عشق و نور
1.2K subscribers
446 photos
1.35K videos
22 files
594 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی👇

https://t.me/salamzendgi7

لینک صوتی های نرمین👇


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
#داشتن_تعادل_در_بین_اضداد

جهان هستی متناقض‌نما paradoxical است
ضدونقیض بودن ذات آن است
جهان هستی توسط اضداد موجود است؛ تعادلی میان اضداد است
و کسی که بیاموزد که تعادل داشته باشد قادر به شناخت زندگی، جهان هستی و خداوند خواهد بود

کلید رازها در #تعادل است.
ما در منطق ارسطویی آموزش داده شده‌ایم ، که زندگی خطیlinear  و تک بعدی است. زندگی منطق ارسطویی نیست، منطقش هگلیHegelian  است. منطق خطی نیست
بلکه دیالکتیکیdialectical  است
خود روند زندگی دیالکتیکی است: ملاقاتی بین اضداد ، برخوردی میان اضداد و بااین وجود، ملاقاتی بین آن‌ها

و زندگی روندی دیالکتیکی دارد:
از تزThesis به آنتی تزantithesis می رود و از آنتی‌تز به سنتز synthesis، و باردیگر آن سنتز یک تز می شود
تمام روند دوباره تکرار می شود.

اگر منطق ارسطویی درست می بود، آنوقت فقط مردان وجود می‌داشتند و نه زنان؛ یا فقط زنان وجود می‌داشتند و نه مردان. اگر دنیا براساس منطق ارسطو حرکت می کرد آنوقت فقط نور وجودداشت و نه تاریکی، یا فقط تاریکی وجود داشت و نه روشنایی

منطق چنین بود:
یا زندگی بود و یا مرگ، ولی نه هردو
ولی زندگی براساس منطق ارسطویی جاری نیست، زندگی شامل دو قطب متضاد است
و زندگی واقعاٌ به سبب وجود هردو است که امکان دارد، به سبب وجود اضداد:
زن و مرد،
ین و یانگyin and yang، روز و شب، تولد و مرگ، عشق و نفرت
زندگی از هردو تشکیل یافته است.
این نخستین چیزی است که باید اجازه دهید تا عمیقاٌ در قلبتان جاخوش کند ، زیرا که منطق ارسطویی در ذهن همه نفوذ کرده است. تمام نظام تعلیم و تربیت دنیا ارسطو را باور دارد ، باوجودی که برای ذهن های پیشرفته ی علمی، ارسطو دیگر منسوخ شده است. دیگر کاربردی ندارد. علم به ورای ارسطو رفته است زیرا علم به هستی نزدیک تر شده است
و اینک علم درک می کند که زندگی دیالکتیکی است و منطق خطی ندارد.

به زندگی نگاه کن: زندگی غیرارسطویی و غیراقلیدسی است. اگر مفاهیم خودت را بر زندگی تحمیل نکنی، اگر فقط به چیز ها همانگونه که هستند نگاه کنی، آنوقت ناگهان متعجب خواهی شد از اینکه می بینی متضادها یکدیدگر را کامل می کنند و تنش بین اضداد، همان نیرویی است که زندگی را ممکن می سازد ، وگرنه زندگی ازبین می رفت
به دنیایی بیندیش که مرگ در آن وجود نداشته باشد.... شاید ذهنت بگوید "آنوقت زندگی برای ابد وجود خواهد داشت." ولی این اشتباه است. اگر مرگ وجود نداشته باشد زندگی به سادگی ازبین می رود. زندگی بدون مرگ نمی تواند وجود داشته باشد؛ مرگ به زندگی زمینه می دهد، به آن رنگ و غنا می بخشد، مرگ به آن شدت و لذت می بخشد.
بنابراین مرگ با زندگی مخالف نیست ، نخستین چیز این است ، مرگ در زندگی آمیخته است
و اگر بخواهی اصیل زندگی کنی باید بیاموزی که چگونه پیوسته اصیل بمیری. باید بین زایش و مرگ تعادلی را برقرار کنی و باید درست در وسط بمانی
این ماندن در وسط نمی‌تواند یک چیز ایستا و ثابت باشد:
چنین نیست که وقتی به آن تعادل رسیدی دیگر تمام است و دیگر نباید کاری بکنی. این بی معنی است. فرد هرگز برای همیشه به تعادل نمی رسد، باید بارها و بارها و بارها به تعادل برسد.
درک این بسیار دشوار است زیرا
ذهن های ما در چنان مفاهیمی آموخته شده که در زندگی واقعی کاربردی ندارند. شما فکر می کنید که زمانی که به مراقبهmeditation  دست یافتید دیگر نیازی نیست کاری بکنید و آنوقت در مراقبه خواهید بود. این اشتباه است. مراقبه یک امر ایستا نیست
مراقبه یک تعادل است: باید بارها و بارها و بارها به آن دست بیابید. شما بیشتر و بیشتر قادر به رسیدن به آن خواهید بود ولی برای همیشه باقی نخواهد ماند و چون شیئی نیست که در تصاحب شما بماند. باید هرلحظه آن را مطالبه کنی. نمی توانی استراحت کنی و بگویی، "من مراقبه را دارم و دریافته ام که اینک نیازی ندارم که کار دیگری انجام دهم. می توانم استراحت کنم."
زندگی استراحت را باور ندارد؛ زندگی حرکتی دایمی است از کامل بودن به کامل بودن بیشتر

#اشو
#هنر_مردن
داشتن_تعادل_در_بین_اضداد

جهان هستی متناقض‌نما paradoxical است
ضدونقیض بودن ذات آن است
جهان هستی توسط اضداد موجود است؛ تعادلی میان اضداد است
و کسی که بیاموزد که تعادل داشته باشد قادر به شناخت زندگی، جهان هستی و خداوند خواهد بود

کلید رازها در #تعادل است.
ما در منطق ارسطویی آموزش داده شده‌ایم ، که زندگی خطیlinear و تک بعدی است. زندگی منطق ارسطویی نیست، منطقش هگلیHegelian است. منطق خطی نیست
بلکه دیالکتیکیdialectical است
خود روند زندگی دیالکتیکی است: ملاقاتی بین اضداد ، برخوردی میان اضداد و بااین وجود، ملاقاتی بین آن‌ها

و زندگی روندی دیالکتیکی دارد:
از تزThesis به آنتی تزantithesis می رود و از آنتی‌تز به سنتز synthesis، و باردیگر آن سنتز یک تز می شود
تمام روند دوباره تکرار می شود.

اگر منطق ارسطویی درست می بود، آنوقت فقط مردان وجود می‌داشتند و نه زنان؛ یا فقط زنان وجود می‌داشتند و نه مردان. اگر دنیا براساس منطق ارسطو حرکت می کرد آنوقت فقط نور وجودداشت و نه تاریکی، یا فقط تاریکی وجود داشت و نه روشنایی

منطق چنین بود:
یا زندگی بود و یا مرگ، ولی نه هردو
ولی زندگی براساس منطق ارسطویی جاری نیست، زندگی شامل دو قطب متضاد است
و زندگی واقعاٌ به سبب وجود هردو است که امکان دارد، به سبب وجود اضداد:
زن و مرد،
ین و یانگyin and yang، روز و شب، تولد و مرگ، عشق و نفرت
زندگی از هردو تشکیل یافته است.
این نخستین چیزی است که باید اجازه دهید تا عمیقاٌ در قلبتان جاخوش کند ، زیرا که منطق ارسطویی در ذهن همه نفوذ کرده است. تمام نظام تعلیم و تربیت دنیا ارسطو را باور دارد ، باوجودی که برای ذهن های پیشرفته ی علمی، ارسطو دیگر منسوخ شده است. دیگر کاربردی ندارد. علم به ورای ارسطو رفته است زیرا علم به هستی نزدیک تر شده است
و اینک علم درک می کند که زندگی دیالکتیکی است و منطق خطی ندارد.

به زندگی نگاه کن: زندگی غیرارسطویی و غیراقلیدسی است. اگر مفاهیم خودت را بر زندگی تحمیل نکنی، اگر فقط به چیز ها همانگونه که هستند نگاه کنی، آنوقت ناگهان متعجب خواهی شد از اینکه می بینی متضادها یکدیدگر را کامل می کنند و تنش بین اضداد، همان نیرویی است که زندگی را ممکن می سازد ، وگرنه زندگی ازبین می رفت
به دنیایی بیندیش که مرگ در آن وجود نداشته باشد.... شاید ذهنت بگوید "آنوقت زندگی برای ابد وجود خواهد داشت." ولی این اشتباه است. اگر مرگ وجود نداشته باشد زندگی به سادگی ازبین می رود. زندگی بدون مرگ نمی تواند وجود داشته باشد؛ مرگ به زندگی زمینه می دهد، به آن رنگ و غنا می بخشد، مرگ به آن شدت و لذت می بخشد.
بنابراین مرگ با زندگی مخالف نیست ، نخستین چیز این است ، مرگ در زندگی آمیخته است
و اگر بخواهی اصیل زندگی کنی باید بیاموزی که چگونه پیوسته اصیل بمیری. باید بین زایش و مرگ تعادلی را برقرار کنی و باید درست در وسط بمانی
این ماندن در وسط نمی‌تواند یک چیز ایستا و ثابت باشد:
چنین نیست که وقتی به آن تعادل رسیدی دیگر تمام است و دیگر نباید کاری بکنی. این بی معنی است. فرد هرگز برای همیشه به تعادل نمی رسد، باید بارها و بارها و بارها به تعادل برسد.
درک این بسیار دشوار است زیرا
ذهن های ما در چنان مفاهیمی آموخته شده که در زندگی واقعی کاربردی ندارند. شما فکر می کنید که زمانی که به مراقبهmeditation دست یافتید دیگر نیازی نیست کاری بکنید و آنوقت در مراقبه خواهید بود. این اشتباه است. مراقبه یک امر ایستا نیست
مراقبه یک تعادل است: باید بارها و بارها و بارها به آن دست بیابید. شما بیشتر و بیشتر قادر به رسیدن به آن خواهید بود ولی برای همیشه باقی نخواهد ماند و چون شیئی نیست که در تصاحب شما بماند. باید هرلحظه آن را مطالبه کنی. نمی توانی استراحت کنی و بگویی، "من مراقبه را دارم و دریافته ام که اینک نیازی ندارم که کار دیگری انجام دهم. می توانم استراحت کنم."
زندگی استراحت را باور ندارد؛ زندگی حرکتی دایمی است از کامل بودن به کامل بودن بیشتر

اشو
هنر_مردن