روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوپانزده

هيلا نگاهي به دامون كرد گفت:
_كادويي كه عمو براتون خريده
بعد به طرفم اومد و گفت خوووب بيا اول پشت ميز شمعا و
فوت كن
دنبالش كش يده شدم و پشت م يز فرار گرفتم
ولي نگاهم به دامون كه عميقا تو ي فكر بود دوخته شده بود..
كي وقت كرده بود اين جشنو بگير ه برا م!
و از همه مهم تر كي رفته بود سراق كادو خر يدن!؟
از رفتار بچه گونه و عجولانم واقعا شرمندت شده بودم خيل ي
احساس پ شيما ني داشتم
با قدا ي بچها كه يك صدا گفتن:
_فوت كن مامان
به خودم اومدم و شمع هارو با هواس پرتي فوت كردم و همراه
بقيه شروع به دست زدن كزد م
تموم طول مدت جشن دامون تو ي فكر بود حتي بعد از باز
كردن كادوش وقتي به طرفش رفتم و بابت كادوش تشكر
كردم ازش و بوسيدمشم بازم منگ بود…
بلاخره بعد از خوردن ك يك و شام طرفا ي ساعت يازده به
سختي بچها و بردم اتاقشون و مجبورشون كردم بخواب ن
خودمم خسته كوفته به اتاقم برگشتم
در اتاق رو كه باز كردم با تاري كي مطلق رو به رو شدم
دستم كه رو ي كليد برق نشست تا روشنش كنم صدا ي خش
دار دامون بلند شد كه گفت:
_بزار خاموش باشه
دستمو عقب كشيدم و در اتاق رو بستم گفتم:
_اخه ميخوام لباس لباس عوض كنم..
_انقدر ي روشن هيت كه بتوني لباستو عوض كني..
شونه ايي بالا انداختم و اروم اروم به سمت كمد رفت و بعد از
دست دست كردم تو ي تاري كي رباس خوابمو پيد ا كردم و
شروع به عوض كردن لباسام كردم..
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
بايد از دلش در مياوردم باي د م يفخميد دلي ل اون حرفم خداي ي
نكرده نفرت از اون يا بچه ي اون نيست
من فقط از مسعوليت بيشتر ميترس يدم اينك ه نتونم از پس
چهارتا بچه برب يام!…
زيپ پ يراهنمو پايين كشيدم و همزمان گفتم:
_راجب حرفي كه سر شب بهت زدم خودتم ميدوني كه
صحت نداره و از رو ي عصبان يت زدم ش
اينكه نميخوا م اين بچه بدنيا ب ياد فقط ترسه!…
چند ثاني ه ايي مكث كردم تا حرفي بزنه ول ي سكوتش بود كه
عايدم ش د..
نفسي تازه كردم ادامه دادم:
_تر ي از اينده
ترس از مسعول يت بيشت ر
تر از اينكه نتونم چهارتا بچه رو تربيت كن م
به عبارتي پنج تا چون هيلا هم هست
اين بار سكوتشو شكست گفت:
_بچها كه پرستار دار ن
من حتي حاضرم دوتا پرستار بگيرم
پوفي كردم و گفتم:
_فكر كرد ي پرستار جا ي مادرو ميگ يره ؟
بازم بيشتر مسعوليت رو ي دوش من ه
نميتونم تربيت بچهامو بسپارم به پرستار..
بعد لباس خوابمو بالا گرغتم تا بپوشم كه با صد ا ي دو رگه اي ي
گفت:
_نميخواد لباس بپوشي بيا اينجا..
لبخند ي از ش يطنت رو ي لبام جا خوش كرد گفتم:
_تومگه با من قهر نبود ي؟
حالا تن لختمو ميخوايي چيكار؟
مغرور گفت:
_مگه اون تن و بدن مال توان؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M