مالیخولیا
#پاسخ_قسمت_چهارم
گوتام بودا، ماهاويرا يا پارش وانات، اين ها در اوج ثروت بودند، و سپس ديدند كه ثروت تقريباً باري گران است. پيش از اينكه مرگ تو را بربايد، چيزي ديگر بايد يافته شود، و آنان به قدر كافي شجاعت داشتند كه تمام آن ثروت را رها كنند.
ترك دنياي اين ها مورد سوءتفاهم قرار گرفته است. آنان به اين سبب ثروت را رها كردند كه نمي خواستند حتي يك ثانيه بيشتر از آن براي پول و قدرت وقت بگذارند، زيرا آنان اوج را تجربه كرده بودند، و در آنجا چيزي وجود ندارد.
آنان به بالاترين پله از نردبام رسيده و دريافته بودند كه به هيچ كجا رهنمون نيست، فقط نردبامي است كه به هيچ كجا منتهي نمي شود. وقتي كه جايي در وسط يا پايين تر از وسط قرار داري، اميد داري. زيرا پله هاي ديگري بالاتر از تو وجود دارند.
زماني مي رسد كه در بالاترين پله قرار داري و در آنجا فقط خودكشي يا جنون وجود دارد، به لبخندزدن ادامه مي دهي تا مرگ كارت را تمام كند، ولي در عمق وجودت خوب مي داني كه زندگي را به هدر داده اي
در شرق افسردگي هرگز يك مشكل نبوده است. فقير به اين عادت كرده بود كه از هرچيز اندكي كه داشت لذت ببرد
و غني آموخته بود كه تمام دنيا را نيز در زير پا داشتن، هيچ معنايي ندارد،
بايد دنبال معني بود، نه در پي پول
و آنان سابقه اي طولاني داشتند. مردم هزاران سال است كه در پي حقيقت بوده و آن را يافته اند. نيازي به افسرده بودن و نااميد بودن نيست، فقط بايد در بعدي ناشناخته حركت كني. آنان هرگز اين بعد را كشف نكرده بودند، ولي همانطور كه در آن جهت جديد به اكتشاف مي پرداختند، اين برايشان به معناي يك سفر دروني، سفري به دورن خويشتن بود
آنان هرآنچه را كه گم كرده بودند دوباره به دست آوردند
غرب نيازي بسيار اضطراي به نهضتي در #مراقبه دارد، وگرنه اين افسردگي مردم را خواهد كشت
و اين ها مردماني هستند كه بسيار بااستعداد هستند، زيرا به قدرت دست يافته اند، به پول رسيده اند، به هرچه كه خواسته اند رسيده اند.... به بالاترين مدارج تحصيلي. اينان مردماني بااستعداد هستند، و همگي دچار نوميدي شده اند
اين خطرناك خواهد بود، زيرا بااستعدادترين مردم ديگر اشتياقي به زندگي كردن ندارند
و مردماني بي استعداد، شوق زندگي دارند، ولي اينان حتي براي به دست آوردن قدرت، پول، تحصيلات و اعتبار هيچ استعدادي ندارند. آنان تواني ندارند، بنابراين در رنج هستند و احساس افليج بودن مي كنند. آنان به تروريست تبديل مي شوند، به سمت خشونت هاي بي جا روي مي آورند، فقط به دليل انتقام جويي، زيرا هيچ كار ديگري از آنان برنمي آيد، ولي مي توانند نابود كنند.
و مردمان غني تقريباً آماده هستند تا از هر درختي خودشان را حلق آويز كنند
زيرا براي زنده ماندنشان دليلي نمي بينند. قلب هاي آنان مدت ها پيش از تپيدن باز ايستاده است. آنان فقط جسد هستند ، خوب تزيين شده، مورد احترام،
ولي كاملاً تهي و عبث
غرب واقعاً در موقعيتي بسيار وخيم تر از شرق قرار دارد، باوجودي كه براي كساني كه درك نمي كنند، به نظر مي آيد كه غرب در موقعيت بهتري قرار دارد، زيرا شرق دچار فقر است. ولي در مقايسه با شكست خوردن ثروت،
فقر مشكل چنداني نيست، آنگاه انسان واقعاً فقير است.
يك انسان فقير معمولي دست كم اميدهايي دارد، روياهايي دارد، ولي فرد غني هيچ چيز ندارد
آنچه مورد نياز است يك نهضت مراقبه است تا به تمام افراد برسد
و در غرب، اين مردمان افسرده نزد روانكاوها، درمانگران و انواع شيادان مي روند. كساني كه خودشان افسرده هستند، از بيمارانشان نيز افسرده تر هستند، اين طبيعي است، زيرا تمام روز را مشغول شنيدن موارد افسردگي، نااميدي و بي معني بودن هستند. و با ديدن اينهمه مردمان بااستعداد در چنين موقعيت هاي اسف آور، آنان روحيه خودشان را نيز از دست مي دهند. آنان نمي توانند كمكي بكنند، خودشان نياز به كمك دارند.
عملكرد مدرسه ي من اين خواهد بود تا مردم را با انرژي #مراقبه_گون آماده سازد و آنان را راهي دنيا سازد، فقط به عنوان نمونه هايي براي افسردگان
اگر مردم ببينند كه افرادي هستند كه افسرده نيستند، بلكه برعكس، بسيار مسرور هستند، شايد اميدي در آنان زاده شود. اينك مي توانند همه چيز داشته باشند و نيازي به نگراني نيست
آنان مي توانند به مراقبه بپردازند.
من به شما ترك كردن دنيا و ثروتتان يا هيچ چيز ديگر را آموزش نمي دهم. بگذاريد همه چيز همانطور كه هست باشد.
فقط يك چيز ديگر را به زندگي خود اضافه كنيد. تاكنون فقط مشغول اضافه كردن چيزها به زندگي تان بوده ايد.
حالا چيزي را به #وجودتان اضافه كنيد، و همان چيز، موسيقي را خواهد آورد، معجزه خواهد كرد، آن چيز هيجاني تازه، يك جواني با طراوت و يك شادابي جديد خلق خواهد كرد.
افسردگي مشكلي غيرقابل حل نيست. مشكلي بزرگ است،
ولي چاره بسيار آسان است.
#اشو
#کتاب_انتقال_چراغ_جلد_یک
#برگردان :محسن خاتمی
#پاسخ_قسمت_چهارم
گوتام بودا، ماهاويرا يا پارش وانات، اين ها در اوج ثروت بودند، و سپس ديدند كه ثروت تقريباً باري گران است. پيش از اينكه مرگ تو را بربايد، چيزي ديگر بايد يافته شود، و آنان به قدر كافي شجاعت داشتند كه تمام آن ثروت را رها كنند.
ترك دنياي اين ها مورد سوءتفاهم قرار گرفته است. آنان به اين سبب ثروت را رها كردند كه نمي خواستند حتي يك ثانيه بيشتر از آن براي پول و قدرت وقت بگذارند، زيرا آنان اوج را تجربه كرده بودند، و در آنجا چيزي وجود ندارد.
آنان به بالاترين پله از نردبام رسيده و دريافته بودند كه به هيچ كجا رهنمون نيست، فقط نردبامي است كه به هيچ كجا منتهي نمي شود. وقتي كه جايي در وسط يا پايين تر از وسط قرار داري، اميد داري. زيرا پله هاي ديگري بالاتر از تو وجود دارند.
زماني مي رسد كه در بالاترين پله قرار داري و در آنجا فقط خودكشي يا جنون وجود دارد، به لبخندزدن ادامه مي دهي تا مرگ كارت را تمام كند، ولي در عمق وجودت خوب مي داني كه زندگي را به هدر داده اي
در شرق افسردگي هرگز يك مشكل نبوده است. فقير به اين عادت كرده بود كه از هرچيز اندكي كه داشت لذت ببرد
و غني آموخته بود كه تمام دنيا را نيز در زير پا داشتن، هيچ معنايي ندارد،
بايد دنبال معني بود، نه در پي پول
و آنان سابقه اي طولاني داشتند. مردم هزاران سال است كه در پي حقيقت بوده و آن را يافته اند. نيازي به افسرده بودن و نااميد بودن نيست، فقط بايد در بعدي ناشناخته حركت كني. آنان هرگز اين بعد را كشف نكرده بودند، ولي همانطور كه در آن جهت جديد به اكتشاف مي پرداختند، اين برايشان به معناي يك سفر دروني، سفري به دورن خويشتن بود
آنان هرآنچه را كه گم كرده بودند دوباره به دست آوردند
غرب نيازي بسيار اضطراي به نهضتي در #مراقبه دارد، وگرنه اين افسردگي مردم را خواهد كشت
و اين ها مردماني هستند كه بسيار بااستعداد هستند، زيرا به قدرت دست يافته اند، به پول رسيده اند، به هرچه كه خواسته اند رسيده اند.... به بالاترين مدارج تحصيلي. اينان مردماني بااستعداد هستند، و همگي دچار نوميدي شده اند
اين خطرناك خواهد بود، زيرا بااستعدادترين مردم ديگر اشتياقي به زندگي كردن ندارند
و مردماني بي استعداد، شوق زندگي دارند، ولي اينان حتي براي به دست آوردن قدرت، پول، تحصيلات و اعتبار هيچ استعدادي ندارند. آنان تواني ندارند، بنابراين در رنج هستند و احساس افليج بودن مي كنند. آنان به تروريست تبديل مي شوند، به سمت خشونت هاي بي جا روي مي آورند، فقط به دليل انتقام جويي، زيرا هيچ كار ديگري از آنان برنمي آيد، ولي مي توانند نابود كنند.
و مردمان غني تقريباً آماده هستند تا از هر درختي خودشان را حلق آويز كنند
زيرا براي زنده ماندنشان دليلي نمي بينند. قلب هاي آنان مدت ها پيش از تپيدن باز ايستاده است. آنان فقط جسد هستند ، خوب تزيين شده، مورد احترام،
ولي كاملاً تهي و عبث
غرب واقعاً در موقعيتي بسيار وخيم تر از شرق قرار دارد، باوجودي كه براي كساني كه درك نمي كنند، به نظر مي آيد كه غرب در موقعيت بهتري قرار دارد، زيرا شرق دچار فقر است. ولي در مقايسه با شكست خوردن ثروت،
فقر مشكل چنداني نيست، آنگاه انسان واقعاً فقير است.
يك انسان فقير معمولي دست كم اميدهايي دارد، روياهايي دارد، ولي فرد غني هيچ چيز ندارد
آنچه مورد نياز است يك نهضت مراقبه است تا به تمام افراد برسد
و در غرب، اين مردمان افسرده نزد روانكاوها، درمانگران و انواع شيادان مي روند. كساني كه خودشان افسرده هستند، از بيمارانشان نيز افسرده تر هستند، اين طبيعي است، زيرا تمام روز را مشغول شنيدن موارد افسردگي، نااميدي و بي معني بودن هستند. و با ديدن اينهمه مردمان بااستعداد در چنين موقعيت هاي اسف آور، آنان روحيه خودشان را نيز از دست مي دهند. آنان نمي توانند كمكي بكنند، خودشان نياز به كمك دارند.
عملكرد مدرسه ي من اين خواهد بود تا مردم را با انرژي #مراقبه_گون آماده سازد و آنان را راهي دنيا سازد، فقط به عنوان نمونه هايي براي افسردگان
اگر مردم ببينند كه افرادي هستند كه افسرده نيستند، بلكه برعكس، بسيار مسرور هستند، شايد اميدي در آنان زاده شود. اينك مي توانند همه چيز داشته باشند و نيازي به نگراني نيست
آنان مي توانند به مراقبه بپردازند.
من به شما ترك كردن دنيا و ثروتتان يا هيچ چيز ديگر را آموزش نمي دهم. بگذاريد همه چيز همانطور كه هست باشد.
فقط يك چيز ديگر را به زندگي خود اضافه كنيد. تاكنون فقط مشغول اضافه كردن چيزها به زندگي تان بوده ايد.
حالا چيزي را به #وجودتان اضافه كنيد، و همان چيز، موسيقي را خواهد آورد، معجزه خواهد كرد، آن چيز هيجاني تازه، يك جواني با طراوت و يك شادابي جديد خلق خواهد كرد.
افسردگي مشكلي غيرقابل حل نيست. مشكلي بزرگ است،
ولي چاره بسيار آسان است.
#اشو
#کتاب_انتقال_چراغ_جلد_یک
#برگردان :محسن خاتمی
مراحل شکل گیری نفْس (ego)در کودک
قسمت سوم
ششمین در، “خود همچون دلیل” self as reason است.
کودک راههای استدلال، منطق و بحث را یادمیگیرد. او میآموزد که میتواند مسایل را حل کن. استدلال یک حمایت بزرگ از خود اوست، مردم به این دلیل باهم بحث میکنند.
برای همین است که مردمان تحصیل کرده فکر میکنند که کسی هستند. تحصیلات نداری؟ قدری احساس خجالت میکنی! تو مدارک عالی داری ـــ در ادبیات یا فلسفه دکترا داری ـــ و سپس گواهینامهات را پیوسته نشان میدهی: برندهی جایزه طلا هستی؛ در دانشگاه شاگرد اول شدهای و چنین و چنان! چرا؟
چون میخواهی نشان بدهی که فردی منطقی و تحصیلکرده هستی و میتوانی دلیل بیاوری؛ در بهترین دانشگاهها تحصیل کردهای و بهترین استادان را داشتهای:
“من بهتر از هرکس دیگر میتوانم مباحثه کنم.”
استدلال یک حمایت بزرگ میشود.
و هفتمین در، تلاش مناسب است
هدف زندگی، جاهطلبی، شدن: فرد کیست و چیست و میخواهد چه بشود و چطور بشود. ملاحظات آینده، رویاها و اهداف درازمدت پدیدار میشوند.
این آخرین مرحله از نفس است.
دراینجا فرد شروع به اندیشیدن میکند که در دنیا چه کند تا اثری در تاریخ از خود برجای بگذارد؛ یا در این ماسههای زمان امضایی از خود برجا گذارد.
یک شاعر بشود؟
یک سیاستمدار بشود؟
یک ماهاتما بشود؟
این کار را بکند یا آن کار را؟
زندگی به سرعت درجریان است، سریع میگذرد و فرد باید کاری کند؛ وگرنه دیر یا زود هیچ میشود و هیچکس حتی خبردار نمیشود که او وجود داشته.
فرد میخواهد یک اسکندر بشود یا یک ناپلئون! اگر ممکن باشد میخواهد فرد خوبی بشود: مشهور و شناختهشده، یک قدیس، یک روح والا Mahatma
اگر ممکن نباشد، آنوقت بازهم میخواهد کسی بشود!
بسیاری از قاتلان در دادگاه اعتراف کردهاند که مقتول را به این دلیل نکشتهاند که علاقهای به کشتن او داشتهاند، بلکه فقط میخواستهاند که نامشان در صفحهی اول روزنامهها منتشر شود.
مردی یک نفر را از پشت سر بهقتل رساند. آمد و کسی را که هرگز ندیده بود از پشت زخمی کرد و کشت. مقتول کاملاً برای او ناشناس بود؛ باهم آشنایی نداشتند، هیچ دوستی و دشمنی بین قاتل و مقتول وجود نداشت. و او حتی صورت فردی را که کشته بود ندیده بود. آن مرد در ساحل نشسته بود و به امواج نگاه میکرد و این مرد آمد و او را کشت.
حاضران در دادگاه تعجب کرده بودند ولی قاتل گفت، “من به خود این فرد که کشتم توجهی نداشتم. او میتوانست هرکس دیگری باشد. من آنجا رفته بودم تا کسی را به قتل برسانم. اگر این مرد آنجا نبود، فرد دیگری را میکشتم!” پرسیدند: “ولی چرا؟”
مرد گفت، “چون میخواستم عکس و اسم من در صفحه اول روزنامهها بیاید. حالا اشتیاق من برآورده شده. حالا در سراسر کشور در مورد من صحبت میکنند، خوشحال هستم. آماده هستم که بمیرم. اگر مرا به مرگ محکوم کنید
با خوشحالی خواهم مرد. من شناخته شدم. مشهور شدم!”
اگر نتوانی مشهور شوی، سعی میکنی بدنام بشوی. اگر نتوانی ماهاتما گاندی بشوی، دوست داری آدلف هیتلر بشوی ـــ ولی هیچکس مایل نیست که یک هیچکس بماند.
اینها هفت در بودند که توسط آنها توهم نفْس تقویت میشوند؛ قویتر و قویتر میشوند. و اگر درک کنید،اینها هفت دری هستند که باید نفس را باردیگر از آنها بیرون فرستاد. آهستهآهسته، ازمیان هر در باید نگاهی عمیق به نفس خودت بیندازی و با آن خداحافظی کنی.
آنوقت هیچی برمیخیزد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
قسمت سوم
ششمین در، “خود همچون دلیل” self as reason است.
کودک راههای استدلال، منطق و بحث را یادمیگیرد. او میآموزد که میتواند مسایل را حل کن. استدلال یک حمایت بزرگ از خود اوست، مردم به این دلیل باهم بحث میکنند.
برای همین است که مردمان تحصیل کرده فکر میکنند که کسی هستند. تحصیلات نداری؟ قدری احساس خجالت میکنی! تو مدارک عالی داری ـــ در ادبیات یا فلسفه دکترا داری ـــ و سپس گواهینامهات را پیوسته نشان میدهی: برندهی جایزه طلا هستی؛ در دانشگاه شاگرد اول شدهای و چنین و چنان! چرا؟
چون میخواهی نشان بدهی که فردی منطقی و تحصیلکرده هستی و میتوانی دلیل بیاوری؛ در بهترین دانشگاهها تحصیل کردهای و بهترین استادان را داشتهای:
“من بهتر از هرکس دیگر میتوانم مباحثه کنم.”
استدلال یک حمایت بزرگ میشود.
و هفتمین در، تلاش مناسب است
هدف زندگی، جاهطلبی، شدن: فرد کیست و چیست و میخواهد چه بشود و چطور بشود. ملاحظات آینده، رویاها و اهداف درازمدت پدیدار میشوند.
این آخرین مرحله از نفس است.
دراینجا فرد شروع به اندیشیدن میکند که در دنیا چه کند تا اثری در تاریخ از خود برجای بگذارد؛ یا در این ماسههای زمان امضایی از خود برجا گذارد.
یک شاعر بشود؟
یک سیاستمدار بشود؟
یک ماهاتما بشود؟
این کار را بکند یا آن کار را؟
زندگی به سرعت درجریان است، سریع میگذرد و فرد باید کاری کند؛ وگرنه دیر یا زود هیچ میشود و هیچکس حتی خبردار نمیشود که او وجود داشته.
فرد میخواهد یک اسکندر بشود یا یک ناپلئون! اگر ممکن باشد میخواهد فرد خوبی بشود: مشهور و شناختهشده، یک قدیس، یک روح والا Mahatma
اگر ممکن نباشد، آنوقت بازهم میخواهد کسی بشود!
بسیاری از قاتلان در دادگاه اعتراف کردهاند که مقتول را به این دلیل نکشتهاند که علاقهای به کشتن او داشتهاند، بلکه فقط میخواستهاند که نامشان در صفحهی اول روزنامهها منتشر شود.
مردی یک نفر را از پشت سر بهقتل رساند. آمد و کسی را که هرگز ندیده بود از پشت زخمی کرد و کشت. مقتول کاملاً برای او ناشناس بود؛ باهم آشنایی نداشتند، هیچ دوستی و دشمنی بین قاتل و مقتول وجود نداشت. و او حتی صورت فردی را که کشته بود ندیده بود. آن مرد در ساحل نشسته بود و به امواج نگاه میکرد و این مرد آمد و او را کشت.
حاضران در دادگاه تعجب کرده بودند ولی قاتل گفت، “من به خود این فرد که کشتم توجهی نداشتم. او میتوانست هرکس دیگری باشد. من آنجا رفته بودم تا کسی را به قتل برسانم. اگر این مرد آنجا نبود، فرد دیگری را میکشتم!” پرسیدند: “ولی چرا؟”
مرد گفت، “چون میخواستم عکس و اسم من در صفحه اول روزنامهها بیاید. حالا اشتیاق من برآورده شده. حالا در سراسر کشور در مورد من صحبت میکنند، خوشحال هستم. آماده هستم که بمیرم. اگر مرا به مرگ محکوم کنید
با خوشحالی خواهم مرد. من شناخته شدم. مشهور شدم!”
اگر نتوانی مشهور شوی، سعی میکنی بدنام بشوی. اگر نتوانی ماهاتما گاندی بشوی، دوست داری آدلف هیتلر بشوی ـــ ولی هیچکس مایل نیست که یک هیچکس بماند.
اینها هفت در بودند که توسط آنها توهم نفْس تقویت میشوند؛ قویتر و قویتر میشوند. و اگر درک کنید،اینها هفت دری هستند که باید نفس را باردیگر از آنها بیرون فرستاد. آهستهآهسته، ازمیان هر در باید نگاهی عمیق به نفس خودت بیندازی و با آن خداحافظی کنی.
آنوقت هیچی برمیخیزد.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: محسن خاتمی
انقلاب در آموزشوپرورش
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار Poddar College
در میان بدبختیهایی که برای بشر نازل شده، بزرگترین آنها بدبختیهایی هستند که بعنوان برکت شناخته شدهاند!
چون آنها همچون سعادت و برکات شناخته شدهاند، پرهیز از آنها، یا تغییر دادنشان ممکن نبوده است؛ و هیچ کاری برای رهاشدن از آنها انجام نگرفته؛ درعوض، برعکس ما ریشههایشان را آبیاری کردهایم! در نتیجه، انسانی که در برابر ما قرار گرفته، زاده شده و از این زایش، جامعهای خلق شده که در اطراف ما وجود دارد.
آنچه که به نام آموزش و تعلیموتربیت خوانده میشود را من بزرگترینِ این بدبختیها میخوانم. البته از شنیدن این تعجب خواهید کرد، زیرا چنین فکر شده که آموزش یک برکت است
ولی آیا آگاه هستید که این نظام آموزشی انسان متعادل و سالم تولید نکرده است؟
برعکس، تمام تعادلها را از زندگی انسان گرفته است. و باید هم چنین باشد، زیرا در آنچه که ما تاکنون آموزش فرض کردهایم، چندین اشتباه اساسی وجود دارد.
نخستین اشتباه اساسی این است که انسان را فقط قوای عقلانی intellect او تصور کردهایم. هیچ چیزی بیش از این نمیتواند دروغ و اشتباه باشد
انسان فقط قوای عقلانی نیست و آموزشی که به او داده شده فقط برای پرورش این توانایی او است
باقی وجود و تواناییهای انسان پرورش نیافته باقی مانده و فقط توان عقلانی او توسعه یافته است
درست مانند این است که تمام بدن فردی کوچک و منقبض شده و فقط سر او به رشدکردن و بزرگشدن ادامه دهد! چنین انسانی فقط یک زشتی است و این فرد قادر به راه رفتن نیست. زندگی کردن برای او دشوار خواهد بود، زیرا سرِ بزرگ او با بقیه بدنش در تعادل نیست. و این دقیقاً چیزی است که به نام آموزش در دنیا رخ داده است
ما تصمیم گرفتهایم که انسان فقط قوای عقلانیاش است و سپس در طول سیصد سال گذشته همه کار برای پرورش و توسعهی این توان او انجام دادهایم. قوای عقلانی او توسعه یافته ولی باقی انسان بسیار در عقبسر جا مانده است؛ باقی وجود انسان سیصدسال عقب مانده و قوای عقلانی او سیصد سال پیش رفته است
این تنش، این فاصله که بین این دو ایجاد شده، چیزی است که ما را نابود میکند. چنین فاصلهای سبب ایجاد یک افلیج بودن معکوس شده است
آموزشهای ما انسانی سالم خلق نکرده، او را فلج کرده است. فقط عقل او رشد کرده و باقی قسمتهای بدنش، رشد نیافته باقی مانده است. عقل انسان بزرگتر و بزرگتر شده، و ارتباط او با تمام منابع زندگیش قطع شده است
کلمات زندگی نیستند. کلمات در زندگی کاربردهای خودشان را دارند، ولی فقط آموختن کلمات، آموزشِ زندگی نیست
آموزش کلمات، فقط انباشتن کلمات، فقط ثروتی از کلمات، بهیقین باری روی مغز میگذارد ولی نه مغز را آزاد میسازد و نه آن را زنده میکند و نه متفکر و نه اصالتی در نگاه به زندگی به آن میدهد و نه هنر زندگی و نه راههای زندگیکردن را به انسان میدهد. تابهامروز ما این انباشتگی کلمات را آموزش خواندهایم! انسان بیمار، دیوانه و مریضی که امروزه میبینیم، حاصل این نظام آموزشی است.
آیا میدانید که با رشد اینگونه آموزش انسان بیشتر و بیشتر منحرف میگردد؟ انسان تحصیلنکرده نوعی تعادل دارد که در انسان تحصیلکرده وجود ندارد. قبایل ابتدایی در جنگلها نوعی زیبایی، نوعی موسیقی و سرور دارند.
در زندگیشان معنا و هدفی وجود دارد که در انسان تحصیلکرده وجود ندارد.
این واقعاً شگفتانگیز است
آیا ما به هزینهی از دست دادن سرور و خوشی در زندگی، تحصیلکرده میشویم؟
آیا ظرفیت و شایستگی ما برای تجربهی سرور رو به افول است؟
آیا ما رابطهی خود را با ریشههای زندگیمان قطع میکنیم؟
اگر با چشمانی بدون تعصب به انسان تحصیلکرده نگاه کنیم ـــ کاری دشوار است زیرا ما خود نیز تحصیلکرده هستیم، پس بسیار دشوار است تا بتوانیم بیماریهای انسان تحصیلکرده را ببینیم
وقتی یک بیماری در سراسر دنیا شایع باشد، تشخیص آن بسیار دشوار است.
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار Poddar College
در میان بدبختیهایی که برای بشر نازل شده، بزرگترین آنها بدبختیهایی هستند که بعنوان برکت شناخته شدهاند!
چون آنها همچون سعادت و برکات شناخته شدهاند، پرهیز از آنها، یا تغییر دادنشان ممکن نبوده است؛ و هیچ کاری برای رهاشدن از آنها انجام نگرفته؛ درعوض، برعکس ما ریشههایشان را آبیاری کردهایم! در نتیجه، انسانی که در برابر ما قرار گرفته، زاده شده و از این زایش، جامعهای خلق شده که در اطراف ما وجود دارد.
آنچه که به نام آموزش و تعلیموتربیت خوانده میشود را من بزرگترینِ این بدبختیها میخوانم. البته از شنیدن این تعجب خواهید کرد، زیرا چنین فکر شده که آموزش یک برکت است
ولی آیا آگاه هستید که این نظام آموزشی انسان متعادل و سالم تولید نکرده است؟
برعکس، تمام تعادلها را از زندگی انسان گرفته است. و باید هم چنین باشد، زیرا در آنچه که ما تاکنون آموزش فرض کردهایم، چندین اشتباه اساسی وجود دارد.
نخستین اشتباه اساسی این است که انسان را فقط قوای عقلانی intellect او تصور کردهایم. هیچ چیزی بیش از این نمیتواند دروغ و اشتباه باشد
انسان فقط قوای عقلانی نیست و آموزشی که به او داده شده فقط برای پرورش این توانایی او است
باقی وجود و تواناییهای انسان پرورش نیافته باقی مانده و فقط توان عقلانی او توسعه یافته است
درست مانند این است که تمام بدن فردی کوچک و منقبض شده و فقط سر او به رشدکردن و بزرگشدن ادامه دهد! چنین انسانی فقط یک زشتی است و این فرد قادر به راه رفتن نیست. زندگی کردن برای او دشوار خواهد بود، زیرا سرِ بزرگ او با بقیه بدنش در تعادل نیست. و این دقیقاً چیزی است که به نام آموزش در دنیا رخ داده است
ما تصمیم گرفتهایم که انسان فقط قوای عقلانیاش است و سپس در طول سیصد سال گذشته همه کار برای پرورش و توسعهی این توان او انجام دادهایم. قوای عقلانی او توسعه یافته ولی باقی انسان بسیار در عقبسر جا مانده است؛ باقی وجود انسان سیصدسال عقب مانده و قوای عقلانی او سیصد سال پیش رفته است
این تنش، این فاصله که بین این دو ایجاد شده، چیزی است که ما را نابود میکند. چنین فاصلهای سبب ایجاد یک افلیج بودن معکوس شده است
آموزشهای ما انسانی سالم خلق نکرده، او را فلج کرده است. فقط عقل او رشد کرده و باقی قسمتهای بدنش، رشد نیافته باقی مانده است. عقل انسان بزرگتر و بزرگتر شده، و ارتباط او با تمام منابع زندگیش قطع شده است
کلمات زندگی نیستند. کلمات در زندگی کاربردهای خودشان را دارند، ولی فقط آموختن کلمات، آموزشِ زندگی نیست
آموزش کلمات، فقط انباشتن کلمات، فقط ثروتی از کلمات، بهیقین باری روی مغز میگذارد ولی نه مغز را آزاد میسازد و نه آن را زنده میکند و نه متفکر و نه اصالتی در نگاه به زندگی به آن میدهد و نه هنر زندگی و نه راههای زندگیکردن را به انسان میدهد. تابهامروز ما این انباشتگی کلمات را آموزش خواندهایم! انسان بیمار، دیوانه و مریضی که امروزه میبینیم، حاصل این نظام آموزشی است.
آیا میدانید که با رشد اینگونه آموزش انسان بیشتر و بیشتر منحرف میگردد؟ انسان تحصیلنکرده نوعی تعادل دارد که در انسان تحصیلکرده وجود ندارد. قبایل ابتدایی در جنگلها نوعی زیبایی، نوعی موسیقی و سرور دارند.
در زندگیشان معنا و هدفی وجود دارد که در انسان تحصیلکرده وجود ندارد.
این واقعاً شگفتانگیز است
آیا ما به هزینهی از دست دادن سرور و خوشی در زندگی، تحصیلکرده میشویم؟
آیا ظرفیت و شایستگی ما برای تجربهی سرور رو به افول است؟
آیا ما رابطهی خود را با ریشههای زندگیمان قطع میکنیم؟
اگر با چشمانی بدون تعصب به انسان تحصیلکرده نگاه کنیم ـــ کاری دشوار است زیرا ما خود نیز تحصیلکرده هستیم، پس بسیار دشوار است تا بتوانیم بیماریهای انسان تحصیلکرده را ببینیم
وقتی یک بیماری در سراسر دنیا شایع باشد، تشخیص آن بسیار دشوار است.
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
Forwarded from Narmin BG
انقلاب در آموزشوپرورش
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
انسان تحصیلنکرده نوعی تعادل دارد که در انسان تحصیل کرده وجود ندارد قبایل ابتدایی در جنگلها نوعی زیبایی، نوعی موسیقی و سرور دارند، در زندگیشان معنا و هدفی وجود دارد که در انسان تحصیلکرده وجود ندارد
این واقعاً شگفتانگیز است
آیا ما به هزینهی از دستدادن سرور و خوشی در زندگی، تحصیلکرده میشویم؟
آیا ظرفیت و شایستگی ما برای تجربهی سرور رو به افول است؟
آیا ما رابطهی خود را با ریشههای زندگیمان قطع میکنیم؟
اگر با چشمانی بدون تعصب به انسان تحصیلکرده نگاه کنیم ـــ کاری دشوار است زیرا ما خود نیز تحصیلکرده هستیم، پس بسیار دشوار است تا بتوانیم بیماریهای انسان تحصیلکرده را ببینیم
وقتی یک بیماری در سراسر دنیا شایع باشد، تشخیص آن بسیار دشوار است
همگی ما تحصیلکرده هستیم، و برای ما بسیار مشکل است تا ببینیم…
بسیار دشوار است که فکر کنیم که آنچه را که منتشر میکنیم انسان را سالم نمیکند
ولی آنان که چشم دارند و با گذر از این نظام آموزشی، تمام هوشمندی خودشان را از دست ندادهاند
آنان شاید قادر به دیدن چند چیز باشند
آمریکا دانشآموختهترین کشور در دنیا است، ولی بیشترین تعداد بیماران روانی هم در آمریکا هستند
آیا رابطهای بین این دو هست، یا که فقط تصادفی است؟
در کشورهایی که تعداد بیشتر و بیشتری انسانهای تحصیلکرده وجود دارند، به همان نسبت تنشهای روانی در مردم نیز بیشتر است
آیا از این آمار باخبر هستیم یا نه؟
یک کشور هرچه بیشتر در آموزش پیشرفت کند، آمار خودکشی در آن کشور بیشتر است
سایهی تاریک تنشهای روانی و بیقراری بر غرب نازل شده است
دلیل آن چیست؟
کسانیکه در سیصد سال گذشته سعی کردهاند تا غرب را دانشاموخته کنند، مردمان خوب با نیّتهای خوب بودهاند شاید آنان در مورد تمامی طبیعت زندگی چیزی نمیدانستند؛ شاید آنان چنین میپنداشتهاند که اگر انسان تنها در عقلانیت رشد کند، خوشبخت خواهد شد
البته که عقل و روشنفکری باید رشد کند، ولی باید در رابطه با سایر توانهای انسانی و در تعادل با آنها باشد
باید دستدردست سلامت، همراه با قلب، همراه با وجود انسان رشد کند
اگر بهتنهایی رشد کند، حتماًخطرآفرین خواهد شد
عقل هیچ قلب و احساسی ندارد
آن زندگی و آن دنیایی که توسط عقل خلق شود، دنیایی بدون احساس خواهد بود
عقل ریاضیات را دارد، نه عشق
عقل محاسبات و آمار را دارد، نه احساسات
عقل براساس منطق و اعداد کار میکند و زندگی به ورای منطق و اعداد و ریاضیات میرود
زندگی بسیار اسرارآمیز است؛ هیچ ریاضیاتی نمیتواند آن را توصیف کند
هیچ آمار و ارقامی قادر نیست زندگی را حل کند
ولی عقل وجود هیچگونه راز را نمیپذیرد
عقل میپندارد که همهچیز ساده و مستقیم است: مانند دو بعلاوه دو که میشود چهار!
همین راهکار بدون قلب و غیر اسرارآمیزبودن نسبت به زندگی است که زندگی را پدیدهای مکانیکی ساخته است
انسان هر روز بیشتر و بیشتر مانند یک ماشین میشود. ولی وقتی انسان یک ماشین میشود، ما او را کارآمد و ماهر میخوانیم
یک ماشین همیشه از انسان کارآمدتر است
و اگر تاکید ما روی کارآمدی انسان باقی بماند، یک روز انسان همچون ماشین کارآمد میشود ولی روح خودش را از دست خواهد داد
انسان اشتباه میکند، ماشینها اشتباه نمیکنند. ما سعی داریم که انسانی بسازیم که اشتباه نکند، انسانی که مطلقاً کارآمد باشد، کسی که روی خط بیاشتباه ریاضیات حرکت کند!
حرکت روی چنین خطی مانند قطاری است که روی یک ریل راهآهن حرکت میکند
ولی رودخانههای زندگی روی ریلها حرکت نمیکنند، آنها در مسیرهای ناشناخته و ناآشنا جاری هستند
پس نخستین چیزی که میخواهم به شما بگویم این است که آموزش عقلانیت به تنهایی نه هوشمندانه است و نه خردمندانه
زندگی جنبههای دیگری نیز دارد، و اهمیت آنها بیشتر از عقل است، زیرا انسان با عقل زنده نیست. منابع زندگی انسان بسیار عمیقتر از قوای عقلانی اوست
ما نه توسط عقل عاشق میشویم و نه توسط عقل خشمگین شده و یا متنفر میشویم. ما نه با عقلمان زیبایی را تشخیص می دهمی و نه با عقل ترانه و شعر میخوانیم
هیچیک از تجارب عمیق زندگی توسط عقل ممکن نمیشوند
تعجبی نیست که آموزش عقل انسان را از تمام تجربههای عمیق زندگی محروم کرده است
ولی ما تنها عقلانیت را در آموزش و پرورش رشد دادهایم
چنین آموزشی سبب خلق انسانی نامتعادل شده است
این انسان نامتعادل دست به هرکار و هرعملی میزند، هر دردسری توسط این انسان ایجاد میشود. آنگاه هیچ حرکتی، هیچ هدف روشنی، هیچ موسیقی و نظمی در زندگی او وجود ندارد
این نخستین بدبختی انسان است که ما آموزش را فقط آموختن عقلانیت پنداشتهایم و نه تمامی زندگی!
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
انسان تحصیلنکرده نوعی تعادل دارد که در انسان تحصیل کرده وجود ندارد قبایل ابتدایی در جنگلها نوعی زیبایی، نوعی موسیقی و سرور دارند، در زندگیشان معنا و هدفی وجود دارد که در انسان تحصیلکرده وجود ندارد
این واقعاً شگفتانگیز است
آیا ما به هزینهی از دستدادن سرور و خوشی در زندگی، تحصیلکرده میشویم؟
آیا ظرفیت و شایستگی ما برای تجربهی سرور رو به افول است؟
آیا ما رابطهی خود را با ریشههای زندگیمان قطع میکنیم؟
اگر با چشمانی بدون تعصب به انسان تحصیلکرده نگاه کنیم ـــ کاری دشوار است زیرا ما خود نیز تحصیلکرده هستیم، پس بسیار دشوار است تا بتوانیم بیماریهای انسان تحصیلکرده را ببینیم
وقتی یک بیماری در سراسر دنیا شایع باشد، تشخیص آن بسیار دشوار است
همگی ما تحصیلکرده هستیم، و برای ما بسیار مشکل است تا ببینیم…
بسیار دشوار است که فکر کنیم که آنچه را که منتشر میکنیم انسان را سالم نمیکند
ولی آنان که چشم دارند و با گذر از این نظام آموزشی، تمام هوشمندی خودشان را از دست ندادهاند
آنان شاید قادر به دیدن چند چیز باشند
آمریکا دانشآموختهترین کشور در دنیا است، ولی بیشترین تعداد بیماران روانی هم در آمریکا هستند
آیا رابطهای بین این دو هست، یا که فقط تصادفی است؟
در کشورهایی که تعداد بیشتر و بیشتری انسانهای تحصیلکرده وجود دارند، به همان نسبت تنشهای روانی در مردم نیز بیشتر است
آیا از این آمار باخبر هستیم یا نه؟
یک کشور هرچه بیشتر در آموزش پیشرفت کند، آمار خودکشی در آن کشور بیشتر است
سایهی تاریک تنشهای روانی و بیقراری بر غرب نازل شده است
دلیل آن چیست؟
کسانیکه در سیصد سال گذشته سعی کردهاند تا غرب را دانشاموخته کنند، مردمان خوب با نیّتهای خوب بودهاند شاید آنان در مورد تمامی طبیعت زندگی چیزی نمیدانستند؛ شاید آنان چنین میپنداشتهاند که اگر انسان تنها در عقلانیت رشد کند، خوشبخت خواهد شد
البته که عقل و روشنفکری باید رشد کند، ولی باید در رابطه با سایر توانهای انسانی و در تعادل با آنها باشد
باید دستدردست سلامت، همراه با قلب، همراه با وجود انسان رشد کند
اگر بهتنهایی رشد کند، حتماًخطرآفرین خواهد شد
عقل هیچ قلب و احساسی ندارد
آن زندگی و آن دنیایی که توسط عقل خلق شود، دنیایی بدون احساس خواهد بود
عقل ریاضیات را دارد، نه عشق
عقل محاسبات و آمار را دارد، نه احساسات
عقل براساس منطق و اعداد کار میکند و زندگی به ورای منطق و اعداد و ریاضیات میرود
زندگی بسیار اسرارآمیز است؛ هیچ ریاضیاتی نمیتواند آن را توصیف کند
هیچ آمار و ارقامی قادر نیست زندگی را حل کند
ولی عقل وجود هیچگونه راز را نمیپذیرد
عقل میپندارد که همهچیز ساده و مستقیم است: مانند دو بعلاوه دو که میشود چهار!
همین راهکار بدون قلب و غیر اسرارآمیزبودن نسبت به زندگی است که زندگی را پدیدهای مکانیکی ساخته است
انسان هر روز بیشتر و بیشتر مانند یک ماشین میشود. ولی وقتی انسان یک ماشین میشود، ما او را کارآمد و ماهر میخوانیم
یک ماشین همیشه از انسان کارآمدتر است
و اگر تاکید ما روی کارآمدی انسان باقی بماند، یک روز انسان همچون ماشین کارآمد میشود ولی روح خودش را از دست خواهد داد
انسان اشتباه میکند، ماشینها اشتباه نمیکنند. ما سعی داریم که انسانی بسازیم که اشتباه نکند، انسانی که مطلقاً کارآمد باشد، کسی که روی خط بیاشتباه ریاضیات حرکت کند!
حرکت روی چنین خطی مانند قطاری است که روی یک ریل راهآهن حرکت میکند
ولی رودخانههای زندگی روی ریلها حرکت نمیکنند، آنها در مسیرهای ناشناخته و ناآشنا جاری هستند
پس نخستین چیزی که میخواهم به شما بگویم این است که آموزش عقلانیت به تنهایی نه هوشمندانه است و نه خردمندانه
زندگی جنبههای دیگری نیز دارد، و اهمیت آنها بیشتر از عقل است، زیرا انسان با عقل زنده نیست. منابع زندگی انسان بسیار عمیقتر از قوای عقلانی اوست
ما نه توسط عقل عاشق میشویم و نه توسط عقل خشمگین شده و یا متنفر میشویم. ما نه با عقلمان زیبایی را تشخیص می دهمی و نه با عقل ترانه و شعر میخوانیم
هیچیک از تجارب عمیق زندگی توسط عقل ممکن نمیشوند
تعجبی نیست که آموزش عقل انسان را از تمام تجربههای عمیق زندگی محروم کرده است
ولی ما تنها عقلانیت را در آموزش و پرورش رشد دادهایم
چنین آموزشی سبب خلق انسانی نامتعادل شده است
این انسان نامتعادل دست به هرکار و هرعملی میزند، هر دردسری توسط این انسان ایجاد میشود. آنگاه هیچ حرکتی، هیچ هدف روشنی، هیچ موسیقی و نظمی در زندگی او وجود ندارد
این نخستین بدبختی انسان است که ما آموزش را فقط آموختن عقلانیت پنداشتهایم و نه تمامی زندگی!
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
انقلاب در آموزشوپرورش
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
بهنظر من ـــ این برای شما بسیار عجیب خواهد بود که:
تا سن دوازده یا چهارده سالگی، هیچگونه وزنهای روی توان عقلانی کودک نباید اضافه شود
این وزنه فقط پس از چهارده سالگی باید اضافه شود
تا چهارده سالگی تمام تلاشها باید برای رشد و پرورش بدن و احساسات مصرف شود.
چهارده سال اول زندگی انسان مهمترین سالهای زندگی برای شکلگیری تمام وجود او هستند
وقتی کودک به بلوغ جنسی میرسد، فقط پس از این دوره است که پرورش عقلانیت او آسان و مناسب خواهد بود. قبل از آن، سایر بخشهای باارزش وجود او هستند که باید پرورش پیدا کنند. سلامت بدن او باید تقویت شود، احساسات کودک باید رشد و تقویت شود، ظرفیت او برای عشق باید پرورده شود، زیرا وقتی در کودکی ظرفیت انسان برای عشق رشد نکند، حتی اگر به کهنسالی هم برسد هیچ رشدی در عشق برای او وجود نخواهد داشت
کودکی دلپذیرترین و بهترین فرصت است برای رشد و پرورش عشق در کودکان
ولی ما این زمان باارزش را با تدریس ریاضیات و جغرافی و حماقتهای تاریخی هدر میدهیم
هدف تمام این آموزشها چیست؟!
اگر کودک چیز زیادی از جغرافی نداند، ضرر و آسیبی متوجه او نیست؛ و اگر کودک نام انسانهای دیوانهای چون اکبرشاه و ناپلئون و اسکندر را نشنود، هیچ اثر منفی در زندگی او ندارد
اگر کودک آمار اینکه چه کسانی چه تعداد آدم را کشتهاند نداند، هیچ اشکالی پیش نمیآید. و تدریس بیمعنی اینکه کدام امپراطور در چه سالی به دنیا آمد و در چه سالی از دنیا رفته، هیچ معنا و اهمیتی در زندگی او نخواهد داشت
ولی تمام آن لحظاتی در زندگی کودک که برای پرورش عشق میتوانست مورد استفاده قرار گیرد، با آموزش این حماقتها بههدر خواهد رفت.
آیا هشیار هستید که تمام عشقهای پس از کودکی شما دروغین و توخالی و فریبنده از کار درمیآیند؟
یک تفاوت اساسی وجود دارد بین عشقی که در کودکی به کسی داشتهاید و عشقی که پس از بلوغ داشتهاید
آن مقدسبودن عشق کودکی، وقتی که گم شود ـــ وقتی آن معصومیت ازبین برود ـــ بازپسگیری آن بسیار طاقتفرسا و تقریباً غیرممکن خواهد بود.
تمام ظرفیتهای کودکی باید وقف پرورش عشق شود، نه پرورش عقل
زیرا فقط آن کاخ زندگی که بر پایههای عشق کودکی بنا میشود، میتواند به سرور دست بیابد. سرور هیچگونه ربطی بههیچوجه با عقل و منطق ندارد
ولی ما عقل را خودِ پایه قرار میدهیم و آنگاه ساختمانی که بر پایهی آن بنا میشود، یک معبد نیست، بلکه یک کارخانه است
اگر قرار باشد زندگی انسان یک کارخانه باشد، ساختمان آن باید براساس تعقل بنا شود
و اگر زندگی انسان بخواهد یک پرستشگاه گردد، پایههای آن باید روی عشق مستقر شوند.
تمام اوقات کودکی باید صرف پرورش عشق شود، تمام تلاشها باید برای تقویت و توسعهی قلب مصرف شوند
و برای پرورش قلب فرصتهای کاملاً متفاوتی باید مورد استفاده قرار بگیرند، نه فرصتهایی که ما در مدارس و کالجها به دنبال آن هستیم
برای پرورش قلب ضرورت دارد که کودک زیر آسمان باز، نزدیک درختان، زیر پناهگاه ستارگان و ماه قرار بگیرد؛ باید در ساحل رودخانهها و دریاها باشد؛ با زمین و خاک در تماس باشد. هرچه کودک به طبیعت پهناور نزدیکتر باشد، عشق بیشتری در او پرورش مییابد؛ و حس و معنای زیبایی بیشتر در او شکل خواهد گرفت و پایدار خواهد ماند.
این جنایتی در حق کودکان خردسال است که ما آنان را در درون دیوارها و روبروی تختهسیاه مینشانیم
ما به نام آموزش، قبل از اینکه هیچگونه معرفت و آگاهی در کودکان شکل بگیرد، آنان را در اتاقهای دربسته به نام “کلاس درس” زندانی میکنیم
و در آنجا چه به آنان تدریس میکنیم؟ چه ارزشهایی در زندگی را به آنان میآموزیم؟
اینگونه لحظات شگفتانگیز کودکی، وقتی که تماس با زندگی میتوانست برقرار شود، همه از دست میرود.
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
بهنظر من ـــ این برای شما بسیار عجیب خواهد بود که:
تا سن دوازده یا چهارده سالگی، هیچگونه وزنهای روی توان عقلانی کودک نباید اضافه شود
این وزنه فقط پس از چهارده سالگی باید اضافه شود
تا چهارده سالگی تمام تلاشها باید برای رشد و پرورش بدن و احساسات مصرف شود.
چهارده سال اول زندگی انسان مهمترین سالهای زندگی برای شکلگیری تمام وجود او هستند
وقتی کودک به بلوغ جنسی میرسد، فقط پس از این دوره است که پرورش عقلانیت او آسان و مناسب خواهد بود. قبل از آن، سایر بخشهای باارزش وجود او هستند که باید پرورش پیدا کنند. سلامت بدن او باید تقویت شود، احساسات کودک باید رشد و تقویت شود، ظرفیت او برای عشق باید پرورده شود، زیرا وقتی در کودکی ظرفیت انسان برای عشق رشد نکند، حتی اگر به کهنسالی هم برسد هیچ رشدی در عشق برای او وجود نخواهد داشت
کودکی دلپذیرترین و بهترین فرصت است برای رشد و پرورش عشق در کودکان
ولی ما این زمان باارزش را با تدریس ریاضیات و جغرافی و حماقتهای تاریخی هدر میدهیم
هدف تمام این آموزشها چیست؟!
اگر کودک چیز زیادی از جغرافی نداند، ضرر و آسیبی متوجه او نیست؛ و اگر کودک نام انسانهای دیوانهای چون اکبرشاه و ناپلئون و اسکندر را نشنود، هیچ اثر منفی در زندگی او ندارد
اگر کودک آمار اینکه چه کسانی چه تعداد آدم را کشتهاند نداند، هیچ اشکالی پیش نمیآید. و تدریس بیمعنی اینکه کدام امپراطور در چه سالی به دنیا آمد و در چه سالی از دنیا رفته، هیچ معنا و اهمیتی در زندگی او نخواهد داشت
ولی تمام آن لحظاتی در زندگی کودک که برای پرورش عشق میتوانست مورد استفاده قرار گیرد، با آموزش این حماقتها بههدر خواهد رفت.
آیا هشیار هستید که تمام عشقهای پس از کودکی شما دروغین و توخالی و فریبنده از کار درمیآیند؟
یک تفاوت اساسی وجود دارد بین عشقی که در کودکی به کسی داشتهاید و عشقی که پس از بلوغ داشتهاید
آن مقدسبودن عشق کودکی، وقتی که گم شود ـــ وقتی آن معصومیت ازبین برود ـــ بازپسگیری آن بسیار طاقتفرسا و تقریباً غیرممکن خواهد بود.
تمام ظرفیتهای کودکی باید وقف پرورش عشق شود، نه پرورش عقل
زیرا فقط آن کاخ زندگی که بر پایههای عشق کودکی بنا میشود، میتواند به سرور دست بیابد. سرور هیچگونه ربطی بههیچوجه با عقل و منطق ندارد
ولی ما عقل را خودِ پایه قرار میدهیم و آنگاه ساختمانی که بر پایهی آن بنا میشود، یک معبد نیست، بلکه یک کارخانه است
اگر قرار باشد زندگی انسان یک کارخانه باشد، ساختمان آن باید براساس تعقل بنا شود
و اگر زندگی انسان بخواهد یک پرستشگاه گردد، پایههای آن باید روی عشق مستقر شوند.
تمام اوقات کودکی باید صرف پرورش عشق شود، تمام تلاشها باید برای تقویت و توسعهی قلب مصرف شوند
و برای پرورش قلب فرصتهای کاملاً متفاوتی باید مورد استفاده قرار بگیرند، نه فرصتهایی که ما در مدارس و کالجها به دنبال آن هستیم
برای پرورش قلب ضرورت دارد که کودک زیر آسمان باز، نزدیک درختان، زیر پناهگاه ستارگان و ماه قرار بگیرد؛ باید در ساحل رودخانهها و دریاها باشد؛ با زمین و خاک در تماس باشد. هرچه کودک به طبیعت پهناور نزدیکتر باشد، عشق بیشتری در او پرورش مییابد؛ و حس و معنای زیبایی بیشتر در او شکل خواهد گرفت و پایدار خواهد ماند.
این جنایتی در حق کودکان خردسال است که ما آنان را در درون دیوارها و روبروی تختهسیاه مینشانیم
ما به نام آموزش، قبل از اینکه هیچگونه معرفت و آگاهی در کودکان شکل بگیرد، آنان را در اتاقهای دربسته به نام “کلاس درس” زندانی میکنیم
و در آنجا چه به آنان تدریس میکنیم؟ چه ارزشهایی در زندگی را به آنان میآموزیم؟
اینگونه لحظات شگفتانگیز کودکی، وقتی که تماس با زندگی میتوانست برقرار شود، همه از دست میرود.
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
انقلاب در آموزشوپرورش
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
کودکانی که به طبیعت نزدیک نمیشوند، قادر نیستند که به خداوند نزدیک شوند
ـــ این را باید درک کنیم ـــ
زیرا طبیعت دروازهی خداوند است. کودکانی که در سنین پایین حضور خداوند را در طبیعت تجربه نکنند
ــزیر آسمان، در آفتاب، روی شنهای ساحل، نزدیک درختان ـــ
میتوانند تا سالخوردگی خود، در معابد دعا و نیایش کنند و در برابر مجسمههای سنگی تعظیم کنند؛ گیتا و تورات و انجیل را از حفظ بخوانند؛ ولی هیچگونه رابطهای با خداوند نخواهند داشت
آنان پیشاپیش این دروازه را ازدست دادهاند؛
آنان پیشاپیش از این دروازه دور شدهاند.
نخستین نکته ضروری برای شناخت آموزش درست این است که:
باید قادر باشیم نزدیکی کودکان با طبیعت را تامین کنیم،
نه اینکه آنها را به ساختمانهای ساخت انسان نزدیک سازیم، بلکه با هرآنچه که توسط انرژی طبیعت خلق شده
زیرا توسط این نزدیکی و مجاورت است که آنان قادر میشوند به خداوند نزدیک شوند
اینگونه است که آنان قادر میشوند با عشق آشنا شوند
و اینگونه است که قادر خواهند شد اسرار نیایش را درک کنند و سپس زندگی آنان از این ادراک شکل خواهد گرفت
نخست عشق باید به آنان تدریس شود، ریاضیات میتواند بعدها بیاید
زیرا هیچ ریاضیاتی قادر نیست انسانی که عشق را آموخته فریب بدهد.
کسی از آگوستین مقدس Saint Augustine سوال کرد:
“چه کنیم تا هیچ عمل اهریمنی از ما سرنزند؟”
او پاسخ داد:
“این را نپرس. من فقط یک چیز میدانم، اگر عشق را بشناسی، آنگاه هرکاری که انجام دهی نمیتواند اهریمنی باشد.”
آگوستین میگوید که نگران این نباش که کار خطایی انجام ندهی؛ موضوع این نیست. اگر درونت عشق وجود نداشته باشد، آنوقت هرکاری که بکنی اهریمنی خواهد بود
و اگر در درونت عشق باشد، آنگاه هر کاری که بکنی نمیتواند اهریمنی باشد.
ولی ما چه آموزش و چه تعلیماتی در عشق به کودکان دادهایم؟
چه گواهینامههایی در عشق صادر کردهایم؟!
و آنوقت در سه هزار سال، انسان کاملاً بیعشق شده است؛ میل به کشتار و خشونت دارد!
چه کسی مسئول این وضعیت است؟ هیچ چیز بجز نظام آموزشی ما نمیتواند مسئول باشد.
ولی آموزگاران نباید از این موضوع ناراحت باشند، زیرا با قراردادن مسئولیت روی آموزش، من افتخار زیادی به امر آموزش میدهم؛ میگویم که آموزش مرکز زندگی است. پس آموزگار باید آماده باشد تا بار مسئولیت اصلی را طاقت بیاورد؛ فردا افتخار اصلی هم نصیب او خواهد بود. فردا، اگر زندگی متحول گردد، این آموزش است که شرافت و افتخار آن را دریافت میکند
و امروز، اگر زندگی آلوده و مسموم شده، آنوقت آموزگاران هستند که باید آماده باشند تا بار مسئولیت آن را هم به دوش بگیرند
این نشان میدهد که آموزش نقش مرکزی دارد
آنچه میگویم بسیار محترمانه است ـــ
که آموزش نقش مرکزی دارد
هیچ سیاستمدار و هیچ رهبر مذهبی همانند آموزگار مسئولیت ندارد.
اگر آموزگار قادر باشد تا اصولی را برای تغییر زندگی انسان بدهد، دنیای آینده افتخار و شرافت آن را نصیب آموزگار خواهد کرد
اگر شما قادر نباشید که این تغییر را سبب شوید، فردا، کودکان خودشان شروع به تغییر آن خواهند کرد
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
کودکانی که به طبیعت نزدیک نمیشوند، قادر نیستند که به خداوند نزدیک شوند
ـــ این را باید درک کنیم ـــ
زیرا طبیعت دروازهی خداوند است. کودکانی که در سنین پایین حضور خداوند را در طبیعت تجربه نکنند
ــزیر آسمان، در آفتاب، روی شنهای ساحل، نزدیک درختان ـــ
میتوانند تا سالخوردگی خود، در معابد دعا و نیایش کنند و در برابر مجسمههای سنگی تعظیم کنند؛ گیتا و تورات و انجیل را از حفظ بخوانند؛ ولی هیچگونه رابطهای با خداوند نخواهند داشت
آنان پیشاپیش این دروازه را ازدست دادهاند؛
آنان پیشاپیش از این دروازه دور شدهاند.
نخستین نکته ضروری برای شناخت آموزش درست این است که:
باید قادر باشیم نزدیکی کودکان با طبیعت را تامین کنیم،
نه اینکه آنها را به ساختمانهای ساخت انسان نزدیک سازیم، بلکه با هرآنچه که توسط انرژی طبیعت خلق شده
زیرا توسط این نزدیکی و مجاورت است که آنان قادر میشوند به خداوند نزدیک شوند
اینگونه است که آنان قادر میشوند با عشق آشنا شوند
و اینگونه است که قادر خواهند شد اسرار نیایش را درک کنند و سپس زندگی آنان از این ادراک شکل خواهد گرفت
نخست عشق باید به آنان تدریس شود، ریاضیات میتواند بعدها بیاید
زیرا هیچ ریاضیاتی قادر نیست انسانی که عشق را آموخته فریب بدهد.
کسی از آگوستین مقدس Saint Augustine سوال کرد:
“چه کنیم تا هیچ عمل اهریمنی از ما سرنزند؟”
او پاسخ داد:
“این را نپرس. من فقط یک چیز میدانم، اگر عشق را بشناسی، آنگاه هرکاری که انجام دهی نمیتواند اهریمنی باشد.”
آگوستین میگوید که نگران این نباش که کار خطایی انجام ندهی؛ موضوع این نیست. اگر درونت عشق وجود نداشته باشد، آنوقت هرکاری که بکنی اهریمنی خواهد بود
و اگر در درونت عشق باشد، آنگاه هر کاری که بکنی نمیتواند اهریمنی باشد.
ولی ما چه آموزش و چه تعلیماتی در عشق به کودکان دادهایم؟
چه گواهینامههایی در عشق صادر کردهایم؟!
و آنوقت در سه هزار سال، انسان کاملاً بیعشق شده است؛ میل به کشتار و خشونت دارد!
چه کسی مسئول این وضعیت است؟ هیچ چیز بجز نظام آموزشی ما نمیتواند مسئول باشد.
ولی آموزگاران نباید از این موضوع ناراحت باشند، زیرا با قراردادن مسئولیت روی آموزش، من افتخار زیادی به امر آموزش میدهم؛ میگویم که آموزش مرکز زندگی است. پس آموزگار باید آماده باشد تا بار مسئولیت اصلی را طاقت بیاورد؛ فردا افتخار اصلی هم نصیب او خواهد بود. فردا، اگر زندگی متحول گردد، این آموزش است که شرافت و افتخار آن را دریافت میکند
و امروز، اگر زندگی آلوده و مسموم شده، آنوقت آموزگاران هستند که باید آماده باشند تا بار مسئولیت آن را هم به دوش بگیرند
این نشان میدهد که آموزش نقش مرکزی دارد
آنچه میگویم بسیار محترمانه است ـــ
که آموزش نقش مرکزی دارد
هیچ سیاستمدار و هیچ رهبر مذهبی همانند آموزگار مسئولیت ندارد.
اگر آموزگار قادر باشد تا اصولی را برای تغییر زندگی انسان بدهد، دنیای آینده افتخار و شرافت آن را نصیب آموزگار خواهد کرد
اگر شما قادر نباشید که این تغییر را سبب شوید، فردا، کودکان خودشان شروع به تغییر آن خواهند کرد
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
انقلاب در آموزشوپرورش
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
تا سن بلوغ جنسی، تا وقتی که کودک( چه دختر و چه پسر) از نظر جنسی پخته میشود؛ تا آن زمان آموزش مرکزی کودک باید در مورد عشق و قلب باشد
زیرا بعدها تمامی زندگی حاصل اینها خواهد بود
آن کودک یک همسر یا شوهر میشود؛ او یک پدر یا مادر میشود ـــ آنگاه تمامی روابط عاطفی آنان، روابطی براساس عشق و احساسات هستند؛ نه براساس ریاضیات یا تاریخ و جغرافی.
هیچ مادری با مطالعهی تاریخ مادرِ بهتری نخواهد شد؛ و نه هیچ پدری میتواند با خواندن جغرافی پدری بهتر شود
چیزی دیگر مورد نیاز است تا بتواند مادری بهتر و پدری بهتر، زنی بهتر و شوهری بهتر را در آنان پرورش دهد.
امروزه در دنیا نه پدری وجود دارد و نه مادری؛ نه شوهری وجود دارد و نه زنی؛ فقط روابطی کاذب با این نامها وجود دارند
آیا به شخصی که او را همسر خود میخوانید نگاه کردهاید؟
ممکن است عاشق زنی شده باشید که همسر شما نیست، ولی هرگز عاشق کسی که او را همسر خود میخوانید نیستید!
آن شخصی که زنی او را “شوهر” میخواند ـــ آیا هرگز او را دوست داشته و به او احترام گذاشته است؟
آیا وجود او هرگز عاشق این مرد بوده و برای او دعا کرده است؟
آیا هرگز قدمی برداشته تا زندگی این مرد را غنی و پر از نوای موسیقی کند؟ ابداً نه!!!
درعوض، زن تا حد ممکن سر راه او خار پاشیده است؛ یا تا حد ممکن برای او مانع تراشیده است. و شوهر نیز همین کار را میکند؛ والدین هم همین کار را میکنند. آنان میگویند که فرزندانشان را دوست دارند؛
ولی ما عشق را نشناختهایم
چگونه میتوانیم عاشق فرزندان باشیم؟
اگر ما عاشق فرزندانمان بودیم، اینهمه جنگ در دنیا نمیتوانست وجود داشته باشد
کدام پدر یا مادر است که فرزندانش را به جنگ میفرستد؟
اگر ما عاشق فرندانمان بودیم دنیا اینگونه زشت نمیبود….
من تا آنجا پیش میروم که بگویم اگر ما عاشق فرزندانمان بودیم آنان را به دنیا نمیآوردیم! زیرا کدام پدر یا مادر است که آماده باشد که فرزندانش در این دنیای زشت و کثیف به دنیا بیاید؟ آنان خودشان را معذور میدارند و میگویند، “چگونه در چنین دنیایی فرزند بیاوریم؟ فردا وقتی با آنها روبهرو شویم، در برابرشان بسیار شرمنده خواهیم شد که آنان را به اینجا آوردهایم. چگونه آنان را به این دنیای زشت و پر از فساد و تاریکی بفرستیم؟”
اگر والدین عاشق فرزندانشان بودند، از آوردنشان به این دنیا امتناع میکردند.
ولی نه، آنان پیوسته مشغول فرزندآوری هستند! آنان ابداً هیچ توجهی به فرزندان ندارند
آنان مشغول آماده سازی فرزندانشان هستند گویی که گوشت دَمِ توپ و تفنگ آماده میکنند. آنان فرزندانشان را به سلاخخانه میفرستند تا برای نامها و حقههای متغیر و همیشگی بجنگند ـــ
به نام هندوستان، به نام پاکستان، به نام کمونیسم، به نام دموکراسی!
والدین همیشه آمادهاند تا فرزندانشان را برای هر شعار بزرگی قربانی کنند. این نامها و شعارها برای آنان بسیار بزرگ هستند ـــ کودکان بسیار کوچک هستند.
اگر در این دنیا در قلبهای والدین عشقی نسبت به فرزندانشان وجود داشت، دنیایی متفاوت زاده میشد که در آن هیچ جنگی نمیتوانست رخ بدهد
زیرا هر کودک فرزند مادری است و فرزند پدری هست. چه کسی موافق است تا فرزندانش را به جنگ بفرستد؟
ما میگفتیم، “بگذارید پاکستان نابود شود،بگذارید هندوستان نابود شود، ولی فرزندان ما نباید به جنگ بروند!
چه روسیه نجات پیدا کند یا نه،
چه چین نجات پیدا کند یا نه،
چه آمریکا نجات پیدا کند یا نکند؛
هیچ مادر نباید حاضر باشد که پسرش به جنگ برود. آنوقت جنگها در دنیا ازبین میرفتند، به همراه آن، سیاستها و سیاستمداران و ملیتها.
ولی والدین عاشق پسرهایشان نیستند، ما به سادگی عشق را نمیشناسیم؛ هیچ آشنایی با عشق نداریم. ما فقط هیچگونه برخوردی با عشق نداشتهایم.
آن لحظاتی را که میتوانست دوران دیدار با عشق باشد، ما آن اوقات باارزش را به یادگیری بسیاری از چیزهای بیفایده گذرانده و عمرشان را هدر دادهایم.
پس بهنظر من، اساس آموزش
باید عشق باشد و نه عقل
عقل فقط یک وسیله است
اگر در درون عشق وجود داشته باشد، آنوقت عقل فقط وسیلهای میشود برای انتشار و گسترش عشق
و اگر عشقی در درون نباشد،
آنگاه عقل وسیلهای میشود برای انتشار بیعشقی ـــ خشونت و نفرت و جنگ
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
فصل ششم
آموزشِ کامل
سخنرانی اشو در ۲۱ ژانویه ۱۹۶۸ برای آموزگاران در کالج پودار
تا سن بلوغ جنسی، تا وقتی که کودک( چه دختر و چه پسر) از نظر جنسی پخته میشود؛ تا آن زمان آموزش مرکزی کودک باید در مورد عشق و قلب باشد
زیرا بعدها تمامی زندگی حاصل اینها خواهد بود
آن کودک یک همسر یا شوهر میشود؛ او یک پدر یا مادر میشود ـــ آنگاه تمامی روابط عاطفی آنان، روابطی براساس عشق و احساسات هستند؛ نه براساس ریاضیات یا تاریخ و جغرافی.
هیچ مادری با مطالعهی تاریخ مادرِ بهتری نخواهد شد؛ و نه هیچ پدری میتواند با خواندن جغرافی پدری بهتر شود
چیزی دیگر مورد نیاز است تا بتواند مادری بهتر و پدری بهتر، زنی بهتر و شوهری بهتر را در آنان پرورش دهد.
امروزه در دنیا نه پدری وجود دارد و نه مادری؛ نه شوهری وجود دارد و نه زنی؛ فقط روابطی کاذب با این نامها وجود دارند
آیا به شخصی که او را همسر خود میخوانید نگاه کردهاید؟
ممکن است عاشق زنی شده باشید که همسر شما نیست، ولی هرگز عاشق کسی که او را همسر خود میخوانید نیستید!
آن شخصی که زنی او را “شوهر” میخواند ـــ آیا هرگز او را دوست داشته و به او احترام گذاشته است؟
آیا وجود او هرگز عاشق این مرد بوده و برای او دعا کرده است؟
آیا هرگز قدمی برداشته تا زندگی این مرد را غنی و پر از نوای موسیقی کند؟ ابداً نه!!!
درعوض، زن تا حد ممکن سر راه او خار پاشیده است؛ یا تا حد ممکن برای او مانع تراشیده است. و شوهر نیز همین کار را میکند؛ والدین هم همین کار را میکنند. آنان میگویند که فرزندانشان را دوست دارند؛
ولی ما عشق را نشناختهایم
چگونه میتوانیم عاشق فرزندان باشیم؟
اگر ما عاشق فرزندانمان بودیم، اینهمه جنگ در دنیا نمیتوانست وجود داشته باشد
کدام پدر یا مادر است که فرزندانش را به جنگ میفرستد؟
اگر ما عاشق فرندانمان بودیم دنیا اینگونه زشت نمیبود….
من تا آنجا پیش میروم که بگویم اگر ما عاشق فرزندانمان بودیم آنان را به دنیا نمیآوردیم! زیرا کدام پدر یا مادر است که آماده باشد که فرزندانش در این دنیای زشت و کثیف به دنیا بیاید؟ آنان خودشان را معذور میدارند و میگویند، “چگونه در چنین دنیایی فرزند بیاوریم؟ فردا وقتی با آنها روبهرو شویم، در برابرشان بسیار شرمنده خواهیم شد که آنان را به اینجا آوردهایم. چگونه آنان را به این دنیای زشت و پر از فساد و تاریکی بفرستیم؟”
اگر والدین عاشق فرزندانشان بودند، از آوردنشان به این دنیا امتناع میکردند.
ولی نه، آنان پیوسته مشغول فرزندآوری هستند! آنان ابداً هیچ توجهی به فرزندان ندارند
آنان مشغول آماده سازی فرزندانشان هستند گویی که گوشت دَمِ توپ و تفنگ آماده میکنند. آنان فرزندانشان را به سلاخخانه میفرستند تا برای نامها و حقههای متغیر و همیشگی بجنگند ـــ
به نام هندوستان، به نام پاکستان، به نام کمونیسم، به نام دموکراسی!
والدین همیشه آمادهاند تا فرزندانشان را برای هر شعار بزرگی قربانی کنند. این نامها و شعارها برای آنان بسیار بزرگ هستند ـــ کودکان بسیار کوچک هستند.
اگر در این دنیا در قلبهای والدین عشقی نسبت به فرزندانشان وجود داشت، دنیایی متفاوت زاده میشد که در آن هیچ جنگی نمیتوانست رخ بدهد
زیرا هر کودک فرزند مادری است و فرزند پدری هست. چه کسی موافق است تا فرزندانش را به جنگ بفرستد؟
ما میگفتیم، “بگذارید پاکستان نابود شود،بگذارید هندوستان نابود شود، ولی فرزندان ما نباید به جنگ بروند!
چه روسیه نجات پیدا کند یا نه،
چه چین نجات پیدا کند یا نه،
چه آمریکا نجات پیدا کند یا نکند؛
هیچ مادر نباید حاضر باشد که پسرش به جنگ برود. آنوقت جنگها در دنیا ازبین میرفتند، به همراه آن، سیاستها و سیاستمداران و ملیتها.
ولی والدین عاشق پسرهایشان نیستند، ما به سادگی عشق را نمیشناسیم؛ هیچ آشنایی با عشق نداریم. ما فقط هیچگونه برخوردی با عشق نداشتهایم.
آن لحظاتی را که میتوانست دوران دیدار با عشق باشد، ما آن اوقات باارزش را به یادگیری بسیاری از چیزهای بیفایده گذرانده و عمرشان را هدر دادهایم.
پس بهنظر من، اساس آموزش
باید عشق باشد و نه عقل
عقل فقط یک وسیله است
اگر در درون عشق وجود داشته باشد، آنوقت عقل فقط وسیلهای میشود برای انتشار و گسترش عشق
و اگر عشقی در درون نباشد،
آنگاه عقل وسیلهای میشود برای انتشار بیعشقی ـــ خشونت و نفرت و جنگ
ادامه دارد.....
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
انقلاب در آموزشوپرورش
فصل نهم
بزرگترین حملهای که نسبت به حقیقت اتفاق افتاده این است که:
ما اصرار داریم تفکرات سنّتی را بر کودکان تحمیل کنیم. این اصرار و تاکید بسیار خطرناک است. باور و ضدباور، در رابطه با روح و خداوند، برکودکان تحمیل شدهاند. گیتا، انجیل، کریشنا و ماهاویرا بر کودکان تحمیل شدهاند. به این دلیل، جستار برای شناخت حقیقت هرگز در آنان برنمیخیزد. آنان قادر نیستند تا پرسشهای خودشان را پرورش دهند موضوع یافتن راههای خودشان حتی مطرح نمیشود. آنان در تمام زندگی فقط راهحلهای ازپیش ساختهشده را تکرار میکنند. وضعیت آنان مانند طوطیان است
تکرار کردن تعمق و تامل نیست،
تکرار عملی مکانیکی است
حقیقت را نمیتوان از دیگران دریافت کرد، باید آن را جستجو کرد و هرکس باید آن را برای خودش پیدا کند.
هر نسل، توسط آموزگارانش، حسادتها، دشمنیها و حماقتهای خودش را بعنوان میراثی به نسل بعدی منتقل میکند. همراه با تجربه و دانش خود، تمام بیماریها و دیوانگیهایش را به نسل بعدی منتقل میکند
هر نسل بیشتر روی انتقال بیماریهایش تاکید دارد تا روی تجربهها و دانش،
زیرا دشمنیها و باورهای کور، تغذیه کننده و ارضاءکنندهی نفْس هستند
یک پدرِ هندو به فرزندانش آموزش میدهد که هندو باشند؛ یک جین Jaina به فرزندانش آموزش میدهد که از مذهب جینیسم پیروی کنند و یک پدر مسیحی به فرزندانش آموزش میدهد که مسیح باشند! اینها میخواهند سموم و زهر فرقههای ضدزندگی خودشان را که با آنها بارآمدهاند به فرزندانشان منتقل کنند.
روش آموزش ما در مدارس و کالجها چنین است که وقتی دانشجویان تحصیلات خودشان را تمام میکنند، ظرفیت فکرکردن ندارند. وقتی پس از آموختن علم بیرون میآیند، ساختار ذهن آنان همان ساختار قدیم است. آنان مانند مردمان کور علم را دریافت میکنند. آنان هشیار نیستند که اینگونه آموختن علم خطرناک است، زیرا علم هر روز در تغییر است
وقتی ما از دانشگاهها بیرون میآییم، یا وقتی هنوز مشغول تحصیل در آنجا هستیم، علم پیوسته تغییر میکند
اینکه مانند مردمان نابینا به علم بچسبیم بیفایده است
فرد میباید به فکرکردن و تامل کردن ادامه بدهد تا بتواند در رابطه با مشکلات زندگی مستقیماً عمل کند
ولی این اتفاق نمیافتد زیرا ذهنهای ما کهنه، و ساختار آن مطلقاً بسته است. تمام ذهنها بسته هستند، درست مانند کسی که تمام درها و پنجرههای خانهاش را بسته و در درون آن پنهان شده. او نه دری را باز میکند و نه پنجرهای را؛ نه اشعههای آفتاب وارد میشود و نه هوای تازه. او در درون خانه فاسد شده و میمیرد. ما نیز چنین بسته هستیم.
نه، ذهنهای ما باید در هر جهتی باز باشد
ما باید قادر باشیم که به گیتا Gita شکّ کنیم، باید قادر باشیم که به رامایانا Ramayana تردید کنیم
آنوقت ذهنایمان باز و آزاد خواهد بود. آنوقت شروع به تفکر خواهیم کرد
ولی ما میگوییم که ماهاویرا Mahavira همهچیز را میدانست؛ هرآنچه که او دانسته بود برای تمام زمانها صادق است. هرآنچه در متون مذهبی در مورد ماه نوشته شده درست است ـــ حتی شانکاراچاریا Shankaracharya نیز چنین چیزهایی میگوید! او میگوید که درواقع هیچکس روی ماه راه نرفته است و تمامش شایعات دروغ است؛ و دوم اینکه حتی اگر هم انسان به ماه رسیده باشد، این همان ماه ی نیست که در متون مذهبی ما آمده! آن ماه بسیار دورتر است
فقط ببینید که ذهنها ما تا چه حدّ بسته است!
پایان
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی
فصل نهم
بزرگترین حملهای که نسبت به حقیقت اتفاق افتاده این است که:
ما اصرار داریم تفکرات سنّتی را بر کودکان تحمیل کنیم. این اصرار و تاکید بسیار خطرناک است. باور و ضدباور، در رابطه با روح و خداوند، برکودکان تحمیل شدهاند. گیتا، انجیل، کریشنا و ماهاویرا بر کودکان تحمیل شدهاند. به این دلیل، جستار برای شناخت حقیقت هرگز در آنان برنمیخیزد. آنان قادر نیستند تا پرسشهای خودشان را پرورش دهند موضوع یافتن راههای خودشان حتی مطرح نمیشود. آنان در تمام زندگی فقط راهحلهای ازپیش ساختهشده را تکرار میکنند. وضعیت آنان مانند طوطیان است
تکرار کردن تعمق و تامل نیست،
تکرار عملی مکانیکی است
حقیقت را نمیتوان از دیگران دریافت کرد، باید آن را جستجو کرد و هرکس باید آن را برای خودش پیدا کند.
هر نسل، توسط آموزگارانش، حسادتها، دشمنیها و حماقتهای خودش را بعنوان میراثی به نسل بعدی منتقل میکند. همراه با تجربه و دانش خود، تمام بیماریها و دیوانگیهایش را به نسل بعدی منتقل میکند
هر نسل بیشتر روی انتقال بیماریهایش تاکید دارد تا روی تجربهها و دانش،
زیرا دشمنیها و باورهای کور، تغذیه کننده و ارضاءکنندهی نفْس هستند
یک پدرِ هندو به فرزندانش آموزش میدهد که هندو باشند؛ یک جین Jaina به فرزندانش آموزش میدهد که از مذهب جینیسم پیروی کنند و یک پدر مسیحی به فرزندانش آموزش میدهد که مسیح باشند! اینها میخواهند سموم و زهر فرقههای ضدزندگی خودشان را که با آنها بارآمدهاند به فرزندانشان منتقل کنند.
روش آموزش ما در مدارس و کالجها چنین است که وقتی دانشجویان تحصیلات خودشان را تمام میکنند، ظرفیت فکرکردن ندارند. وقتی پس از آموختن علم بیرون میآیند، ساختار ذهن آنان همان ساختار قدیم است. آنان مانند مردمان کور علم را دریافت میکنند. آنان هشیار نیستند که اینگونه آموختن علم خطرناک است، زیرا علم هر روز در تغییر است
وقتی ما از دانشگاهها بیرون میآییم، یا وقتی هنوز مشغول تحصیل در آنجا هستیم، علم پیوسته تغییر میکند
اینکه مانند مردمان نابینا به علم بچسبیم بیفایده است
فرد میباید به فکرکردن و تامل کردن ادامه بدهد تا بتواند در رابطه با مشکلات زندگی مستقیماً عمل کند
ولی این اتفاق نمیافتد زیرا ذهنهای ما کهنه، و ساختار آن مطلقاً بسته است. تمام ذهنها بسته هستند، درست مانند کسی که تمام درها و پنجرههای خانهاش را بسته و در درون آن پنهان شده. او نه دری را باز میکند و نه پنجرهای را؛ نه اشعههای آفتاب وارد میشود و نه هوای تازه. او در درون خانه فاسد شده و میمیرد. ما نیز چنین بسته هستیم.
نه، ذهنهای ما باید در هر جهتی باز باشد
ما باید قادر باشیم که به گیتا Gita شکّ کنیم، باید قادر باشیم که به رامایانا Ramayana تردید کنیم
آنوقت ذهنایمان باز و آزاد خواهد بود. آنوقت شروع به تفکر خواهیم کرد
ولی ما میگوییم که ماهاویرا Mahavira همهچیز را میدانست؛ هرآنچه که او دانسته بود برای تمام زمانها صادق است. هرآنچه در متون مذهبی در مورد ماه نوشته شده درست است ـــ حتی شانکاراچاریا Shankaracharya نیز چنین چیزهایی میگوید! او میگوید که درواقع هیچکس روی ماه راه نرفته است و تمامش شایعات دروغ است؛ و دوم اینکه حتی اگر هم انسان به ماه رسیده باشد، این همان ماه ی نیست که در متون مذهبی ما آمده! آن ماه بسیار دورتر است
فقط ببینید که ذهنها ما تا چه حدّ بسته است!
پایان
#اشو
انقلاب در آموزشوپرورش
گردآوری سخنان اشو
بین سالهای۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹
#برگردان: محسن خاتمی