🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوهفده
هيلدا من دوست دارم قلبا منتظر اين بچه باشي و دوستش
داشته باشي…
خودمو از بغلش بيرون ك شيدم سرمو بلند كردم و تو ي تاري ك ي
اتاق به چشماش خير ه شدم گفتم:
_مگه ميشه بچه ايي از وجود تو در من باشه و من دوستش
نداشته باشم؟
مطمعن باش به اندازه ي بقيه ي بچه ها عاشقشم
از همون لحظه كه فهميدم باردارم…
دامون بعد از تموم شدن حرفم نفس عمي قي كشيد انگار
منتظر شن يدن همين حرفا از زبونم بود!
با خيال راحت و لحن شاديي گفت:
_من عاشقتممم هيلدا
و تا اخر عمر عاشقت ميمونم…
لبخند ي كه ر و ي لبم بود عريض تر شد خودمو كمي بالا
كشيد م و لبامو رو ي لباش گزاشتم و بوسه ي عم يق و عاشقه
ايي بهشون زد م…
سرمو كه عقب كشيدم دامون با خنده گفت:
_اوووه نه نه
كجا خانم ؟
با شيطنت گفتم:
_بخوابيم ديگه..
منو رو ي تخت دراز كرد رو ي تنم خيمه زد و گفت:
_به نظرت تو ي اين شب خاص و بياد ماند ي ب ايد خوابيد ؟
سكوت كردم كه خودش جواب داد:
_اصلا و ابد ا
امشب بايد بابت اين خوشيه جديد ي كه داره وارد زندگيمو ن
ميشه جشن ب گ يريم…
خنده ي مستانه ايي كردم ك ه
دستاشودو طرفم گزاشت سرشو تو ي گردنم فرو برد و نفس
عميقي كشي د..
تموم ريهاشو پر كرد از عطر تنم
كم كم شروع به بوسه زدنا ي ر يز رو ي گردنم كرد…
از اونجايي كه لخت بودم كارش خيلي راحت تر بود و با ي ك
دستش شروع به ماليدن برجستگيام ميكرد..
كم كم لباش كشيده شد به سمت لبامو و شروع به بوسيدنم
با خشونت و عطش زياد كرد..
از نوع بوسيدنش فهميدم كه چقدر عطش زياد ه با اينك ه
مشغله هام خي لي زياد بود ول ي هيچ وقت برا ي خلوتمون وقت
كم نزاشتم
ولي دامون درست مثل ساله ا ي اول اشنايمون بود و تقريب ا
هرشب ازم رابطه م يخواست و منم با كمال ميل حتي تو
خستگيمم پذيراش بودم..
چون با هم اغوشي و رابطه باهاش احساس ميكردم خيل ي
سبك شدم و تموم خست گيم در رفت ه…
لباشو از رو ي لبام برداشت زبونشو رو ي نوك سينم كش يد و
گفت:
_به چي فكر م يكني؟!
لبمو به دندون گرفتم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_به اينكه چقدر خوب بلد ي منو بي قرار خودت كني…
لباشو با زبونش خيس كرد گفت:
_اگه اين كارو بلند نباشم عج يبه…
و روز ي كه نتونم اين كارو كنم بدون ديگه جوني تو بدنم
نمونده
چشم غره ايي بهش رفتم كه گفت:
_چيه راست م يگم خوب
پس نت يجه مي گيريم حتي اگه پير و چروك يده هم بشم اوضاع
همين ه..
از تصور حرفش وقتي پ ير ب شيم و تو اين ا ين وضع باشيم خندم
گرفت گفتم:
_يعني اون موقع ميتوني كار ي كني؟
اخم خنده دا ر ي كرد گفت:
_يك ساموراي ي هميشه سامور ايي ميمونه..
پقي زدم زير خنده گفتم:
_كه اينطو ر…
_بله همينطور كه ميب يني هست و باقي ميمونه
حالا منو از موضوع شيرينم دور نكن
هواسم پرت شد خوابيد…
نميدونم چرا ن ميتونستم جلو ي خندمو بگ ير م هرچي ميگف ت
به نظرم طنز و خنده دار ميومد!
باز خند يدم كه گفت:
_هوووف دختر ميخند ي؟باش بخوري ش تا بيدار بشه…
دستامو رو ي شونش گزاشتم و به عقب هولش دادم با پشت
رو ي تخت افتاد كه گفتم:
_چشمم ديگه چي ميخوايي!؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوهفده
هيلدا من دوست دارم قلبا منتظر اين بچه باشي و دوستش
داشته باشي…
خودمو از بغلش بيرون ك شيدم سرمو بلند كردم و تو ي تاري ك ي
اتاق به چشماش خير ه شدم گفتم:
_مگه ميشه بچه ايي از وجود تو در من باشه و من دوستش
نداشته باشم؟
مطمعن باش به اندازه ي بقيه ي بچه ها عاشقشم
از همون لحظه كه فهميدم باردارم…
دامون بعد از تموم شدن حرفم نفس عمي قي كشيد انگار
منتظر شن يدن همين حرفا از زبونم بود!
با خيال راحت و لحن شاديي گفت:
_من عاشقتممم هيلدا
و تا اخر عمر عاشقت ميمونم…
لبخند ي كه ر و ي لبم بود عريض تر شد خودمو كمي بالا
كشيد م و لبامو رو ي لباش گزاشتم و بوسه ي عم يق و عاشقه
ايي بهشون زد م…
سرمو كه عقب كشيدم دامون با خنده گفت:
_اوووه نه نه
كجا خانم ؟
با شيطنت گفتم:
_بخوابيم ديگه..
منو رو ي تخت دراز كرد رو ي تنم خيمه زد و گفت:
_به نظرت تو ي اين شب خاص و بياد ماند ي ب ايد خوابيد ؟
سكوت كردم كه خودش جواب داد:
_اصلا و ابد ا
امشب بايد بابت اين خوشيه جديد ي كه داره وارد زندگيمو ن
ميشه جشن ب گ يريم…
خنده ي مستانه ايي كردم ك ه
دستاشودو طرفم گزاشت سرشو تو ي گردنم فرو برد و نفس
عميقي كشي د..
تموم ريهاشو پر كرد از عطر تنم
كم كم شروع به بوسه زدنا ي ر يز رو ي گردنم كرد…
از اونجايي كه لخت بودم كارش خيلي راحت تر بود و با ي ك
دستش شروع به ماليدن برجستگيام ميكرد..
كم كم لباش كشيده شد به سمت لبامو و شروع به بوسيدنم
با خشونت و عطش زياد كرد..
از نوع بوسيدنش فهميدم كه چقدر عطش زياد ه با اينك ه
مشغله هام خي لي زياد بود ول ي هيچ وقت برا ي خلوتمون وقت
كم نزاشتم
ولي دامون درست مثل ساله ا ي اول اشنايمون بود و تقريب ا
هرشب ازم رابطه م يخواست و منم با كمال ميل حتي تو
خستگيمم پذيراش بودم..
چون با هم اغوشي و رابطه باهاش احساس ميكردم خيل ي
سبك شدم و تموم خست گيم در رفت ه…
لباشو از رو ي لبام برداشت زبونشو رو ي نوك سينم كش يد و
گفت:
_به چي فكر م يكني؟!
لبمو به دندون گرفتم گفتم:
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
_به اينكه چقدر خوب بلد ي منو بي قرار خودت كني…
لباشو با زبونش خيس كرد گفت:
_اگه اين كارو بلند نباشم عج يبه…
و روز ي كه نتونم اين كارو كنم بدون ديگه جوني تو بدنم
نمونده
چشم غره ايي بهش رفتم كه گفت:
_چيه راست م يگم خوب
پس نت يجه مي گيريم حتي اگه پير و چروك يده هم بشم اوضاع
همين ه..
از تصور حرفش وقتي پ ير ب شيم و تو اين ا ين وضع باشيم خندم
گرفت گفتم:
_يعني اون موقع ميتوني كار ي كني؟
اخم خنده دا ر ي كرد گفت:
_يك ساموراي ي هميشه سامور ايي ميمونه..
پقي زدم زير خنده گفتم:
_كه اينطو ر…
_بله همينطور كه ميب يني هست و باقي ميمونه
حالا منو از موضوع شيرينم دور نكن
هواسم پرت شد خوابيد…
نميدونم چرا ن ميتونستم جلو ي خندمو بگ ير م هرچي ميگف ت
به نظرم طنز و خنده دار ميومد!
باز خند يدم كه گفت:
_هوووف دختر ميخند ي؟باش بخوري ش تا بيدار بشه…
دستامو رو ي شونش گزاشتم و به عقب هولش دادم با پشت
رو ي تخت افتاد كه گفتم:
_چشمم ديگه چي ميخوايي!؟
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M