🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتوشش
خودت خواستی که من مجبور باشم ... برم جایی که از تو دور باشم ...
فاطمه کنارم گیتار میزد ...
تو پای منو از قلبت بریدی ... خودت خواستی که من اینجور باشم ...
خودت خواستی که احساسم بشه سرد ... خودت خواستی نمیشه کاریم کرد ...
لبخندش رو با تمام وجودم حس میکردم ...
میدیدم دارم از چشمات میفتم ... مدارا کردم و چیزی نگفتم ...
برام بودن تو بازی نبود و .... به این بازی دلم راضی نبود و ...
اشک چشم ناهید خاله رو دیدم و بغضم رو خوردم ... بغض عمو رضا رو فهمیدم و ...
از اول آخرش رو میدونستم .... تو تونستی ولی من نتونستم ...
امیرعلی که از چشماش میفهمیدم تا چه حد دلتنگ شده ...
برات بودن من کافی نبود و ... حقیقت این که میبافی نبود و ...
من میتونستم فاطمه باشم ... نفس گرفتم ...
دارم دق میکنم از درد دوری ... میخوام مثل تو شم اما چجوررری ...
منتظر نشدم تا واکنشی ببینم ... بغضم رو نمیتونستم مهار کنم ... گیتار رو گرفتم و با دو به اتاق
فاطمه رفتم ...
گیتار رو سر جاش گذاشتم و جلوش زانو زدم ...
-فاطمه ... کمکم کن مثل تو باشم ... من نمیتونم خیلی سخته .. جواب اشکای مادرتو چی بدم
فاطمه ...
روی سیم های گیتار دست کشیدم و " برای آخرین بار ... " ...
چشمام رو بستم ... باید ذهنم خالی میشد ... برای آخرین بار زدم و ...
قابلیت این رو دارم که یه جوری فراموشت کنم ... انگار هیچوقت نبودی ...
خالی شدم ... عاطفه تمرکز کن .. این مثل کامپیوتره ... تو باید این فایل رو از مغزت برای همیشه
حذف کنی ...
حذف کردم .. تمام نت ها ... تمام صداها... فراموش کردم ... تک تک ضربه ها که روی سیم ها
میزدم ...
چشمام رو باز کردم ... یادم نمیومد ... لبخند زدم ... چیزی از گیتار زدن یادم نمیومد ... من
فراموش کردم ...
چیزی که یادم میاد فقط خاطراتِ ... فقط خاطرات ...
-عاطی پاشو میخوایم بریم بام ..
از ته دلم لبخند زدم ... بام ... با بچه ها ... با دوستام ... با عشق های زندگیم ... عالی بود ...
عشق من .. صدات آرامش محضه ... عشق من ...
به همه دنیا می ارزه ... عشق من ...
به دلم میشینه حرفات ... عشقه من ...
فوق العادست اون چشمات ...
آروم آروم .. اومد بارون ... شدیم عاشق ... زدیم بیرون ...
اومد نم نم ... نشست شبنم ... رو موهامون ... رو موهامون ...
اشک من ... مثل بارون پر احساسه ... اشک من ...
دست های تو رو میشناسه ... آرومم ... انگار اون بالا رو ابرام ...
دیوونه ... تو رو دیوونه وار میخوام ...
آروم آروم .. اومد بارون ... شدیم عاشق ... زدیم بیرون ...
اومد نم نم ... نشست شبنم ... رو موهامون ... رو موهامون ...
*
بالاترین نقطه ی بام ایستادم ... دست هام رو باز و چشمام رو بستم ... نسیم خنکی که به صورتم
میخورد و با موهای
از زیر شال بیرون زده بازی میکرد حس خوبی داشت ...
به پایین نگاه کردم .. غزاله که سرش روی شونه ی بهرام بود ... لبخند زدم ... چشمم رو بستم و
باز کردم ...
سعیده و میلاد که دستشون تو دست هم بود ... لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... ناهید
خاله و عمو رضا ..
لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... طناز و امیرعلی که مثل همیشه سر به سر هم
میذاشتن ...
لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... خودم بودم یا فاطمه ؟ لبخند زدم .. لبخند زد ...
آرامشی که تو رگ هام بود با دنیا عوض نمیشد ... خوشبختی دوستام ... رسیدن به هدف ... خوب
شدن حال غزاله...
دیگه چی میخواستم از خدا ... من دوست هام رو داشتم ... خواهرها و برادرهایی که مثل کوه بودن
برام ...
صدای امیرعلی اومد :
-فاطمه ی منی ..
لبخند زدم ... فاطمه ی امیرعلی بودم و دختر ناهید خاله و عمو رضا ... فاطمه جان کمک کن بتونم
مثل تو باشم ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_دویستوشصتوشش
خودت خواستی که من مجبور باشم ... برم جایی که از تو دور باشم ...
فاطمه کنارم گیتار میزد ...
تو پای منو از قلبت بریدی ... خودت خواستی که من اینجور باشم ...
خودت خواستی که احساسم بشه سرد ... خودت خواستی نمیشه کاریم کرد ...
لبخندش رو با تمام وجودم حس میکردم ...
میدیدم دارم از چشمات میفتم ... مدارا کردم و چیزی نگفتم ...
برام بودن تو بازی نبود و .... به این بازی دلم راضی نبود و ...
اشک چشم ناهید خاله رو دیدم و بغضم رو خوردم ... بغض عمو رضا رو فهمیدم و ...
از اول آخرش رو میدونستم .... تو تونستی ولی من نتونستم ...
امیرعلی که از چشماش میفهمیدم تا چه حد دلتنگ شده ...
برات بودن من کافی نبود و ... حقیقت این که میبافی نبود و ...
من میتونستم فاطمه باشم ... نفس گرفتم ...
دارم دق میکنم از درد دوری ... میخوام مثل تو شم اما چجوررری ...
منتظر نشدم تا واکنشی ببینم ... بغضم رو نمیتونستم مهار کنم ... گیتار رو گرفتم و با دو به اتاق
فاطمه رفتم ...
گیتار رو سر جاش گذاشتم و جلوش زانو زدم ...
-فاطمه ... کمکم کن مثل تو باشم ... من نمیتونم خیلی سخته .. جواب اشکای مادرتو چی بدم
فاطمه ...
روی سیم های گیتار دست کشیدم و " برای آخرین بار ... " ...
چشمام رو بستم ... باید ذهنم خالی میشد ... برای آخرین بار زدم و ...
قابلیت این رو دارم که یه جوری فراموشت کنم ... انگار هیچوقت نبودی ...
خالی شدم ... عاطفه تمرکز کن .. این مثل کامپیوتره ... تو باید این فایل رو از مغزت برای همیشه
حذف کنی ...
حذف کردم .. تمام نت ها ... تمام صداها... فراموش کردم ... تک تک ضربه ها که روی سیم ها
میزدم ...
چشمام رو باز کردم ... یادم نمیومد ... لبخند زدم ... چیزی از گیتار زدن یادم نمیومد ... من
فراموش کردم ...
چیزی که یادم میاد فقط خاطراتِ ... فقط خاطرات ...
-عاطی پاشو میخوایم بریم بام ..
از ته دلم لبخند زدم ... بام ... با بچه ها ... با دوستام ... با عشق های زندگیم ... عالی بود ...
عشق من .. صدات آرامش محضه ... عشق من ...
به همه دنیا می ارزه ... عشق من ...
به دلم میشینه حرفات ... عشقه من ...
فوق العادست اون چشمات ...
آروم آروم .. اومد بارون ... شدیم عاشق ... زدیم بیرون ...
اومد نم نم ... نشست شبنم ... رو موهامون ... رو موهامون ...
اشک من ... مثل بارون پر احساسه ... اشک من ...
دست های تو رو میشناسه ... آرومم ... انگار اون بالا رو ابرام ...
دیوونه ... تو رو دیوونه وار میخوام ...
آروم آروم .. اومد بارون ... شدیم عاشق ... زدیم بیرون ...
اومد نم نم ... نشست شبنم ... رو موهامون ... رو موهامون ...
*
بالاترین نقطه ی بام ایستادم ... دست هام رو باز و چشمام رو بستم ... نسیم خنکی که به صورتم
میخورد و با موهای
از زیر شال بیرون زده بازی میکرد حس خوبی داشت ...
به پایین نگاه کردم .. غزاله که سرش روی شونه ی بهرام بود ... لبخند زدم ... چشمم رو بستم و
باز کردم ...
سعیده و میلاد که دستشون تو دست هم بود ... لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... ناهید
خاله و عمو رضا ..
لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... طناز و امیرعلی که مثل همیشه سر به سر هم
میذاشتن ...
لبخند زدم ... چشمم رو بستم و باز کردم ... خودم بودم یا فاطمه ؟ لبخند زدم .. لبخند زد ...
آرامشی که تو رگ هام بود با دنیا عوض نمیشد ... خوشبختی دوستام ... رسیدن به هدف ... خوب
شدن حال غزاله...
دیگه چی میخواستم از خدا ... من دوست هام رو داشتم ... خواهرها و برادرهایی که مثل کوه بودن
برام ...
صدای امیرعلی اومد :
-فاطمه ی منی ..
لبخند زدم ... فاطمه ی امیرعلی بودم و دختر ناهید خاله و عمو رضا ... فاطمه جان کمک کن بتونم
مثل تو باشم ...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوشش
برميگرديم خونمون ، كلي كار عقب افتاده دارم
با لحن پوزخندمانند ي گفت:
_مطمعني،؟
_از چي ؟
_از اينكه ميخوايي برگردي م
به اقاجون گفتي؟
اون كه نظرش چيز ديگه ايي بود؟
اصلا نميخواستم حرف اقاجون بكشم وسط ولي خودش شروع
كرد..
رو ي زانوهام خم شد به نيم رخش نگاه كردم گفتم:
_ديشب چي گفت اقاجون بهت؟
سمتم برگشت با چشماي جادويش بهم زل..نميدونم توي
چشمام دنبال چي ميگشت بلاخره سكوتشو شكست گفت:
_اگه ميخواست بدوني به خودتم ميگفت...
از اين همه خونسرديش و محافظه كاريش خونم به جوش
اومد گفتم:
_انقدر منو عذاب نده با اين خرفات هيلدا
بايدبدونم اقاجون جي بهت گفته كه اينجوري شد ي
بازم سكوت از طرفش بود كه عايدم شد
از جاش بلند شد گفت:
_ميرم داخل..
و بي توجه به حرفم بهم پشت كرد خواست قدمي سمت
عمارت برداره همون جور كه نشسته بودم دستشو محكم
كشيدم و روي تاب تو بغلم درازش كردم..
از حركت ناگهانيم هيني بلند كرد و با چشماي از حدقه بيرون
زده بهم خيره شد..
سرش و نيمي از بدنش دقيقا روي پاهام بود با انگشتم گوشه
ي لبشولمس كردم گفتم :
_ميدوني از نصفه نيمه حرف زدن بدم ميا د
باز بهم تيكه و متلك ميندازي؟!
اب دهنشو قورت كه توجهم به بالا پايين شدن سيبل گلوش
جلب شد خم شدم بوسه ايي نرم به زير گلوش زدم كه گفت:
_تيكه نبود..فقط نميخوام فعلا دربارش حرف بزنم
_چرا ؟
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با چشمايي كه هر لحظه امكان باريدن داشت گفت:
_چون نميخوام يادش بيفتم...
نوك دماغشو بوسيدم گفتم:
_باشه بعدا حرف ميزني م
حالا نميخواد بغض كن ي
لبخند كمرنگي زد پرو پرو گفت:
_بغض نكردم اقا كو بغض؟!
به سيبل گلوش دست زدم گفتم:
_ايناهاش اينجاست
دستشو روي دستم گزاشت و خواست از روي پام بلند بشه كه
مانعش شدم ادامه دادم:
_كجا كجا بمون برات خبر خوب دارم..
دوباره دراز كشيد گفت:
_خبر خوب ؟
چشمامو ريز كردم گفتم:
_شايدم به نظرت خوب نباشه
ولي از نظر من خوبه
بي طاقت گفت:
_بگو ديگه مردم از فضولي..
بلاخره شد همون دختر فضول سرت ق
خنده ايي كردم گفتم:
_اول لبو بد ه
ديشبم بدون بوس دادن خوابيدي تنها تنها
منتظر منم نشد ي..
چهرش درهم شد اروم گفت:
_خسته بودم...
_اشكالي نداره حالا لبمو بده بياد
سرشو بلند كرد تا لبامو ببوسه كه كم كم سرمو عقب بردم
هي ميومد بالا تر و من ميرفتم عقب تر...
دست اخر حرصي دوتا دستاشو پشت گردنم گزاشت محكم
نگهم داشت و لباشو روي لبام گزاشت شروع به بوسيدنم
كرد...
دستامو دور كمرش محكم كردم به خودم فشردمش دستاش
به سمت بالا حركت كرد و شروع به نوازش كردن موهام كرد..
بعد از چند دقيقه سرشو ازم جدا كرد و با چشماي خمار و پر
نياز بهم خيره شديم
از حالت چشماش حالشو به خوبي ميتونستم بفهمم خودشو
روي مردونگيم فشار دا د
سرشو توي گودي گردنم فرو كرد زير گوشم زمزمه كرد:
_خير خوشت چي بود...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوشش
برميگرديم خونمون ، كلي كار عقب افتاده دارم
با لحن پوزخندمانند ي گفت:
_مطمعني،؟
_از چي ؟
_از اينكه ميخوايي برگردي م
به اقاجون گفتي؟
اون كه نظرش چيز ديگه ايي بود؟
اصلا نميخواستم حرف اقاجون بكشم وسط ولي خودش شروع
كرد..
رو ي زانوهام خم شد به نيم رخش نگاه كردم گفتم:
_ديشب چي گفت اقاجون بهت؟
سمتم برگشت با چشماي جادويش بهم زل..نميدونم توي
چشمام دنبال چي ميگشت بلاخره سكوتشو شكست گفت:
_اگه ميخواست بدوني به خودتم ميگفت...
از اين همه خونسرديش و محافظه كاريش خونم به جوش
اومد گفتم:
_انقدر منو عذاب نده با اين خرفات هيلدا
بايدبدونم اقاجون جي بهت گفته كه اينجوري شد ي
بازم سكوت از طرفش بود كه عايدم شد
از جاش بلند شد گفت:
_ميرم داخل..
و بي توجه به حرفم بهم پشت كرد خواست قدمي سمت
عمارت برداره همون جور كه نشسته بودم دستشو محكم
كشيدم و روي تاب تو بغلم درازش كردم..
از حركت ناگهانيم هيني بلند كرد و با چشماي از حدقه بيرون
زده بهم خيره شد..
سرش و نيمي از بدنش دقيقا روي پاهام بود با انگشتم گوشه
ي لبشولمس كردم گفتم :
_ميدوني از نصفه نيمه حرف زدن بدم ميا د
باز بهم تيكه و متلك ميندازي؟!
اب دهنشو قورت كه توجهم به بالا پايين شدن سيبل گلوش
جلب شد خم شدم بوسه ايي نرم به زير گلوش زدم كه گفت:
_تيكه نبود..فقط نميخوام فعلا دربارش حرف بزنم
_چرا ؟
❌همراهان گرامی برای دریافت فایل کامل رمان به کانال زیر مراجعه کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با چشمايي كه هر لحظه امكان باريدن داشت گفت:
_چون نميخوام يادش بيفتم...
نوك دماغشو بوسيدم گفتم:
_باشه بعدا حرف ميزني م
حالا نميخواد بغض كن ي
لبخند كمرنگي زد پرو پرو گفت:
_بغض نكردم اقا كو بغض؟!
به سيبل گلوش دست زدم گفتم:
_ايناهاش اينجاست
دستشو روي دستم گزاشت و خواست از روي پام بلند بشه كه
مانعش شدم ادامه دادم:
_كجا كجا بمون برات خبر خوب دارم..
دوباره دراز كشيد گفت:
_خبر خوب ؟
چشمامو ريز كردم گفتم:
_شايدم به نظرت خوب نباشه
ولي از نظر من خوبه
بي طاقت گفت:
_بگو ديگه مردم از فضولي..
بلاخره شد همون دختر فضول سرت ق
خنده ايي كردم گفتم:
_اول لبو بد ه
ديشبم بدون بوس دادن خوابيدي تنها تنها
منتظر منم نشد ي..
چهرش درهم شد اروم گفت:
_خسته بودم...
_اشكالي نداره حالا لبمو بده بياد
سرشو بلند كرد تا لبامو ببوسه كه كم كم سرمو عقب بردم
هي ميومد بالا تر و من ميرفتم عقب تر...
دست اخر حرصي دوتا دستاشو پشت گردنم گزاشت محكم
نگهم داشت و لباشو روي لبام گزاشت شروع به بوسيدنم
كرد...
دستامو دور كمرش محكم كردم به خودم فشردمش دستاش
به سمت بالا حركت كرد و شروع به نوازش كردن موهام كرد..
بعد از چند دقيقه سرشو ازم جدا كرد و با چشماي خمار و پر
نياز بهم خيره شديم
از حالت چشماش حالشو به خوبي ميتونستم بفهمم خودشو
روي مردونگيم فشار دا د
سرشو توي گودي گردنم فرو كرد زير گوشم زمزمه كرد:
_خير خوشت چي بود...(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
لباس #س.سی کوتاهم رو تنم کردم و موهامو پریشون دورم ریختم باید امشب هر طوری شده تحریکش💦 میکردم وگرنه چطوری میخواستم بدهی های بابا و خرج تحصیلم رو بدم.
از حمام خارج شدم که با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشماش بود خشکم زد که با صدای جدیش به خودم اومدم.
_زود باش #کارتو شروع کن!
مقابل چشمای یخیش پایین پاش نشستم و دستم به سمت شو....💦👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوشش
از اين همه خونسرديش و محافظه كاريش خونم به جوش
اومد گفتم:
_انقدر منو عذاب نده با اين خرفات هيلدا
بايدبدونم اقاجون جي بهت گفته كه اينجوري شد ي
بازم سكوت از طرفش بود كه عايدم شد
از جاش بلند شد گفت:
_ميرم داخل..
و بي توجه به حرفم بهم پشت كرد خواست قدمي سمت
عمارت برداره همون جور كه نشسته بودم دستشو محكم
كشيدم و روي تاب تو بغلم درازش كردم..
از حركت ناگهانيم هيني بلند كرد و با چشماي از حدقه بيرون
زده بهم خيره شد..
سرش و نيمي از بدنش دقيقا روي پاهام بود با انگشتم گوشه
ي لبشولمس كردم گفتم :
_ميدوني از نصفه نيمه حرف زدن بدم ميا د
باز بهم تيكه و متلك ميندازي؟!
اب دهنشو قورت كه توجهم به بالا پايين شدن سيبل گلوش
جلب شد خم شدم بوسه ايي نرم به زير گلوش زدم كه گفت:
_تيكه نبود..فقط نميخوام فعلا دربارش حرف بزنم
_چرا ؟
با چشمايي كه هر لحظه امكان باريدن داشت گفت:
_چون نميخوام يادش بيفتم...
نوك دماغشو بوسيدم گفتم:
_باشه بعدا حرف ميزني م
حالا نميخواد بغض كن ي
لبخند كمرنگي زد پرو پرو گفت:
_بغض نكردم اقا كو بغض؟!
به سيبل گلوش دست زدم گفتم:
_ايناهاش اينجاست
دستشو روي دستم گزاشت و خواست از روي پام بلند بشه كه
مانعش شدم ادامه دادم:
_كجا كجا بمون برات خبر خوب دارم..
دوباره دراز كشيد گفت:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_خبر خوب ؟
چشمامو ريز كردم گفتم:
_شايدم به نظرت خوب نباشه
ولي از نظر من خوبه
بي طاقت گفت:
_بگو ديگه مردم از فضولي..
بلاخره شد همون دختر فضول سرت ق
خنده ايي كردم گفتم:
_اول لبو بد ه
ديشبم بدون بوس دادن خوابيدي تنها تنها
منتظر منم نشد ي..
چهرش درهم شد اروم گفت:
_خسته بودم...
_اشكالي نداره حالا لبمو بده بياد
سرشو بلند كرد تا لبامو ببوسه كه كم كم سرمو عقب بردم
هي ميومد بالا تر و من ميرفتم عقب تر...
دست اخر حرصي دوتا دستاشو پشت گردنم گزاشت محكم
نگهم داشت و لباشو روي لبام گزاشت شروع به بوسيدنم
كرد..
دستامو دور كمرش محكم كردم به خودم فشردمش دستاش
به سمت بالا حركت كرد و شروع به نوازش كردن موهام كرد..
بعد از چند دقيقه سرشو ازم جدا كرد و با چشماي خمار و پر
نياز بهم خيره شديم
از حالت چشماش حالشو به خوبي ميتونستم بفهمم خودشو
روي مردونگيم فشار دا د
سرشو توي گودي گردنم فرو كرد زير گوشم زمزمه كرد:
_خير خوشت چي بود....(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_دویستوشصتوشش
از اين همه خونسرديش و محافظه كاريش خونم به جوش
اومد گفتم:
_انقدر منو عذاب نده با اين خرفات هيلدا
بايدبدونم اقاجون جي بهت گفته كه اينجوري شد ي
بازم سكوت از طرفش بود كه عايدم شد
از جاش بلند شد گفت:
_ميرم داخل..
و بي توجه به حرفم بهم پشت كرد خواست قدمي سمت
عمارت برداره همون جور كه نشسته بودم دستشو محكم
كشيدم و روي تاب تو بغلم درازش كردم..
از حركت ناگهانيم هيني بلند كرد و با چشماي از حدقه بيرون
زده بهم خيره شد..
سرش و نيمي از بدنش دقيقا روي پاهام بود با انگشتم گوشه
ي لبشولمس كردم گفتم :
_ميدوني از نصفه نيمه حرف زدن بدم ميا د
باز بهم تيكه و متلك ميندازي؟!
اب دهنشو قورت كه توجهم به بالا پايين شدن سيبل گلوش
جلب شد خم شدم بوسه ايي نرم به زير گلوش زدم كه گفت:
_تيكه نبود..فقط نميخوام فعلا دربارش حرف بزنم
_چرا ؟
با چشمايي كه هر لحظه امكان باريدن داشت گفت:
_چون نميخوام يادش بيفتم...
نوك دماغشو بوسيدم گفتم:
_باشه بعدا حرف ميزني م
حالا نميخواد بغض كن ي
لبخند كمرنگي زد پرو پرو گفت:
_بغض نكردم اقا كو بغض؟!
به سيبل گلوش دست زدم گفتم:
_ايناهاش اينجاست
دستشو روي دستم گزاشت و خواست از روي پام بلند بشه كه
مانعش شدم ادامه دادم:
_كجا كجا بمون برات خبر خوب دارم..
دوباره دراز كشيد گفت:
❌همراهان گرامی رمان انتهای صفحه رو از دست ندید 💦
_خبر خوب ؟
چشمامو ريز كردم گفتم:
_شايدم به نظرت خوب نباشه
ولي از نظر من خوبه
بي طاقت گفت:
_بگو ديگه مردم از فضولي..
بلاخره شد همون دختر فضول سرت ق
خنده ايي كردم گفتم:
_اول لبو بد ه
ديشبم بدون بوس دادن خوابيدي تنها تنها
منتظر منم نشد ي..
چهرش درهم شد اروم گفت:
_خسته بودم...
_اشكالي نداره حالا لبمو بده بياد
سرشو بلند كرد تا لبامو ببوسه كه كم كم سرمو عقب بردم
هي ميومد بالا تر و من ميرفتم عقب تر...
دست اخر حرصي دوتا دستاشو پشت گردنم گزاشت محكم
نگهم داشت و لباشو روي لبام گزاشت شروع به بوسيدنم
كرد..
دستامو دور كمرش محكم كردم به خودم فشردمش دستاش
به سمت بالا حركت كرد و شروع به نوازش كردن موهام كرد..
بعد از چند دقيقه سرشو ازم جدا كرد و با چشماي خمار و پر
نياز بهم خيره شديم
از حالت چشماش حالشو به خوبي ميتونستم بفهمم خودشو
روي مردونگيم فشار دا د
سرشو توي گودي گردنم فرو كرد زير گوشم زمزمه كرد:
_خير خوشت چي بود....(رمان جدید زیر عالیه از دستش ندید 👇🔞)
سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست...
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
Telegram
نایاب و ممنوعه
تمامی کتب نایاب و ممنوعه (مذهبی - سیاسی - رمان - اجتماعی - تاریخی و...)
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1
نحوه اجرا فایل ها:
https://t.me/forbidden_sell/4
جهت دریافت رمان (پس از پرداخت) یا سفارش رمان های نایاب به آیدی زیر پیام دهید:
@nm_moshaver1