشته بود . پرانتز رو حذف
کردم و برنامه اجرا
شد .
-غزاله چند بار بگم دقت کن ؟ همیشه پرانتزا رو اشتباه میکنی از دبیرستان تا الان .
غزاله لبخند پهنی زد :
-خوب چیکار کنم خیلی تو هم تو همه .
بینی قلمی غزاله رو گرفتم و کشیدم .
-دقققققت کککککن .
-آخ باشه باشه دقت میکنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلویک
از حال رفته بود و بي هوش شده بود!هواسون از جام بلند شدم
و لباسامو پوشيدم..
رو ي تخت خوا بوندمش و روش پتو كشيدم به سمت گوشيم
رفتم و شماره ي سهيل و گرفتم بايد ازش كمك ميخواست م
"هيلدا"
با درد شديدي كه توي پشتم داشتم تكوني خورد و چشمامو
باز كردم ناله ي ضعيفي كردم
كه ديدم دامون پشتم نشسته و خم شده روم با ترس خودمو
عقب كشيدم كه صداي سرد و جديش بلند شد كه گف ت
_اروم بگير ميخوام برات پماد بزنم دردت كمتر بشه
با شك بهش نگاه كردم تا بفهمم راست ميگه يا نه كه پماد و
بالا اورد و بهم نشون داد نفسي اسوده كشيدم و خودمو دستش
سپردم
با برخورد دستاي گرمش با پوست سردن لرزي از ترس به
بدنم افتاد كه از چشمش دور نموند
با حوصله همه ي پمادو به پشتم زد سوزش و درد زيادي
پشتم احساس ميكرد و لبامو به دندون گرفتم تت صداي نالم
بلند نشه
بعد از تموم شدن كارش از جاش بلند شد و رفت تا دستاشو
بشوره..
خودش با بي رحمي اين بلارو سرم اورده حالام اومده تا بهم
كمك كنه از اين رفتاراي صد و نقيضش سر در نمياوردم
از دسشويي كه بيرون اومد رو كرد بهم و طلب كارانه گف ت
_صبح شد ديگه..چقدر ناز نازي هستي يكم درد و نميتوني
تحمل كني ؟!
با چشماي از كاسه در اومده بهش نگاه كردم و گفتم
_يكم درد؟!شما خودتون يه دقيقه هم فكر نكنم بتونين تحمل
كنين
پوزخند ي زد و ديگه ادامه نداد منم چشمامو بستم تا اين يكي
دو ساعت باقي مونده رو استراحت كنم
نفهميدم ا ز خستگي كي خوابم برد صبح طبق معمول با صداي
هيلا چشمامو باز كردم
با چشماي نازش خيره ي من بود پتو رو بالاتر كشيدم تا لختي
بدنم ديده نشه و بهش لبخندزدم و گفت م
_چشم الان ميام تو برو صورتتو بشور تا منم بلند بشم
چشمي گفت و از اتاق خارج شد بهجاي خالي دامون نگاهي
كردم معلوم نيست كي رفته كه من متوجه نشدم
كش و قوسي به بدنم دادم و رو تخت نشستم كه تو پشتم درد
و سوزش شديدي پيچيد
لبمو به دندون گرفتم و رو زانوهام ايستادم و از تخت پايين
رفت م
جلو ي اينه ايستادم و به خودم نگاهي انداختم الحق كه هيكل
خوب و هوس انگيزي داشتم...
اهي كشيدم وپشتمو به اينه كردم و دستامو دو طرف لمبرام
گزاشتم و از هم بازشون كردم
سعي كردم سوراخ پشتمو ببينم چه بلايي سرش اورده كه
زياد موقق نشدم
فقط قرمزي اطرافشو تونستم ببينم چندتا فوش ابدار حواله ي
دامون كردم و وارد سرويس بهداشتي شدم
دوش پنج دقيقه ايي گرفتم و حوله رو دورم پيچيدم و از
حموم خارج شدم
سر ي لباس راحتي پوشيدم و بدون خشك كردم موهام از اتاق
خارج شدم و به سمت اشپزخونه رفتم..
صبحونه ي مختصري اماده كردم و با هيلا خورديم..تلوزيون و
روشن كردم و براي هيلا برنامه كودك گزاشت م
تصميم گرفتم يه دستي به خونه بكشم و بعدش ناهار درست
كنم
دو ساعتي تميز كاريم طول داد خونه برق افتاده بود
لبخند ي از روي رضايت زدم و اومدم برم سمت اشپزخونه كه
تلفن خونه زنگ متعجب به تلفن چشم دوختم نميدونستم
جواب بدم يا ن ه
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلویک
از حال رفته بود و بي هوش شده بود!هواسون از جام بلند شدم
و لباسامو پوشيدم..
رو ي تخت خوا بوندمش و روش پتو كشيدم به سمت گوشيم
رفتم و شماره ي سهيل و گرفتم بايد ازش كمك ميخواست م
"هيلدا"
با درد شديدي كه توي پشتم داشتم تكوني خورد و چشمامو
باز كردم ناله ي ضعيفي كردم
كه ديدم دامون پشتم نشسته و خم شده روم با ترس خودمو
عقب كشيدم كه صداي سرد و جديش بلند شد كه گف ت
_اروم بگير ميخوام برات پماد بزنم دردت كمتر بشه
با شك بهش نگاه كردم تا بفهمم راست ميگه يا نه كه پماد و
بالا اورد و بهم نشون داد نفسي اسوده كشيدم و خودمو دستش
سپردم
با برخورد دستاي گرمش با پوست سردن لرزي از ترس به
بدنم افتاد كه از چشمش دور نموند
با حوصله همه ي پمادو به پشتم زد سوزش و درد زيادي
پشتم احساس ميكرد و لبامو به دندون گرفتم تت صداي نالم
بلند نشه
بعد از تموم شدن كارش از جاش بلند شد و رفت تا دستاشو
بشوره..
خودش با بي رحمي اين بلارو سرم اورده حالام اومده تا بهم
كمك كنه از اين رفتاراي صد و نقيضش سر در نمياوردم
از دسشويي كه بيرون اومد رو كرد بهم و طلب كارانه گف ت
_صبح شد ديگه..چقدر ناز نازي هستي يكم درد و نميتوني
تحمل كني ؟!
با چشماي از كاسه در اومده بهش نگاه كردم و گفتم
_يكم درد؟!شما خودتون يه دقيقه هم فكر نكنم بتونين تحمل
كنين
پوزخند ي زد و ديگه ادامه نداد منم چشمامو بستم تا اين يكي
دو ساعت باقي مونده رو استراحت كنم
نفهميدم ا ز خستگي كي خوابم برد صبح طبق معمول با صداي
هيلا چشمامو باز كردم
با چشماي نازش خيره ي من بود پتو رو بالاتر كشيدم تا لختي
بدنم ديده نشه و بهش لبخندزدم و گفت م
_چشم الان ميام تو برو صورتتو بشور تا منم بلند بشم
چشمي گفت و از اتاق خارج شد بهجاي خالي دامون نگاهي
كردم معلوم نيست كي رفته كه من متوجه نشدم
كش و قوسي به بدنم دادم و رو تخت نشستم كه تو پشتم درد
و سوزش شديدي پيچيد
لبمو به دندون گرفتم و رو زانوهام ايستادم و از تخت پايين
رفت م
جلو ي اينه ايستادم و به خودم نگاهي انداختم الحق كه هيكل
خوب و هوس انگيزي داشتم...
اهي كشيدم وپشتمو به اينه كردم و دستامو دو طرف لمبرام
گزاشتم و از هم بازشون كردم
سعي كردم سوراخ پشتمو ببينم چه بلايي سرش اورده كه
زياد موقق نشدم
فقط قرمزي اطرافشو تونستم ببينم چندتا فوش ابدار حواله ي
دامون كردم و وارد سرويس بهداشتي شدم
دوش پنج دقيقه ايي گرفتم و حوله رو دورم پيچيدم و از
حموم خارج شدم
سر ي لباس راحتي پوشيدم و بدون خشك كردم موهام از اتاق
خارج شدم و به سمت اشپزخونه رفتم..
صبحونه ي مختصري اماده كردم و با هيلا خورديم..تلوزيون و
روشن كردم و براي هيلا برنامه كودك گزاشت م
تصميم گرفتم يه دستي به خونه بكشم و بعدش ناهار درست
كنم
دو ساعتي تميز كاريم طول داد خونه برق افتاده بود
لبخند ي از روي رضايت زدم و اومدم برم سمت اشپزخونه كه
تلفن خونه زنگ متعجب به تلفن چشم دوختم نميدونستم
جواب بدم يا ن ه
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلویک
اما مگر دل شکسته اش می فهمید؟
- بیا اینو بخور.
آب میوه را به سمتشگرفت.
سپسدر بطری آب معدنی را باز کرد و چند قطره
روی صورت بی روح اش، پاچید.
قطرات آب روی مژه های بلندش به رقصآمدند.
نگاه از چشم های خمارش برداشت و گفت:
_ حالت خوب شد؟ بهتری الان؟
با بی حالی سری تکان داد و لب زد:
_ الان کجا می ریم؟
موهایشرا چنگ زد، عصبی بود اما مراعات حالش
را کرد.
انتقام از یلدای ضعیف و بی حال آرام اش نمی کرد...
فایده ای نداشت.
باید سرحال می شد تا بتواند با او بجنگد.
_ لباسعروس مونده فقط، روبه راهی؟
هنوز ضعف داشت و پاهایش توان قدم برداشتن
نداشتند.
سرشدرد می کرد و گاهی سرگیجه می گرفت اما
چاره ای جز ادامه دادن نداشت.
به ناچار و به کمک دیوار بلند شد و جواب داد:
_مشکلی نیست، بریم زودتر تموم شه.
امیر کیا با پوزخند نگاهشکرد.
جلوتر از او به سمت ماشین رفت و همزمان جوری
که به گوشاو برسد، گفت:
_ خوبه دیگه، خوشبحالت شده... ظاهراً همچین بی
رغبت هم نیستی.
نگاه غمگینشرا به نیم رخ امیر کیا دوخت.
به قدم هایشسرعت داد و سد راهششد.
_ آقای تاجیک، کیمیا برام خواهر بود و قاعدتاً هیچ
وقت نمی خواستم جاش و بگیرم.
در ضمن من خودمم نامزد داشتم لطفاً بدونید چی
می گید. مراعاتتون و کردم، زخم زدین چیزی نگفتم
اهانت کردید دم نزدم ولی یادتون نره منم زخم
خورده م منم دلم شکسته، لطفاً بسکنید.
بی اعتنا به سفسطه چیدن هایش، دستشرا کشید.
نیازی نبود بیشاز این مراعات حال بدشرا بکند.
از ظواهر امر پیدا بود که بهتر شده است.
یلدا که مانند لبو قرمز شده بود و گرمای دستِ امیر
کیا برایش تازگی داشت، خجالت زده لب گزید و
سعی کرد دستشرا رها کند.
- چته؟ راه بیا تموم شه راحت شم از دست مسخره
بازیات!
یه بار از حال میری، یه بار هم نمی ذاری راه
کوفتیمو برم. فقط لطفاً ما بین مسخره بازیات، از
گرفتن دستت سناریو عاشقونه نساز!
گرفتم که بین راه باز ولو نشی وسط خیابون.
ریموت ماشین را زد و باهم سوار شدند.
سرشرا به شیشه ماشین تکیه داد و از سرمای باد
کولر ماشین لذت برد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلویک
اما مگر دل شکسته اش می فهمید؟
- بیا اینو بخور.
آب میوه را به سمتشگرفت.
سپسدر بطری آب معدنی را باز کرد و چند قطره
روی صورت بی روح اش، پاچید.
قطرات آب روی مژه های بلندش به رقصآمدند.
نگاه از چشم های خمارش برداشت و گفت:
_ حالت خوب شد؟ بهتری الان؟
با بی حالی سری تکان داد و لب زد:
_ الان کجا می ریم؟
موهایشرا چنگ زد، عصبی بود اما مراعات حالش
را کرد.
انتقام از یلدای ضعیف و بی حال آرام اش نمی کرد...
فایده ای نداشت.
باید سرحال می شد تا بتواند با او بجنگد.
_ لباسعروس مونده فقط، روبه راهی؟
هنوز ضعف داشت و پاهایش توان قدم برداشتن
نداشتند.
سرشدرد می کرد و گاهی سرگیجه می گرفت اما
چاره ای جز ادامه دادن نداشت.
به ناچار و به کمک دیوار بلند شد و جواب داد:
_مشکلی نیست، بریم زودتر تموم شه.
امیر کیا با پوزخند نگاهشکرد.
جلوتر از او به سمت ماشین رفت و همزمان جوری
که به گوشاو برسد، گفت:
_ خوبه دیگه، خوشبحالت شده... ظاهراً همچین بی
رغبت هم نیستی.
نگاه غمگینشرا به نیم رخ امیر کیا دوخت.
به قدم هایشسرعت داد و سد راهششد.
_ آقای تاجیک، کیمیا برام خواهر بود و قاعدتاً هیچ
وقت نمی خواستم جاش و بگیرم.
در ضمن من خودمم نامزد داشتم لطفاً بدونید چی
می گید. مراعاتتون و کردم، زخم زدین چیزی نگفتم
اهانت کردید دم نزدم ولی یادتون نره منم زخم
خورده م منم دلم شکسته، لطفاً بسکنید.
بی اعتنا به سفسطه چیدن هایش، دستشرا کشید.
نیازی نبود بیشاز این مراعات حال بدشرا بکند.
از ظواهر امر پیدا بود که بهتر شده است.
یلدا که مانند لبو قرمز شده بود و گرمای دستِ امیر
کیا برایش تازگی داشت، خجالت زده لب گزید و
سعی کرد دستشرا رها کند.
- چته؟ راه بیا تموم شه راحت شم از دست مسخره
بازیات!
یه بار از حال میری، یه بار هم نمی ذاری راه
کوفتیمو برم. فقط لطفاً ما بین مسخره بازیات، از
گرفتن دستت سناریو عاشقونه نساز!
گرفتم که بین راه باز ولو نشی وسط خیابون.
ریموت ماشین را زد و باهم سوار شدند.
سرشرا به شیشه ماشین تکیه داد و از سرمای باد
کولر ماشین لذت برد.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢