شب آیینه روز است
هنگامی که روزهایت از بند دغدغه ها می رهند ؛
شب هایت از اندوه وماتم تهی می شوند.
زیرا شب آیینه ای ست که روز تو؛
تصویر خویش را در آن می نگرد.
اگر در تمام روز مضطرب ونگران باشی؛
اگر در تمام روز در تب آرزو هایت بسوزی؛
شب هایت را به کابوس بدل خواهی کرد.
اما اگر هر لحظه را به طورکامل زندگی کنی؛
اگر تمام وجودت را در لحظه به لحظه زندگی
خود بگذاری و بگذاری ؛
آن گاه شب خویش را به آرامش آب ها
و شفافیت آیینه ها تبدیل خواهی کرد.
حتی یک رویای ناخوشایند نیز نمیتواند
به شب های آرام تو راه بیابد.
زیرا رویاها از چاه آرزو های سرکوب شده بیرون می آیند .
اگر تو بتوانی لحظه به لحظه ی زندگی خود را زندگی کنی،
دیگر آرزویی نخواهی داشت.
#اشو
#زبان_فرشتگان
هنگامی که روزهایت از بند دغدغه ها می رهند ؛
شب هایت از اندوه وماتم تهی می شوند.
زیرا شب آیینه ای ست که روز تو؛
تصویر خویش را در آن می نگرد.
اگر در تمام روز مضطرب ونگران باشی؛
اگر در تمام روز در تب آرزو هایت بسوزی؛
شب هایت را به کابوس بدل خواهی کرد.
اما اگر هر لحظه را به طورکامل زندگی کنی؛
اگر تمام وجودت را در لحظه به لحظه زندگی
خود بگذاری و بگذاری ؛
آن گاه شب خویش را به آرامش آب ها
و شفافیت آیینه ها تبدیل خواهی کرد.
حتی یک رویای ناخوشایند نیز نمیتواند
به شب های آرام تو راه بیابد.
زیرا رویاها از چاه آرزو های سرکوب شده بیرون می آیند .
اگر تو بتوانی لحظه به لحظه ی زندگی خود را زندگی کنی،
دیگر آرزویی نخواهی داشت.
#اشو
#زبان_فرشتگان
گاهی به جایی میرسی که احساس میکنی همه یِ آموزشهایی که تاکنون دیده ای، راهی به ترکستان بوده است
گاهی احساس میکنی معلمان و والدین تو، که تو را برای بالا رفتن از این نردبان تشویق کرده اند، همه در خوابی عمیق فرو رفته اند
این راه، راهیست که بازگشت ندارد.
تو نمیتوانی جوانی را از سر بگیری
عمر رفته هرگز باز نمیگردد
وقتی پژمرده میشوی، خشک میشوی و میمیری، دیگر امیدی به جوانه زدن دوباره نیست.
صدای خوش عشق، در دلی که سنگ است طنین نمی اندازد دلی که در رقابتهای مادی و سیاسی سنگ شده است، همه ی ارزشهای قشنگ ،
زندگی را؛
عشق را،
شور را،
شعور را،
شعر را،
خنده را،
عرفان را،
رقص را،
نیایش را، در خود دفن کرده است.
در این گاوصندوقِ سنگی، جز پول، هیچ چیز قرار نمیگیرد.
توانگر میگوید:
« من در همه یِ عمر خود، کوشیده ام تا بیشتر و بیشتر به دست آورم. اکنون میبینم که بر خطا بوده ام. لطف کن و با ما از بخشش سخن بگو من دیگر چیزی از این دست نمی خواهم. تلاشِ من برای داشتن و بیشتر داشتن، احمقانه بوده است. این میل، مرا ویران کرده است.
بیا و آبادم کن. بیا و با من از بخشش سخن بگو. شاید بخشش، درخت خشکیده یِ وجودم را احیا کند. میخواهم زنده شوم. از مردگی بیزارم. شاید نسیم عشق نیز بر من بوزد، شاید پرتو عشق نیز بر من بیفتد. من داشتن را تجربه کرده ام، کمکم کن تا بودن را نیز تجربه کنم. من تاکنون نبوده ام. گمان میکردم که هستم. میل به داشتن بیشتر، هستی مرا از من گرفته است، شاید بخشش، آن را به من بازگرداند. »
کسانی که از این میل گذشته اند، بصیرت جاودانه را نصیب برده اند.
#اگر طالب رقصی در دل هستی،
#اگر طالب آرامشی در روح هستی،
#اگر بیداری را میخواهی،
همه چیز را ببخش
این کار، مخالفت با دنیا نیست.
این کار، انزوا پیشه کردن نیست.
این کار مخالفت با ثروت نیست.
این کار، تولدِ در دنیاست.
من آموزگار فقر و تنگدستی نیستم،
من آموزگار توانگری روح هستم.
من آموزگار بهره مندی از دنیا هستم.
تا میتوانید ثروتمند شوید، اما نه برای نگه داشتن، بلکه برای بخشیدن
ثروتی که بخشیده میشود، میماند. ثروتی که احتکار میشود، بر باد میرود.
بخشش آنگاه ممکن میشود که ثروتی در میان باشد.
کسی که ندارد، از نعمت بخشیدن نیز محروم میماند.
کسی که ندارد، در دل هوس داشتن را میپروراند.
ذهنِ چنین آدمی هرگز فارغ نیست.
من هرگز زندگیِ رهبانیت را تبلیغ نمیکنم. رهبانیت ضد زندگیست
این معادلهای ساده است:
اگر داشته باشی، میبخشی
اگر نداشته باشی، از چه چیزی میتوانی ببخشی؟ ممکن است کسی که داشته و بخشیده، به ظاهر شبیه کسی باشد که هرگز نداشته است، اما شأن این کجا و شأن آن کجا؟
اینان به لحاظ روحی و روانی در یک جایگاه نیستند
من ابتدا داشتن را می آموزانم،
آنگاه از بخشش سخن میگویم.
#اشو
#زبان_فرشتگان
گاهی احساس میکنی معلمان و والدین تو، که تو را برای بالا رفتن از این نردبان تشویق کرده اند، همه در خوابی عمیق فرو رفته اند
این راه، راهیست که بازگشت ندارد.
تو نمیتوانی جوانی را از سر بگیری
عمر رفته هرگز باز نمیگردد
وقتی پژمرده میشوی، خشک میشوی و میمیری، دیگر امیدی به جوانه زدن دوباره نیست.
صدای خوش عشق، در دلی که سنگ است طنین نمی اندازد دلی که در رقابتهای مادی و سیاسی سنگ شده است، همه ی ارزشهای قشنگ ،
زندگی را؛
عشق را،
شور را،
شعور را،
شعر را،
خنده را،
عرفان را،
رقص را،
نیایش را، در خود دفن کرده است.
در این گاوصندوقِ سنگی، جز پول، هیچ چیز قرار نمیگیرد.
توانگر میگوید:
« من در همه یِ عمر خود، کوشیده ام تا بیشتر و بیشتر به دست آورم. اکنون میبینم که بر خطا بوده ام. لطف کن و با ما از بخشش سخن بگو من دیگر چیزی از این دست نمی خواهم. تلاشِ من برای داشتن و بیشتر داشتن، احمقانه بوده است. این میل، مرا ویران کرده است.
بیا و آبادم کن. بیا و با من از بخشش سخن بگو. شاید بخشش، درخت خشکیده یِ وجودم را احیا کند. میخواهم زنده شوم. از مردگی بیزارم. شاید نسیم عشق نیز بر من بوزد، شاید پرتو عشق نیز بر من بیفتد. من داشتن را تجربه کرده ام، کمکم کن تا بودن را نیز تجربه کنم. من تاکنون نبوده ام. گمان میکردم که هستم. میل به داشتن بیشتر، هستی مرا از من گرفته است، شاید بخشش، آن را به من بازگرداند. »
کسانی که از این میل گذشته اند، بصیرت جاودانه را نصیب برده اند.
#اگر طالب رقصی در دل هستی،
#اگر طالب آرامشی در روح هستی،
#اگر بیداری را میخواهی،
همه چیز را ببخش
این کار، مخالفت با دنیا نیست.
این کار، انزوا پیشه کردن نیست.
این کار مخالفت با ثروت نیست.
این کار، تولدِ در دنیاست.
من آموزگار فقر و تنگدستی نیستم،
من آموزگار توانگری روح هستم.
من آموزگار بهره مندی از دنیا هستم.
تا میتوانید ثروتمند شوید، اما نه برای نگه داشتن، بلکه برای بخشیدن
ثروتی که بخشیده میشود، میماند. ثروتی که احتکار میشود، بر باد میرود.
بخشش آنگاه ممکن میشود که ثروتی در میان باشد.
کسی که ندارد، از نعمت بخشیدن نیز محروم میماند.
کسی که ندارد، در دل هوس داشتن را میپروراند.
ذهنِ چنین آدمی هرگز فارغ نیست.
من هرگز زندگیِ رهبانیت را تبلیغ نمیکنم. رهبانیت ضد زندگیست
این معادلهای ساده است:
اگر داشته باشی، میبخشی
اگر نداشته باشی، از چه چیزی میتوانی ببخشی؟ ممکن است کسی که داشته و بخشیده، به ظاهر شبیه کسی باشد که هرگز نداشته است، اما شأن این کجا و شأن آن کجا؟
اینان به لحاظ روحی و روانی در یک جایگاه نیستند
من ابتدا داشتن را می آموزانم،
آنگاه از بخشش سخن میگویم.
#اشو
#زبان_فرشتگان
اشـoshoـو:
عشق تو به همان میزان که
گل را در بر میگیرد
خار را نیز در بر میگیرد
کسی که به چنین عشقی رسیده است
بصیر و بیدار نامیده میشود.
#اشو
#زبان_فرشتگان
هنر تنها بودن:
هنگامی که جُنید قدم در راهِ سلوک گذاشت، والدینِ او در حالیکه از دوریِ او اشک می ریختند، در دل شاد بودند؛
زیرا فرزندشان قدم در راه کشفِ حقیقت گذاشته بود.
همه یِ اهالیِ شهر برای بدرقه یِ جُنید جمع شده بودند.
آنها از اینکه ممکن است دیگر هرگز جُنیدِ امین و محجوب و دوست داشتنی را نبینند،غمگین بودند.
بنابراین،در آن فضای بدرود، غم و شادی به هم در آمیخته بود.
اشک در چشمانِ همه حلقه زده بود،
اما آن اشکها، اشکِ شادی بود.
به ندرت کسانی پیدا می شوند که همه یِ زندگیشان را وقفِ یافتنِ حقیقت می کنند.
همه یِ آن کسانی که آن روز پیرامونِ جُنید را گرفته بودند، به چنین سالکی افتخار می کردند.
جُنید رفت تا به جنگلی رسید که شیخ و مرشدی بزرگ در آن زندگی می کرد
جُنید از آن مرشد خواست تا تعلیمِ او را به عهده بگیرد.
استاد قبول کرد و گفت:
به یک شرط حاضرم تعلیمِ تو را به عهده بگیرم و آن این است که جمعیت را پشتِ سر بگذاری و آنگاه در درسهای من حاضر شوی،
جُنید به پشتِ سرِ خود نگاه کرد و جمعیتی را آنجا ندید.
به استاد گفت:
من تنها هستم. کسی با من نیست.
استاد گفت:
به پشتِ سرِ خود نگاه نکن. چشمانِ خویش را ببند و به درون نگاه کن
جمعیت در درونِ توست!
جُنید چشمانِ خویش را بست و از آنچه که دید تعجب کرد
همه یِ آن کسانی را که پشتِ سر گذاشته بود؛ مادر، پدر، دوست، آشنا، همسایه، همه و همه در درونش حاضر بودند.
ذهنش پُر بود از التفات به همه یِ کسانی که روزی با او بودند.
جُنید چشمانِ خویش را گشود و از استاد طلبِ بخشش کرد
او به استاد گفت:
من مبتدی هستم، افسوس که زودتر این حقیقت را در نیافتم من تنها نیستم
ذهنِ من پُر است از توجه به جمعیتی که بدرود شان گفته ام،
استاد گفت:
بنابراین، آنقدر صبر کن تا آن جمعیتِ انبوه تو را ترک گویند، آنگاه به محفلِ سلوکِ ما وارد شو
جُنید تقریباً یک سالِ تمام صبر کرد. خلاصی از دستِ ذهن یا نَفْس، کاریست دشوار،
ترک کردنِ جمعیتِ ظاهری، چندان دشوار نیست؛
ترکِ جمعیتِ درون مشکل است.
آنها تو را تنها نمی گذارند، خلوتت را همواره برمی آشوبند
اما جُنید صبور بود.
او در کفش کَنِ خانه یِ استاد به انتظار می نشست
او کفشهای مریدانِ استادش را تمیز می کرد.
او بدین سان به مراقبه می پرداخت و به ذِکر مشغول بود
او آنقدر خود را به پاک کردنِ کفشهای مریدانِ استادش مشغول کرد که: جمعیتِ ذهنش پراکنده شدند و او را تنها گذاشتند.
سرانجام روزی رسید که او به درونِ خویشتن نگریست و کسی را در آنجا ندید
در همان حین، استاد بیرون آمد و به او تبریک گفت و او را به درون برد
استاد گفت:
هیاهویِ جمعیتِ درونت به گوشم نرسید، دانستم که از هیاهو تُهی شده ای
تو اکنون هنرِ تنها بودن را فراگرفته ای
حالا دیگر میتوانی در مردم باشی و در عینِ حال، تنهاییِ خویش را حفظ کنی تنهاییِ تو، فردیتِ توست
نباید به فردیتِ تو خدشه ای وارد بیاید
اکنون میتوانی به دلِ جمعیت بروی و مطمئن باشی که گم نخواهی شد.
اشو
زبان فرشتگان(ملکوت)
عشق تو به همان میزان که
گل را در بر میگیرد
خار را نیز در بر میگیرد
کسی که به چنین عشقی رسیده است
بصیر و بیدار نامیده میشود.
#اشو
#زبان_فرشتگان
هنر تنها بودن:
هنگامی که جُنید قدم در راهِ سلوک گذاشت، والدینِ او در حالیکه از دوریِ او اشک می ریختند، در دل شاد بودند؛
زیرا فرزندشان قدم در راه کشفِ حقیقت گذاشته بود.
همه یِ اهالیِ شهر برای بدرقه یِ جُنید جمع شده بودند.
آنها از اینکه ممکن است دیگر هرگز جُنیدِ امین و محجوب و دوست داشتنی را نبینند،غمگین بودند.
بنابراین،در آن فضای بدرود، غم و شادی به هم در آمیخته بود.
اشک در چشمانِ همه حلقه زده بود،
اما آن اشکها، اشکِ شادی بود.
به ندرت کسانی پیدا می شوند که همه یِ زندگیشان را وقفِ یافتنِ حقیقت می کنند.
همه یِ آن کسانی که آن روز پیرامونِ جُنید را گرفته بودند، به چنین سالکی افتخار می کردند.
جُنید رفت تا به جنگلی رسید که شیخ و مرشدی بزرگ در آن زندگی می کرد
جُنید از آن مرشد خواست تا تعلیمِ او را به عهده بگیرد.
استاد قبول کرد و گفت:
به یک شرط حاضرم تعلیمِ تو را به عهده بگیرم و آن این است که جمعیت را پشتِ سر بگذاری و آنگاه در درسهای من حاضر شوی،
جُنید به پشتِ سرِ خود نگاه کرد و جمعیتی را آنجا ندید.
به استاد گفت:
من تنها هستم. کسی با من نیست.
استاد گفت:
به پشتِ سرِ خود نگاه نکن. چشمانِ خویش را ببند و به درون نگاه کن
جمعیت در درونِ توست!
جُنید چشمانِ خویش را بست و از آنچه که دید تعجب کرد
همه یِ آن کسانی را که پشتِ سر گذاشته بود؛ مادر، پدر، دوست، آشنا، همسایه، همه و همه در درونش حاضر بودند.
ذهنش پُر بود از التفات به همه یِ کسانی که روزی با او بودند.
جُنید چشمانِ خویش را گشود و از استاد طلبِ بخشش کرد
او به استاد گفت:
من مبتدی هستم، افسوس که زودتر این حقیقت را در نیافتم من تنها نیستم
ذهنِ من پُر است از توجه به جمعیتی که بدرود شان گفته ام،
استاد گفت:
بنابراین، آنقدر صبر کن تا آن جمعیتِ انبوه تو را ترک گویند، آنگاه به محفلِ سلوکِ ما وارد شو
جُنید تقریباً یک سالِ تمام صبر کرد. خلاصی از دستِ ذهن یا نَفْس، کاریست دشوار،
ترک کردنِ جمعیتِ ظاهری، چندان دشوار نیست؛
ترکِ جمعیتِ درون مشکل است.
آنها تو را تنها نمی گذارند، خلوتت را همواره برمی آشوبند
اما جُنید صبور بود.
او در کفش کَنِ خانه یِ استاد به انتظار می نشست
او کفشهای مریدانِ استادش را تمیز می کرد.
او بدین سان به مراقبه می پرداخت و به ذِکر مشغول بود
او آنقدر خود را به پاک کردنِ کفشهای مریدانِ استادش مشغول کرد که: جمعیتِ ذهنش پراکنده شدند و او را تنها گذاشتند.
سرانجام روزی رسید که او به درونِ خویشتن نگریست و کسی را در آنجا ندید
در همان حین، استاد بیرون آمد و به او تبریک گفت و او را به درون برد
استاد گفت:
هیاهویِ جمعیتِ درونت به گوشم نرسید، دانستم که از هیاهو تُهی شده ای
تو اکنون هنرِ تنها بودن را فراگرفته ای
حالا دیگر میتوانی در مردم باشی و در عینِ حال، تنهاییِ خویش را حفظ کنی تنهاییِ تو، فردیتِ توست
نباید به فردیتِ تو خدشه ای وارد بیاید
اکنون میتوانی به دلِ جمعیت بروی و مطمئن باشی که گم نخواهی شد.
اشو
زبان فرشتگان(ملکوت)
با خدا بودن فقط یک معنا دارد:
حل شدن در او، مانند رودی که از کوه
می آید و در اقیانوس ناپدید می شود.
رودخانه شاید لحظه ای تردید کند.
خلیل جبران می گوید:
من لحظه ورود رودها به اقیانوس را دیده ام و فکر می کنم برای لحظه ای دچار تردید می شوند ، برای لحظه ای ترس آنها را فرا می گیرد. اقیانوس پهناور است و رود در حال از دست دادن هویتش برای همیشه است.
خلیل جبران می گوید :
رودها را دیده ام که با نوستالژی
عمیقی به پشت سر خود نگاه می کنند ، به تمام مسیری که از کوه به پایین
آمده اند و از دشتها گذر کرده اند و از کنار درختان زیبا در کناره رود و طلوع و غروب آفتاب و هزار و یک چیز دیگر ...
به همه اینها نگاه میکنند. نوستالژی بزرگی برای تمام خاطرات وجود دارد و تمایل عمیقی برای از دست ندادن هویت خویش، اما رود نمی تواند به عقب بازگردد.
انسان می تواند به عقب بازگردد، مشکل همینجاست.
رود محکوم است که به اقیانوس بریزد اما انسان می تواند حتی از آستانه ی در غایی نیز به عقب بازگردد.
اگر دچار ترس شوی و به دنبال محافظت خودِ جدا بافته ات
از هستی باشی، یعنی شخصیت و نفست را حفظ کنی، اگر به راستی نفسی قوی داشته باشی شاید به عقب باز گردی یا درهایت را ببندی . شاید به
صدایی که از ماورا می آید گوش ندهی.
و بگذار به تو بگویم که خدا هر روز می آید و بر درهایت می کوبد:
گاهی همچون باد می آید و بر درهایت می کوبد اما تو درها را باز نمی کنی.
گاهی با باران می آید اما تو به زیر باران نمی روی و از او سیراب نمی شوی.
تو پنهان می شوی، چترهایت را باز می کنی.
تو چترهای روانی نیز داری و وقتی او می آید دوری می کنی.
وقتی می خواهد با تو روبرو شود فرار می کنی.
کبیر می گوید : اگر میهمان را می خواهی میزبان شو، او را دریاب و
خوش آمد بگو و در آغوشش بگیر و او همیشه می آید. مدام می آید.
در هر لحظه از زندگی ات می آید و در جستجوی توست اما تو مدام دوری
میکنی.
تمام آنچه که از جانب تو مورد نیاز است جستجو نیست بلکه در دسترس بودن است.
وقتی خدا می آید آماده تسلیم باش. وقتی اقیانوس می آید در آن ناپدید شو،
همچون قطره شبنمی در سکوت و نیایش وار و رقصان و خندان و با عشق
ناپدید شو....
#اشو
#زبان_فرشتگان
حل شدن در او، مانند رودی که از کوه
می آید و در اقیانوس ناپدید می شود.
رودخانه شاید لحظه ای تردید کند.
خلیل جبران می گوید:
من لحظه ورود رودها به اقیانوس را دیده ام و فکر می کنم برای لحظه ای دچار تردید می شوند ، برای لحظه ای ترس آنها را فرا می گیرد. اقیانوس پهناور است و رود در حال از دست دادن هویتش برای همیشه است.
خلیل جبران می گوید :
رودها را دیده ام که با نوستالژی
عمیقی به پشت سر خود نگاه می کنند ، به تمام مسیری که از کوه به پایین
آمده اند و از دشتها گذر کرده اند و از کنار درختان زیبا در کناره رود و طلوع و غروب آفتاب و هزار و یک چیز دیگر ...
به همه اینها نگاه میکنند. نوستالژی بزرگی برای تمام خاطرات وجود دارد و تمایل عمیقی برای از دست ندادن هویت خویش، اما رود نمی تواند به عقب بازگردد.
انسان می تواند به عقب بازگردد، مشکل همینجاست.
رود محکوم است که به اقیانوس بریزد اما انسان می تواند حتی از آستانه ی در غایی نیز به عقب بازگردد.
اگر دچار ترس شوی و به دنبال محافظت خودِ جدا بافته ات
از هستی باشی، یعنی شخصیت و نفست را حفظ کنی، اگر به راستی نفسی قوی داشته باشی شاید به عقب باز گردی یا درهایت را ببندی . شاید به
صدایی که از ماورا می آید گوش ندهی.
و بگذار به تو بگویم که خدا هر روز می آید و بر درهایت می کوبد:
گاهی همچون باد می آید و بر درهایت می کوبد اما تو درها را باز نمی کنی.
گاهی با باران می آید اما تو به زیر باران نمی روی و از او سیراب نمی شوی.
تو پنهان می شوی، چترهایت را باز می کنی.
تو چترهای روانی نیز داری و وقتی او می آید دوری می کنی.
وقتی می خواهد با تو روبرو شود فرار می کنی.
کبیر می گوید : اگر میهمان را می خواهی میزبان شو، او را دریاب و
خوش آمد بگو و در آغوشش بگیر و او همیشه می آید. مدام می آید.
در هر لحظه از زندگی ات می آید و در جستجوی توست اما تو مدام دوری
میکنی.
تمام آنچه که از جانب تو مورد نیاز است جستجو نیست بلکه در دسترس بودن است.
وقتی خدا می آید آماده تسلیم باش. وقتی اقیانوس می آید در آن ناپدید شو،
همچون قطره شبنمی در سکوت و نیایش وار و رقصان و خندان و با عشق
ناپدید شو....
#اشو
#زبان_فرشتگان