روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودودو

نقاشی را از دستشگرفت و دقیق تر نگاهشکرد.
موهای بلندش به صورت مواج دورشپخششده و
ساعد یک دستشرا روی پیشانی اشگذاشته بود.
دقیق همانطور که اصولا مًی خوابید.
نگاهی به امیر کیا انداخت.
با لبخند ریز به ریز واکنش های او را می کاوید.
با وجود آن که به کار خودشایمان داشت، اما چند
سال دوری از طراحی، باعث شده بود نیازمند
تمجید شخصدیگری هم باشد.
ناخواسته در حالی که از شدت هیجان بغضکرده
بود، بدون آن که توجه کند شخصمقابلشکیست و
چه جایگاهی دارد، لب زد:
_ خیلی دیوونه ای که این همه سال نکشیدی!
تو فوق العاده ای پسر!
در حالی که حالا با گریه می خندید، با پشت دست
اشک هایشرا پاک کرد و ادامه داد:
_ فکر نمی کردم بعد این همه سال بتونی بازم عین
اون نقاشی هایی که نشونم دادی و بکشی.
اما تو نشون دادی اشتباه می کردم.
واقعا شوکه ام الان...نمیدونم اصلا چی باید بگم.
با لبخند به واکنش های یلدا نگاه می کرد و غرق در
شادی می شد .
حقیقتا خودش هم توقع نداشت بعد این همه سال،
باز هم بتواند طراحی کند.
اما توانسته بود...به لطف او توانسته بود.
با دو دلی دست هایشرا جلو برد و یلدایی که
همچنان از شدت ذوق و ناباوری گریه می کرد را در
آغوشگرفت.
اینبار....کاملا دوستانه!
احساسکرد تمام وجودشیخ بست.
امیر کیا بغلشکرد؟
به چه حقی؟
در حالی که نفس اشرا حبسکرده بود تا مبادا عطر
تن امیرکیا خاطرات مزخرف آن شب کذایی را به
یادش بیاورد، خودشرا منقبضکرده از آغوش اش
بیرون کشید.
قبل از هرگونه داد و فریادی، امیر کیا خونسردانه
حوله اشرا از روی آویز برداشت و همانطور که به
سمت حمام می رفت، گفت:
_ یه تشکر دوستانه واسه انرژی مثبتی که بهم
دادی .هو اِ نایسدی ).روز خوبی داشته باشی(
همین که در حمام بسته شد، او هم روی زمین
نشست.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودوسه

نقاشی ای که هنوز توی دستش بود را جلوی
صورت اشگرفت.
لعنتی! چرا انگار از تنفر اولیه شان خبری نبود؟
چرا برعکس حسانزجاری که اوایل داشت، حالا پر
بود از ترحم و دلسوزی؟
انگار که واقعا پذیرفته بود نه خودش خطاکار بوده
و نه امیر کیا!
نقاشی را کنارشروی زمین گذاشت و دست هایش
را دور زانوهایشگره زد.
خطاکار نبودند . یعنی بودند! اما خطایشان فقط
نوشیدن آن مایع کوفتی بود.
اما در هر صورت، بی شک دوست هم نبودند!
که او برای تشکر بغلشبگیرد!
تشکر دوستانه؟
از کی تا حالا دوست شده بودند که او بی خبر بود؟
صدایی در گوش اشفریاد زد: ( از وقتی که خودت
و به در و دیوار زدی تا دوباره نقاشی بکشه! از
وقتی که به خاطرشذوق کردی و احساسی شدی!
از وقتی که...)
دست هایشرا روی گوش هایشگذاشت تا وجدانش
را خفه کند.
سپسبا حالتی عصبی زیر لب غرید:
_ ما نه دوستیم، نه دشمن...فقط یه اسم توی
شناسنامه هم داریم که بزودی پسشمی گیریم و
تموم! همین...فقط همین!
--------------
از حمام که خارج شد، همانطور که موهایشرا با
حوله خشک می کرد ناخواسته به دور تا دور اتاق
چشم دوخت.
یلدا بی توجه به او، در حالی که بلوز و شلوار سبزی
پوشیده بود، از بالکن به بیرون نگاه می کرد .
موهای دم اسبی و لایت شده اش، در اثر وزش باد
در هوا می رقصیدند و صحنه خارق العاده ای به
نمایش می گذاشتند.
با حساینکه زیادی به او خیره شده، اخمی کرد و
روی صندلی نشست.
با گوشه حوله، گوش های خیس اشرا خشک کرد و
موبایل اشرا برداشت.
همین که صفحه اینستاگرام اشرا باز کرد، متوجه
پست جدید کیمیا شد.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودوچهار

با دیدن عکسی که منتشر کرده بود احساسکرد
قلبشنمی زند.
امکان نداشت... احتمالا پیجشرا هک کرده بودند!
وگرنه...
با تعجب و عصبانیت مجدد به نام پیج نگاه کرد.
لعنتی خودش بود!
کیمیای او...
روی صندلی نشسته بود و یک نفر که تنها دست
مردانه اشدیده می شد، گل سرخی را به سمتش
گرفته بود .
یک نفر که عجیب دست های آشنایی داشت...
نگاهشرا از صفحه موبایلش برداشت و به رو به
رو دوخت.
اما جای دیوار، نمای بزرگ شده آن عکسلعنتی را
می دید.
آن دست مردانه...
گلوی خشک شده اش، اجازه نمی داد به راحتی آب
دهانشرا ببلعد.
چشم هایشدو دو می زدند و جایی در ذهنشبه
سیاه ترین حالت ممکن در حال چیدن یک حقیقت
بود.
حقیقتی که نمی خواست حتی لحظه ای بهشفکر
کند.
مجدد نگاه لرزانشرا به صفحه موبایل دوخت.
انگشت هایشرا روی عکسگذاشت و با دو دلی و
ترس روی مچ دست مردانه زوم کرد.
همان ساعت آخرین مدل با عقربه های خاصطلا
یی...
البته ساعت که ملاک نبود. نبود دیگر ؟
خیلی ها ممکن بود از آن ساعت خاصسوئیسی
داشته باشند.
اما خال گوشتی کوچک روی انگشت سبابه را نه...
مگر چند نفر در ایران از ساعت میلیاردی استفاده
می کردند و روی دست های کم مو و برنزه شان، خال
گوشتی داشتند؟آن هم دقیق روی بند دوم انگشت
سبابه شان؟
لعنتی!
لعنتی!
لعنتی!
مگر می شد یک نفر اینقدر شبیه باشد؟ نمی شد!
بی شک نمی شد!
واقعیت داشت استخوان هایشرا خرد می کرد.
دردی طاقت فرسا...در کنار حسانزجار.
دندان هایشرا با حرصروی هم فشرد و به صدای
گوش خراش شان توجه ای نکرد.
موبایل اشرا میان انگشت هایشگرفت و از روی
صندلی برخاست.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودوپنج

در کسری از ثانیه مانند دیوانه ها موبایل گران
قیمت اشرا به زمین کوبید و نعره زد.
از ته دل...
با حرص...
با بغضی مردانه...
نعره زد تا شاید از این حجم دردی که روی قلبش
بود، کاسته شود.
که نفس اش بالا بیاید یا حداقل بفهمد تنها یک
کابوسکوتاه و ترسناک بوده.
و تمام این مدت یلدا شوکه و نگران نگاهشمی کرد
از شدت شوک نمی توانست تکان بخورد.
صورت سرخ و خشمگین امیرکیا ، در حالی که از
اعماق وجود نعره می زد به حدی ترسناک و البته
ترحم انگیز بود که برخلاف ترساولیه، باعث شد
بلند گریه کند.
کمی صبر کرد تا شاید خودشآرام شود. اما
نمی شد!
انگار هر لحظه که می گذشت این دردی که
نمی دانست چیست بدتر در وجودشرخنه می کرد.
نتوانست همانجا بماند.
فریاد های امیرکیا و بغضی که سعی داشت پشت
نعره هایشپنهان کند، اجازه نداد که همچنان ساکن
بماند.
به خودش جرعت داد و جلو رفت .
دو طرف بازوهایشرا گرفت و با گریه فریاد زد:
_ بسه کیا، بسه دیگه! چی شده؟ بگو چی شده؟
با دو گوی آتشین نفسنفس زنان نگاهشکرد.
منگ، عصبی، پر درد، ناباور!
انگار که با صدای او از یک عالم ترسناک خارج شده
بود و حالا نمی دانست کدام جهان، حقیقت را روایت
می کند.
مردمک های چشم اش به طرز ترسناکی دو دو می زد
و قفسه سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت.
با گریه نالید:
_ چرا حرف نمی زنی؟ کسی چیزیششده؟
به زبان نیاورده بود اما ناخودآگاه ذهنش بدترین
اتفاق ها را برای کیمیا می چید.
خودکشی...تصادف...و حتی ازدواج!
چرا که بی شک او فقط برای کیمیا بهم می ریخت...
و او پر بود از نگرانی برای دخترعموی عزیزش...
سکوت وهم انگیز امیر کیا به حدی عصبی و
پریشان اشکرد، که نتوانست تحمل کند.
قدمی به جلو برداشت و همزمان با کوبیدن
دست اش به سینه امیر کیا، فریاد زد:
_ چرا لال شدی تو؟ کیمیا چیزیششده؟
انگار با آوردن نام کیمیا، باز به آتش تازه خاموش
شده، کبریت زد.
برزخی نگاهشکرد و فریاد زد .
_ می کشمشون!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودوشش

ترسیده از فریاد یک باره اش، شوکه قدمی به عقب
برداشت و با لکنت زمزمه کرد:
_ چ ...چی می گی تو؟ درست بگو مَ...منم بفهمم.
روی صندلی نشست و سرشرا بین دست هایش
فشرد.
همانطور که پای چپ اشرا به صورت عصبی تکان
می داد، بی توجه به او، با خودشغر زد:
_ مطمئنم دست خودش بود .هر کی ندونه من
خوب دستاشو می شناسم...
سرشرا بالا آورد و رو به یلدا گفت:
_ پیج کیمیا رو نشونم بده.
می خواست دوباره نگاه کند. بارها و بارها...
ریز به ریز، با دقت چند صد برابر قبل.
می خواست ببیند تا حدسو گمان اشیا یقین شود
یا رد.
یلدا دهان باز کرد تا بپرسد چرا؟
که اجازه نداد و قاطعانه گفت:
_ باز کن اون پیج کوفتی و یلدا!
به حدی پریشان و عصبی بود که جرعت نکرد
مخالفت کند.
به سرعت موبایلشرا از روی میز آرایشی برداشت
و با انگشت های لرزان صفحه اینستاگرام کیمیا را باز
کرد.
با دیدن آخرین پستی که چند ساعت پیشگذاشته
بود، با تعجب زیر لب نجوا کرد.
_ این کیه دیگه؟
صفحه اینستاگرام کیمیا را اقوام نداشتند اما به
لطف عکس های رنگارنگ و محتواهایی که درست
می کرد، فالور های نسبتا زیادی داشت.
و حالا داخل همین پیج بزرگ عکسی منتشر کرده
بود که یک مرد در آن داشت به او گل می داد.
از سکوت امیر کیا استفاده کرد و کپشن زیر
پست اشرا زیر لب خواند.
)بهترین داستان های عاشقانه، یک چیز مشترک دارند
، برای رسیدن به آن باید خلاف احتمالات پیش
بروید(...
نگاه از متن برداشت و به کامنت ها دوخت.
(عشقتان پایدار...)
(خوشبخت بمونید...)
(تبریک میگم...)
(مبارکه...)
با گیجی نگاه از موبایلشبرداشت و باز لب زد:
- این کیه دیگه؟
_ میشناسمش...
با صدای سرد و خش دار امیر کیا، آن هم درست
پشت سرش، تکانی خورد و ترسیده به سمتش
چرخید.
موبایلشرا از بین انگشت هایشکشید و باز نگاه
کرد.
نگاهی که دردناک تر از هم بغض ای بود.
نگاهی که باز هم چشمه جوشان اشک اشرا سرازیر
کرد.
به خودش جرعت داد و آرام پرسید:
_ می شناسیش؟
بدون آن که نگاه از صفحه موبایل اش بردارد، سری
به نشانه تایید تکان داد و زیر لب جواب داد:
_ امیر کسری!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودوهفت

لرزی به اندامشنشست.
احساسکرد حتی نفسکشیدن را از یاد برده.
مانند دیوانه ها در ذهن اش بین امیر کسری ها گشت.
هر امیر کسری ای غیر از برادر امیر کیا...همسر
نوشین...
نبود.
لعنتی چرا اینقدر آمار امیر کسری ها کم بود؟
عصبی و مبهوت خندید و زمزمه کرد:
_ امیر...کسری...کیه؟ آشناست یا نه؟
گیجی اش موجب شد امیر کیا نگاهشکند.
انگار او هم حالشرا به خوبی فهمیده بود که خرده
نگرفت .
موبایل را به دستشداد و عقب رفت .
دستی بین موهایشکشید و قاطعانه گفت:
_ بلیط می گیرم، با اولین پرواز برمی گردیم ایران.
به قدم های سست و لرزانش تکانی داد و به سمت
امیرکیا رفت.
بازویشرا گرفت و با بهت پرسید:
_ داداشته؟ آره؟
سخت بود بگوید آره...
که بگوید آن دست لعنتی که گل را به سمت کیمیا
گرفته از آن برادر متاهل اشاست.
که امیر کسری است...برادر بزرگتری که ادعا داشت
همراه و یاورشاست.
نگاه از یلدا که منتظر جواب او بود برداشت و گفت:
_ وسایلتو جمع کن یلدا...زودتر.
-----------------------
جلوی در خانه شان ایستاد.
پاهایشمی لرزید اما دست و دل اش بیشتر.
بدون آن که نگاه از در خانه بردارد سیگاری روشن
کرد.
با چند کام عمیق، سیگار نیمه سوخته را روی زمین
انداخت و فیلترشرا با حرصزیر کفش هایش
لگدمال کرد.
با شانه هایی خمیده اما قدم هایی استوار، زنگ در را
فشرد.
طولی نکشید که نوشین گفت:
_ کیه؟
دماغشرا بالا کشید. بیچاره نوشین...
امشب شاهد بحث خوبی نبود.
_ منم .امیر کیا.
صدایشرنگ تعجب گرفت .
توقع نداشت او نُه شب پشت در باشد
آن هم وقتی که قرار بود یک هفته دیگر برگردند.
_ شمایی داداش؟ بفرمایید .بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودوهشت

آن هم وقتی که قرار بود یک هفته دیگر برگردند.
_ شمایی داداش؟ بفرمایید .بفرمایید داخل.
در با صدای تیکی باز شد.
برای آخرین بار در دلش نالید:
_ کاشاشتباه کنم امیر کسری!
از آسانسور که خارج شد، نگاهش به نگاه اخم آلود
اما متعجب امیرکسری گره خورد .
دلشمی خواست همین الان زنده زنده آتش اش بزند
اما حیف...نوشین گناهی نداشت.
امیر کسری قدمی جلو گذاشت و با حالتی طلبکارانه
غرید:
_ تو اینجا چیکار میکنی امیر کیا؟ مگر دبی نبودین؟
زنت و ول کردی اومدی؟
ناخواسته با خشم خندید.
بلند و از ته دل...
جوری که پژواک صدایش، سکوت راهرو را در هم
شکست.
خنده اشکه تمام شد، نگاه برزخی اشرا به
چشم های گیج و بهت زده امیرکسری دوخت و با
طعنه جواب داد:
_ مگه بی غیرتم زنمو ول کنم؟ شریک زندگی مو...
انگار طعنه اش، قلقلک اشداد.
چرا که به سرعت اخمی رو صورت همیشه جدی اش
نشست و زیر لب غرید:
_ حرفت بو داره امیر کیا .
با غم خندید و مانند خودش جواب داد:
_ حرفم درد داره خان داداش!
نوشین که چیزی از دوئل پنهانی آن دو نمی دانست،
در هال را بیشتر باز کرد و رو به هر دو گفت:
_ بیایین داخل، تو راهرو جای حرف زدن نیست.
بدون آن که مقاومت کند، از خدا خواسته در حالی
که با نگاهشبرای امیر کسری خط و نشان می کشید
از بین آن دو رد شد و داخل رفت.
هنوز قدمی از آن دو دور نشده بود که امیر کسری
در را به هم کوبید و با خشم گفت:
_ خب؟ بگو ببینم این دردت چیه که با تیکه و کنایه
خِر منو چسبیدی؟
تصویر آپ شده عکسآن دست های لعنتی پیش
چشمانشنقش بست.
همان ساعت... همان خال گوشتی...
لعنتی! هربار بیشاز قبل به این که صاحب آن
دست خودشاست ایمان می آورد.
این بار بی توجه به حضور نوشین، به سمت
امیرکسری چرخید و ناگهان فریاد زد:
_ دِ دردم بی ناموسیته بی شرف! تو چه صنمی با
کیمیا داری؟
به آنی خشم صورت اشگم شد و جای اشرا به
ترسداد!
رنگ صورت اشپرید و دهانشقفل کرد.
پسدرست فهمیده بود... امیر کسری و کیمیا واقعا
صنمی داشتند!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_نودونه

تا همین لحظه بارها و بارها دعا کرده بود که حدس
و گمان بیهوده باشد.
که اشتباه فکر کرده و آن مرد موجود در عکس،
هرکسی باشد به جز برادرش...
اما الان به یقین رسیده بود.
آن حدسو گمان جانسوز، شده بود یقین!
شده بود یک تیغ برّنده روی شاهرگ اش...
جلو رفت و بی توجه به بهت نوشین، با درد ادامه
داد:
_ از کی چشمت دنبال ناموسِ برادرت بوده خوش
غیرت؟ تو که ادعای خدا پرستیت و ناموس
پرستیت گوشفلک و پر کرده ...
تو که دم از دین و دیانت می زنی. به نامزد داداشت
چشم داشتی؟
قبل آن که امیر کسری کلامی بگوید، نوشین با گریه
جلو آمد و کلامشرا قطع کرد.
_ چی میگین داداش؟ امیر کسری به کیمیا چه
ربطی داره؟
مکثی کرد و با امیدواری بازوی همسرشرا گرفت.
_ امیر کسری؟ داداشت مستِ نه؟ حالش خوب
نیست ...وگرنه تو چه ارتباطی با کیمیا می تونی
داشته باشی آخه!
دیوانه وار میان گریه خندید و باز به سمت امیرکیا
آمد.
_ بازم مست کردی داداش؟ تنبیه نشدی هنوز؟
_ مزاحمش نشو ...کارخونه گچ و ویلای شمرون و
می زنم به نامت!
انگار به آنی هم نفس نوشین و هم امیر کیا قطع
شد.
تایید کرده بود!
نوشین با لکنت لب زد:
_ چ ...چی؟ امی ...ر؟
بی توجه به نوشین با اعتماد به نفس جلویشایستاد
و با لحن قاطعی ادامه داد:
_ برای ساکت موندنت بیشترم نیاز هست بگو .
ولی این قضیه رو همینجا تمومش...
قبل آن که جمله اشرا به پایان برساند، مشت امیر
کیا توی دهانشنشست.
یقه اشرا گرفت و بی توجه به گریه های مظلومانه
نوشین نعره زد:
_ بی شرف! تو اسمتم گذاشتی برادر؟ نذاشتی
نامزدی ما تموم بشه! دِ آشغال تو مگه زن نداری؟
وقیحانه نگاهی به سر تا پای اشانداخت و با
بی رحمی ادامه داد:
_ گمشو از خونم بیرون امیرکیا ...وگرنه بد
میسوزونمت!
با درد خندید و فریاد زد:
_ بیشتر از این خان داداش؟ بیشتر از اینم هست
مگه؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صد

او هم با حرصخندید. جنون وار... بلند و بی وقفه.
انگار که واقعا قصد جان اشرا کرده بود.
کمر بسته بود ریشه برادرشرا بسوزاند.
و عجیب می سوزاند هر کلمه اش...
_ آره بیشتر از این! بدبخت کیمیا همون اوایل
عاشق من شده بود ...همون اوایل که جیک جیک
مستونت بود. عاشق چی من؟ ابهتم! اقتدارم! اسم
و رسمی که دارم. چیزی که تو نداشتی!
بی توجه به رنگ پریده امیر کیا و کمری که هر لحظه
داشت بیشتر خم می شد، بی رحمانه تر خندید و
ادامه داد:
_ بهت میگه بچه خونگی! آره امیر کیا! تو بچه
خونگی ای و من یه مرد با قدرت!
سوختی یا بیشتر بسوزونمت بچه خوبه ی مامان؟
جلوتر آمد.
دستی روی شانه های لرزان امیرکیا گذاشت و آرام
نزدیک گوش اشزمزمه کرد:
_ آتیشآخرمم باشه این ...
مکثی کرد و عقب رفت.
جلوی در ایستاد و اینبار با خشم فریاد زد:
_ مشروب هارو من دادم به کیمیا! من! دادم که
شرت کم شه...
که گم شی از زندگیش.
حالا هم گمشو از خونه من بیرون... کیمیا زن منه!
مادر بچمه!
دستشرا به دیوار پشت سرشگرفت تا سقوط
نکند.
امیرکسری با بی رحمی همچنان تازیانه می زد و او
جان داده « کیمیا زنه منه، مادر بچمه » زیر شلاق
بود.
مردن همین بود دیگر؟
چشم هایش باز بود. گریه و ناله های نوشین را
می دید، خنده و چشم های سرخ امیرکسری و تکان
خوردن لب هایشرا می دید، لعنتی می دید! واضح!
اما نمی فهمید... هیچ چیز نمی فهمید.
همانطور که دستشرا به دیوار گرفته بود، به
قدم هایشتکانی داد تا زودتر از آن کوره آتش خارج
شود.
مقصد مهم نبود. هرجا! هرجا غیر از این خانه.
فقط برود.
از کنار امیر کسری که گذشت زمزمه آرام و پر از
کینه اشرا شنید.
_ این باشه طلب اون مهر و محبتی که مامان فقط
به تو داشت!
------------------------
نمی دانست چندباری می شد که به موبایل اشزنگ
می زد و جواب نمی داد.
اما بعد هربار پاسخ ندادن، ناامیدتر و نگران تر از
قبل مانند اسپند روی آتشمی شد.
ششساعت گذشته بود.
ششساعت!
نه امیر کیا جواب می داد و نه حتی نوشین که شاید
از طریق او بداند چه شده.
نگران اش بود... می ترسید بلایی سر خودشیا امیر
کسری آورده باشد.
از طرفی جواب تاجیک را نمی دانست چه بدهد.
از لحظه ای که تنهایی به خانه آمده بود تا همین چند
دقیقه پیشسوال پیچ اشکرده و او هربار به
کودکانه ترین حالت ممکن پاسخگویی را به بعدا
واگذار کرده بود.
پشت پنجره ایستاد.
با نگرانی موبایل را بین انگشت هایشفشرد و لب
زد:
_ کجایی تو؟ کجایی امیرکیا؟

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_صدویک

پشت پنجره ایستاد.
با نگرانی موبایل را بین انگشت هایشفشرد و لب زد:
_ کجایی تو؟ کجایی امیرکیا؟
صدای باز شدن در حیاط و بعد از آن نور ماشین
امیر کیا، موجب شد نگاهشرا از پنجره بردارد و
به سرعت از اتاق خارج شود.
پله ها را با دو پایین آمد و بی توجه به نگاه کنجکاو
تاجیک و خدمه عمارت، بیرون رفت.
چند قدمی به سمت ماشین رفت اما همین که امیر
کیا پیاده شد، شوکه سرجای اشایستاد.
با بهت نگاهی به سر تا پای اشانداخت.
لباس های به هم ریخته و خاکی...
دستی که از نوک انگشت هایش خون چکه می کرد...
صورت غمگین و شانه هایی که انگار بار سنگینی را
حمل می کردند، اصلا به امیر کیا مقتدر شباهت
نداشتند.
انگار یک شبه آوار شده بود...
به قدم هایشتکانی داد و به سمتشرفت.
جلویشکه رسید، راهشرا سد کرد.
با نگرانی نگاهی به دست غرق در خون اشانداخت
و ناخوداگاه بغضگلویشرا گرفت.
نوک انگشت هایشرا به دست زخمی اشرساند و با
همان بغضخفه کننده به سختی لب زد:
_ امیر کیا ...چیکار کردی با خودت؟
نگاهشرا پاسخ داد. حتی جنس نگاهشهم فرق
کرده بود.
دیگر از آن غرور همیشگی خبری نبود.
غم داشت.
درد داشت.
بغضداشت.
جوری که آن بغضخفه کننده به قطرات ریز و
درشت اشک تبدیل شد و روی گونه هایش چکید.
مجدد صدایشزد.
_ امیر کیا؟
به یلدا نگاه کرد.
به دختری که حالا می دانست چه بی رحمانه قربانی
انتقام امیرکسری و هوس کیمیا شده...
به دختری که به خاطر او سوخته بود...
لب های ترک خورده اشرا تکان داد و آرام زمزمه
کرد.
_ جمع کن بریم .
نپرسید کجا؟ نپرسید چرا؟
انگار به خوبی متوجه وخامت حال او شده بود که
با اطمینان سری تکان داد و همانطور که اشک
می ریخت لب زد:
_ باشه ...باشه الان آماده میشم.
سپسکنار امیر کیا ایستاد و در یک تصمیم آنی،
انگشت هایشرا دور بازوی او حلقه کرد تا باهم
داخل بروند.
و او عجیب دلشگرم این عصای نحیف تر و
شکننده تر از خودششد.
در سکوتی که فقط صدای گریه های یلدا آن را
می شکست، شانه به شانه هم، با قدم های لرزانی
راهی عمارت شدند.
از در که داخل شدند، تاجیک ترسیده و هراسان
جلو آمد و تقریبا فریاد زد:
_ یا حسین. این چه حالیه امیر کیا؟ چت شده بابا؟
با نگاهی بی فروغ به پدرش نگاه کرد.
حتی از او هم دلگیر بود... از اویی که با میدان
دادن زیادش به امیرکسری، در چشم دیگران از او،
به قول کیمیا یک بچه خانگی ساخته بود.
در جواب پدرش خوبم مسخره ای زمزمه کرد و
راهی پله ها شد.
هنوز قدمی برنداشته بودند که با صدایی بلندتر
پرسید:
_ میگم چه خبره اینجا پسر؟ بی خبر سفر یه
هفته ای رو دور زدی یه روزه برگشتی .
اونم با این شکل و قیافه! بعد میگی خوبم؟
دوست داشت بگوید.
فریاد بزند.
جوری که تمام ستون های این عمارت بلرزند.
بگوید جناب پدر، پسر بزرگ ات که عصای دستت بود
، امیر کسری ای که سنگ اشرا به سینه می زدی.
پسری که برای آب خوردن هم ابتدا از او مشورت
می گرفتی، آتشزده به زندگی پسر کوچک ات.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M