روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
8.73K photos
827 videos
10 files
1.69K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_ششصدوبیستویک

بعد با حركت نمايشي ايي دستشو رو ي شكمش كش يد گفت؛
_وا ي خيلي گشنمه بهتره بريم صبحانه بخوري م..
چشم غره ايي بهشون رفتم گفتم:
_بدويد بريم پايين كه حسابي باهاتون حرف دارم..
بچها بهم نگاه مشكوكي كردن و با دو به سمت پلها دويدن كه
گفتم:
_بياين با اسانسور بريم..
اين بار هيوا گفت:
_اووف مامي يك ساعت باي د صبر كنيم الان زودتر از شما
ميرسيم پايين..
بعد سه تايي از پلها سرازير شدن كه داد زدم:
_يواش مواظب باشين همديگه رو هل ندين يه وقت..
بدون اينكه جوابمو بدم با دو از پلها پايين رفتن هوفي كردم
و زير لب چندتا غر زدم و پارد اسانسور شدم..
تموم روزو با بچها سرگرم بودم و درباره ي تولد و كارايي كه
قرار بود انجام بديم باهم صحبت كرديم
بعد از چند سال امسال او لين سالي بود كه فرار بود برا ي بچها
يه تولد نسبتا بزرگ بگ يريم
هرند من با اي ن سر و وضع اصلا موافق گرفتن جشن بزرگ
نبودم ولي دامون اصرار داشت كه اين كارو انجام بده
و طبق معمول من جلوش كم اوردم و موافقت كرد …تيم ي
كه قرار بود دكور و بزنن از عصر اومده بودن و سخت مشعول
ديراين بودن..
سالن پر از بادكنكا ي صورت ي و ابي شده بود و بچها از ديد ن
اون همه بادكنك حسابي به وجد اومده بود ن…
لباسامونو ب ه ي كي ا ز دوستا ي د نيا كه خياط ماهر ي ب ود سفارش
داده بوديم
هم لباس بچها همم لباس خودم و هيلا..
يه جورايي لباسامون ست بود و با هم ديگه ميخوند قرار بود
شب دامون سر راه بگ يره و بيارتشون..
بلاخره با كلي اذيتي كه بچها كردن كار ديزا ين بادكنكا تموم
شد و تيم دبرا ين خونه رو ترك كردن..
فرار بود فردا از قبح بيان و سالن و ميزارو بچ ين،همه ي وسيله
ها ي اضافه ي تو ي سالن جمع شده بودن و قرار بود چند ي ن
ميز گرد چند نفره جاشون بزاريم…
رو ي صندلي گوشه ي سالن نشسته بودم و داشتم برنامه ها ي
فردا رو تو ي ذهنم مرور ميكردم كه با صدا ي جيغ و داد از سر
شوق بچها از فكر بيرون اومد م..
هر دفعه از ديدن باباشون انقدر به وجد ميومدن كه گاهي فكر
ميكردم انگار ماهاست كه همو نديدن
با سنگ يني از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم يكي از
خدمتكارا لباسامونو از دست دامون گرفت و به طرف طبقه ي
بالا حركت كر د.
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
با رسيدن بهش لبخند مل يحي زدم گفتم:
_سلام خوش اومد ي عزيز م
با مهربوني توي چشمام خير ه شد گفت:
_ممنون عزيزم
امرو ز حالت چطور بود؟
دستي رو ي شكمم كشيدم گفتم
_اگه اين دختر خانم شما بزارن عال ي
دامون ابخند كجي زد گفت:
_معلومه مثل مامانش سرتق و يك دند س
چشم غره ايي بهش رفتم گفت م:
_ااا خيلي نامر د ي
از من مظلوم تر واقعا ديده بو د ي؟
خواست جوابمو بده كه صدا ي هيوا از پشت سرم بلند شد كه
گفت؛
_بابايي بيا بادكنكارو ب بين
دامون چشمي گفت و به سمتش حركت كرد قبل از اينكه از
كنارم رد بشه لحظه ايي مكث كرد اروم گفت:
_از تو دلربا تر نديدمم خانم

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M