🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستودو
بعد ار تموم شدن جملش به سمت هيوا رفت و من با لبخند ي
كه از خوشيه حرفش رو ي لبم جا خوش كرده بود بهشون
خيره شد م
بعد از چند ثا نيه نفسمو بيرون دادمو به سمت اشپزخونه
حركت كردم امشب بايد همه گي زود م يخواب يديم چون فردا
حسابي كار داشتيم..
بعد از اينكه به زر ي خانم گفتم غذارو بكشه يه چايي برا ي
دامون ريختم و به سمت سالن حركت كرد م..
هنوز م مشغول باز ي با بچها بو د
اين اخلاقشو خ يلب دوست داشتم
حتي اگه شب ي از خستگ ي رو به بيهوشي هم بود بازم چند
دقيقه ايي برا ي بچها وقت م يزاره و باهاشون باز ي ميكن ه
به سختي خم شدم و سيني رو رو ي ميز گزاشتم رو ي راح تي
گوشه ي سالن نشستم بلند داد زدم:
_بچها ديگه بسه
بابا خست س
برين دستاتونو بشورين الان م يخوايم شام بخوريم..
بچه ها با لب و لوچه ي او يزون چشمي گفتن و دنبال ه ي لا
حركت كردن تا ببرتشون دستاشونو بشورن..
دامون هم با خستگي رو ي مبل كنارم پخش شد گفت:
_اخي ش خدا خيرت بده خان م
اين بچه ها ماشالا انقدر انرژ ي دارن اصلا خسته نميشن…
بعد ليوان چايي و برداشت و اروم اروم شروع به خوردنش
كرد..
اون شب هم گي از هيجا ن خيلي زود به اتاقامون رف تيم و
خوابيديم
صبح روز بعد زودتر از همه بيدار شد م…
حتي دامون هم هنوز خواب بود ترجيح دادم اول يه دوش
بگيرم و بعد از اينكه حسابي سرحال شدم به بقيه كارام برسم
تو ي اتاق لخت شدم و وارد حموم شدم همي ن كه شي ر اب رو
باز كردم درد نسبتا شديد ي تو ي كمرم پ يچ يد..
اخي زير لب گفتم و دستمو به كمرم گرفتم
رو ي زانو خم شدم و زير لب شروع به زمزمه كردن اسم خدا
كرد م..
بعد از چند دق يقه دردم از بي ن رفت
با ترس و لرز ر و ي صندلي كه تو ي حموم بود نشستم..
چند ب ار نفس عميق كش يدم و بعد از اينكه مطمعن شدم درد ي
تو ي وجودم نيست از جام بلند شدم و با ترس و لرز شروع به
شستن خودم كردم..
زودتر ا ز ه ميش ه كارمو تموم كردم و بعد از پ يچ يدن حوله دورم
از حموم خارج شدم با ورودم به اتاق چشما ي دامون هم باز
شد و متعجب گفت:
_تو كي بلند شد ي خانم زرن گ
تازه دوشتم گرفتي..ايولا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
درحالي كه از سرشونم داشت اب ميچك يد به سمت اينه رفتم
گفتم:
_بله كه حمومم كردم
اون زماني كه جناب عالي تو خواب ناز بود ي
بنده در حال استحمام بود م
بعد حوله ي كوچكي دور موهام پ يچيدم و حوله رو بدون
خجالت از دورم باز كردم و مشغول خشك كردن خودم شدم…
خيلي وقت بود كه ديگه از دامون خجالت نميكشيدم و جلوش
راحت بودم
فكرم رفت سمت سالها قبل
وقتي جلوش لخت ميشدم و تموم وجودمو شرم و حي ا
ميگرف ت!
يعني بعد از اوردن چهارتا بچه براش بازم بايد خجالت ميكش م!
خنده ايي اومد رو ي لبم كه صداشو شنيدم كه گفت:
_يادته چقدر ازم خجالت ميك شيد ي؟
وقتي ميخواس تي لخت بشي ب ايد همه جا تار يك ميشد
اين بار قهقه ايي زدم و گفتم:
_مگه ميشه تون روزارو يادم بره!
خم شدم و به سختي مشغول خشك كردن ب ين پام شدم كه
سريع از جاش پريد گفت:
_چيكار ميكن ي صبر كن خودم برات انجامش ميدم..
از خدا خواسته صاف ايستاد م كه دامون جلوم ظاهر شد
صندلي رو پشتم گزاشت گف ت:
_بشين
رو ي صندلي نشستم و حوله رو به دستش دادم با احت ياط و
وسواس شروع كردم به خشك كردن پاها م
بعد بالا تر اومد و رو ي شكمم و زيرشم خشك كرد لحظه اي ي
دستشو رو ي شكمم گزاشت گفت:
_به همين زو د ي اين فسقلي بدنيا مياد و راحت ميشي عزيز م
بعدش فول ميدم خودم م يرم ميبندم كه ديگ ه از اين اتفاق ا ي
يهويي نيفته..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_ششصدوبیستودو
بعد ار تموم شدن جملش به سمت هيوا رفت و من با لبخند ي
كه از خوشيه حرفش رو ي لبم جا خوش كرده بود بهشون
خيره شد م
بعد از چند ثا نيه نفسمو بيرون دادمو به سمت اشپزخونه
حركت كردم امشب بايد همه گي زود م يخواب يديم چون فردا
حسابي كار داشتيم..
بعد از اينكه به زر ي خانم گفتم غذارو بكشه يه چايي برا ي
دامون ريختم و به سمت سالن حركت كرد م..
هنوز م مشغول باز ي با بچها بو د
اين اخلاقشو خ يلب دوست داشتم
حتي اگه شب ي از خستگ ي رو به بيهوشي هم بود بازم چند
دقيقه ايي برا ي بچها وقت م يزاره و باهاشون باز ي ميكن ه
به سختي خم شدم و سيني رو رو ي ميز گزاشتم رو ي راح تي
گوشه ي سالن نشستم بلند داد زدم:
_بچها ديگه بسه
بابا خست س
برين دستاتونو بشورين الان م يخوايم شام بخوريم..
بچه ها با لب و لوچه ي او يزون چشمي گفتن و دنبال ه ي لا
حركت كردن تا ببرتشون دستاشونو بشورن..
دامون هم با خستگي رو ي مبل كنارم پخش شد گفت:
_اخي ش خدا خيرت بده خان م
اين بچه ها ماشالا انقدر انرژ ي دارن اصلا خسته نميشن…
بعد ليوان چايي و برداشت و اروم اروم شروع به خوردنش
كرد..
اون شب هم گي از هيجا ن خيلي زود به اتاقامون رف تيم و
خوابيديم
صبح روز بعد زودتر از همه بيدار شد م…
حتي دامون هم هنوز خواب بود ترجيح دادم اول يه دوش
بگيرم و بعد از اينكه حسابي سرحال شدم به بقيه كارام برسم
تو ي اتاق لخت شدم و وارد حموم شدم همي ن كه شي ر اب رو
باز كردم درد نسبتا شديد ي تو ي كمرم پ يچ يد..
اخي زير لب گفتم و دستمو به كمرم گرفتم
رو ي زانو خم شدم و زير لب شروع به زمزمه كردن اسم خدا
كرد م..
بعد از چند دق يقه دردم از بي ن رفت
با ترس و لرز ر و ي صندلي كه تو ي حموم بود نشستم..
چند ب ار نفس عميق كش يدم و بعد از اينكه مطمعن شدم درد ي
تو ي وجودم نيست از جام بلند شدم و با ترس و لرز شروع به
شستن خودم كردم..
زودتر ا ز ه ميش ه كارمو تموم كردم و بعد از پ يچ يدن حوله دورم
از حموم خارج شدم با ورودم به اتاق چشما ي دامون هم باز
شد و متعجب گفت:
_تو كي بلند شد ي خانم زرن گ
تازه دوشتم گرفتي..ايولا
🔞رمان انتهای صفحه جدید و آب آور هست از دستش ندید 💦😍
درحالي كه از سرشونم داشت اب ميچك يد به سمت اينه رفتم
گفتم:
_بله كه حمومم كردم
اون زماني كه جناب عالي تو خواب ناز بود ي
بنده در حال استحمام بود م
بعد حوله ي كوچكي دور موهام پ يچيدم و حوله رو بدون
خجالت از دورم باز كردم و مشغول خشك كردن خودم شدم…
خيلي وقت بود كه ديگه از دامون خجالت نميكشيدم و جلوش
راحت بودم
فكرم رفت سمت سالها قبل
وقتي جلوش لخت ميشدم و تموم وجودمو شرم و حي ا
ميگرف ت!
يعني بعد از اوردن چهارتا بچه براش بازم بايد خجالت ميكش م!
خنده ايي اومد رو ي لبم كه صداشو شنيدم كه گفت:
_يادته چقدر ازم خجالت ميك شيد ي؟
وقتي ميخواس تي لخت بشي ب ايد همه جا تار يك ميشد
اين بار قهقه ايي زدم و گفتم:
_مگه ميشه تون روزارو يادم بره!
خم شدم و به سختي مشغول خشك كردن ب ين پام شدم كه
سريع از جاش پريد گفت:
_چيكار ميكن ي صبر كن خودم برات انجامش ميدم..
از خدا خواسته صاف ايستاد م كه دامون جلوم ظاهر شد
صندلي رو پشتم گزاشت گف ت:
_بشين
رو ي صندلي نشستم و حوله رو به دستش دادم با احت ياط و
وسواس شروع كردم به خشك كردن پاها م
بعد بالا تر اومد و رو ي شكمم و زيرشم خشك كرد لحظه اي ي
دستشو رو ي شكمم گزاشت گفت:
_به همين زو د ي اين فسقلي بدنيا مياد و راحت ميشي عزيز م
بعدش فول ميدم خودم م يرم ميبندم كه ديگ ه از اين اتفاق ا ي
يهويي نيفته..
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢