🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفده
براي پرسیدن سوالی که راه گلویم را بسته بود دل دل کردم. تجربه نشان داده بود که جواب هاي بدي به سوال هاي آدم ها
می دهد اما نتوانستم خودم را کنترل کنم.
- میشه بپرسم چرا این جوري شد؟
گاز دیگري به ساندویچ زد و گفت:
- آره میشه.
و سکوت کرد. عجب آدمی بود. در اوج ناراحتی هم حرصم را در می آورد. پرسشگر نگاهش کردم. بی تفاوت نوشابه اش را
نوشید. دندانم را روي هم ساییدم و گفتم:
- خب چی شد؟
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاغذ دور ساندویچ را کمی باز کرد و گفت:
- رفتیم خونه بچگیامون. از شب قبلش حالش زیاد خوب نبود. منم تا اونجایی که تونستم با مشت کوبیدم تو شکمش. نتیجه
ش این شد که می بینی.
چشمانم از تحیر گرد شدند. دیدم که فکش منقبض شد اما هنوز صدایش خونسرد بود.
- با مشت زدین تو شکمش؟ چرا؟
دستش را روي گردنش کشید و گفت:
- خوشی زده بود زیر دلم.
اي کاش انقدر از لحاظ قدرت بدنی نابرابر نبودیم. آن وقت بی شک خفه اش می کردم.
- یعنی چی؟
تیز و مستقیم چشم در چشمم دوخت و گفت:
- یعنی اینکه غذامو کوفتم کردي. حداقل بذار یه کم دراز بکشم.
از تندي اش عقب رفتم. بی توجه به من بدنش را کشید و دوباره دستانش را روي چشمش گذاشت.
برخاستم و کتانی هایم را پوشیدم. من چه ساده بودم که فکر می کردم این بشر محتاج دلداري است و یا به خاطر شرایطش
کمی نرم تر شده!
- شاداب؟
بند کفش هایم را گره زدم و بی آن که نگاهش کنم گفتم:
- بله؟
- بابت ساندویچ مرسی.
کاش به جاي تشکر کمی این اضطراب وحشتناکم را درك می کرد.
- نوش جون.
- شاداب؟
- بله؟
- مرسی که اومدي.
ماتم برد. سرم را بلند کردم. دستش رو چشمانش بود و حتی نگاهم نمی کرد.
دیاکو چطور می توانست این مرد را تا این حد دوست بدارد؟
دانیار:
لباس هاي بدرنگ و بدبو را پوشیدم. کفشهایم را با دمپایی هاي سفید و سورمه اي عوض کردم و وارد اتاق شدم. هر دو
دستش از زور جفاي سوزن هاي قطور و بی رحم کبود بود. پیراهنش را در آورده بودند و انواع و اقسام گیره هاي فلزي و
پلاستیکی روي قفسه سینه اش کار گذاشته بودند. از همه بیشتر شلنگی که از بینی اش رد شده بود دلم را به درد آورد. این هاکه با این کار عذابش را بیشتر کرده بودند. کنارش نشستم و دستم را روي دست هاي زحمتکشش گذاشتم. سرش را چرخاند.
چشمانش را باز کرد و لبخند زد. دوست داشتم جواب لبخندش را بدهم، اما نشد. این لب ها حتی به یک سلام ساده هم باز
نشدند. صدایش به شدت خش داشت. انگار که تمام مسیر صوتی اش زخمی و دردناك بود.
- این چه ریخت و قیافه ایه؟
صداي من هم خش داشت، اما نه از زخم گلو، از زخم دلم.
- ریخت و قیافه خودت رو ندیدي.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_صدوهفده
براي پرسیدن سوالی که راه گلویم را بسته بود دل دل کردم. تجربه نشان داده بود که جواب هاي بدي به سوال هاي آدم ها
می دهد اما نتوانستم خودم را کنترل کنم.
- میشه بپرسم چرا این جوري شد؟
گاز دیگري به ساندویچ زد و گفت:
- آره میشه.
و سکوت کرد. عجب آدمی بود. در اوج ناراحتی هم حرصم را در می آورد. پرسشگر نگاهش کردم. بی تفاوت نوشابه اش را
نوشید. دندانم را روي هم ساییدم و گفتم:
- خب چی شد؟
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان در لینک زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاغذ دور ساندویچ را کمی باز کرد و گفت:
- رفتیم خونه بچگیامون. از شب قبلش حالش زیاد خوب نبود. منم تا اونجایی که تونستم با مشت کوبیدم تو شکمش. نتیجه
ش این شد که می بینی.
چشمانم از تحیر گرد شدند. دیدم که فکش منقبض شد اما هنوز صدایش خونسرد بود.
- با مشت زدین تو شکمش؟ چرا؟
دستش را روي گردنش کشید و گفت:
- خوشی زده بود زیر دلم.
اي کاش انقدر از لحاظ قدرت بدنی نابرابر نبودیم. آن وقت بی شک خفه اش می کردم.
- یعنی چی؟
تیز و مستقیم چشم در چشمم دوخت و گفت:
- یعنی اینکه غذامو کوفتم کردي. حداقل بذار یه کم دراز بکشم.
از تندي اش عقب رفتم. بی توجه به من بدنش را کشید و دوباره دستانش را روي چشمش گذاشت.
برخاستم و کتانی هایم را پوشیدم. من چه ساده بودم که فکر می کردم این بشر محتاج دلداري است و یا به خاطر شرایطش
کمی نرم تر شده!
- شاداب؟
بند کفش هایم را گره زدم و بی آن که نگاهش کنم گفتم:
- بله؟
- بابت ساندویچ مرسی.
کاش به جاي تشکر کمی این اضطراب وحشتناکم را درك می کرد.
- نوش جون.
- شاداب؟
- بله؟
- مرسی که اومدي.
ماتم برد. سرم را بلند کردم. دستش رو چشمانش بود و حتی نگاهم نمی کرد.
دیاکو چطور می توانست این مرد را تا این حد دوست بدارد؟
دانیار:
لباس هاي بدرنگ و بدبو را پوشیدم. کفشهایم را با دمپایی هاي سفید و سورمه اي عوض کردم و وارد اتاق شدم. هر دو
دستش از زور جفاي سوزن هاي قطور و بی رحم کبود بود. پیراهنش را در آورده بودند و انواع و اقسام گیره هاي فلزي و
پلاستیکی روي قفسه سینه اش کار گذاشته بودند. از همه بیشتر شلنگی که از بینی اش رد شده بود دلم را به درد آورد. این هاکه با این کار عذابش را بیشتر کرده بودند. کنارش نشستم و دستم را روي دست هاي زحمتکشش گذاشتم. سرش را چرخاند.
چشمانش را باز کرد و لبخند زد. دوست داشتم جواب لبخندش را بدهم، اما نشد. این لب ها حتی به یک سلام ساده هم باز
نشدند. صدایش به شدت خش داشت. انگار که تمام مسیر صوتی اش زخمی و دردناك بود.
- این چه ریخت و قیافه ایه؟
صداي من هم خش داشت، اما نه از زخم گلو، از زخم دلم.
- ریخت و قیافه خودت رو ندیدي.
❌#برادرشوهرم_و_من🔞
_چند وقتی بود متوجه حرکات مشکوک برادر شوهرم شده بودم
با اینکه از من کوچیکتر هم بود ولی احساس میکردم علاقش به من بیش از حد معمول هست
من و شوهرم اصلا مشکلی نداشتیم و زندگی خوبی داشتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه اون شب لعنتی رسید
از خواب پاشدم که برم دستشویی دیدم پتو از روی برادر شوهرم رفته کنار آروم رفتم درستش کنم که یهو دستشو ...💦😱👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEEv3mK9BoWFfEZYug
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوهفده
غزاله ولو شد رو من و خندید این بچه از بس ضعیف شده وقتی میخنده تعادل نداره خخخ . خودمم
خندیدم اخه این الان
چه جمله ای بود ؟
بهرام خندش رو جمع کرد :
-میذاری حرفمو بزنم یا نه ؟
-بگو راحت باش .
چپ چپ به منو غزاله نگاه کرد :
-من میخوام بیام خواستگاری .
غزاله انگار نه انگار که تا حالا از خنده رو من خوابیده سرخ شده سرش رو زیر انداخت .اووهوع.
-خوب به سلامتی .
-راستشو بخوای یه مشکلی هست ، من اگه به مامان اینا بگم بیان حرف بزنن بعد اگه خدایی
نکرده جواب منفی باشه
اون وقت بین خانواده ها خراب میشه . یعنی خوب مامان من و بابای غزاله خیلی حساسن میدونم
که بعدش مشکل پیش
میاد از طرفی هم خودم نمیخوام یعنی ... میخوام یه نفر بهش موضوع رو بگه بعد من باهاشون
حرف میزنم و...
خوب اینایی که گفت به من چه ؟ از مقدمه چینی خوشم نمیومد .
-میشه بگی من باید چیکار کنم ؟ راحت باش .
غزاله دیگه رو به کبودی میرفت خوب حالا بابا ... روز خواستگاریش سیاه میشه دیگه .
بهرام :
-میشه ... میشه ...
-باز این لکنت گرفت ...
غزاله پق زد زیر خنده ، بهرام هم خندش گرفت :
-میشه دو مین حرف نزنی ؟
-بابا خستم کردی یه کلمه بگو چیکار کنم خوب اینایی که گفتی به من چه حوصلم سر رفت .هر
دفعه میاد حرف بزنه
وسطش زبونش نصف میشه .
غزاله سرش رو تو یقش برد . دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خندیدم .چند دقیقه ای بود که
میخندیدم غزاله خندش
تموم شده بود ولی من اگه خندم میگرفت حالا حالا ها تموم نمیشد .
بهرام :
-خوب حالا بسه بذار حرف بزنم .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سعی کردم نخندم .
-خوب تو بگ ...
حالا همه ی خاطره ها جمع شدن تا منو بخندونن .آخر سر با دوتا لیوان آّب یخ تونستم خفه شم .
بهرام :
-اووف از دست تو چی داشتم میگفتم ؟ آهان میخواستم بگم میشه تو با عمه حرف بزنی ؟
قلپ آخر آب پرید تو گلوم . از سرفه نفسم بالا نمیومد . معلوم بود که بهرام کلافه شده غزاله به
سوتی و دیوونگی هام
عادت داشت ولی بهرام نه .
آب گلوم رو قورت دادم :
-چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟
بهرام :
-برو بگو من میخوام بیام خواستگاری .
-به همین راحتی و به همین خوشمزگی . پسر مگه میخوام پدر کیک رشد تبلیغ کنم ؟ خواستگاریه.
غزاله که دیگه تو درختا بود بچه ...
بهرام :
-خوب مگه میخوای چی بگی ؟
-بهرام میشه فک کنی ؟ مریم خانوم نمیگه تو کیه دختر منی که اومدی پسر داییشو برای دختر
من خواستگاری کنی ؟
بهرام کلافه دستی به موهاش کشید و غزاله با پاش رو زمین ضرب گرفت .
-عاطفه خواهش میکنم فقط خواسته ی منو مطرح کن بقیش با خودم .
-بهرام جان مریم خانوم نمیگه تو هیچ نسبتی نداری ؟ اصلا نمیگه تو بچه برادر منو از کجا گیر
اوردی ؟
غزاله بالاخره نطق کرد فکر کنم فهمید که کارش گیره .با هزار بدبختی حرف زد :
-خوب عاطی مامان و بابا دوست دارن مثل دخترشونی برو بگو بهشون دیگه به خدا چیزی نمیشه .
به چشمای ملتمس غزاله و صورت کلافه ی بهرام نگاه کردم . خدایاااااااااااااا.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_صدوهفده
غزاله ولو شد رو من و خندید این بچه از بس ضعیف شده وقتی میخنده تعادل نداره خخخ . خودمم
خندیدم اخه این الان
چه جمله ای بود ؟
بهرام خندش رو جمع کرد :
-میذاری حرفمو بزنم یا نه ؟
-بگو راحت باش .
چپ چپ به منو غزاله نگاه کرد :
-من میخوام بیام خواستگاری .
غزاله انگار نه انگار که تا حالا از خنده رو من خوابیده سرخ شده سرش رو زیر انداخت .اووهوع.
-خوب به سلامتی .
-راستشو بخوای یه مشکلی هست ، من اگه به مامان اینا بگم بیان حرف بزنن بعد اگه خدایی
نکرده جواب منفی باشه
اون وقت بین خانواده ها خراب میشه . یعنی خوب مامان من و بابای غزاله خیلی حساسن میدونم
که بعدش مشکل پیش
میاد از طرفی هم خودم نمیخوام یعنی ... میخوام یه نفر بهش موضوع رو بگه بعد من باهاشون
حرف میزنم و...
خوب اینایی که گفت به من چه ؟ از مقدمه چینی خوشم نمیومد .
-میشه بگی من باید چیکار کنم ؟ راحت باش .
غزاله دیگه رو به کبودی میرفت خوب حالا بابا ... روز خواستگاریش سیاه میشه دیگه .
بهرام :
-میشه ... میشه ...
-باز این لکنت گرفت ...
غزاله پق زد زیر خنده ، بهرام هم خندش گرفت :
-میشه دو مین حرف نزنی ؟
-بابا خستم کردی یه کلمه بگو چیکار کنم خوب اینایی که گفتی به من چه حوصلم سر رفت .هر
دفعه میاد حرف بزنه
وسطش زبونش نصف میشه .
غزاله سرش رو تو یقش برد . دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خندیدم .چند دقیقه ای بود که
میخندیدم غزاله خندش
تموم شده بود ولی من اگه خندم میگرفت حالا حالا ها تموم نمیشد .
بهرام :
-خوب حالا بسه بذار حرف بزنم .
❌فایل کامل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
سعی کردم نخندم .
-خوب تو بگ ...
حالا همه ی خاطره ها جمع شدن تا منو بخندونن .آخر سر با دوتا لیوان آّب یخ تونستم خفه شم .
بهرام :
-اووف از دست تو چی داشتم میگفتم ؟ آهان میخواستم بگم میشه تو با عمه حرف بزنی ؟
قلپ آخر آب پرید تو گلوم . از سرفه نفسم بالا نمیومد . معلوم بود که بهرام کلافه شده غزاله به
سوتی و دیوونگی هام
عادت داشت ولی بهرام نه .
آب گلوم رو قورت دادم :
-چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟
بهرام :
-برو بگو من میخوام بیام خواستگاری .
-به همین راحتی و به همین خوشمزگی . پسر مگه میخوام پدر کیک رشد تبلیغ کنم ؟ خواستگاریه.
غزاله که دیگه تو درختا بود بچه ...
بهرام :
-خوب مگه میخوای چی بگی ؟
-بهرام میشه فک کنی ؟ مریم خانوم نمیگه تو کیه دختر منی که اومدی پسر داییشو برای دختر
من خواستگاری کنی ؟
بهرام کلافه دستی به موهاش کشید و غزاله با پاش رو زمین ضرب گرفت .
-عاطفه خواهش میکنم فقط خواسته ی منو مطرح کن بقیش با خودم .
-بهرام جان مریم خانوم نمیگه تو هیچ نسبتی نداری ؟ اصلا نمیگه تو بچه برادر منو از کجا گیر
اوردی ؟
غزاله بالاخره نطق کرد فکر کنم فهمید که کارش گیره .با هزار بدبختی حرف زد :
-خوب عاطی مامان و بابا دوست دارن مثل دخترشونی برو بگو بهشون دیگه به خدا چیزی نمیشه .
به چشمای ملتمس غزاله و صورت کلافه ی بهرام نگاه کردم . خدایاااااااااااااا.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوهفده
بعد از اعلام رسمي نامزدي بزن و بكوب شروع شد،اهنگ
پخش شد و دختر پسراي فاميل يكي يكي براي رقص رفتن
وسط...
روي مبل تنها نشسته بودم و دامون گوشه ي سالن مشغول
حرف زدن با پسر عموش بود به انگشتر توي دستم نگاه كردم
با انگشت ديگم لمسش كردم خيلي قشنگ بود لبخندي
ناخوداگاه روي لبام اومد..
صدايي از كنار بلند شد گفت:
_خيلي خوشحال نباش...
با تعجب سمت صدا برگشتم كه ديدم عسل با پوزخندي گوشه
ي لبش بهم خيره شده با گيجي گفتم:
_چيزي گفتي ؟
قري به گردنش داد گفت:
_ميگم خيليم خوشحال نباش به اين نامزدي دل خوش نكن..
_چرا؟!منظورت چيه ؟
بعد با بدجنسي گفت:
_منظورم واضحه از قيافه و رفتار دامون معلومه به زور تن به
اين مراسم و خيمه شب بازي داده،اون نميتونه عاشق كسي
باشه
بي حرف بهش زل زدم صداشو پايين تر اورد و ادامه داد:
_اخه اون عاشق كس ديگ س
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با اين حرفش احساس كردم تيري به قلبم اصابت كرد،تپش
قلبم بالا رفت و كف دستام عرق كرده بود!دليل اين دگرگون
شدن حالمو نميفهميدم!
اب دهنمو قورت دادم و با صداي لرزوني گفتم:
_عاشق كيه ؟!
تا اومد جوابمو بده با صداي دامون توجه دوتامون سمتش
جلب شد بهش نگاهي كردم مشكوك بهم نگاه كرد گفت:
_چيزي شده!حالت خوبه؟!
سري به نشانه مثبت تكان دادم كه ايبار رو به عسل گفت:
_چي داشتي بهش ميگفتي؟!
عسل پشت چشمي نازك كرد و از جاش بلند شد با تمسخر
گفت:
_هيچي داشتم از ويژگي هاي خوبي كه داري براش
ميگفتم...!
و بدون اينكه به دامون نگاه كنه به سمت ديگه ي سالن
رفت...دامون كنارم نشست خودشو سمتم كشيد از بازوم اروم
گرفت و مجبورم كرد بهش نگاه كنم گفت:
_چرا رنگت انقدر پريده!من كه ميدونم داشت يه چيزي زير
گوشت وز وز ميكرد..!بگو چي ميگف ت
به چشماش خيره شدم چشماي مشكي و جذابش توشون
غرور موج ميزد،ولي هميشه ته ته چشماش حرف ديگه ايي
داشت..!چيز ديگه ايي ميگفتن برخلاف رفتار و حرفا ش!
يعني حس من اشتباه بود!يعني اين برق چشماش الكي بود!
اينبار اروم تكونم داد وگفت:
_كجايي!!؟يك ساعته دارم باهات حرف ميزنم زل زدي به
من!..
نگاهمو ازش گرفتم از جام بلند شدم گفتم:
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_صدوهفده
بعد از اعلام رسمي نامزدي بزن و بكوب شروع شد،اهنگ
پخش شد و دختر پسراي فاميل يكي يكي براي رقص رفتن
وسط...
روي مبل تنها نشسته بودم و دامون گوشه ي سالن مشغول
حرف زدن با پسر عموش بود به انگشتر توي دستم نگاه كردم
با انگشت ديگم لمسش كردم خيلي قشنگ بود لبخندي
ناخوداگاه روي لبام اومد..
صدايي از كنار بلند شد گفت:
_خيلي خوشحال نباش...
با تعجب سمت صدا برگشتم كه ديدم عسل با پوزخندي گوشه
ي لبش بهم خيره شده با گيجي گفتم:
_چيزي گفتي ؟
قري به گردنش داد گفت:
_ميگم خيليم خوشحال نباش به اين نامزدي دل خوش نكن..
_چرا؟!منظورت چيه ؟
بعد با بدجنسي گفت:
_منظورم واضحه از قيافه و رفتار دامون معلومه به زور تن به
اين مراسم و خيمه شب بازي داده،اون نميتونه عاشق كسي
باشه
بي حرف بهش زل زدم صداشو پايين تر اورد و ادامه داد:
_اخه اون عاشق كس ديگ س
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با اين حرفش احساس كردم تيري به قلبم اصابت كرد،تپش
قلبم بالا رفت و كف دستام عرق كرده بود!دليل اين دگرگون
شدن حالمو نميفهميدم!
اب دهنمو قورت دادم و با صداي لرزوني گفتم:
_عاشق كيه ؟!
تا اومد جوابمو بده با صداي دامون توجه دوتامون سمتش
جلب شد بهش نگاهي كردم مشكوك بهم نگاه كرد گفت:
_چيزي شده!حالت خوبه؟!
سري به نشانه مثبت تكان دادم كه ايبار رو به عسل گفت:
_چي داشتي بهش ميگفتي؟!
عسل پشت چشمي نازك كرد و از جاش بلند شد با تمسخر
گفت:
_هيچي داشتم از ويژگي هاي خوبي كه داري براش
ميگفتم...!
و بدون اينكه به دامون نگاه كنه به سمت ديگه ي سالن
رفت...دامون كنارم نشست خودشو سمتم كشيد از بازوم اروم
گرفت و مجبورم كرد بهش نگاه كنم گفت:
_چرا رنگت انقدر پريده!من كه ميدونم داشت يه چيزي زير
گوشت وز وز ميكرد..!بگو چي ميگف ت
به چشماش خيره شدم چشماي مشكي و جذابش توشون
غرور موج ميزد،ولي هميشه ته ته چشماش حرف ديگه ايي
داشت..!چيز ديگه ايي ميگفتن برخلاف رفتار و حرفا ش!
يعني حس من اشتباه بود!يعني اين برق چشماش الكي بود!
اينبار اروم تكونم داد وگفت:
_كجايي!!؟يك ساعته دارم باهات حرف ميزنم زل زدي به
من!..
نگاهمو ازش گرفتم از جام بلند شدم گفتم:
🔞سارا دوستم نازا بود برای همین به من پیشنهاد داد مدتی #صیغه همسرش بشم و براشون بچه ای بیارم...
منم بهرام شوهرشو دوست داشتم برای همین موافقت کردم صیغه اون بشم... اما سارا برام یه شرط سخت گذاشته بود... میخواست موقع #رابطه خودشم حضور داشته باشه😱
روز موعود رسید... من رو تخت کنار سارا نشسته بودم که بهرام وارد شد اما بدون لباس...
واقعا باورم نمیشد که با این شرط موافقت کرده باشم... دیگه بی توجه به سارا خودمو سپردم دست بهرام و اون مشغول شد...
تو حال خودم بود که یهو احساس کردم یه دست... 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEdpamuJOxODdtP5Cw
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفده
نگاه سرکش اش میخ گوشه پیرهنششد که چطور
سخاوتمندانه سرشانه اشرا به نمایشگذاشته بود.
فکر آن که دیشب در چه وضعی بودند، حالشرا
دگرگون و تنشرا به آتشمی کشید.
و این اصلا تحت اختیار خودش نبود.
- امیر کیا؟ چیزی شده؟
نفسعمیقی کشید و سعی کرد لحنشرا نسبت به
بحث چند دقیقه پیش با پدرش، کمی نرم تر کند تا
مبادا او را بیشاز پیشاز خود براند و دور کند.
این دوری و دوستی ها بس نبود؟
به خدا که بود...
دیگر واقعا حوصله کشمکشبا یلدا را نداشت.
- لباس بپوش باید بریم پیش بابا!
چشمان طوسی اشکمی گرد شد و ندانست با همین
طنازی ذاتی و بدون کنترل، چطور ناخواسته ضربان
قلب امیر کیا را به بازی می گیرد.
- الان؟ مگه ...مگه چیزی فهمیدن؟
به چهارچوب در تکیه داد و دستشرا درون جیب
شلوار اسلش اشفرو برد.
خیره نگاهشکرد و با خونسردی جواب داد:
_ انگار نمی دونی جریان و! اتفاقات دیشب، همون
یک ساعت بعدش به گوش بابا رسیده! منتها لطف
کرده و گذاشته خوب بخوابیم تا صبح.
بعد روز پسرش و شاهانه بسازه! احضار شدیم،
احضار.
واقعا حوصله بحث و جدل دوباره را نداشت.
انگار واقعا ظرفیت اعصابش تکمیل شده بود.
کلافه به امیرکیا نگاه کرد و آرام جواب داد:
- نمیشه من نیام؟
می شد.
اما شاید حضور یلدا باعث می شد بحث زودتر تمام
شود.
و خب... باید اعتراف می کرد که در حضور او کنترل
اعصاب اشآسان تر است.
صادقانه به یلدا نگاه کرد و جواب داد:
_ میشه، هیچ اجباری نیست که بیایی اما ...من به
کمکت احتیاج دارم .به این که به عنوان همدرد
کنارم باشی .
صداقت کلام اشاجازه نداد مخالفت کند.
اصلا یر به یر می شدند!
امیر کیا نزد خانواده اش به داد او رسید.
الان نوبت او بود...
در جواب امیر کیا سری تکان داد و کوتاه لب زد:
_ الان آماده میشم.
در جواب یلدا لبخندی زد و همانطور که از اتاق
خارج می شد، جواب داد:
_ ممنون .
امیرکیا که در را پشت سرش بست به سمت تخت
آمد و با ناراحتی لب زد:
_ کی تموم میشه پس؟
صورت اشرا بین دست هایشگرفت و نالید:
- خسته شدم دیگه ...به خودت قسم خسته شدم
خدا!
نفس اشرا به بیرون فوت کرد و با پاهایی که انگار
به هرکدام شان وزنه سنگینی آویزان کرده بودند، از
روی تخت برخاست تا زودتر آماده شود.
----------------------
تمام راه، سکوت ماشین را صدای روشن شدن
فندک و کام های امیر کیا از سیگارش می شکست.
انگار هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند...
رمقی هم نداشتند.
عین دو جنگجوی خسته که بعد سال ها جنگ،
متوجه شده بودند که تمام مدت به جای جنگیدن با
نیروی دشمن، با نیروهای خودی جنگیده بودند.
همانقدر خسته...
همانقدر عصبی...
همانقدر گیج و حیران...
امیر کیا جلوی عمارت که پارک کرد به سمت یلدا
چرخید و نگاهشکرد.
از این که او را با خود همراه کرده پشیمان بود.
❌ بوسه بعد از طلاق! 😱
همراه همسرم سابقم برگه طلاق رو امضا کردیم و طلاق انجام شد. وقتی خواستم از دفتر طلاق خارج بشم نسرین یهو اومد جلو و بدون مقدمه گفت منو ببوس ..اما ما دیگه ازهم جدا شده بودیم و محرم نبودیم! ولی رفتم جلو ازش علت درخواستشو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
🔞 کلیک کنید برای خواندن ادامه داستان👌
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_صدوهفده
نگاه سرکش اش میخ گوشه پیرهنششد که چطور
سخاوتمندانه سرشانه اشرا به نمایشگذاشته بود.
فکر آن که دیشب در چه وضعی بودند، حالشرا
دگرگون و تنشرا به آتشمی کشید.
و این اصلا تحت اختیار خودش نبود.
- امیر کیا؟ چیزی شده؟
نفسعمیقی کشید و سعی کرد لحنشرا نسبت به
بحث چند دقیقه پیش با پدرش، کمی نرم تر کند تا
مبادا او را بیشاز پیشاز خود براند و دور کند.
این دوری و دوستی ها بس نبود؟
به خدا که بود...
دیگر واقعا حوصله کشمکشبا یلدا را نداشت.
- لباس بپوش باید بریم پیش بابا!
چشمان طوسی اشکمی گرد شد و ندانست با همین
طنازی ذاتی و بدون کنترل، چطور ناخواسته ضربان
قلب امیر کیا را به بازی می گیرد.
- الان؟ مگه ...مگه چیزی فهمیدن؟
به چهارچوب در تکیه داد و دستشرا درون جیب
شلوار اسلش اشفرو برد.
خیره نگاهشکرد و با خونسردی جواب داد:
_ انگار نمی دونی جریان و! اتفاقات دیشب، همون
یک ساعت بعدش به گوش بابا رسیده! منتها لطف
کرده و گذاشته خوب بخوابیم تا صبح.
بعد روز پسرش و شاهانه بسازه! احضار شدیم،
احضار.
واقعا حوصله بحث و جدل دوباره را نداشت.
انگار واقعا ظرفیت اعصابش تکمیل شده بود.
کلافه به امیرکیا نگاه کرد و آرام جواب داد:
- نمیشه من نیام؟
می شد.
اما شاید حضور یلدا باعث می شد بحث زودتر تمام
شود.
و خب... باید اعتراف می کرد که در حضور او کنترل
اعصاب اشآسان تر است.
صادقانه به یلدا نگاه کرد و جواب داد:
_ میشه، هیچ اجباری نیست که بیایی اما ...من به
کمکت احتیاج دارم .به این که به عنوان همدرد
کنارم باشی .
صداقت کلام اشاجازه نداد مخالفت کند.
اصلا یر به یر می شدند!
امیر کیا نزد خانواده اش به داد او رسید.
الان نوبت او بود...
در جواب امیر کیا سری تکان داد و کوتاه لب زد:
_ الان آماده میشم.
در جواب یلدا لبخندی زد و همانطور که از اتاق
خارج می شد، جواب داد:
_ ممنون .
امیرکیا که در را پشت سرش بست به سمت تخت
آمد و با ناراحتی لب زد:
_ کی تموم میشه پس؟
صورت اشرا بین دست هایشگرفت و نالید:
- خسته شدم دیگه ...به خودت قسم خسته شدم
خدا!
نفس اشرا به بیرون فوت کرد و با پاهایی که انگار
به هرکدام شان وزنه سنگینی آویزان کرده بودند، از
روی تخت برخاست تا زودتر آماده شود.
----------------------
تمام راه، سکوت ماشین را صدای روشن شدن
فندک و کام های امیر کیا از سیگارش می شکست.
انگار هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند...
رمقی هم نداشتند.
عین دو جنگجوی خسته که بعد سال ها جنگ،
متوجه شده بودند که تمام مدت به جای جنگیدن با
نیروی دشمن، با نیروهای خودی جنگیده بودند.
همانقدر خسته...
همانقدر عصبی...
همانقدر گیج و حیران...
امیر کیا جلوی عمارت که پارک کرد به سمت یلدا
چرخید و نگاهشکرد.
از این که او را با خود همراه کرده پشیمان بود.
❌ بوسه بعد از طلاق! 😱
همراه همسرم سابقم برگه طلاق رو امضا کردیم و طلاق انجام شد. وقتی خواستم از دفتر طلاق خارج بشم نسرین یهو اومد جلو و بدون مقدمه گفت منو ببوس ..اما ما دیگه ازهم جدا شده بودیم و محرم نبودیم! ولی رفتم جلو ازش علت درخواستشو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
🔞 کلیک کنید برای خواندن ادامه داستان👌