ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستــم کـــن و از هر دو جهانم بستان
بـا هــرچــه دلم قــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
مولانا
مستــم کـــن و از هر دو جهانم بستان
بـا هــرچــه دلم قــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
مولانا
صدای «من»
از وقتی به خاطر می آورید، ایـن شـمـا بـودیـد کـه قـدرت تعیین واقعیت خود را به شخصیت اصلی داستانتان دادیـد. شخصیت اصلی داستان شما، اختيار سخن گفتن، اندیشیدن و همچنین تصمیم گیری هایی را که بر بدن و دنیایتان تأثیر می گذارد، بر عهده دارد. شخصیت اصلی داستان به شما می گوید چه چیز را باور کنید و چگونه نیروی احساسی تان را صرف باورهای خود کنید. شما شخصیت اصلی داستانتان را «من» می خوانید
اجازه دهید چند دقیقه معنای واژه «مـن» را در این متن بررسی کنیم. الامن ال شخصیتی ست که شـمـا بـه عـنـوان خـود واقعی تان پذیرفته اید. شما همواره درباره خودتان حرف می زنید؛ درست است؟ شما در طول یک گفت و گوی معمولی، بارهـا واژه هـای من، مـال من و خودم را تکرار می کنید. شما جمله هایی مانند «این موضـوع بـرای مـن مـهـم اسـت!»، «آیا به حرف مـن گـوش می دهی؟» یا «آنها در بـاره مـن چـه می گویند؟» را با واژه «من» بیان می کنید. «من» همه آن چیزی ست کـه بـاور دارید هستید. «من» همه ویژگی های مرتبط با شخصیتی ست که شما از عمق باورها و تجربه های بی شمارتان آفریده اید.
واژه «من» یا کلمه های هم معنای آن در هر زبانی، ضمیـری سـاده است که ماننـد هـر کـلـمـه دیگر در زبـان مـا، تا وقتی در مورد معنای آن به توافق نرسیم، بی معناست. تفاوت در این است که «من»، بار سنگین خاطرات گذشته، قضاوت هـا و فرضیه بافی های غیر ارادی را بر دوش می کشد. ما برای هویت خودربهایی فراوان قایل هستیم و انتظار داریـم ایـن هـويـت بـرای دیگران هـم اهمیت داشـته باشـد. کسی که فکر می کنیم هستیم، به اسطوره تبدیل می شود. ما اسـطـوره «مـن» را با دوستان قدیمی و آشنایان جدید به اشتراک می گذاریم. ما داستان هایی جـالـب در باره خودمان تعریف می کنیم و گاهی برای تأیید داستانمان، عکس هم می فرستیم. مـا ایـن «من» را به شکل های گوناگون گرامی می داریم.
«من» همیشه به کسی که در حال سخن گفتن است، اشاره می کند، اما ما به این موضوع که این «من» چه کسی می تواند باشـد، توجه چندانی نداریم. وقتی می گویم «به من نگاه کن!»، یعنی می خواهیم به این انسان توجه کنید. همچنین به این فراینـد فـکـری، ایـن توقع هـا و ایـن ناامیدی هـا توجـه کنید. مـا دلمان به حال خود می سوزد، اما « به من نگاه کن!» می تواند عواطفی دیگر را در شنونده بیدار کنـد. نگرشی که ما در مورد خودمان داریم، همان نگرش دیگران در باره ما نیست. حتی شاید دیدگاه هیچ کس دیگری در باره ما نباشـد.
«مـن»، به بدنی که درون آن هستیم، اشاره نمی کند. «مـن»، نیرویی را که در ما جریان دارد، توصیف نمی کند. «من»، یک ویژگی اولیه نیست، زیرا تا وقتی سخن گفتن را نیاموخته بودیم، هیـچ «خودی» را اختراع نکرده بودیم. پیش از آن که دنیا را توسط نمادها و معنایشان تجربه کنیم، «من» وجود نداشت. اگر بخواهم خلاصه بگویم، «من» به هیچ چیز واقعی اشاره نمی کند. «من» به تصویر و ایـده ای که ما از خودمان داریم اشاره می کند، یعنی «خـودی» که کوشیده ایم آن را به واژه تبديـل سـازیم. البته واژگانی که برای توصیف خود به کار می بریم، لحظه به لحظه در حال تغییر هستند، چرا که ما در هر وضعیت دگرگون شـونده ای، همه چیز را به گونه ای متفاوت می بینیم. آن کسی که فکر می کنیم هستیم، از زمان کودکی، از وقتی شروع به حرف زدن و اندیشیدن کرده ایم، تکامل یافته است. آن کسی که تصور می کنیم هستیم، با گذشت زمان، با تغییر حالت های روحی و با بازخوردهایی که از آدم هـای مـهـم زندگی مان می گیریم، همچنان در حال دگرگونی ست.
دُن میگل روییز
سه پرسش
از وقتی به خاطر می آورید، ایـن شـمـا بـودیـد کـه قـدرت تعیین واقعیت خود را به شخصیت اصلی داستانتان دادیـد. شخصیت اصلی داستان شما، اختيار سخن گفتن، اندیشیدن و همچنین تصمیم گیری هایی را که بر بدن و دنیایتان تأثیر می گذارد، بر عهده دارد. شخصیت اصلی داستان به شما می گوید چه چیز را باور کنید و چگونه نیروی احساسی تان را صرف باورهای خود کنید. شما شخصیت اصلی داستانتان را «من» می خوانید
اجازه دهید چند دقیقه معنای واژه «مـن» را در این متن بررسی کنیم. الامن ال شخصیتی ست که شـمـا بـه عـنـوان خـود واقعی تان پذیرفته اید. شما همواره درباره خودتان حرف می زنید؛ درست است؟ شما در طول یک گفت و گوی معمولی، بارهـا واژه هـای من، مـال من و خودم را تکرار می کنید. شما جمله هایی مانند «این موضـوع بـرای مـن مـهـم اسـت!»، «آیا به حرف مـن گـوش می دهی؟» یا «آنها در بـاره مـن چـه می گویند؟» را با واژه «من» بیان می کنید. «من» همه آن چیزی ست کـه بـاور دارید هستید. «من» همه ویژگی های مرتبط با شخصیتی ست که شما از عمق باورها و تجربه های بی شمارتان آفریده اید.
واژه «من» یا کلمه های هم معنای آن در هر زبانی، ضمیـری سـاده است که ماننـد هـر کـلـمـه دیگر در زبـان مـا، تا وقتی در مورد معنای آن به توافق نرسیم، بی معناست. تفاوت در این است که «من»، بار سنگین خاطرات گذشته، قضاوت هـا و فرضیه بافی های غیر ارادی را بر دوش می کشد. ما برای هویت خودربهایی فراوان قایل هستیم و انتظار داریـم ایـن هـويـت بـرای دیگران هـم اهمیت داشـته باشـد. کسی که فکر می کنیم هستیم، به اسطوره تبدیل می شود. ما اسـطـوره «مـن» را با دوستان قدیمی و آشنایان جدید به اشتراک می گذاریم. ما داستان هایی جـالـب در باره خودمان تعریف می کنیم و گاهی برای تأیید داستانمان، عکس هم می فرستیم. مـا ایـن «من» را به شکل های گوناگون گرامی می داریم.
«من» همیشه به کسی که در حال سخن گفتن است، اشاره می کند، اما ما به این موضوع که این «من» چه کسی می تواند باشـد، توجه چندانی نداریم. وقتی می گویم «به من نگاه کن!»، یعنی می خواهیم به این انسان توجه کنید. همچنین به این فراینـد فـکـری، ایـن توقع هـا و ایـن ناامیدی هـا توجـه کنید. مـا دلمان به حال خود می سوزد، اما « به من نگاه کن!» می تواند عواطفی دیگر را در شنونده بیدار کنـد. نگرشی که ما در مورد خودمان داریم، همان نگرش دیگران در باره ما نیست. حتی شاید دیدگاه هیچ کس دیگری در باره ما نباشـد.
«مـن»، به بدنی که درون آن هستیم، اشاره نمی کند. «مـن»، نیرویی را که در ما جریان دارد، توصیف نمی کند. «من»، یک ویژگی اولیه نیست، زیرا تا وقتی سخن گفتن را نیاموخته بودیم، هیـچ «خودی» را اختراع نکرده بودیم. پیش از آن که دنیا را توسط نمادها و معنایشان تجربه کنیم، «من» وجود نداشت. اگر بخواهم خلاصه بگویم، «من» به هیچ چیز واقعی اشاره نمی کند. «من» به تصویر و ایـده ای که ما از خودمان داریم اشاره می کند، یعنی «خـودی» که کوشیده ایم آن را به واژه تبديـل سـازیم. البته واژگانی که برای توصیف خود به کار می بریم، لحظه به لحظه در حال تغییر هستند، چرا که ما در هر وضعیت دگرگون شـونده ای، همه چیز را به گونه ای متفاوت می بینیم. آن کسی که فکر می کنیم هستیم، از زمان کودکی، از وقتی شروع به حرف زدن و اندیشیدن کرده ایم، تکامل یافته است. آن کسی که تصور می کنیم هستیم، با گذشت زمان، با تغییر حالت های روحی و با بازخوردهایی که از آدم هـای مـهـم زندگی مان می گیریم، همچنان در حال دگرگونی ست.
دُن میگل روییز
سه پرسش
تا اندازه ای به دلیل آموزه های معنوی ای که بیرون از چارچوب ادیان رسمی به وجود آمده و نیز بنا بر راه یافتن تعالیم خردمندانه شرق باستان است که شمار فزاینده ای از پیروان مذاهب سنتی توانسته اند هویت سازی با شکل، نظام عقیدتی و باور های خشک را رها کنند و آن راه اصلی را که در آیین های معنوی خودشان پنهان است همزمان با دیدن ژرفای درون خود بیابند. آن ها دریافته اند که معنوی بودن شما هیچ ارتباطی به باورتان ندارد و به حالت آگاهی شما مربوط می شود. چنین برداشتی چگونگی رفتار شما را در جهان و با دیگران تعیین می کند.
آن هایی که نمی توانند فراتر از شکل را ببینند، بیشتر در سنگر ژرف باور های خود، یعنی ذهنشان فرو می روند. ما اکنون نه تنها شاهد جریان بی سابقه آگاهی که شاهد نیرومند تر شدن و سنگر بندی «من درون» نیز هستیم. برخی از نهاد های مذهبی در برابر آگاهی جدید گشاده هستند، ولی بعضی دیگر موقعیت بینشی خود را محکم تر می طازند و به بخشی از ساخته های دیگر بشر تبدیل می شوند که من درون جمعی به کمک آن ها از خود دفاع و مبارزه می کند. برخی کلیسا ها فرقه ها یا جنبش های مذهبی اساساً موجودیت «من» درون جمعی هستند و با خشک اندیشی خود را با موضع ذهنی شان، به عنوان پیروان هر گروه عقیدتی و سیاسی یکی می دانند و نسبت به هر گونه تفسیر دیگری از حقیقت چشم بسته اند.
اما من درون محکوم به فروپاشی لست و سازه عای سخت شده آن خواه مذهبی، خواه مربوط به نهاد ها با شرکت های دیگر یا دولت با وجود ظاهر استوارشان از درون فرو خواهند ریخت. چنین فروپاشی ای در نظام کمونیسم شوروی که هیچ کسی تصور آن را هم نمی کرد روی داد و موجب حیرت همگان شد. اینک خبر های شگفت آور بیش تری در راه است.
اکهارت تله
جهانی نو
آن هایی که نمی توانند فراتر از شکل را ببینند، بیشتر در سنگر ژرف باور های خود، یعنی ذهنشان فرو می روند. ما اکنون نه تنها شاهد جریان بی سابقه آگاهی که شاهد نیرومند تر شدن و سنگر بندی «من درون» نیز هستیم. برخی از نهاد های مذهبی در برابر آگاهی جدید گشاده هستند، ولی بعضی دیگر موقعیت بینشی خود را محکم تر می طازند و به بخشی از ساخته های دیگر بشر تبدیل می شوند که من درون جمعی به کمک آن ها از خود دفاع و مبارزه می کند. برخی کلیسا ها فرقه ها یا جنبش های مذهبی اساساً موجودیت «من» درون جمعی هستند و با خشک اندیشی خود را با موضع ذهنی شان، به عنوان پیروان هر گروه عقیدتی و سیاسی یکی می دانند و نسبت به هر گونه تفسیر دیگری از حقیقت چشم بسته اند.
اما من درون محکوم به فروپاشی لست و سازه عای سخت شده آن خواه مذهبی، خواه مربوط به نهاد ها با شرکت های دیگر یا دولت با وجود ظاهر استوارشان از درون فرو خواهند ریخت. چنین فروپاشی ای در نظام کمونیسم شوروی که هیچ کسی تصور آن را هم نمی کرد روی داد و موجب حیرت همگان شد. اینک خبر های شگفت آور بیش تری در راه است.
اکهارت تله
جهانی نو
عشق بی قید و شرط به معنای حمایت از حماقت و خطای دیگران یا نادیده گرفتن رفتار آسیب زننده آنها نیست. عشق بی قید و شرط یعنی نگریستن به فراسوی جسم و رفتار آن و دیدن جوهر عشقی که هویت الهی انسان است. عشق بی قید و شرط به معنای سازش با همه رفتارهای مردم نیست.
بیشتر اوقات برداشت نادرستی از عشق بی قید و شرط مـی شـود. بـه عنـوان نمونه زنی که با یک معتاد ازدواج کرده و مورد سوءاستفاده فیزیکی و عاطفی قـرار گرفته است، به این زندگی تن می دهد و پیوسته تنبیه می شود. او تصور می کند برای عشق به این زندگی ادامه می دهد، اما در واقع این توهمی از عشق است. آن زن معمولاً از روی ترس و احساس گناهی عمیق در چنین وضعیتی باقی می ماند و باور دارد که به نوعی سزاوار ضرب و شتم است.
کسی که از خویشتن ارزیابی درستی دارد و بی قید و شرط عشق می ورزد، به زندگی کردن در موقعیتی که از او سوءاستفاده می شـود ادامـه نمـی دهـد. جوهر حقیقی عشق را نمی توان با توهماتی که بر اساس تمایل «به دست آوردن» قرار دارد و یا از طریق عشقی که بر پایه هر نوع مجازات بنا شده است، تجربه کرد.
عشق بی قید و شرط به «محتوای» عشق ما اشاره دارد، نه به «صورت» و شکل آن. عشق بی قید و شرط، یعنی پذیرفتن عشقی که در ضمیر الهی هر کس نهفته است. عشق بی قید و شرط نگریستن فراسوی جسم و شخصیت انسان، به منظـور دیدن جوهر الهی درون اوست.
جرالد جمپالسکی
فقط عشق
بیشتر اوقات برداشت نادرستی از عشق بی قید و شرط مـی شـود. بـه عنـوان نمونه زنی که با یک معتاد ازدواج کرده و مورد سوءاستفاده فیزیکی و عاطفی قـرار گرفته است، به این زندگی تن می دهد و پیوسته تنبیه می شود. او تصور می کند برای عشق به این زندگی ادامه می دهد، اما در واقع این توهمی از عشق است. آن زن معمولاً از روی ترس و احساس گناهی عمیق در چنین وضعیتی باقی می ماند و باور دارد که به نوعی سزاوار ضرب و شتم است.
کسی که از خویشتن ارزیابی درستی دارد و بی قید و شرط عشق می ورزد، به زندگی کردن در موقعیتی که از او سوءاستفاده می شـود ادامـه نمـی دهـد. جوهر حقیقی عشق را نمی توان با توهماتی که بر اساس تمایل «به دست آوردن» قرار دارد و یا از طریق عشقی که بر پایه هر نوع مجازات بنا شده است، تجربه کرد.
عشق بی قید و شرط به «محتوای» عشق ما اشاره دارد، نه به «صورت» و شکل آن. عشق بی قید و شرط، یعنی پذیرفتن عشقی که در ضمیر الهی هر کس نهفته است. عشق بی قید و شرط نگریستن فراسوی جسم و شخصیت انسان، به منظـور دیدن جوهر الهی درون اوست.
جرالد جمپالسکی
فقط عشق
#سوال_از_اشو
ﭼرا ﻣﺎ اﯾﻧﭼﻧﯾن ﻣﺷﺗﺎق ﻓراﻣوش کردن ﺧود ھﺳﺗﯾم ؟
#پاسح:
ﻓﮑر ﻧﮑن ﮐه ﻓﻘط ﮐﺳﺎﻧﯽ ﮐه ﺑه دﯾدن ﻓﯾﻠم ﻣﯽ روﻧد ﻣﯽ ﺧواھﻧد ﺧودﺷﺎن را فراﻣوش ﮐﻧﻧد .
ﮐﺳﺎﻧﯽ ﮐه ﺑه ﻣﻌﺑد ﻣﯽ روﻧد ﻧﯾز ﺑه ھﻣﺎن دﻟﯾل ﻣﯽ روﻧد ، ﺗﻔﺎوﺗﯽ وﺟود ﻧدارد .
ﻣﻌﺑد روﺷﯽ ﻗدﯾﻣﯽ ﺑرای ﻓراﻣوﺷﯽ ﺧود اﺳت ؛ ﻓﯾﻠم روﺷﯽ ﻧو اﺳت
اﮔر اﻧﺳﺎن ﺑﻧﺷﯾﻧد و آواز راﻣﺎ راﻣﺎ ﺑﺧواﻧد ، ذکر بگوید ، نیایش کند ،
ﻓﮑر ﻧﮑن ﮐه دارد ﮐﺎر دﯾﮕری متفاوت با ﮐﺳﯽ ﮐه
ﺑﺎ ﺷﻧﯾدن آواز و ﻓﯾﻠم سعی در فراموشی خود دارد ، انجام می دهد .
ﺗﻔﺎوﺗﯽ ﻣﯾﺎن اﯾن دو وﺟود ﻧدارد
چه آن ذکر راﻣﺎ ﺑﺎﺷد ، چه فیلم ، چه موسیقی ،
ﭼه ﺗﻼش ﺑرای درﮔﯾر ﺷدن در ھر ﭼﯾزی ﺑﯾرون از ﺧود ،
ﺗﻼش ﺑرای درﮔﯾر ﺷدن در ھر ﭼﯾزی در اﺻل کاری ﻧﯾﺳت
ﺟز ﺗﻼش ﺑرای ﻓرار از ﺧود .
ﻣﺎ همه ﻣﺷﻐول ﺗﻼش ﺑرای ﻓرار از ﺧود ﺑه روشهای ﮔوﻧﺎﮔون ھﺳﺗﯾم .
اﯾن ﻧﺷﺎن ﻣﯽ دھد ﮐه وﺿﻊ درون ﻣﺎ ﺑدﺗر ﺷده
و ﻣﺎ ﺣﺗﯽ ﺷﮭﺎﻣت ﻧﮕﺎه ﮐردن ﺑه آن را ﻧﯾز از دﺳت داده اﯾم .
ﻣﺎ از ﻧﮕﺎه ﮐردن ﺑه آنسو ﺑﺳﯾﺎر ﻣﯽ ﺗرﺳﯾم .
وقتی چیزی را پنهان می کنی اینطور نیست که از بین رفته باشد .
آﺷﮑﺎر ﻧﺑودن و وﺟود ﻧداﺷﺗن ھﯾﭻ رﺑطﯽ ﺑه ھم ﻧدارﻧد .
اﮔر ﭼﯾزی آﺷﮑﺎر ﺑود ﺷﺎﯾد ﻣﯽ ﺗواﻧﺳﺗﯾم ﺗﻐﯾﯾرش دھﯾم ،
اﻣﺎ ﺗﺎ آﺷﮑﺎر نباشد ، ﺗﻐﯾﯾر ﻣﻣﮑن ﻧﯾﺳت .
در درون ﻣﺎﻧﻧد ﯾﮏ زﺧم رﺷد ﻣﯽ ﮐﻧد و پنهان می ماند .
#اشو
#سفر_درونی
ﭼرا ﻣﺎ اﯾﻧﭼﻧﯾن ﻣﺷﺗﺎق ﻓراﻣوش کردن ﺧود ھﺳﺗﯾم ؟
#پاسح:
ﻓﮑر ﻧﮑن ﮐه ﻓﻘط ﮐﺳﺎﻧﯽ ﮐه ﺑه دﯾدن ﻓﯾﻠم ﻣﯽ روﻧد ﻣﯽ ﺧواھﻧد ﺧودﺷﺎن را فراﻣوش ﮐﻧﻧد .
ﮐﺳﺎﻧﯽ ﮐه ﺑه ﻣﻌﺑد ﻣﯽ روﻧد ﻧﯾز ﺑه ھﻣﺎن دﻟﯾل ﻣﯽ روﻧد ، ﺗﻔﺎوﺗﯽ وﺟود ﻧدارد .
ﻣﻌﺑد روﺷﯽ ﻗدﯾﻣﯽ ﺑرای ﻓراﻣوﺷﯽ ﺧود اﺳت ؛ ﻓﯾﻠم روﺷﯽ ﻧو اﺳت
اﮔر اﻧﺳﺎن ﺑﻧﺷﯾﻧد و آواز راﻣﺎ راﻣﺎ ﺑﺧواﻧد ، ذکر بگوید ، نیایش کند ،
ﻓﮑر ﻧﮑن ﮐه دارد ﮐﺎر دﯾﮕری متفاوت با ﮐﺳﯽ ﮐه
ﺑﺎ ﺷﻧﯾدن آواز و ﻓﯾﻠم سعی در فراموشی خود دارد ، انجام می دهد .
ﺗﻔﺎوﺗﯽ ﻣﯾﺎن اﯾن دو وﺟود ﻧدارد
چه آن ذکر راﻣﺎ ﺑﺎﺷد ، چه فیلم ، چه موسیقی ،
ﭼه ﺗﻼش ﺑرای درﮔﯾر ﺷدن در ھر ﭼﯾزی ﺑﯾرون از ﺧود ،
ﺗﻼش ﺑرای درﮔﯾر ﺷدن در ھر ﭼﯾزی در اﺻل کاری ﻧﯾﺳت
ﺟز ﺗﻼش ﺑرای ﻓرار از ﺧود .
ﻣﺎ همه ﻣﺷﻐول ﺗﻼش ﺑرای ﻓرار از ﺧود ﺑه روشهای ﮔوﻧﺎﮔون ھﺳﺗﯾم .
اﯾن ﻧﺷﺎن ﻣﯽ دھد ﮐه وﺿﻊ درون ﻣﺎ ﺑدﺗر ﺷده
و ﻣﺎ ﺣﺗﯽ ﺷﮭﺎﻣت ﻧﮕﺎه ﮐردن ﺑه آن را ﻧﯾز از دﺳت داده اﯾم .
ﻣﺎ از ﻧﮕﺎه ﮐردن ﺑه آنسو ﺑﺳﯾﺎر ﻣﯽ ﺗرﺳﯾم .
وقتی چیزی را پنهان می کنی اینطور نیست که از بین رفته باشد .
آﺷﮑﺎر ﻧﺑودن و وﺟود ﻧداﺷﺗن ھﯾﭻ رﺑطﯽ ﺑه ھم ﻧدارﻧد .
اﮔر ﭼﯾزی آﺷﮑﺎر ﺑود ﺷﺎﯾد ﻣﯽ ﺗواﻧﺳﺗﯾم ﺗﻐﯾﯾرش دھﯾم ،
اﻣﺎ ﺗﺎ آﺷﮑﺎر نباشد ، ﺗﻐﯾﯾر ﻣﻣﮑن ﻧﯾﺳت .
در درون ﻣﺎﻧﻧد ﯾﮏ زﺧم رﺷد ﻣﯽ ﮐﻧد و پنهان می ماند .
#اشو
#سفر_درونی
این را به یاد داشته باش:
اولین چیز، درک شخصی خودت است.
خدمت به دیگران در درجه دوم قرار دارد.
تا زمانی که به حقیقت نرسیدهای،
اصرار وسوسهی کمک به دیگران مضر است.
سعی نکن یک گورو باشی،
سعی نکن یک کمک کننده باشی،
زیرا آشفتگی زیادی ایجاد خواهی کرد،
مشکلات بیشتری به وجود خواهی آورد.
پس برای اندرز دادن وسوسه نشو.
راهنمایی نکن. سعی نکن استاد باشی، اول مرید باش.
زمانی که به نور درون دست پیدا کنی،
کمک و راهنمایی از تو جاری میشود.
#اوشو
اولین چیز، درک شخصی خودت است.
خدمت به دیگران در درجه دوم قرار دارد.
تا زمانی که به حقیقت نرسیدهای،
اصرار وسوسهی کمک به دیگران مضر است.
سعی نکن یک گورو باشی،
سعی نکن یک کمک کننده باشی،
زیرا آشفتگی زیادی ایجاد خواهی کرد،
مشکلات بیشتری به وجود خواهی آورد.
پس برای اندرز دادن وسوسه نشو.
راهنمایی نکن. سعی نکن استاد باشی، اول مرید باش.
زمانی که به نور درون دست پیدا کنی،
کمک و راهنمایی از تو جاری میشود.
#اوشو
ضرورت دگرگونی
هنگام رویارویی با بحرانی شدید، زمانی که دیگر شیوه قدیمی حضور در جهان و ارتباط با هم دیگر و با قلمرو هستی کارایی نداشته باشد وقتی مشکلات به نظر بی پاسخ بقا را تهدید کند، نوعی خاص یا گونه ای از حیات یا می میرد یا منقرض می شود یا از طریق جهش تکاملی بر محدودیت های شرایط خود چیره می گردد.
اعتقاد بر این است که روی این سیاره اشکال حیات ابتدا در دریا عا پدیدار شدند. زمانی که هنوز جانداری روی خشکی وجود نداشت، دریا ها انباشته از حیات بود سپس در برهه ای از زمان باید یکی از موجودات دریایی جرأت رفتن به خشکی را پیدا کرده باشد. ابتدا این موجود شاید چند بند انگشت روی خشکی خزیده، ولی به دلیل تأثیر شدید جاذبه کره زمین خسته شده باشد و به آب جایی که جاذبه تقریباً وجود ندارد و می توان به راحتی در آن حرکت کرد، بازگشته باشد. آن نخستین موجود بار ها و بار ها این کار را امتحان کرد و بعد از مدت زمانی در از دگرگونی هایی برای زندگی روی خشکی به دست آورد و سپس باله به پا و آبشش به ریه تبدیل شد. این که گونه ای از حیات جرأت آمدن به محیطی ناسازگار را پیدا کند و دچار دگرگونی تکاملی شود نا ممکن به نظر می رسد؛ مگر آن که به دلیل وضعیتی بحرانی مجبور به این کار شده باشد. شاید بخش بزرگی از دریا از اقیانوس اصلی جدا و در طول هزاران سال به خشکی تبدیل شده که ماهی ها را وادار به ترک زیستگاه طبیعی خود و تکامل کرده باشد.
اکهارت تله
جهانی نو
هنگام رویارویی با بحرانی شدید، زمانی که دیگر شیوه قدیمی حضور در جهان و ارتباط با هم دیگر و با قلمرو هستی کارایی نداشته باشد وقتی مشکلات به نظر بی پاسخ بقا را تهدید کند، نوعی خاص یا گونه ای از حیات یا می میرد یا منقرض می شود یا از طریق جهش تکاملی بر محدودیت های شرایط خود چیره می گردد.
اعتقاد بر این است که روی این سیاره اشکال حیات ابتدا در دریا عا پدیدار شدند. زمانی که هنوز جانداری روی خشکی وجود نداشت، دریا ها انباشته از حیات بود سپس در برهه ای از زمان باید یکی از موجودات دریایی جرأت رفتن به خشکی را پیدا کرده باشد. ابتدا این موجود شاید چند بند انگشت روی خشکی خزیده، ولی به دلیل تأثیر شدید جاذبه کره زمین خسته شده باشد و به آب جایی که جاذبه تقریباً وجود ندارد و می توان به راحتی در آن حرکت کرد، بازگشته باشد. آن نخستین موجود بار ها و بار ها این کار را امتحان کرد و بعد از مدت زمانی در از دگرگونی هایی برای زندگی روی خشکی به دست آورد و سپس باله به پا و آبشش به ریه تبدیل شد. این که گونه ای از حیات جرأت آمدن به محیطی ناسازگار را پیدا کند و دچار دگرگونی تکاملی شود نا ممکن به نظر می رسد؛ مگر آن که به دلیل وضعیتی بحرانی مجبور به این کار شده باشد. شاید بخش بزرگی از دریا از اقیانوس اصلی جدا و در طول هزاران سال به خشکی تبدیل شده که ماهی ها را وادار به ترک زیستگاه طبیعی خود و تکامل کرده باشد.
اکهارت تله
جهانی نو
فرق میان دانستگی و شاهدبودن چیست؟
میان دانستن و شاهد بودن فرق بسیاری هست. شاهد بودن هنوز یک کنش است؛ کاری است که آن را انجام می دهید، در حالی که منی وجود دارد. بنابراین، پدیده شاهد بودن دو بخش دارد: یکی کسی که می نگرد، و دیگری، موضوعی که دیده می شود.
شاهد بودن رابطه ای است میان فرد و موضوع. دانستگی به هیچ رو با فرد یا موضوع کاری ندارد. در دانستگی کسی نیست که در حال شاهد بودن باشد؛ کسی نیست که در حال دیده شدن باشد. دانستن کنشی کامل است و یکپارچگی دارد؛ و فرد و موضوع در آن راه ندارند و از میان می روند. بنابراین، دانستگی به معنای آن نیست که کسی بداند، یا آن که چیزی زیر نگرش باشد.
دانستن همه سویه است ـ همه فردیت، و همه نگرشی که به بیرون داریم، در پایه پدیده ای یگانه، در دانستگی به هم می آمیزند. حال آن که هنگام شاهد بودن، فرد و موضوع چیزهایی دوگانه اند. دانستن کـاری نکردن است؛ حال آن که شاهد بودن به بودن کسی که کاری انجام می دهد اشاره دارد. اما شاهد بودن می تواند با دانستگی همراه گردد، چـرا کـه نظاره گری به معنای کنشی آگاهانه است: یک کنش است، اما کنشی آگاهانه. شما می توانید کاری انجام دهید و نا آگاه باشید کار و کنش عادی ما ناآگاهانه است. اما چنانچه هنگام انجام کار دانستگی داشته باشید، کارتان نظاره کردن خواهد شد. بنابراین، میان کنش ناآگاهانه معمولی و دانستگی فاصله ای هست که با نظاره گری پر می شود.
نظاره کردن یک فـن است؛ شیوه ای است در راستای رسیدن به دانستگی. شاهد بودن همان دانستن نیست، بلکه در برابر کنش معمولی کنش نا آگاهانه ـ پله ای بالاتر به شمار می آید. چیزی دگرگونی یافته است: کنش آگاهانه شده است، و ناآگاهی جای خود را به آگاهی داده است. اما هنوز چیز دیگری هست که می بایست دگرگون شود. یعنی، کنش بایست جای خود را به بیکنشی دهد. و این، پله دوم خواهد بود.
پریدن از کنش ناآگاهانه معمولی به هشیاری کار دشواری است. امکان پذیر هست، اما دشوار می باشد. بنابراین، اگر جای پایی در میانه باشد، کار آسان تر خواهد شد. چنانچه انسان با مشاهده کنش آگاهانه آغاز کند، پریدن آسانتر می گردد. پرش به دانستگی، بدون هیچ موضوع آگاهانه ای، بی هیچ نظاره گر آگاهی، و بی هیچ کنش آگاهانه ای، آسانتر می گردد. این سخن به معنای آن نیست که دانستن آگاه بودن نیست؛ دانستن آگاهی ناب است، اما کسی نیست که به آن آگاهی داشته باشد.
میان آگاهی و دانستگی فرق دیگری هم هست. آگاهی ویژگی ای از ذهن شماست، اما همه ذهنتان نیست. ذهن می تواند هم آگاه باشد و هم ناآگاه؛ اما زمانی که از ذهن فراتر رفتید، نه ناآگاهی هست و نه، آگاهی هم ارز آن. چیزی که هست، دانستگی است.
دانستن به معنای آن است که همه ذهن هشیار شده است. اکنون ذهن کهنه بر سر کار نیست، بلکه ویژگی آگاه بودن است که حضور دارد. هشیاری کل شده است؛ خـود ذهـن ایـنک بخشی از دانستگی است.
نمی توانیم بگوییم که ذهن می داند، تنها با معنی است که بگوییم ذهن آگاه است. دانستن به معنای فرارفتن از ذهن است؛ بنابراین، این ذهن نیست که دانستگی پیدا میکند. دانستن تنها از راه فرارفتن از ذهـن و بـرگذشتن از ذهن امکان پذیر می گردد.
اشو
مراقبه: هنر وجد و سرور
میان دانستن و شاهد بودن فرق بسیاری هست. شاهد بودن هنوز یک کنش است؛ کاری است که آن را انجام می دهید، در حالی که منی وجود دارد. بنابراین، پدیده شاهد بودن دو بخش دارد: یکی کسی که می نگرد، و دیگری، موضوعی که دیده می شود.
شاهد بودن رابطه ای است میان فرد و موضوع. دانستگی به هیچ رو با فرد یا موضوع کاری ندارد. در دانستگی کسی نیست که در حال شاهد بودن باشد؛ کسی نیست که در حال دیده شدن باشد. دانستن کنشی کامل است و یکپارچگی دارد؛ و فرد و موضوع در آن راه ندارند و از میان می روند. بنابراین، دانستگی به معنای آن نیست که کسی بداند، یا آن که چیزی زیر نگرش باشد.
دانستن همه سویه است ـ همه فردیت، و همه نگرشی که به بیرون داریم، در پایه پدیده ای یگانه، در دانستگی به هم می آمیزند. حال آن که هنگام شاهد بودن، فرد و موضوع چیزهایی دوگانه اند. دانستن کـاری نکردن است؛ حال آن که شاهد بودن به بودن کسی که کاری انجام می دهد اشاره دارد. اما شاهد بودن می تواند با دانستگی همراه گردد، چـرا کـه نظاره گری به معنای کنشی آگاهانه است: یک کنش است، اما کنشی آگاهانه. شما می توانید کاری انجام دهید و نا آگاه باشید کار و کنش عادی ما ناآگاهانه است. اما چنانچه هنگام انجام کار دانستگی داشته باشید، کارتان نظاره کردن خواهد شد. بنابراین، میان کنش ناآگاهانه معمولی و دانستگی فاصله ای هست که با نظاره گری پر می شود.
نظاره کردن یک فـن است؛ شیوه ای است در راستای رسیدن به دانستگی. شاهد بودن همان دانستن نیست، بلکه در برابر کنش معمولی کنش نا آگاهانه ـ پله ای بالاتر به شمار می آید. چیزی دگرگونی یافته است: کنش آگاهانه شده است، و ناآگاهی جای خود را به آگاهی داده است. اما هنوز چیز دیگری هست که می بایست دگرگون شود. یعنی، کنش بایست جای خود را به بیکنشی دهد. و این، پله دوم خواهد بود.
پریدن از کنش ناآگاهانه معمولی به هشیاری کار دشواری است. امکان پذیر هست، اما دشوار می باشد. بنابراین، اگر جای پایی در میانه باشد، کار آسان تر خواهد شد. چنانچه انسان با مشاهده کنش آگاهانه آغاز کند، پریدن آسانتر می گردد. پرش به دانستگی، بدون هیچ موضوع آگاهانه ای، بی هیچ نظاره گر آگاهی، و بی هیچ کنش آگاهانه ای، آسانتر می گردد. این سخن به معنای آن نیست که دانستن آگاه بودن نیست؛ دانستن آگاهی ناب است، اما کسی نیست که به آن آگاهی داشته باشد.
میان آگاهی و دانستگی فرق دیگری هم هست. آگاهی ویژگی ای از ذهن شماست، اما همه ذهنتان نیست. ذهن می تواند هم آگاه باشد و هم ناآگاه؛ اما زمانی که از ذهن فراتر رفتید، نه ناآگاهی هست و نه، آگاهی هم ارز آن. چیزی که هست، دانستگی است.
دانستن به معنای آن است که همه ذهن هشیار شده است. اکنون ذهن کهنه بر سر کار نیست، بلکه ویژگی آگاه بودن است که حضور دارد. هشیاری کل شده است؛ خـود ذهـن ایـنک بخشی از دانستگی است.
نمی توانیم بگوییم که ذهن می داند، تنها با معنی است که بگوییم ذهن آگاه است. دانستن به معنای فرارفتن از ذهن است؛ بنابراین، این ذهن نیست که دانستگی پیدا میکند. دانستن تنها از راه فرارفتن از ذهـن و بـرگذشتن از ذهن امکان پذیر می گردد.
اشو
مراقبه: هنر وجد و سرور
چالش اکنون بشر رویارویی با بحران های اساسی است که بقای ما را تهدید می کند. کژ کاری ذهن من گرای بشر چنان که آموزگاران فرزانه گذشته بیش از 2500 سال پیش آن را تشخیص داده بودند و اکنون علم و فناوری به آن اهمیت می دهد. برای نخستین بار است که بقای این سیاره را تهدید می کند تا همین اواخر دگرگونی آگاهی بشر که آموزگاران کهن به آن اشاره کرده بودند. احتمالی بیش به شمار نمی لمد و تعداد اندکی این جا و آن جا بدون در نظر گرفتن پیشینه مذهبی یا فرهنگی به آن پی برده بودند، تا این جا شکوفایی فراگیر آگاهی بشر روی نداده بود چون هنوز به صورت اضطرار در نیامده بود.
بخش قابل ملاحظه ای از جمعیت سیاره زمین اگر تا امروز متوجه نشده باشد. به زودی خواهد فهمید که اکنون بشر گزینه سختی پیش رو دارد؛ مردن یا تکامل اینک گروه نسبتاً کوچک، اما رو به افزایشی فرو پاشی الگو های دیرینه ذهن من گرا و پیدایش بعد جدیدی از آگاهی را در درون خود تجربه می کنند.
آن چه که اکنون در حال پدیدار شدن است نظام باور، مذهب، نظریات معنوی یا آیین جدید نیست. ما نه تنها به دلیل تاریخ اسطوره ایمان، بلکه به دلیل نظام عقیدتی و باور های خود در حال رسیدن به پایان خط هستیم این دگرگونی ژرف تر از محتویات ذهن و اندیشه های شما است. در واقع در کانون آگاهی جدید برتری اندیشه قرار دارد؛ توانایی تازه ای که از اندیشه فراتر می رود و به بُعدی درون خود که به مراتب از اندیشه گسترده تر است، پی می برد.
آن گاه شما دیگر هویت خود و معنای این را که کیستید، از جریان بی وقفه افکار که آن را در آگاهی پیشین، خودتان می پنداشتید، نمی گیرید. چه رهایی عظیمی است. لحظه ای که پی می بریم آن «صدای درون» سر نیستیم پس کیستیم؟ کسی که آن را مشاهده می کند؛ هوشیاری پیش از اندیشه فضایی که فکر، احساسات یا ادراکات در آن پدید می آید.
اکهارت تله
جهانی نو
بخش قابل ملاحظه ای از جمعیت سیاره زمین اگر تا امروز متوجه نشده باشد. به زودی خواهد فهمید که اکنون بشر گزینه سختی پیش رو دارد؛ مردن یا تکامل اینک گروه نسبتاً کوچک، اما رو به افزایشی فرو پاشی الگو های دیرینه ذهن من گرا و پیدایش بعد جدیدی از آگاهی را در درون خود تجربه می کنند.
آن چه که اکنون در حال پدیدار شدن است نظام باور، مذهب، نظریات معنوی یا آیین جدید نیست. ما نه تنها به دلیل تاریخ اسطوره ایمان، بلکه به دلیل نظام عقیدتی و باور های خود در حال رسیدن به پایان خط هستیم این دگرگونی ژرف تر از محتویات ذهن و اندیشه های شما است. در واقع در کانون آگاهی جدید برتری اندیشه قرار دارد؛ توانایی تازه ای که از اندیشه فراتر می رود و به بُعدی درون خود که به مراتب از اندیشه گسترده تر است، پی می برد.
آن گاه شما دیگر هویت خود و معنای این را که کیستید، از جریان بی وقفه افکار که آن را در آگاهی پیشین، خودتان می پنداشتید، نمی گیرید. چه رهایی عظیمی است. لحظه ای که پی می بریم آن «صدای درون» سر نیستیم پس کیستیم؟ کسی که آن را مشاهده می کند؛ هوشیاری پیش از اندیشه فضایی که فکر، احساسات یا ادراکات در آن پدید می آید.
اکهارت تله
جهانی نو
زندگی کوتاه است
انرژی هم محدود
و ما باید با این انرژی محدود
آن نامحدود را دریابیم
اشو
انرژی هم محدود
و ما باید با این انرژی محدود
آن نامحدود را دریابیم
اشو
🪐☀️🪐:
من کیستم به این منظور است که نامی وجود ندارد و در بی نامی وسعت حضور را درک میکنید خالی از نام یا من درک این موضوع درک سکوت است درک خویش حقیقی است حل شدن در خود آنگاه میتوانید بی واکنش باشید آرام و ساکت باقی بمانید
رنجش یکی از ستون های اصلی من ذهنی هست یا آن شخصیت کاذب که دوس دارد همه جریان ها طبق میل او پیش برود و میخواد خود را حفظ کند تا بزرگ شود ما که خود را این شخصیت کاذب میبینم و باورش کرده ایم و میخواهیم همه چیز طبق میل او پیش برود رنج شروع میشود آزار خویش شروع میشود رنجش ها شکل میگیرن چون پذیرش وجود ندارد زور میزنیم که اوضاع را طبق میل خود پیش ببریم که گاهی با قهر کردن یا نق زدن یا کنترل قضاوت به رنجش غذا میدهیم تا بزرگ تر شود وقتی رنجش بزرگ میشود ما رو در حال آزار قرار میدهد تا زمانی که به خواسته برسیم یا بقولی گاهی تلافی هم میکنیم اگه کینه ای باشد در آخر رنجش یک بیماری فکری آزار دهنده است که فقط خویش آسیب آن را میبیند برگشت به خود دارد
رنجش بدترین حالت آزار خویش است
..فکر همیشه میاد بالا چون یهو در آن چیزی باو میل ما پیش نرفته در جریانی در روابطه ای در خانواده در محل کار چون تو آن پیش میاد در آن هم فکر میاد و یهو یک لحظه یک حالت فکری میگیری که چرا طبق میل من نشد یا حرف نزد یا عمل نکرد همین یک رنج است در آن که میاد این فکر مهم نیست که آمده چون فکر آمدن در آن دست ما نیست که مثلا بگی من کنترل کنم فکر اصلا نیاد چون ما با ذهن روبه رو هستیم ذهن هم انجام وظیفه میکنه فکر میکنید یا مثلا احساس دارید کلان هستن و با اینها روبه رو هستید موضوع اینکه شما واکنش شدید به فکر یا احساس نداشته باشید و آن را مشاهده کنید با صبر و صبوری که واکنش بدتر رو رویی فکر مخرب یا احساس نداشته باشید تا کم کم فکر خودش برود و احساس در بی واکنشی بهش..و چطور میشه احساسی نبود احساس یک حس درونی هست که با فکر هماهنگ هستن در آن احساس بد بخاطر همون هویت گرفتی با فکر است وقتی هویت نگیرید با فکر و یا بی واکنش بیشتر باشید به فکر احساس هم وجود ندارد که احساسی بشوید یا عمل بکنید فکر و احساس در یک محور درونی هستن تنها با مشاهده کردن و بی واکنش بودن بهشون هست که در محور اینها قرار نمیگیرید
فکر یک جریان درونی است و باید باشه پس طبیعی هست و دست ما نیست فکر در دو قطب هست یا منفی هست یا مثبت یا مخربه یا سازنده موضوع اینکه شما به کدامین فکرها واکنش دارید این واکنش به فکر دیگه دست شماست مسئول واکنش دست شماست.
من کیستم به این منظور است که نامی وجود ندارد و در بی نامی وسعت حضور را درک میکنید خالی از نام یا من درک این موضوع درک سکوت است درک خویش حقیقی است حل شدن در خود آنگاه میتوانید بی واکنش باشید آرام و ساکت باقی بمانید
رنجش یکی از ستون های اصلی من ذهنی هست یا آن شخصیت کاذب که دوس دارد همه جریان ها طبق میل او پیش برود و میخواد خود را حفظ کند تا بزرگ شود ما که خود را این شخصیت کاذب میبینم و باورش کرده ایم و میخواهیم همه چیز طبق میل او پیش برود رنج شروع میشود آزار خویش شروع میشود رنجش ها شکل میگیرن چون پذیرش وجود ندارد زور میزنیم که اوضاع را طبق میل خود پیش ببریم که گاهی با قهر کردن یا نق زدن یا کنترل قضاوت به رنجش غذا میدهیم تا بزرگ تر شود وقتی رنجش بزرگ میشود ما رو در حال آزار قرار میدهد تا زمانی که به خواسته برسیم یا بقولی گاهی تلافی هم میکنیم اگه کینه ای باشد در آخر رنجش یک بیماری فکری آزار دهنده است که فقط خویش آسیب آن را میبیند برگشت به خود دارد
رنجش بدترین حالت آزار خویش است
..فکر همیشه میاد بالا چون یهو در آن چیزی باو میل ما پیش نرفته در جریانی در روابطه ای در خانواده در محل کار چون تو آن پیش میاد در آن هم فکر میاد و یهو یک لحظه یک حالت فکری میگیری که چرا طبق میل من نشد یا حرف نزد یا عمل نکرد همین یک رنج است در آن که میاد این فکر مهم نیست که آمده چون فکر آمدن در آن دست ما نیست که مثلا بگی من کنترل کنم فکر اصلا نیاد چون ما با ذهن روبه رو هستیم ذهن هم انجام وظیفه میکنه فکر میکنید یا مثلا احساس دارید کلان هستن و با اینها روبه رو هستید موضوع اینکه شما واکنش شدید به فکر یا احساس نداشته باشید و آن را مشاهده کنید با صبر و صبوری که واکنش بدتر رو رویی فکر مخرب یا احساس نداشته باشید تا کم کم فکر خودش برود و احساس در بی واکنشی بهش..و چطور میشه احساسی نبود احساس یک حس درونی هست که با فکر هماهنگ هستن در آن احساس بد بخاطر همون هویت گرفتی با فکر است وقتی هویت نگیرید با فکر و یا بی واکنش بیشتر باشید به فکر احساس هم وجود ندارد که احساسی بشوید یا عمل بکنید فکر و احساس در یک محور درونی هستن تنها با مشاهده کردن و بی واکنش بودن بهشون هست که در محور اینها قرار نمیگیرید
فکر یک جریان درونی است و باید باشه پس طبیعی هست و دست ما نیست فکر در دو قطب هست یا منفی هست یا مثبت یا مخربه یا سازنده موضوع اینکه شما به کدامین فکرها واکنش دارید این واکنش به فکر دیگه دست شماست مسئول واکنش دست شماست.
عشقِ بی شرط و خودجوشِ الهی فقط
آنگاه رخ می دهد که به هستی سر تسلیم
فرود آورده باشیم.
🌞💖
آنگاه رخ می دهد که به هستی سر تسلیم
فرود آورده باشیم.
🌞💖
«من درون» چیزی بیش از هویت سازی با شکل که در اصل به معنی فکر می باشد .نیست اگر شر حقیقت داشت و حقیقتی نسبی بود، نه مطلق معنی شر این هم می توانست باشد. هویت سازی کامل با شکل در قالب اشکال مادی أشكال فکر و اشکال احساسات این فرایند به نا آگاهی تام نسبت به پیوستگی من با کل یکی بودن حقیقی من با «دیگری» و نیز با سرچشمه می انجامد. این فراموشی همان گناه نخستین رنج و گمراهی است هنگامی که توهم جدایی محض اصول اندیشه، کلام و رفتار ما باشد و آن را اداره کند، چه دنیایی می توانیم بیافرینیم؟ برای یافتن پاسخ این پرسش به رفتار انسان ها با همدیگر اشکال بنگرید، تاریخ را بخوانید یا امشب اخبار تلویزیون را تماشا کنید.
اگر ساختار ذهن بشر تغییر نکند ما همواره به باز آفرینی برگشت ناپذیر همان جهان همان شر و همان کژ کاری ادامه خواهیم داد.
اکهارت تله
جهانی نو
اگر ساختار ذهن بشر تغییر نکند ما همواره به باز آفرینی برگشت ناپذیر همان جهان همان شر و همان کژ کاری ادامه خواهیم داد.
اکهارت تله
جهانی نو
بهشتی نو و جهانی نو
عنوان این کتاب را از پیشگویی های کتاب مقدس الهام گرفتم و به نظر می رسد که در این دوره بیش از هر زمان دیگری در تاریخ بشر کاربرد داشته باشد.
در هر دو کتاب عهد عتیق و عهد جدید صحبت از فرو پاشی نظام دنیای موجود و «پیدایش بهشتی نو و جهانی نو» شده است. ما باید بدانیم که در این جا منظور از بهشت موقعیت و مکان نیست، بلکه آن قلمرو درونی آگاهی می باشد. این معنای نهانی کلمه و نیز تفسیری است که در آموزه های حضرت مسیح (ع) آمده است. از سویی دیگر سیاره زمین نمود بیرونی به صورت شکل بوده و همیشه بازتابی از درون است آگاهی جمعی بشر و حیات روی سیاره ما به گونه ای ذاتی با هم پیوستگی دارند. «بهشت نو» پیدایش حالت دگرگون شدۀ آگاهی بشر و جهانی نو بازتاب آن در قلمرو مادی است. از آن جا که هستی و آگاهی بشر به گونه ای ذاتی با حیات این سیاره یکی است با فروپاشی آگاهی گذشته، تغییرات شدید و ناگهانی جغرافیایی و آب و هوایی در بسیاری از بخش های زمین به طور هم زمان پدید می آید که هم اکنون شاهد برخی از این تغییرات طبیعی هستیم.
اکهارت تله
جهانی نو
عنوان این کتاب را از پیشگویی های کتاب مقدس الهام گرفتم و به نظر می رسد که در این دوره بیش از هر زمان دیگری در تاریخ بشر کاربرد داشته باشد.
در هر دو کتاب عهد عتیق و عهد جدید صحبت از فرو پاشی نظام دنیای موجود و «پیدایش بهشتی نو و جهانی نو» شده است. ما باید بدانیم که در این جا منظور از بهشت موقعیت و مکان نیست، بلکه آن قلمرو درونی آگاهی می باشد. این معنای نهانی کلمه و نیز تفسیری است که در آموزه های حضرت مسیح (ع) آمده است. از سویی دیگر سیاره زمین نمود بیرونی به صورت شکل بوده و همیشه بازتابی از درون است آگاهی جمعی بشر و حیات روی سیاره ما به گونه ای ذاتی با هم پیوستگی دارند. «بهشت نو» پیدایش حالت دگرگون شدۀ آگاهی بشر و جهانی نو بازتاب آن در قلمرو مادی است. از آن جا که هستی و آگاهی بشر به گونه ای ذاتی با حیات این سیاره یکی است با فروپاشی آگاهی گذشته، تغییرات شدید و ناگهانی جغرافیایی و آب و هوایی در بسیاری از بخش های زمین به طور هم زمان پدید می آید که هم اکنون شاهد برخی از این تغییرات طبیعی هستیم.
اکهارت تله
جهانی نو
Telegram
attach 📎
عقلِ نابصیر و ناسالم بشری، چیدمانش با منطق تنیده شده و توانِ درک و فهمِ آنچه را که ماورای عقل و منطق باشد را ندارد و در مسیره بیداری روحانی، بارها و بارها هنگ میکند. منطق، قابلیتِ روح پذیری ندارد چون منفذ و دریچه ایی برای دریافتِ نور آگاهی در آن موجود نیست.
درک و شناخت و دریافتِ نور آگاهی فقط هنگامِ مراقبه سکوت یعنی در کیفیتِ آلفا که همان حالت خلسه است امکانپذیر است وقتی ذهن کاملا ساکت و متوقف شود و انسان با ادراکی گشوده و قلبی شهودی در حالتِ پذیرندگی و ارتباط با سطوح والاتری از شعور کیهانی باشد.
🌞💖
درک و شناخت و دریافتِ نور آگاهی فقط هنگامِ مراقبه سکوت یعنی در کیفیتِ آلفا که همان حالت خلسه است امکانپذیر است وقتی ذهن کاملا ساکت و متوقف شود و انسان با ادراکی گشوده و قلبی شهودی در حالتِ پذیرندگی و ارتباط با سطوح والاتری از شعور کیهانی باشد.
🌞💖
خطرناکزندگیکردن یعنی چه؟
پاسخ:
خطرناکزندگی کردن یعنی زندگی کردن.
اگر خطرناک زندگی نکنی، زندگی نمیکنی زندهبودن فقط در خطرات شکوفا میشود. زندگیکردن هرگز در امنیت شکوفا نمیشود؛ فقط در ناامنی شکوفا میشود.
اگر شروع کنی به کسب امنیت، یک حوضچه راکد میشوی. آنگاه انرژی تو دیگر حرکت نمیکند. آنگاه در ترس هستی، زیرا فرد هرگز نمیداند چگونه وارد ناشناخته شود. و چرا مخاطره کنی؟ «شناخته» امنتر است. آنگاه وسواس چیزهای آشنا را پیدا میکنی. سپس از آن بهستوه میآیی، حوصلهات سر میرود، در آن احساس رنج میکنی، ولی بازهم بهنظر آشنا و راحت میآید. دستکم شناختهشده است! ناشناخته تو را به لرزه میاندازد. خودِ فکر ناشناخته کافی است تا به تو احساس ناامنی بدهد.
در دنیا دو نوع مردم وجود دارند. اول: کسانیکه میخواهند در راحتی زندگی کنند ـــ آنان در جستجوی مرگ هستند؛ خواهان قبرهای راحت هستند. و دوم، کسانیکه میخواهند زندگی کنند ــ آنان زندگی خطرناک را انتخاب میکنند، زیرا زندگی فقط وقتی رونق پیدا میکند که مخاطره و ریسک وجود داشته باشد.
آیا هرگز برای کوهنوردی رفتهاید؟ هرچه بالاتر میروید بیشتر احساس شادابی و جوانی میکنید. هرچه خطر سقوط بیشتر باشد، هرچه آن درّهها عمیقتر باشند؛ احساس زندهبودن بیشتری میکنید... وقتی که فقط بین مرگ و زندگی آویزان هستی، آنگاه کسالتی وجود ندارد؛ آنگاه غباری از گذشته وجود ندارد؛ خواستهای برای آینده وجود ندارد. آنگاه لحظهی حال بسیار تند و تیز است: مانند یک شعله آتشین. همین کفایت میکند: تو در اینک و اینجا زندگی میکنی.
هرگاه ریسک ازدستدادن زندگی وجود داشته باشد، یک خوشی عظیم وجود دارد. زیرا همین مخاطره تو را بسیار زنده میسازد. برای همین است که بسیاری از مردم به سمت ورزشهای خطرناک جذب میشوند. ولی آن جاذبه در چیست؟
با رسیدن به بالاتر، با دورتر شدن از زندگی جاافتاده و روزمرّه، بار دیگر وحشی میشوی، بار دیگر بخشی از دنیای حیوانات میشوی. بار دیگر مانند یک ببر یا شیر یا یک رودخانه زندگی میکنی. بار دیگر مانند پرندهای در آسمانها به پرواز درمیآیی و دورتر و دورتر میروی. و هرلحظه، امنیت، حساب بانکی، زن، شوهر، خانواده، جامعه، کلیسا…. همگی دورتر و دورتر و کمرنگتر و کمرنگتر میشوند.
وقتی میگویم خطرناک زندگی کنید، منظورم این است که آن زندگی معمولی همراه با احترام را زندگی نکنید، این زندگی نیست.
شاید حرفهی خوبی داری و درآمد بالایی که پیوسته در بانک بیشتر میشود و همه چیز خوب پیش میرود. وقتی همهچیز خوب پیش میرود، فقط آن را ببین ـــ تو در حال مردن هستی و هیچ اتفاق دیگری نمیافتد. شاید مردم به تو احترام بگذارند، و وقتی بمیری یک تشییع جنازهی بزرگ داشته باشی و مردمان زیادی تو را تا گورستان دنبال کنند! خوب است: فقط همین! و سپس مردم تو را فراموش خواهند کرد. و تو تمام عمرت را فقط برای این چیزها زندگی کردهای.
تماشا کن ـــ انسان تمام زندگیاش را برای چیزهای معمولی و پیشپاافتاده از کف میدهد. معنویبودن یعنی اینکه درک کنی نباید به این چیزهای جزیی اهمیت زیادی بدهی. من نمیگویم که این چیزها بیمعنی هستند. من میگویم که آنها بامعنی هستند، ولی نه آنقدر بامعنی که تو میپنداری!
پول مورد نیاز هست؛ یک ضرورت است. ولی پول هدف نیست و نمیتواند هدف باشد. من یک ریاضتکش نیستم. ولی مردمانی را میبینم که فقط به انباشتن پول ادامه میدهند و سپس میمیرند. و آنان هرگز زندگی نکردهاند. هرگز لحظهای از زندگی پرتپش و پر سُرور را تجربه نکردهاند. آنان فقط زندانی راحتی، شناختهها و مورداحترامبودن بودهاند.
کار کن ــ کار مورد نیاز است ـــ ولی نگذار که کار تنها زندگی تو بشود. بازی باید در زندگی تو باقی بماند؛ مرکز زندگی تو باید باشد. کار باید وسیلهای باشد برای بازی. نگذار که زندگی تو فقط به یک روتین کارکردن تنزل کند. زیرا هدف زندگی بازی و تفریح است. بازی یعنی کاری را برای خودش انجامدادن.
خطرناکزندگیکردن یعنی طوری زندگی کردن که هرلحظه برای خودش یک هدف باشد. هر لحظه ارزش ذاتی خودش را دارد. و تو هراسی نداری. و میدانی که مرگ وجود دارد و وجود مرگ را پذیرفتهای و خودت را از مرگ پنهان نمیکنی.
آنان که شجاع هستند، بهپیش میروند: تمام فرصتها را برای خطر جستجو میکنند. فلسفهی زندگی آنان مانند شرکتهای بیمه نیست. فلسفهی زندگیشان مانند یک کوهنورد است، یک موجسوار در اقیانوس، یک چترباز در آسمان. و نهتنها در دریاهای بیرون سوار امواج میشوند؛ در دریاهای درون خود نیز موجسواری میکنند. و نهتنها در بیرون، از کوههای آلپ و هیمالیا صعود میکنند؛ قلههای درونی را نیز فتح میکنند.
بنابراین یک چیز را بهیاد داشته باش ـــ هرگز هنر خطرپذیری را فراموش نکن؛ هرگز، هرگز.
اشو
پاسخ:
خطرناکزندگی کردن یعنی زندگی کردن.
اگر خطرناک زندگی نکنی، زندگی نمیکنی زندهبودن فقط در خطرات شکوفا میشود. زندگیکردن هرگز در امنیت شکوفا نمیشود؛ فقط در ناامنی شکوفا میشود.
اگر شروع کنی به کسب امنیت، یک حوضچه راکد میشوی. آنگاه انرژی تو دیگر حرکت نمیکند. آنگاه در ترس هستی، زیرا فرد هرگز نمیداند چگونه وارد ناشناخته شود. و چرا مخاطره کنی؟ «شناخته» امنتر است. آنگاه وسواس چیزهای آشنا را پیدا میکنی. سپس از آن بهستوه میآیی، حوصلهات سر میرود، در آن احساس رنج میکنی، ولی بازهم بهنظر آشنا و راحت میآید. دستکم شناختهشده است! ناشناخته تو را به لرزه میاندازد. خودِ فکر ناشناخته کافی است تا به تو احساس ناامنی بدهد.
در دنیا دو نوع مردم وجود دارند. اول: کسانیکه میخواهند در راحتی زندگی کنند ـــ آنان در جستجوی مرگ هستند؛ خواهان قبرهای راحت هستند. و دوم، کسانیکه میخواهند زندگی کنند ــ آنان زندگی خطرناک را انتخاب میکنند، زیرا زندگی فقط وقتی رونق پیدا میکند که مخاطره و ریسک وجود داشته باشد.
آیا هرگز برای کوهنوردی رفتهاید؟ هرچه بالاتر میروید بیشتر احساس شادابی و جوانی میکنید. هرچه خطر سقوط بیشتر باشد، هرچه آن درّهها عمیقتر باشند؛ احساس زندهبودن بیشتری میکنید... وقتی که فقط بین مرگ و زندگی آویزان هستی، آنگاه کسالتی وجود ندارد؛ آنگاه غباری از گذشته وجود ندارد؛ خواستهای برای آینده وجود ندارد. آنگاه لحظهی حال بسیار تند و تیز است: مانند یک شعله آتشین. همین کفایت میکند: تو در اینک و اینجا زندگی میکنی.
هرگاه ریسک ازدستدادن زندگی وجود داشته باشد، یک خوشی عظیم وجود دارد. زیرا همین مخاطره تو را بسیار زنده میسازد. برای همین است که بسیاری از مردم به سمت ورزشهای خطرناک جذب میشوند. ولی آن جاذبه در چیست؟
با رسیدن به بالاتر، با دورتر شدن از زندگی جاافتاده و روزمرّه، بار دیگر وحشی میشوی، بار دیگر بخشی از دنیای حیوانات میشوی. بار دیگر مانند یک ببر یا شیر یا یک رودخانه زندگی میکنی. بار دیگر مانند پرندهای در آسمانها به پرواز درمیآیی و دورتر و دورتر میروی. و هرلحظه، امنیت، حساب بانکی، زن، شوهر، خانواده، جامعه، کلیسا…. همگی دورتر و دورتر و کمرنگتر و کمرنگتر میشوند.
وقتی میگویم خطرناک زندگی کنید، منظورم این است که آن زندگی معمولی همراه با احترام را زندگی نکنید، این زندگی نیست.
شاید حرفهی خوبی داری و درآمد بالایی که پیوسته در بانک بیشتر میشود و همه چیز خوب پیش میرود. وقتی همهچیز خوب پیش میرود، فقط آن را ببین ـــ تو در حال مردن هستی و هیچ اتفاق دیگری نمیافتد. شاید مردم به تو احترام بگذارند، و وقتی بمیری یک تشییع جنازهی بزرگ داشته باشی و مردمان زیادی تو را تا گورستان دنبال کنند! خوب است: فقط همین! و سپس مردم تو را فراموش خواهند کرد. و تو تمام عمرت را فقط برای این چیزها زندگی کردهای.
تماشا کن ـــ انسان تمام زندگیاش را برای چیزهای معمولی و پیشپاافتاده از کف میدهد. معنویبودن یعنی اینکه درک کنی نباید به این چیزهای جزیی اهمیت زیادی بدهی. من نمیگویم که این چیزها بیمعنی هستند. من میگویم که آنها بامعنی هستند، ولی نه آنقدر بامعنی که تو میپنداری!
پول مورد نیاز هست؛ یک ضرورت است. ولی پول هدف نیست و نمیتواند هدف باشد. من یک ریاضتکش نیستم. ولی مردمانی را میبینم که فقط به انباشتن پول ادامه میدهند و سپس میمیرند. و آنان هرگز زندگی نکردهاند. هرگز لحظهای از زندگی پرتپش و پر سُرور را تجربه نکردهاند. آنان فقط زندانی راحتی، شناختهها و مورداحترامبودن بودهاند.
کار کن ــ کار مورد نیاز است ـــ ولی نگذار که کار تنها زندگی تو بشود. بازی باید در زندگی تو باقی بماند؛ مرکز زندگی تو باید باشد. کار باید وسیلهای باشد برای بازی. نگذار که زندگی تو فقط به یک روتین کارکردن تنزل کند. زیرا هدف زندگی بازی و تفریح است. بازی یعنی کاری را برای خودش انجامدادن.
خطرناکزندگیکردن یعنی طوری زندگی کردن که هرلحظه برای خودش یک هدف باشد. هر لحظه ارزش ذاتی خودش را دارد. و تو هراسی نداری. و میدانی که مرگ وجود دارد و وجود مرگ را پذیرفتهای و خودت را از مرگ پنهان نمیکنی.
آنان که شجاع هستند، بهپیش میروند: تمام فرصتها را برای خطر جستجو میکنند. فلسفهی زندگی آنان مانند شرکتهای بیمه نیست. فلسفهی زندگیشان مانند یک کوهنورد است، یک موجسوار در اقیانوس، یک چترباز در آسمان. و نهتنها در دریاهای بیرون سوار امواج میشوند؛ در دریاهای درون خود نیز موجسواری میکنند. و نهتنها در بیرون، از کوههای آلپ و هیمالیا صعود میکنند؛ قلههای درونی را نیز فتح میکنند.
بنابراین یک چیز را بهیاد داشته باش ـــ هرگز هنر خطرپذیری را فراموش نکن؛ هرگز، هرگز.
اشو
به یاد داشته باش:
ذهن چیزی نیست جز آنچه که تاکنون جمع آوری کرده ای
ذهن تمام آن چیزی است که در درون خودت داری
وجود واقعی تو ورای ذهن است
وجود واقعی تو ورای داشتن قرار دارد
تو در بیرون چیزهایی را گردآوری کرده ها و در درون افکار را گردآورده ای، هردو در بعد داشتن هستند.
وقتی که دیگر به چیزها وابسته نباشی و دیگر به افکار هم وابسته نباشی، ناگهان آسمان باز را خواهی دید، آسمان باز "بودش" را خواهی دید. و این تنها چیزی است که ارزش داشتن را دارد و تنها چیزی که واقعاٌ می توانی داشته باشی.
اﺷﻮ
هنر_مردن
ذهن چیزی نیست جز آنچه که تاکنون جمع آوری کرده ای
ذهن تمام آن چیزی است که در درون خودت داری
وجود واقعی تو ورای ذهن است
وجود واقعی تو ورای داشتن قرار دارد
تو در بیرون چیزهایی را گردآوری کرده ها و در درون افکار را گردآورده ای، هردو در بعد داشتن هستند.
وقتی که دیگر به چیزها وابسته نباشی و دیگر به افکار هم وابسته نباشی، ناگهان آسمان باز را خواهی دید، آسمان باز "بودش" را خواهی دید. و این تنها چیزی است که ارزش داشتن را دارد و تنها چیزی که واقعاٌ می توانی داشته باشی.
اﺷﻮ
هنر_مردن
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تنها دارایی شما زندگیه...
سادگورو
سادگورو
مقاومت ذهنی چیست؟
ذهن ما برای خودش منطقه امن دارد. این منطقه امن بر گرفته از تمام عادتها و شیوه فکری است که در تمام طول سالها ذخیره کردیم.
چرا مقاومت ذهنی نسبت به تغییر داریم؟ چون ذهن همیشه شرایط قابل پیش بینی را دوست دارد. یعنی عادتهایی که سالها در آن نهادینه شدهاند. بنابر این وقتی اولین قدم رو برای شکستن این الگوها بر میداریم همه چیز ممکن است ترسناک بنظر برسد:
سریع ناامید میشویم،
زود خسته میشویم و
فکر میکنیم از پس آن بر نمیآییم
در ابتدا ذهن تمام تلاشش را میکند همان شرایط قبلی حفظ بشود. برای همین است که فرآیند تغییر به مرور و آهستگی شکل میگیرد.
وقتی به این موضوع آگاه باشیم و بدانیم که مقاومتهای ذهنی بخشی از فرآیند تغییر کردن هستند، میتوانیم همچنان آگاهانه در مسیر رشد و تغییر پا برجا باقی بمانیم.
ذهن ما برای خودش منطقه امن دارد. این منطقه امن بر گرفته از تمام عادتها و شیوه فکری است که در تمام طول سالها ذخیره کردیم.
چرا مقاومت ذهنی نسبت به تغییر داریم؟ چون ذهن همیشه شرایط قابل پیش بینی را دوست دارد. یعنی عادتهایی که سالها در آن نهادینه شدهاند. بنابر این وقتی اولین قدم رو برای شکستن این الگوها بر میداریم همه چیز ممکن است ترسناک بنظر برسد:
سریع ناامید میشویم،
زود خسته میشویم و
فکر میکنیم از پس آن بر نمیآییم
در ابتدا ذهن تمام تلاشش را میکند همان شرایط قبلی حفظ بشود. برای همین است که فرآیند تغییر به مرور و آهستگی شکل میگیرد.
وقتی به این موضوع آگاه باشیم و بدانیم که مقاومتهای ذهنی بخشی از فرآیند تغییر کردن هستند، میتوانیم همچنان آگاهانه در مسیر رشد و تغییر پا برجا باقی بمانیم.