#قاعده_اول_از_چهل_قاعده_شمس:
کلماتی که برای توصیف #پروردگار به کار می بریم، همچون #آینه ایست که #خود را در آن می بینیم. هنگامی که نام #خدا را می شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در #ترس و شرم به سر می بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا #عشق و #لطف و #مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در #وجود تو نیز فراوان است.
#شمس_تبریزی
#ملت_عشق
#الیف_شافاک
#چهل_قاعده_شمس
کلماتی که برای توصیف #پروردگار به کار می بریم، همچون #آینه ایست که #خود را در آن می بینیم. هنگامی که نام #خدا را می شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در #ترس و شرم به سر می بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می شنوی ابتدا #عشق و #لطف و #مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در #وجود تو نیز فراوان است.
#شمس_تبریزی
#ملت_عشق
#الیف_شافاک
#چهل_قاعده_شمس
#رستاخیز
تا وقتی در پی تازه هستی،
چطور می توانی بدون شناختن به دنبالش بگردی؟
تو آن را نمی شناسی و هرگز هم آن را قبلا ندیده ای.
جستجوی تازه، مثل كشفی بی انتهاست کسی نمی داند.
شخص باید از همان نقطه ندانستن آغاز کند و مثل یک کودک، معصومانه گام بردارد و از هیجان احتمالات بلرزد.
همان احتمالاتی که بی پایانند
نمی توانی کاری برای خلق تازه بکنی، چون، هر کاری انجام دهی،از کهنه سرچشمه می گیرد، از گذشته می آید، اما این به معنای راهنمایی و یا بدون تمایل به گذشته است.
عملی با چنین ویژگی هایی
مکاشفه آمیز ، مراقبه است.
عملکردی خودبخودی؛
بگذار آن لحظه تعیین کننده فرا رسد.
تصمیم ات را تحمیل نکن،
چرا که تصمیم از گذشته می آید و تازه را نابود می کند.
همچون کودک در لحظه عمل کن، خودت را به تمامی در لحظه بگشا!
در این صورت هر روز با گشایشی نو از راه می رسد.
نور تازه، چشم انداز تازه و این مناظر تازه در پی تغییر تو خواهند بود.
یک روز سرانجام درمی یابی که در هر لحظه تازه هستی.
کهنه دیگر نمی آید. یک روز ابری بر تو سایه نمی افکند.تو چون نسیمی صبحگاهی تازه و جوان هستی،
این معنای واقعی رستاخیز است.
اگر این را درک کنی از حافظه آزاد میشوی؛ خاطره ای خیالی،
حافظه چیز مرده ای است.
هرگز حقیقی نیست و نمی تواند باشد، چرا که حقیقت همیشه زنده است حقیقت زندگی است.
حافظه استمرار چیزی است که دیگر وجود ندارد. زندگی در جهان ارواح است.
ولی شامل ما هم می شود،زندان ماست. در حقیقت، خود ماست.
حافظه آفريننده پیوند یا ترکیبی بنام «من»، «نفس» است،
طبیعتا این تمامیت دروغین که «من» نامیده می شود، پیوسته از مرگ می ترسد.
به این دلیل است که شما از تازه در هراسید. این «من» می ترسد، نه تو
#وجود ترس ندارد.
بلکه نفس هراسان است.چون نفس خیلی خیلی از مرگ می ترسد.
نفس ساختگی و قراردادی است.
به هم وصل شده است و هر لحظه ممکن است از هم جدا شود.
و وقتی تازه می آید، ترس وجود دارد. نفس می ترسد، ممکن است از هم بشکند.
به گونه ای سعی دارد تمامیت اش را حفظ کند، وحدت اش را حفظ کند
ولی اکنون چیز تازه ای از راه می رسد. ممکن است چیز شکننده ای باشد.
به این خاطر است که نفس هیچگاه از تازه با شادی استقبال نمی کنی.
نفس هرگز مرگش را با خاموشی پذیرا نیست.
چطور ممکن است فرود اش را با خوشی پذیرا باشد.
تا وقتی که درک نکنی تو نفس نیستی، قادر نخواهی بود تازه را بپذیری،
روزی درک می کنی که نفس تنها خاطره گذشته است، نه چیز دیگر و اینکه تو تنها حافظه نیستی و حافظه چیزی جز کامپیوتر زنده نیست.
اشو
کتاب_شهامت
تا وقتی در پی تازه هستی،
چطور می توانی بدون شناختن به دنبالش بگردی؟
تو آن را نمی شناسی و هرگز هم آن را قبلا ندیده ای.
جستجوی تازه، مثل كشفی بی انتهاست کسی نمی داند.
شخص باید از همان نقطه ندانستن آغاز کند و مثل یک کودک، معصومانه گام بردارد و از هیجان احتمالات بلرزد.
همان احتمالاتی که بی پایانند
نمی توانی کاری برای خلق تازه بکنی، چون، هر کاری انجام دهی،از کهنه سرچشمه می گیرد، از گذشته می آید، اما این به معنای راهنمایی و یا بدون تمایل به گذشته است.
عملی با چنین ویژگی هایی
مکاشفه آمیز ، مراقبه است.
عملکردی خودبخودی؛
بگذار آن لحظه تعیین کننده فرا رسد.
تصمیم ات را تحمیل نکن،
چرا که تصمیم از گذشته می آید و تازه را نابود می کند.
همچون کودک در لحظه عمل کن، خودت را به تمامی در لحظه بگشا!
در این صورت هر روز با گشایشی نو از راه می رسد.
نور تازه، چشم انداز تازه و این مناظر تازه در پی تغییر تو خواهند بود.
یک روز سرانجام درمی یابی که در هر لحظه تازه هستی.
کهنه دیگر نمی آید. یک روز ابری بر تو سایه نمی افکند.تو چون نسیمی صبحگاهی تازه و جوان هستی،
این معنای واقعی رستاخیز است.
اگر این را درک کنی از حافظه آزاد میشوی؛ خاطره ای خیالی،
حافظه چیز مرده ای است.
هرگز حقیقی نیست و نمی تواند باشد، چرا که حقیقت همیشه زنده است حقیقت زندگی است.
حافظه استمرار چیزی است که دیگر وجود ندارد. زندگی در جهان ارواح است.
ولی شامل ما هم می شود،زندان ماست. در حقیقت، خود ماست.
حافظه آفريننده پیوند یا ترکیبی بنام «من»، «نفس» است،
طبیعتا این تمامیت دروغین که «من» نامیده می شود، پیوسته از مرگ می ترسد.
به این دلیل است که شما از تازه در هراسید. این «من» می ترسد، نه تو
#وجود ترس ندارد.
بلکه نفس هراسان است.چون نفس خیلی خیلی از مرگ می ترسد.
نفس ساختگی و قراردادی است.
به هم وصل شده است و هر لحظه ممکن است از هم جدا شود.
و وقتی تازه می آید، ترس وجود دارد. نفس می ترسد، ممکن است از هم بشکند.
به گونه ای سعی دارد تمامیت اش را حفظ کند، وحدت اش را حفظ کند
ولی اکنون چیز تازه ای از راه می رسد. ممکن است چیز شکننده ای باشد.
به این خاطر است که نفس هیچگاه از تازه با شادی استقبال نمی کنی.
نفس هرگز مرگش را با خاموشی پذیرا نیست.
چطور ممکن است فرود اش را با خوشی پذیرا باشد.
تا وقتی که درک نکنی تو نفس نیستی، قادر نخواهی بود تازه را بپذیری،
روزی درک می کنی که نفس تنها خاطره گذشته است، نه چیز دیگر و اینکه تو تنها حافظه نیستی و حافظه چیزی جز کامپیوتر زنده نیست.
اشو
کتاب_شهامت
#معشوق_دروازه_است
اگر بتوانی شخصی را به عنوان شریک یا همسر پیدا کنی،
کسی که آماده باشد با تو به آن مرکز درونی وجودت حرکت کند،
کسی که آماده باشد با تو به اوج رابطه صعود کند،
آنوقت این رابطه مراقبه گونه خواهد شد.
آنگاه توسط این رابطه، به آن رابطهِ غایی دست خواهی یافت.
آنگاه آن دیگري فقط یک دروازه می شود.
بگذار توضیح بدهم:
اگر عاشق کسی باشی، رفته رفته، نخست پیرامون آن شخص(فرم ظاهری اش) محو می شود، شکل آن شخص از بین خواهد رفت. بیشتر و بیشتر با آن #وجود_درونی، با آن بی شکل در تماس خواهی بود.
شکل او رفته رفته مبهم شده و ناپدید می گردد.
اگر عمیق تر بروي، حتی این شخص بی شکل نیز شروع می کند به ازبین رفتن و ذوب شدن.
آنگاه فراسو گشوده می شود.
آنگاه آن فرد بخصوص تنها یک دروازه میشود، یک روزنه. و تو توسط معشوقت، الوهیت را خواهی یافت.
ما چون قادر به عشق ورزیدن نیستیم،
به تشریفات مذهبی بسیار نیاز داریم.
آن ها یک جایگزین هستند، جایگزین هایی بسیار ضعیف.
یک میرا به معبدي نیاز ندارد که براي پرستش به آنجا برود.
تمامی جهان هستی پرستشگاه اوست.
او می تواند در برابر یک درخت برقصد
و آن درخت کریشنا می شود.
او می تواند براي یک پرنده آواز بخواند
و آن پرنده کریشنا میشود.
عشق او چنان است که به هر چه بنگرد،
آن در باز می شود و کریشنا هویدا می گردد، معشوق پدیدار می شود.
ولی نخستین لمحه همیشه توسط یک فرد می آید.
در تماس بودن با کائنات دشوار است.
بسیار بزرگ است، بسیار پهناور، بی آغاز و بی پایان است.
از کجا شروع می کنی؟
از کجا واردش می شوي؟
معشوق، دروازه است.
اشو
اگر بتوانی شخصی را به عنوان شریک یا همسر پیدا کنی،
کسی که آماده باشد با تو به آن مرکز درونی وجودت حرکت کند،
کسی که آماده باشد با تو به اوج رابطه صعود کند،
آنوقت این رابطه مراقبه گونه خواهد شد.
آنگاه توسط این رابطه، به آن رابطهِ غایی دست خواهی یافت.
آنگاه آن دیگري فقط یک دروازه می شود.
بگذار توضیح بدهم:
اگر عاشق کسی باشی، رفته رفته، نخست پیرامون آن شخص(فرم ظاهری اش) محو می شود، شکل آن شخص از بین خواهد رفت. بیشتر و بیشتر با آن #وجود_درونی، با آن بی شکل در تماس خواهی بود.
شکل او رفته رفته مبهم شده و ناپدید می گردد.
اگر عمیق تر بروي، حتی این شخص بی شکل نیز شروع می کند به ازبین رفتن و ذوب شدن.
آنگاه فراسو گشوده می شود.
آنگاه آن فرد بخصوص تنها یک دروازه میشود، یک روزنه. و تو توسط معشوقت، الوهیت را خواهی یافت.
ما چون قادر به عشق ورزیدن نیستیم،
به تشریفات مذهبی بسیار نیاز داریم.
آن ها یک جایگزین هستند، جایگزین هایی بسیار ضعیف.
یک میرا به معبدي نیاز ندارد که براي پرستش به آنجا برود.
تمامی جهان هستی پرستشگاه اوست.
او می تواند در برابر یک درخت برقصد
و آن درخت کریشنا می شود.
او می تواند براي یک پرنده آواز بخواند
و آن پرنده کریشنا میشود.
عشق او چنان است که به هر چه بنگرد،
آن در باز می شود و کریشنا هویدا می گردد، معشوق پدیدار می شود.
ولی نخستین لمحه همیشه توسط یک فرد می آید.
در تماس بودن با کائنات دشوار است.
بسیار بزرگ است، بسیار پهناور، بی آغاز و بی پایان است.
از کجا شروع می کنی؟
از کجا واردش می شوي؟
معشوق، دروازه است.
اشو
اشـoshoـو:
داستان کوتاهی شنیده ام:
در ولایتی مدت طولانی باران نباریده بود و همه چیز خشک و پژمرده بود .
در نهایت اهالی روستا تصمیم گرفتند مرد باران ساز را از سرزمینی دور بیاورند تا برای زمینهای خشکشان باران بیاورد .
باران ساز پیرمرد خردمندی بود و قول انجامش را داد به شرطی که برایش دور از شهر کلبه ای بسازند و طی سه روز هیچکس به آنجا نرود و آب و غذا هم برایش نبرند .
عصر روز سوم باران فراوانی بارید .
مردم برای قدر دانی نزد او رفتند و پرسیدند به ما بگو چه کردی ....
او گفت بسیار ساده بود:
در این سه روز خودم را در نظم قرار دادم به این خاطر که می دانم که:
وقتی من در نظم هستم جهان اطرافم در نظم خواهد بود و خشکی باید جایش را به باران بدهد.
وقتی تو در نظم هستی ، آنگاه کل دنیا برای تو در نظم خواهد بود ، وقتی تو در هارمونی هستی، کل اطرافت در هارمونی خواهد بود .
و وقتی در بی نظمی و ناهماهنگی باشی کل دنیا برایت آشفته و ناهماهنگ می شود .
اما نظم نباید تحمیلی باشد وگرنه در عمق وجودت بی نظمی ادامه می یابد .
اشو
ساراها
زندگی ژرف ترین اسرار را دارد و آن این است: اگر برای کسی زندگی کنی، برای نخستین بار زنده هستی. و اگر #وجود_تو_خدمتی باشد برای بسیاری از انسانها، #زندگیت_غنیتر خواهد بود.
وقتی فقط برای خودت زندگی کنی، زندگیت بیفایده است؛ اهمیتی ندارد، بیمعنی است
لحظهای که بخاطر کسی زندگی کنی،
براى نخستین بار زندگیت بامعنی و مهم میگردد؛
معنی خدمت این است
ولی آن خدمت فقط میتواند بر اساس قلب باشد؛ نمیتواند بر پایه افکار باشد.
اشو
داستان کوتاهی شنیده ام:
در ولایتی مدت طولانی باران نباریده بود و همه چیز خشک و پژمرده بود .
در نهایت اهالی روستا تصمیم گرفتند مرد باران ساز را از سرزمینی دور بیاورند تا برای زمینهای خشکشان باران بیاورد .
باران ساز پیرمرد خردمندی بود و قول انجامش را داد به شرطی که برایش دور از شهر کلبه ای بسازند و طی سه روز هیچکس به آنجا نرود و آب و غذا هم برایش نبرند .
عصر روز سوم باران فراوانی بارید .
مردم برای قدر دانی نزد او رفتند و پرسیدند به ما بگو چه کردی ....
او گفت بسیار ساده بود:
در این سه روز خودم را در نظم قرار دادم به این خاطر که می دانم که:
وقتی من در نظم هستم جهان اطرافم در نظم خواهد بود و خشکی باید جایش را به باران بدهد.
وقتی تو در نظم هستی ، آنگاه کل دنیا برای تو در نظم خواهد بود ، وقتی تو در هارمونی هستی، کل اطرافت در هارمونی خواهد بود .
و وقتی در بی نظمی و ناهماهنگی باشی کل دنیا برایت آشفته و ناهماهنگ می شود .
اما نظم نباید تحمیلی باشد وگرنه در عمق وجودت بی نظمی ادامه می یابد .
اشو
ساراها
زندگی ژرف ترین اسرار را دارد و آن این است: اگر برای کسی زندگی کنی، برای نخستین بار زنده هستی. و اگر #وجود_تو_خدمتی باشد برای بسیاری از انسانها، #زندگیت_غنیتر خواهد بود.
وقتی فقط برای خودت زندگی کنی، زندگیت بیفایده است؛ اهمیتی ندارد، بیمعنی است
لحظهای که بخاطر کسی زندگی کنی،
براى نخستین بار زندگیت بامعنی و مهم میگردد؛
معنی خدمت این است
ولی آن خدمت فقط میتواند بر اساس قلب باشد؛ نمیتواند بر پایه افکار باشد.
اشو
به یاد بسپار:
وقتی کاملاً در روح خودت جذب شوی، یک انقلاب بینظیر رخ میدهد
آنگاه درمییابی که این روح نیست،
خدا است
خدا بهنظر جدا میرسد زیرا تو از روح خودت بسیار دور هستی. روزی که فاصله بین تو و روحت ازبین برود، فاصله با خداوند نیز ازبین خواهد رفت. آنگاه #وجود همان خداست
آنوقت یکرنگ میشوی. آنگاه دوگانه نیستی. وقتی تو و خداوند یکی شوید، عشق پدید میآید
و این واقعه در هر زمان که شروع کنی به روی آوردن به درون میتواند رخ بدهد
خداوند در آنجا پنهان است و منتظر تو
این سوترا 👇
بشنو آوادو! گوراک میگوید
اینگونه در دنیا زندگی کن:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
در دنیا اینگونه زندگی کن ــ همچون آینه. آینه بازتاب مردی زیبا را زیبا نشان میدهد، بازتاب مردی زشت را زشت. ولی آینه چیزی نمیگوید، آینه نظر نمیدهد
آینه نمیگوید، “آها! چه زیبا” و همچنین نمیگوید، ”برو، دور شو؛ حرکت کن؛ چه مرد زشت وحشتناکی در من منعکس شده است! او مرا هم زشت میسازد!” آینه یک شاهد باقی میماند
این یک سوترا برای مشاهدهگری است
هنر زندگی در دنیا همین مشاهدهگری است:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
ببین، بشنو، گذر کن. زندگی فقط یک نمایشنامه است؛ یک فیلم است روی پرده سینما. در اینجا فقط بازی آفتاب است و سایهها. درگیر آن نشو
نفْس شما فقط در انجامدهندهبودنِ شماست
روزی که یک شاهد بشوید، نفس رفته است. آنوقت چه نفْسی باقی میماند؟ آنجا فقط کسی هست که میبیند، آن ناظر
آینه چه نفْسی دارد؟
و کسی که نفس او رفته باشد، بارُ سنگین او نیز رفته است
کسی که بارِ سنگینی ندارد میتواند تا خداوند پرواز کند.
این بار چیست؟ آن نفْس، آن کننده. بهمحضی که یک شاهد بشوی، سبکبار هستی. شاهد بشو و ساکت میشوی. یک آینه همیشه ساکت است. بازتابها میآیند پاک میشوند؛ چه ربطی به آینه دارد! آینه فقط تماشا میکند
اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
وقتی کاملاً در روح خودت جذب شوی، یک انقلاب بینظیر رخ میدهد
آنگاه درمییابی که این روح نیست،
خدا است
خدا بهنظر جدا میرسد زیرا تو از روح خودت بسیار دور هستی. روزی که فاصله بین تو و روحت ازبین برود، فاصله با خداوند نیز ازبین خواهد رفت. آنگاه #وجود همان خداست
آنوقت یکرنگ میشوی. آنگاه دوگانه نیستی. وقتی تو و خداوند یکی شوید، عشق پدید میآید
و این واقعه در هر زمان که شروع کنی به روی آوردن به درون میتواند رخ بدهد
خداوند در آنجا پنهان است و منتظر تو
این سوترا 👇
بشنو آوادو! گوراک میگوید
اینگونه در دنیا زندگی کن:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
در دنیا اینگونه زندگی کن ــ همچون آینه. آینه بازتاب مردی زیبا را زیبا نشان میدهد، بازتاب مردی زشت را زشت. ولی آینه چیزی نمیگوید، آینه نظر نمیدهد
آینه نمیگوید، “آها! چه زیبا” و همچنین نمیگوید، ”برو، دور شو؛ حرکت کن؛ چه مرد زشت وحشتناکی در من منعکس شده است! او مرا هم زشت میسازد!” آینه یک شاهد باقی میماند
این یک سوترا برای مشاهدهگری است
هنر زندگی در دنیا همین مشاهدهگری است:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
ببین، بشنو، گذر کن. زندگی فقط یک نمایشنامه است؛ یک فیلم است روی پرده سینما. در اینجا فقط بازی آفتاب است و سایهها. درگیر آن نشو
نفْس شما فقط در انجامدهندهبودنِ شماست
روزی که یک شاهد بشوید، نفس رفته است. آنوقت چه نفْسی باقی میماند؟ آنجا فقط کسی هست که میبیند، آن ناظر
آینه چه نفْسی دارد؟
و کسی که نفس او رفته باشد، بارُ سنگین او نیز رفته است
کسی که بارِ سنگینی ندارد میتواند تا خداوند پرواز کند.
این بار چیست؟ آن نفْس، آن کننده. بهمحضی که یک شاهد بشوی، سبکبار هستی. شاهد بشو و ساکت میشوی. یک آینه همیشه ساکت است. بازتابها میآیند پاک میشوند؛ چه ربطی به آینه دارد! آینه فقط تماشا میکند
اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
Forwarded from Narmin Clauß
#سوال_از_اشو
اشوی محبوب، من هم اکنون به یاد آوردهام که ما افکار انسانی یا احساسات انسانی نیستیم
ما موجودات انسانی هستیم
ما فقط به منظور بودن هستیم
اینطور نیست؟
آن یک تحملی نیست که فقط عده ای از مردم بتوانند از عهدهاش برآیند.
فقط بودن، واقعاً خوب است، اینطور نیست؟
#پاسخ
مانیشا(سوال کننده) ، چه تو بدانی چه ندانی، نمیتوانی هیچ کار دیگری جز #بودن انجام دهی.
هیچ راهی برای چیزی دیگر بودن،
جز آنچه که هستی، وجود ندارد.
یک گل سرخ، گل سرخ است. و هر چه هم که تلاش کند، نمیتواند نیلوفر شود. همین امر درمورد نیلوفر هم درست است. آن نمیتواند گل همیشه بهار شود.
هر کسی باید در وجود خودش محترم و با وقار باشد. تفکرِ شما، بسیار سطحی است، لایۀ اول است، اساسی نیست.
آن میتواند تغییرکند. آن پیوسته در حال تغییر است.
احساسات شما هم خیلی عمیق نیست. آن، از فکر، کمی عمیقتر است. اما آن هم می تواند در کسری از ثانیه تغییر کند.
شما میدانید که افکار شما و احساسات شما تغییر میکنند. اما باید چیزی در شما
وجود داشته باشد که تغییر نکند.
آن، #وجود شماست که غیر قابل تغییر است
اگر در وجود و بودن، ریشه دار باقی بمانید. آنگاه کم کم شروع به رشد کردن به شیوۀ کاملاً متفاوت با مردم معمولی، خواهید کرد
وقتی که مردم احساساتی تر و هیجانی تر می شوند، احساس آنها دارد رشد میکند، اما خودشان یکسان باقی میمانند.
اگر وجود خود را بشناسید و بدون گمراه شدن، در آنجا باقی بمانید، نوع کاملاً
متفاوتی از رشد کردن را خواهید یافت،
نه پیر و مسن شدن، بلکه رشد کردن و بالا رفتن
نه به چیزی دیگر رشد کردن،
بلکه بیشتر و بیشتر به خودتان رشد خواهید کرد.
بیشتر و بیشتر خود بودن.
و این امر، برکت و وجد و خلسۀ عظیمی میآورد.
#اشو
کتاب ذن: جهش کوانتومی از ذهن به بی ذهنی
اشوی محبوب، من هم اکنون به یاد آوردهام که ما افکار انسانی یا احساسات انسانی نیستیم
ما موجودات انسانی هستیم
ما فقط به منظور بودن هستیم
اینطور نیست؟
آن یک تحملی نیست که فقط عده ای از مردم بتوانند از عهدهاش برآیند.
فقط بودن، واقعاً خوب است، اینطور نیست؟
#پاسخ
مانیشا(سوال کننده) ، چه تو بدانی چه ندانی، نمیتوانی هیچ کار دیگری جز #بودن انجام دهی.
هیچ راهی برای چیزی دیگر بودن،
جز آنچه که هستی، وجود ندارد.
یک گل سرخ، گل سرخ است. و هر چه هم که تلاش کند، نمیتواند نیلوفر شود. همین امر درمورد نیلوفر هم درست است. آن نمیتواند گل همیشه بهار شود.
هر کسی باید در وجود خودش محترم و با وقار باشد. تفکرِ شما، بسیار سطحی است، لایۀ اول است، اساسی نیست.
آن میتواند تغییرکند. آن پیوسته در حال تغییر است.
احساسات شما هم خیلی عمیق نیست. آن، از فکر، کمی عمیقتر است. اما آن هم می تواند در کسری از ثانیه تغییر کند.
شما میدانید که افکار شما و احساسات شما تغییر میکنند. اما باید چیزی در شما
وجود داشته باشد که تغییر نکند.
آن، #وجود شماست که غیر قابل تغییر است
اگر در وجود و بودن، ریشه دار باقی بمانید. آنگاه کم کم شروع به رشد کردن به شیوۀ کاملاً متفاوت با مردم معمولی، خواهید کرد
وقتی که مردم احساساتی تر و هیجانی تر می شوند، احساس آنها دارد رشد میکند، اما خودشان یکسان باقی میمانند.
اگر وجود خود را بشناسید و بدون گمراه شدن، در آنجا باقی بمانید، نوع کاملاً
متفاوتی از رشد کردن را خواهید یافت،
نه پیر و مسن شدن، بلکه رشد کردن و بالا رفتن
نه به چیزی دیگر رشد کردن،
بلکه بیشتر و بیشتر به خودتان رشد خواهید کرد.
بیشتر و بیشتر خود بودن.
و این امر، برکت و وجد و خلسۀ عظیمی میآورد.
#اشو
کتاب ذن: جهش کوانتومی از ذهن به بی ذهنی
به یاد بسپار:
وقتی کاملاً در روح خودت جذب شوی، یک انقلاب بینظیر رخ میدهد
آنگاه درمییابی که این روح نیست،
خدا است
خدا بهنظر جدا میرسد زیرا تو از روح خودت بسیار دور هستی. روزی که فاصله بین تو و روحت ازبین برود، فاصله با خداوند نیز ازبین خواهد رفت. آنگاه #وجود همان خداست
آنوقت یکرنگ میشوی. آنگاه دوگانه نیستی. وقتی تو و خداوند یکی شوید، عشق پدید میآید
و این واقعه در هر زمان که شروع کنی به روی آوردن به درون میتواند رخ بدهد
خداوند در آنجا پنهان است و منتظر تو
این سوترا 👇
بشنو آوادو! گوراک میگوید
اینگونه در دنیا زندگی کن:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
در دنیا اینگونه زندگی کن ــ همچون آینه. آینه بازتاب مردی زیبا را زیبا نشان میدهد، بازتاب مردی زشت را زشت. ولی آینه چیزی نمیگوید، آینه نظر نمیدهد
آینه نمیگوید، “آها! چه زیبا” و همچنین نمیگوید، ”برو، دور شو؛ حرکت کن؛ چه مرد زشت وحشتناکی در من منعکس شده است! او مرا هم زشت میسازد!” آینه یک شاهد باقی میماند
این یک سوترا برای مشاهدهگری است
هنر زندگی در دنیا همین مشاهدهگری است:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
ببین، بشنو، گذر کن. زندگی فقط یک نمایشنامه است؛ یک فیلم است روی پرده سینما. در اینجا فقط بازی آفتاب است و سایهها. درگیر آن نشو
نفْس شما فقط در انجامدهندهبودنِ شماست
روزی که یک شاهد بشوید، نفس رفته است. آنوقت چه نفْسی باقی میماند؟ آنجا فقط کسی هست که میبیند، آن ناظر
آینه چه نفْسی دارد؟
و کسی که نفس او رفته باشد، بارُ سنگین او نیز رفته است
کسی که بارِ سنگینی ندارد میتواند تا خداوند پرواز کند.
این بار چیست؟ آن نفْس، آن کننده. بهمحضی که یک شاهد بشوی، سبکبار هستی. شاهد بشو و ساکت میشوی. یک آینه همیشه ساکت است. بازتابها میآیند پاک میشوند؛ چه ربطی به آینه دارد! آینه فقط تماشا میکند.
وقتی کاملاً در روح خودت جذب شوی، یک انقلاب بینظیر رخ میدهد
آنگاه درمییابی که این روح نیست،
خدا است
خدا بهنظر جدا میرسد زیرا تو از روح خودت بسیار دور هستی. روزی که فاصله بین تو و روحت ازبین برود، فاصله با خداوند نیز ازبین خواهد رفت. آنگاه #وجود همان خداست
آنوقت یکرنگ میشوی. آنگاه دوگانه نیستی. وقتی تو و خداوند یکی شوید، عشق پدید میآید
و این واقعه در هر زمان که شروع کنی به روی آوردن به درون میتواند رخ بدهد
خداوند در آنجا پنهان است و منتظر تو
این سوترا 👇
بشنو آوادو! گوراک میگوید
اینگونه در دنیا زندگی کن:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
در دنیا اینگونه زندگی کن ــ همچون آینه. آینه بازتاب مردی زیبا را زیبا نشان میدهد، بازتاب مردی زشت را زشت. ولی آینه چیزی نمیگوید، آینه نظر نمیدهد
آینه نمیگوید، “آها! چه زیبا” و همچنین نمیگوید، ”برو، دور شو؛ حرکت کن؛ چه مرد زشت وحشتناکی در من منعکس شده است! او مرا هم زشت میسازد!” آینه یک شاهد باقی میماند
این یک سوترا برای مشاهدهگری است
هنر زندگی در دنیا همین مشاهدهگری است:
چشمها میبینند، گوشها میشنوند؛ دهان هیچ نمیگوید.
ببین، بشنو، گذر کن. زندگی فقط یک نمایشنامه است؛ یک فیلم است روی پرده سینما. در اینجا فقط بازی آفتاب است و سایهها. درگیر آن نشو
نفْس شما فقط در انجامدهندهبودنِ شماست
روزی که یک شاهد بشوید، نفس رفته است. آنوقت چه نفْسی باقی میماند؟ آنجا فقط کسی هست که میبیند، آن ناظر
آینه چه نفْسی دارد؟
و کسی که نفس او رفته باشد، بارُ سنگین او نیز رفته است
کسی که بارِ سنگینی ندارد میتواند تا خداوند پرواز کند.
این بار چیست؟ آن نفْس، آن کننده. بهمحضی که یک شاهد بشوی، سبکبار هستی. شاهد بشو و ساکت میشوی. یک آینه همیشه ساکت است. بازتابها میآیند پاک میشوند؛ چه ربطی به آینه دارد! آینه فقط تماشا میکند.