عشق و نور
1.01K subscribers
296 photos
1.17K videos
19 files
522 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی و صوتی های نرمین مختص مالک کانال

https://t.me/salamzendgi7

لینک تمام کنفرانسها


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
ادامه قسمت چهارم(پایانی) پیشگفتار اشو👇

برخی از مردم وقتی در مصیبت هستند نام خدا را بر زبان می‌آورند؛ هیچکس وقتی که در شادی و ضیافت است به یاد خدا نیست. و این لحظه‌ای درست برای یادآوردی خداوند است ـــ زیرا فقط وقتی که شاد و بسیار مشعوف هستی، به خداوند نزدیک هستی. وقتی در رنج و مصیبت هستی، بسته شده‌ای و از او بسیار دور هستی. وقتی که شاد هستی باز و جاری خواهی بود؛ می‌توانی دست خداوند را بگیری.
پس می‌توانی خداوند را طبق عادت یاد کنی، زیرا از همان کودکی به تو آموزش داده شده ـــ این نوعی اعتیاد است، مانند سیگارکشیدن. اگر سیگار بکشی، خیلی لذت نمی‌بری؛ اگر سیگار نکشی احساس می‌کنی چیزی کسر داری.
اگر هر صبح و هر شب خدا را به یاد بیاوری، چیزی به دست نمی‌آوری زیرا این یادآوری از قلب نیست ــ فقط زبانی، ذهنی و مکانیکی است. ولی اگر به یاد نیاوری، احساس می‌کنی که کمبودی داری! یادآوری تو یک مراسم تشریفاتی شده است. مراقب باشید که خداوند را یک مراسم تشریفاتی نکنید و در این مورد حرفه‌ای عمل نکنید.

تاوقتیکه کاری را با عشقی عمیق و با یک درگیری شدید و تعهد کامل و با صداقت تمام و با تمامی وجود انجام ندهید، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.

برای برخی از مردم دین مانند پاهای مصنوعی است: نه گرما دارد و نه زندگی. و بااینکه به آنان کمک می‌کند تا جابه‌جا شوند، هرگز بخشی از وجود آنان نمی‌شود. باید هر روز آن را به خودشان وصل کنند.

به‌یاد بسپارید که این برای میلیون‌ها انسان روی زمین رخ داده، می‌تواند برای شما نیز رخ بدهد. پاهای مصنوعی خلق نکنید، بگذارید پاهای طبیعی رشد کنند. فقط آنوقت است که زندگی شما گرما دارد، لذت دارد ـــ نه یک لبخند دروغین روی لب‌ها، نه یک نوعی شادی مصنوعی که به آن تظاهر کنید، نه یک نقاب؛ بلکه در واقعیت.
شما معمولاً چیزهایی را به خود می‌آویزید: کسی یک لبخند زیبا حمل می‌کند، دیگری صورتی بسیار مهربان نشان می‌دهد، دیگری یک شخصیت بسیار بسیار مهربان از خود نشان می‌دهد ـــ ولی تمام اینها پوشش‌هایی هستند که خود را در آنها می‌پوشانید. در عمق وجود همانی که بودید باقی می‌مانید.

این سوتراها می‌توانند یک انقلاب شوند.
نخستین چیز، همیشه این سوال هست: “من کیستم؟” و فرد باید به پرسیدن ادامه دهد.
وقتی می‌پرسی “من کیستم؟”، مولادار پاسخ خواهد داد: “تو یک بدن هستی! چه بی‌معنی! نیازی به پرسیدن نیست، تو خودت این را می‌دانی!”
سپس دومین حیطه پاسخ می‌دهد،
“تو جنسیت خودت هستی!”
سپس سومین می‌گوید، “تو یک نفسْ قدرتمند هستی!” و همینطور….

به یاد بسپارید که فقط وقتی باید از پرسیدن بازبمانید که پاسخی نیاید، نه قبل از آن
اگر پاسخی بیاید که “تو این هستی یا آن هستی” آنگاه خوب بدانید که یک مرکزی هست که پاسخ را فراهم می‌کند
وقتی از تمام شش مرکز گذشته باشی و تمام پاسخ‌ها مردود شده باشد، به پرسیدن ادامه می‌دهی: “من کیستم؟”
سکوت وجود دارد، هیچ پاسخی از هیچ گوشه و کناری نمی‌آید
تو مطلقاً حضور داری، کاملاً‌ساکت و حتی ارتعاشِ “من کیستم؟” هم وجود ندارد ــ فقط سکوت وجود دارد. آنوقت آن معجزه رخ می‌دهد: حتی نمی‌توانی پاسخی فراهم کنی. پاسخ‌ها بی‌معنی شده‌اند و در نهایت آن پرسش هم بی‌معنی می‌شود
نخست پاسخ‌ها ازبین می‌روند و سپس آن پرسش هم ناپدید می‌شود ـــ
زیرا این دو فقط می‌توانند باهم زندگی کنند. مانند دو روی یک سکّه هستند ــ اگر یک طرف ازبین برود، طرف دیگر نمی‌تواند باقی بماند. نخست پاسخ‌ها ناپدید می‌شوند، سپس  آن پرسش ازبین می‌رود.
و با ناپدید شدنِ پرسش و پاسخ، به آن ماوراء را درک می‌کنی. آن را می‌شناسی، ولی نمی‌توانی بگویی؛ می‌دانی، ولی نمی‌توانی در مورد کلامی بگویی. تو از عمق وجودت می‌دانی که کیستی، ولی نمی‌توانی آن را به سخن دربیاوری.

این شناختن زندگی است، دانش کتابی نیست، وام‌گرفته‌شده نیست، از دیگران نیست. در تو برخاسته است.
و با برخاستن این شناخت، تو یک بودا هستی. و آنوقت شروع می‌کنی به خندیدن زیرا به این شناخت می‌رسی که تو از همان ابتدا یک بودا بوده‌ای؛
فقط هرگز عمیقاً‌ نگاه نکرده بودی. تو در بیرون خودت می‌گشتی و می‌چرخیدی: هرگز به وطن وارد نشده بودی
آرتور شوپنهاور، فیلسوف، در خیابانی دورافتاده قدم می‌زد. او که غرق در افکارش بود بطور تصادفی با یک عابر دیگر برخورد کرد. مرد عابر خشمگین از این ضربه و بی‌اعتنایی ظاهری فیلسوف فریاد زد، “خوب، فکر می‌کنی کی هستی تو؟”
فیلسوف که هنوز غرق در افکارش بود پاسخ داد، “من کی هستم؟ چقدر دوست داشتم این را می‌دانستم!”

هیچکس خودش را نمی‌شناسد.
با دانستن این ـــ که من نمی‌دانم که کیستم ـــ سفر آغاز می‌شود

اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
نخستین سوترا:
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.

تفسیر اشو:
قسمت اول

این یک نیایش است. تمام متون مذهبی هند به دلیل خاصی با یک نیایش آغاز می‌شوند. در کشورها و زبان‌های دیگر چنین نیست؛ در یونان هم چنین نیست. ادراک هندی این است:
ما نِی‌های توخالی هستیم،
فقط بی‌نهایت در ما جریان دارد
آن بی‌نهایت باید طلبیده شود
ما فقط ابزارهایی برای او هستیم
ما آن را احضار می‌کنیم، از او می‌خواهیم که در ما جاری شود
برای همین است که هیچکس نمی‌داند چه کسی این سوترای دل را نوشته است. این متن امضاء ندارد. زیرا کسی که آن را نوشت باور نداشته که نویسنده، اوست. او فقط یک وسیله بوده.
او درست مانند یک تندنویس عمل کرده، از ماوراء به او دیکته شده است. این متن به او دیکته شده و او وفادارانه آن را نوشته است؛ ولی او مؤلف نبوده است

تجلیل از کمال خرد، عشق، قداست.

این یک احضار و طلبیدن است ولی هر واژه بسیار بسیار آبستن معنا است.

تجلیل از کمال خرد …

“کمال خرد” Perfection of Wisdom ترجمه‌ی آن پراگیاپارامیتا Pragyaparamita است
پراگیا Pragya یعنی خرد Wisdom
به یاد بسپارید، به معنی دانش نیست. دانش چیزی است که توسط ذهن می‌آید، دانش از بیرون وارد می‌شود. دانش هرگز اصیل نیست! نمی‌تواند اصیل باشد، به سبب طبیعتش، قرض‌گرفته‌شده است
خرد، نگرش اصیل شماست: از بیرون نمی‌آید، در شما رشد می‌کند؛
خرد یک گل‌سرخ واقعی است بر روی درخت که توسط درخت رشد یافته: ترانه‌ی آن درخت است؛ از درونی‌ترین هسته‌ی و از اعماق آن برخاسته است. یک روز بیان نشده، روز دیگر بیان شده است؛ یک روز متجلی نبوده، روز دیگر متجلی می‌شود.

پراگیا یعنی خرد،
وارد دانشگاه می‌شوی و دانش جمع می‌کنی
خرد یعنی: وارد زندگی می‌شود و تجربه می‌اندوزی
بنابراین یک فرد جوان می‌تواند دانش داشته باشد ولی هرگز خرد ندارد، زیرا خرد نیاز به زمان دارد
خرد یعنی دانشی که توسط تجربه‌ی فردی گردآوری شده، ولی بازهم از بیرون می‌آید.
پراگیا نه دانش است و نه خرد
آنگونه که بطور معمول از این واژگان درک می‌شود.
پراگیا یک شکوفایی درونی است
نه توسط تجربه، نه توسط دیگران،
نه توسط زندگی و برخوردهای زندگی،
نه....
بلکه فقط با رفتن به درون در سکوت کامل، و اجازه دادن به آنچه در آنجا پنهان است تا منفجر شود
شما خرد را همچون یک بذر در درون حمل می‌کنید؛ فقط نیاز به یک خاک مناسب دارد تا بتواند جوانه بزند
خرد همیشه اصیل است. همیشه متعلق به تو است و فقط به تو تعلق دارد.

ولی بازهم به یاد بسپار:
وقتی می‌گویم “مال تو” منظورم این نیست که هیچ نفسْی درگیر آن است
به این معنا متعلق به تو است که از ذات و طبیعت تو می‌آید، ولی نفس هیچ ادعایی بر آن ندارد. زیرا نفس بخشی از ذهن است و به سکوت درونی تو ربطی ندارد.

پارامیتا یعنی از فراسو، ورای زمان و مکان؛ وقتیکه وارد حالتی می‌شوی که زمان ناپدید می شود، وقتی وارد فضای درونی می‌شوی که مکان ناپدید می‌شود، وقتیکه نمی‌دانی کجا هستی و چه زمانی هست، وقتی هردوی این مراجع ناپدید می‌شوند. زمان بیرون از تو است، همینطور مکان هم از تو بیرون است
یک نقطه برخورد در درون تو هست که در آنجا زمان ازبین می‌رود.
در آنجا جاودانگی هست، لحظه‌ای از بی‌زمانی. این همان ماورا است
یک فضای بی‌مکان و یک لحظه‌ی بی‌زمان. تو دیگر مقید نیستی، پس نمی‌توانی بگویی که کجا هستی.

حالا به من نگاه کنید: من نمی‌توانم بگویم که در اینجا هستم، زیرا در آنجا هم هستم. و نمی‌توانم بگویم که در هندوستان هستم، زیرا در چین هم هستم. و نمی‌توانم بگویم که در این سیّاره هستم، زیرا که نیستم. وقتی نفسْ ناپدید شود، تو فقط با آن کُلّ یکی هستی. در همه‌جا هستی و در هیچ‌کجا نیستی. بعنوان یک ماهیت جداگانه وجود نداری، حل شده‌ای.

ببینید! در بامداد، روی یک برگ زیبا، شبنمی در نورخورشید می‌درخشد؛ بسیار زیباست. و سپس شروع می‌کند به سُرخوردن و به اقیانوس می‌غلطد. وقتی روی برگ قرار داشت؛ زمان و مکان وجود داشت، تعریفی از خود داشت، برای خودش شخصیتی داشت. حالا وقتی که به درون اقیانوس چکید، نمی‌توانی آن را در هیچ‌کجا پیدا کنی
نه اینکه وجود نداشته باشد، نه...
اینک همه‌جا هست: برای همین نمی‌توانی آن را در هیچ جایی پیدا کنی. نمی‌توانی مکان آن را پیدا کنی، زیرا تمامی اقیانوس مکان او شده است.
اینک جداگانه وجود ندارد.

وقتی از آن کُلّ جدا نباشی، آنگاه پراگیاپرامیتا برمی‌خیزد، خرد کامل شده است، خردی که ماورایی است

یک نیایش زیبا می‌گوید:
تجلیل من نثار آن خردی که وقتی به فراسو می‌روی وارد می‌شود
و این عاشقانه است، مقدس است مقدس به این سبب که تو با آن کُلّ یکی شده‌ای؛
عاشقانه به این سبب که آن نفس که انواع زشتی‌ها را در زندگیت خلق کرده بود دیگر وجود ندارد

ادامه دارد...
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ادامه قسمت دوم تفسیر اشو 👇👇

بوداییان هرگز به نام دین جنگی را آغاز نکرده‌اند. آنان هرگز سعی نکرده‌اند با زور، فشار یا هرگونه اجبار یک انسان را به دین خودشان درآورند
محمدیان تلاش کرده‌اند با شمشیر مردم را برخلاف تمایلشان، برخلاف وجدان و آگاهیشان به دین خود درآورند. مسیحیان به انواع روش‌ها سعی کرده‌اند که مردم را به مسیحیت دعوت کنند ـــ گاهی با شمشیر، گاهی با نان، گاهی با سایر ترغیب‌ها و تشویق‌ها
بودیسم تنها دینی است که حتی یک نفر را برخلاف آگاهیش به دین خودش دعوت نکرده است. فقط بودیسم یک دین غیرخشن است، زیرا مفهوم واقعیت غایی در بودیسم مفهومی زنانه است.
تجلیل از کمالِ خرد، عشق، قداست.

و به یاد بسپار:
حقیقت زیباست. حقیقت زیبایی است زیرا حقیقت یک سعادت است. حقیقت نمی‌تواند زشت باشد؛ و زشت نمی‌تواند حقیقی باشد؛ زشت توهمی است.

وقتی شخصی زشت را می‌بینی فریب زشتی او را نخور؛ قدری عمیق‌تر برو و انسانی زیبا در آنجا پنهان‌شده خواهی یافت. فریب زشتی را نخورید. زشتی در تفسیرهای شماست.
زندگی زیباست، حقیقت زیباست، جهان‌هستی زیباست ــ هیچ زشتی نمی‌شناسد.

و حقیقت دوست‌داشتنی است، زنانه است و مقدس
ولی به‌یاد بسپار:
معنی “مقدس” به مفهوم رایج آن نیست که گویی متعلق به آن دنیا باشد! گویی که در مخالفت با دنیای خاکی و زمینی باشد؛ نه...
همه‌چیز مقدس است. و هیچ چیز وجود ندارد که بتوان آن را خاکی یا پست و غیرمقدس خواند. همه‌چیز قداست دارد زیرا همه چیز سرشار از آن یگانه است.

بوداها و بوداها وجود دارند: بوداهایی بصورت انسان، بصورت درختان، سگ‌ها، پرندگان و بوداهای زنانه و بودهای مردانه ولی همگی بودا هستند. همه در راه هستند!
انسان خدایی مخروبه نیست، انسان خدایی در حال ساخته‌شدن است، در راه خداشدن است

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ادامه تفسیر سوترای دوم👇

بودا می‌گوید: مراقبه کافی است تا مشکلات شما را حل کند، ولی چیزی کسر دارد، مهربانی
اگر مهربانی هم باشد، آنوقت می‌توانید به دیگران کمک کنید تا مشکلاتشان را حل کنند
او می‌گوید: مراقبه طلای خالص است؛ کمالی از خودش دارد. ولی اگر مهربانی هم باشد، آنوقت آن طلا یک عطر نیز دارد. یک کمال والاتر، نوع تازه‌ای از کمال: طلای معطر. طلای بجای خودش کفایت می‌کند. ولی با مهربانی، مراقبه معطر می‌گردد

مهر است که بودا را یک بودی‌ساتوا نگه می‌دارد: درست روی مرز
آری، برای چند روز، برای چند سال، فرد می‌تواند در اینجا باشد، ولی نه به مدت خیلی طولانی
وقتی به بدن وابسته نباشی، منتقل می‌شوی. می‌توانی با تلاش گاهی به آنجا بازگردی. می‌توانی با تلاش از بدن استفاده کنی ولی دیگر در بدن مستقر نیستی. وقتی دیگر در ذهن نباشی، می‌توانی گاهی از آن استفاده کنی، ولی دیگر نمی‌تواند مانند سابق عمل کند
تو دیگر در ذهن جریان نداری.

وقتی فرد به هفتمین برسد، برای چند روز، برای چند سال می‌تواند از شش پلّه استفاده کند. می‌تواند به عقب برود و از آنها استفاده کند، ولی آهسته‌آهسته آن پلهّ ها شروع به شکستن می‌کنند. آهسته‌آهسته می‌میرند. یک بودی‌ساتوا فوقش این است که بتواند فقط یک زندگانی در اینجا بماند. سپس باید که ناپدید شود، زیرا آن مکانیسم ازبین می‌رود.

ولی تمام کسانیکه رسیده‌اند، تا جایی که توانسته‌اند کوشش کرده‌‌اند تا از بدن-ذهن استفاده کنند تا به کسانی که در بدن و ذهن هستند کمک کنند، تا به کسانی که فقط زبان بدن و ذهن را درک می‌کنند، به مریدان خود، کمک برسانند.

.... او از آن بالا به پایین نگاه کرد:
گروهی از پنج نفر را مشاهده کرد؛
و دید که آنان در وجود خودشان خالی بودند.

وقتی از آن نقطه نگاه کنی…. برای نمونه، من اکنون به شما گفتم که به بودای درون شما درود می‌فرستم. این نگرشی از فراسو است: که من شما را بوداهای بالقوّه می‌بینم. و نگرش دیگر این است که من شما را بعنوان پوسته‌های توخالی ببینم.
آنچه شما فکر می‌کنید هستید چیزی جز یک پوسته‌ی توخالی نیست. کسی فکر می‌کند که او یک مرد است؛ این یک فکر توخالی است
آگاهی نه زن است و نه مرد
دیگری فکر می‌کند که بدنی بسیار زیبا دارد. یا چهره اش زیباست یا بدنی قوی دارد؛ چنین است و چنان است
اینها همه مفاهیم توخالی هستند
فقط نفْس است که فریب می‌دهد. کسی فکر می‌کند که خیلی زیاد می‌داند این فقط بی‌معنی است. مکانیسم او حافظه‌ی او اطلاعات را انباشته کرده و او فریب حافظه و خاطرات را خورده است. اینها همگی چیزهای توخالی است.

بنابراین وقتی از جایگاه فراسویی دیده شود، از یک سو من شما را بعنوان بوداهای در وضعیت غنچه می‌بینم، از سوی دیگر من شما را بعنوان پوسته‌های توخالی می‌بینم.

بودا گفته است که انسان از پنج عنصر تشکیل شده است، پنج سکاندا skandhas، که همه توخالی هستند. و به سبب ترکیب این پنج عنصر، یک محصول جانبی بعنوان نفس ego یا خود self برمی‌خیزد. درست مانند عملکرد یک ساعت است: به تیک‌تیک ادامه می‌دهد. می‌توانی به آن گوش بدهی که وجود دارد؛ می‌توانی ساعت را ازهم باز کنی و قطعات آن را ازهم جدا کنی تا ببینی که آن تیک‌تیک ازکجا می‌آید. آن تیک در کجاست؟ آن را در هیچ‌کجا نخواهی یافت. آن تیک یک محصول جانبی است. فقط ترکیب آن قطعات در کنار همدیگر است. آن قطعات که باهم کار می‌کردند، صدای تیک‌تیک را تولید می‌کردند.
این همان “من”ِ شماست
پنج عنصر که باهم کار می‌کنند و آن تیک یا “من” را تولید می‌کنند. ولی این تو خالیست، هیچ چیز در آن نیست

این یکی از عمیق‌ترین نگرش‌ها و شهودهای بودا است: که زندگی توخالی است، که زندگی آنگونه که ما می‌شناسیم، توخالی است
و زندگی همچنین پُر و سرشار نیز هست؛ ولی ما چیزی از آن نمی‌دانیم
از این خالی‌بودن است که شما باید به سمت پُربودن بروید؛ ولی آن پربودن در حال‌حاضر غیرقابل تصور است
زیرا از این جایگاه که شما هستید، آن پربودن فقط به‌نظر خالی می‌رسد
از آن جایگاه پربودن شما نیز خالی به‌نظر می‌رسد

از دیدگاه شما، بودا به‌نظر خالی می‌رسد فقط یک تهیای خالص. به سبب مفاهیم شما، وابستگی‌های شما، احساس تملک شما نسبت به چیزها، بودا به‌نظر خالی می‌رسد. ولی بودا سرشار است
شما خالی هستید
و نگرش او مطلق است،
نگرش‌های شما بسیار نسبی است

همانطور که بیشتر و بیشتر وارد حیطه‌های عمیق‌تر سوترای دل بشویم، بیشتر به آن خواهیم پرداخت

روی این سوتراها مراقبه کنید
با عشق، با همدلی مراقبه کنید؛ نه با منطق و دلیل‌آوری. ک آنها را تشریح نکنید. سعی کنید آنگونه که هستند آنها را درک کنید و ذهن را به میان نیاورید ذهن شما تولید اختلال خواهد کرد.

اگر بدون ذهن به این سوتراها نگاه کنید، یک روشنی عظیم برایتان رخ خواهد داد

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
حقیقت چیست؟

ادامه پاسخ 👇

این پرسشی بسیار مهم است، ولی باید نسبت به آن بسیار محترمانه رفتار کنید. عجله نکنید تا پاسخی برایش پیدا کنید؛ وگرنه هر آشغالی می‌تواند پاسخ اصیل را ازبین ببرد. اجازه ندهید تا ذهن این پرسش را بکُشد. و روش ذهن برای کشتن این پرسش این است که پاسخ‌هایی را بدهد که زندگی نشده‌اند، تجربه نشده‌اند.

حقیقت تو هستی! ولی این فقط در سکوت کامل رخ می‌دهد، جایی که حتی یک فکر هم حرکت نمی‌کند، جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد، جایی که هیچ موجی در دریاچه‌ی آگاهی برنمی‌خیزد. در این موقعیت است که آگاهی شما منحرف نشده و اصیل است. وقتی که موجی از افکار وجود داشته باشد، انحراف و اختلال وجود دارد.

فقط به یک دریاچه برو. در ساحل بایست و بازتاب‌های صورت خود را در سطح آب تماشا کن. اگر امواج روی دریاچه وجود دارند، باد می‌وزد، بازتاب‌های تو لرزان هستند. نمی‌توانی تشخیص بدهی که چی به چیست ــ دماغت کجاست و چشم‌هایت کجاست! فقط می‌توانی حدس بزنی. ولی وقتی که دریاچه آرام است و باد نمی‌وزد و حتی یک موج هم روی دریاچه وجود ندارد، ناگهان تو آنجا هستی:
در تمامیت کامل، بازتاب صورتت در آنجا هست. آن دریاچه یک آینه می‌شود.

هرگاه فکری در آگاهی تو حرکت کند، آن را مختل می‌سازد. و افکار بسیار وجود دارند؛ میلیون‌ها فکر که پیوسته در رفت و آمد هستند؛ همیشه در ساعات شلوغی ترافیک هستی. تمام ۲۴ ساعت روز ساعات پررفت‌وآمد هستند و ترافیک شلوغ پیوسته ادامه دارد و هریک فکر با هزار ویک فکر دیگر مرتبط است. آنها همگی دست‌به دستِ هم دارند و به هم زنجیر شده‌اند و تمام این شلوغی در درون تو چرخ می‌زند! چگونه می‌توانی حقیقت را بشناسی؟
از این شلوغی بیرون بیا.

مراقبه همین است، تمام مراقبه در همین است:
یک آگاهیِ بدون ذهن، آگاهی بدون افکار؛ آگاهی بدون امواج ـــ یک آگاهی غیرمتزلزل و پایدار
آنوقت حقیقت با تمام شکوه و زیبایی خود وجود دارد. آنوقت حقیقت را یافته‌ای ـــ آن را خدا بخوان، یا نیروانا یا هرچه دوست داری آن را نام بده.
حقیقت وجود دارد و همچون یک تجربه وجود دارد. تو در حقیقت قرار داری و حقیقت در تو هست.

از این پرسش استفاده کن. آن را بیشتر نافذ کن.  نفوذ آن را بیشتر کن؛ ‌همه چیز را به مخاطره بینداز تا ذهن نتواند تو را با پاسخ‌های سطحی فریب بدهد. وقتی ذهن ناپدید شد، وقتی ذهن دیگر حقّه‌های قدیمی خودش را بازی نکند، حقیقت را خواهی شناخت. تو حقیقت را در سکوت خواهی شناخت؛ در یک هشیاری بدون افکار حقیقت را خواهی یافت.


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
ادامه قسمت اول پاسخ👇

من اینها را دارم ــ‌ پول، قدرت، اعتبار!
” این یک احساس رضایت بزرگ می‌دهد: این را القاء می‌کند که، وقتی این چیزها را دارم، باید که وجود داشته باشم.”
و نفْس با این فکر بیشتر به زندگی در آینده ادامه می‌دهد. نفس با خاطرات و خواسته‌ها زندگی می‌کند.

هدف چیست؟ هدف یک خواسته است: “من باید به آنجا برسم، باید چنان باشم، باید به‌دست بیاورم.” نفْس نمی‌توان در زمان حال زندگی کند، زیرا زمان حال واقعی است و نفْس دروغین است ـــ هرگز باهم دیدار نمی‌کنند. گذشته کاذب است ـــ دیگر وجود ندارد. زمانی وجود داشت، ولی وقتی که بود، نفس وجود نداشت. وقتی آن زمان حال ازبین رفت و دیگر وجود ندارد، آنگاه نفْس آن را می‌قاپد و آن را انباشته می‌کند. نفس چیزهای مرده را می‌گیرد و روی‌هم انباشته می‌کند. نفْس یک قبرستان است: جسد‌ها و استخوان‌های مرده را جمع‌آوری می‌کند.

یااینکه در آینده زندگی می‌کند. باردیگر، آینده هنوز نیامده ــ آینده تخیلات است و رویاها و تصورات. نفْس در اینها هم می‌تواند زندگی کند، بسیار آسان است؛ دروغ‌ها بسیار باهم جور هستند و خوب به‌همدیگر می‌خورند! هرچیز واقعی و وجودین را بیاور و نفْس ناپدید می‌شود. اصرار برای زمان حال و بودن در اینک‌اینجا برای همین است.
فقط همین لحظه…. اگر هوشمند باشی نیازی نیست که فکر کنی من چه می‌گویم: می‌توانی در همین لحظه آن را ببینی! نفْس کجاست؟ سکوت وجود دارد، گذشته‌ای نیست؛ و آینده‌ای نیست: فقط همین حالا…. و این سگ که عوعو می‌کند. همین حالا…. و تو نیستی. بگذار این لحظه باشد و تو نباشی.
و یک سکوت عظیم وجود دارد، سکوتی عمیق: در درون و در بیرون. و آنوقت نیازی به تسلیم‌شدن نیست زیرا می‌دانی که نیستی. دانستن اینکه تو نیستی، تسلیم است.

موضوع تسلیم‌شدن به من نیست، موضوع تسلیم‌شدن به خدا درکار نیست. ابداً موضوع تسلیم‌شدن نیست. تسلیم‌شدن یک بینش است، یک ادراک که، “من وجود ندارم.” با دیدن اینکه “من نیستم، من هیچی هستم، تهیا هستم،” تسلیم رشد می‌کند. گُلِ تسلیم روی درخت خالی‌بودن می‌روید. نمی‌تواند هدفمند باشد.

نفْس، هدفمند است؛ مشتاق آینده است. حتی می‌تواند اشتیاق آن دنیا را داشته باشد؛ اشتیاق برای برای بهشت، برای نیروانا. مهم نیست موضوع اشتیاقش چه باشد ـــ نفس همان اشتیاق است، خواستن است، فرافکنی به آینده است.

این را ببین! درونش را ببین! نمی‌گویم در موردش فکر کن. اگر در موردش فکر کنی نکته را از دست داده‌ای. فکرکردن بازهم یعنی گذشته و آینده. یک نگاه به درون آن بینداز ــ آوالوکیتا Avalokita! درونش را ببین. واژه‌ی انگلیسی نگاه‌کردن Look از همان ریشه‌ی آوالوکیتا می‌آید. درونش را بنگر، و همین حالا ببین. بخودت نگو، “باشد، به خانه می‌روم و انجامش می‌دهم!” بازهم نفْس وارد شده، هدف وارد شده، آینده آمده است. هرگاه زمان وارد شود تو در همان دروغ جدایی سقوط می‌کنی.

بگذار آنجا باشد، در همین لحظه
و ناگهان می‌بینی که هستی؛ و جایی نمی‌روی و از جایی نمی‌آیی. تو همیشه اینجا بوده‌ای. اینجا تنها زمان است، تنها مکان است. اکنون تنها وجود و هستی است. در این زمان حال، تسلیم وجود دارد.

می‌گویی، “تسلیمِ من هدفمند است. من تسلیم می‌شوم تا آزادی را برنده شوم…”
ولی تو آزاد هستی! هرگز غیرآزاد نبوده‌ای. ولی بازهم همان مشکل وجود دارد: می‌خواهی آزاد باشی، ولی درک نمی‌کنی که: فقط وقتی می‌توانی آزاد باشی که از خودت آزاد شده باشی ـــ آزادی دیگری وجود ندارد. وقتی در مورد آزادی فکر می‌کنی، می‌پنداری که تو وجود خواهی داشت و آزاد خواهی بود. تو وجود نخواهی داشت؛ آزادی وجود دارد. آزادی یعنی:
از خودت آزاد بودن، نه آزادیِ خود. لحظه‌ای که زندان ازبین برود، زندانی هم ازبین خواهد رفت، زیرا زندانی در زندان قرار دارد! لحظه‌ای که از زندان بیرون بیایی، تو وجود نداری:
یک آسمان خالص، یک فضای خالص وجود دارد. این فضای خالص نیروانا، موکشا، رهایی خوانده می‌شود.

سعی کن درک کنی بجای اینکه برای دستاورد تلاش کنی

ادامه دارد.....


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا از متن Prajnaparamita Hridayam Sutra
#برگردان: ‌محسن خاتمی
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

اشوی محبوب، من از مشرّف‌شدن به سانیاس می‌ترسم، بااینکه بلافاصله جذب آن می‌شوم.
من بخاطر شوهرم می‌ترسم. فکر نمی‌کنم او قادر به درک آن باشد.

#پاسخ

تو خیلی نسبت به شوهرت احترام نمی گذاری
آیا فکر می‌کنی همسرت احمق است یا چیزی شبیه آن؟
چرا او نباید این را درک کند؟
اگر او عاشق تو باشد، آن را درک خواهد کرد. عشق همان ادراک است
اگر عاشق تو نباشد، آنوقت چه به سانیاس مشرّف بشوی و چه نشوی، تو را درک نخواهد کرد.

نکته دوم: اگر او سانیاس تو را درک نکند، این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را زندگی کنی. هرگز سازش نکن، وگرنه خیلی چیزها را از دست خواهی داد. هرگز سازش نکن! اگر احساس می‌کنی که می‌خواهی سانیاسین بشوی، سانیاسین بشو. ریسک کن
اگر او عاشق تو باشد، هیچ مشکلی نیست، او درک خواهد کرد
_زیرا عشق آزادی می‌دهد_

اگر عاشق تو نباشد، آنوقت او مشکل خواهد داشت، زیرا احساس خواهد کرد که تو از تصاحبگری او بیرون می‌روی، مستقل می‌شوی، سعی داری خودت باشی. ولی تعظیم‌کردن به چنین انتظاراتی یک خودکشی است. این مشکل اوست. تو باید زندگی خودت را داشته باشی و او نیز باید زندگی خودش را زندگی کند. هیچکس نباید سعی کند چیزهایی را به دیگر تحمیل کند.

ولی احساس من این است که تو نیز باید چیزهایی را بر او تحمیل کرده باشی، برای همین می‌ترسی
اگر تو هیچ چیزی بر او تحمیل نکرده باشی، می‌توانی مستقل باشی
ولی این یک توافق دوجانبه است:
مردم برده‌ی همدیگر هستند و هرگاه دیگری را اسیر خودت کنی، یادت باشد که او را ارباب خودت نیز کرده‌ای
این یک توافق دوجانبه است. تو می‌باید سعی کرده باشی که او را کنترل کنی و چیزهایی را بر او تحمیل کنی، باید سعی کرده باشی که او را فلج کنی. حالا که می‌خواهی مستقل شوی، او نیز استقلال خودش را طلب خواهد کرد. آنگاه او به راه خودش می‌رود و تو نمی‌توانی از پسِ این کار او برآیی.
ترس واقعی همین است.

ولی اگر کاری را که دوست داری انجام ندهی، اگر آنچه که می‌خواستی بشوی، نشوی؛ هرگز قادر به بخشیدن او نخواهی بود. و انتقام خواهی گرفت:
خشمگین و غضبناک خواهی شد ـــ
زیرا پیوسته به این فکر خواهی کرد که می‌خواستی سانیاسین بشوی و فقط بخاطر این مرد…. و آنوقت احساس زندانی بودن و مقیدشدن می‌کنی. هیچکس دوست ندارد که زندانی باشد. آنوقت فرد شروع می‌کند به نفرت ورزیدن به کسی که سبب زندانی‌شدنش است، آنوقت به راه‌های ظریف سعی خواهد کرد که انتقام بگیرد. این ازدواج تو را نابود خواهد کرد.

هرگز موقعیتی را خلق نکن که در آن نتوانی دیگری را ببخشی
فقط دو انسان مستقل هستند که می‌توانند همدیگر را ببخشید
بردگان قادر به بخشیدن نیستند.

#اشو
#سوترای_دل


اگر کسی را دوست داشته باشی،
توقع نداری که همیشه آری بگوید.

اگر عاشق کسی باشی به او اجازه می‌دهی که آری و یا نه بگوید.

تو به او احترام می‌گذاری و از او انتظار نخواهی داشت.
عشق حتی به نه نیز اعتماد دارد.
در دوستی اگر نتوان "نه"گفت،
آن دوستی ارزشی ندارد و بی معناست.

هرگاه شرط بگذاری
عشق را نابود می‌کنی

این را به یاد بسپار:
هیچ‌گاه برای عشق شرط نگذار.
بگذار عشق تو یک شراکت آزادی در آزادی باشد.
عشاق واقعی و دوستان واقعی
یکدیگر را آزاد می‌گذارند.
عشق شرط نمی‌شناسد.

#اشو
#شونیاوادا

واقعیت یعنی:
دنیای چیزها things
و حقیقت یعنی:
دنیای غیراشیاء No-things،
هیچی: شونیا
تمام چیزها از هیچی بیرون می‌آیند و نه آن هیچی بازمی‌گردند.

در اپانیشاد داستانی وجود دارد:
اسوتاکتو Svetaketu از خانه‌ی مرشدش به خانه‌ی والدینش بازگشته است
او همه چیز را آموخته است
پدرش اودالاکا Uddalaka، یک فیلسوف بزرگ، به او نگاه می‌کند و می‌گوید: “اسوتاکتو، برو بیرون و میوه‌ای بچین و بیاور.”
او می‌رود و میوه را می‌آورد و پدرش می‌گوید:
“آن را بشکاف. در آن چه می‌بینی؟” هسته‌های زیادی در آن هست
و پدرش می‌گوید:
“یک هسته را بردار و آن را بشکاف
در آن چه می‌بینی؟”

اسوتاکتو می‌گوید:“هیچ”
و پدر می‌گوید:
“همه‌چیز از همین هیچ برمی‌خیزد. این درخت بزرگ، که می‌تواند هزار گاری را زیر سایه‌اش جا بدهد، از همین یک هسته بیرون آمده. و تو هسته را می‌شکافی و چیزی در آن نیست
این راز زندگی است ـــ همه‌چیز از هیچ بیرون می‌آید.
و یک روز آن درخت ناپدید می‌شود، و تو نمی‌دانی کجا رفته است؛ نمی‌توانی آن را در هیچ‌کجا پیدا کنی.”

انسان نیز چنین است:
ما از هیچی می‌آییم و هیچ هستیم و در هیچی ناپدید می‌شویم
این شونیاوادا است.

“هیچی” یک تجربه‌ی واقعی است
یا می‌توانی آن را در مراقبه‌ی عمیق تجربه کنی، یا وقتی که مرگ می‌آید. مرگ و مراقبه دو امکان برای تجربه‌ی هیچی هستند
آری، گاهی می‌توانی آن را در عشق هم تجربه کنی. اگر در عشقی عمیق در دیگری حل بشوی می‌توانی نوعی از هیچی را تجربه کنی
برای همین است که مردم از عشق می‌ترسند ـــ فقط قدری پیش می‌روند، سپس وحشت و ترس می‌آید
برای همین است که افراد بسیار معدودی در حالت ارگاسمی باقی می‌مانند. زیرا ارگاسم تجربه‌ای از هیچ‌بودن را می‌دهد:
تو ناپدید می‌شوی؛ در چیزی حل می‌شوی که نمی‌دانی چیست؛ وارد چیزی غیرقابل تعریف می‌شوی، وارد آویاکریت Avaykrit می‌شوی، به ورای جامعه می‌روی؛ وارد نوعی وحدت می‌شوی که در آنجا جدایی دیگر معتبر نیست: جایی که نفْس نمی‌تواند وجود داشته باشد. و این وحشت‌آور است زیرا مانند مرگ است.

پس “هیچی” یک تجربه است:
یا در عشق، که مردم یاد گرفته‌اند از آن پرهیز کنند(بسیاری پیوسته مشتاق عشق هستند و تمام امکاناتِ آن را نابود می‌کنند زیرا از هیچی می‌ترسند)
یا در مراقبه‌ی عمیق که در آن افکار متوقف می‌شوند:
جایی که می‌بینی در درون چیزی وجود ندارد؛ ولی آن هیچی یک حضور دارد؛ فقط غیبتِ افکار نیست؛ حضور چیزی ناشناخته، اسرار آمیز و بسیار عظیم است
یا اینکه اگر هشیار باشی، آن هیچی را در وقت مرگ تجربه می‌کنی
مردم معمولاً در ناهشیاری می‌میرند. به سبب ترس از هیچی، بیهوش می‌شوند. اگر هشیارانه بمیری…..
و فقط وقتی می‌توانی هشیارانه بمیری که: پدیده‌ی مرگ را بپذیری؛
و برای این پذیرش، فرد باید تمام عمرش آموزش ببیند و آماده باشد. فرد باید عاشق آماده‌شدن برای مرگ باشد، و فرد باید برای آماده‌شدن برای مرگ، مراقبه کند
فقط انسانی که عشق ورزیده و مراقبه کرده قادر است که هشیارانه بمیرد.
و زمانی که هشیارانه بمیری، آنگاه نیازی نداری که بازگردی، زیرا که درس زندگی را آموخته‌ای. آنگاه در آن کُلّ، در آن نیروانا ناپدید می‌شوی

یک تمثیل بودایی می‌گوید که خدای دوزخ از یک روح تازه‌وارد سوال کرد که آیا در طول زندگیش با سه پیامبر بهشت دیدار کرده است یا نه
پاسخ آمد که، “نه، باآنها دیداری نداشته‌ام!”
خدای دوزخ گفت:
“آیا در طول زندگی پیر سالخورده‌ای را ندیدی که کمرش خم شده باشد؟ یا مرد بیمار و تنهایی را ندیده‌ای؟ یا یک انسان مرده را ندیده‌ای؟”

بوداییان این سه چیز را “پیامبران خدا” می‌خوانند: سالخوردگی، بیماری و مرگ. سه پیامبر خدا. چرا؟
زیرا در زندگی فقط توسط این سه تجربه است که از مرگ هشیار می‌شوی
اگر از مرگ هشیار شوی و شروع کنی به آموختن اینکه چگونه واردش بشوی،‌ چگونه از آن استقبال کنی، چگونه پذیرای آن باشی؛ آنگاه از این قید آزاد خواهی شد:‌ از چرخه‌ی زایش و مرگ رها خواهی شد

مرگ عشقبازی با خداوند است؛
یا خداوند که با تو عشقبازی می‌کند. مرگ یک ارگاسم کیهانی و تمام است. پس تمام این مفاهیمی را که در مورد مرگ دارید رها کنید ـــ خطرناک هستند. این مفاهیم شما را با بزرگترین تجربه‌ای که نیاز دارید داشته باشید مخالف می‌سازند
اگر از مرگ پرهیز کنید، دوباره زاده خواهید شد. تاوقتی که نیاموزی که چگونه بمیری، بارها و بارها و بارها زاده خواهی شد. این همان چرخه است: سانسارا؛ دنیا
وقتی که بزرگترین ارگاسم را شناختید، آنگاه نیازی نیست؛ ناپدید می‌شوی و تا ابد در آن ارگاسم می‌مانی. مانند کسی که هستی باقی نخواهی ماند، دیگر یک ماهیت تعریف‌شده باقی نخواهی ماند، باهیچ چیز هویت نگرفته‌ای. همچون آن کُلّ باقی خواهی بود، نه یک قطعه و بخشی از آن.

#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
انسان توسط دانش هبوط کرد:

انسان توسط دانش از آن کُلّ جدا شده است. دانش تولید فاصله می‌کند.

با یک گل وحشی در کوهستان برخورد می‌کنی: نمی‌دانی که چیست؛ ذهنت هیچ چیز ندارد که در موردش بگوید، ذهن ساکت است. به آن گل نگاه می‌کنی، آن را می‌بینی؛ ولی دانشی در تو برنمی‌خیزد ـــ فقط شگفتی و اسرار وجود دارد. آن گل وجود دارد، تو نیز وجود داری. توسط شگفتی و حیرت تو جدا نمی‌شوی، متصل می‌شوی.

ولی اگر بدانی که آن یک گل‌سرخ یا گل‌ِ جعفری یا چیزی دیگر است، خودِ همان دانش تو را قطع می‌کند. آن گل وجود دارد، تو نیز هستی، ولی پُلی وجود ندارد ـــ تو می‌دانی!
دانش تولید فاصله می‌کند. هرچه بیشتر بدانی آن فاصله بیشتر است؛ هرچه کمتر بدانی، فاصله کمتر است.
و اگر در لحظه‌ی ندانستن باشی، فاصله‌ای وجود ندارد، تو متصل شده‌ای.

عاشق مرد یا زنی می شوی _روزی که عاشق شوی، فاصله‌ای وجود ندارد. فقط حیرت و هیجان و شعف وجود دارد_
ولی دانشی وجود ندارد. نمی‌دانی که این زن کیست. بدون دانش، چیزی وجود ندارد تا شما را تقسیم یا جدا کند
زیبایی نخستین لحظات عشق در همین است
فقط بیست‌وچهار ساعت با آن زن زندگی کرده‌ای؛ دانش وارد شده! حالا فکرهایی در مورد آن زن داری: می‌دانی او کیست، تصویری از او وجود دارد. آن بیست‌وچهار ساعت یک گذشته را خلق کرده. آن بیست‌وچهار ساعت نشانه‌هایی در ذهن باقی گذاشته: به همان زن نگاه می‌کنی، دیگر آن اسرار وجود ندارد.
حالا سرپایینی می‌روی، آن اوج ازبین رفته است.

درک این بسیار مهم و اساسی است. درک اینکه دانش تقسیم می‌کند، دانش تولید فاصله می‌کند؛
فهمیدن خودِ راز مراقبه است
مراقبه یک حالت از ندانستن است. مراقبه فضای خالص است که با دانش مختل نشده است
آری،  آن داستان انجیلی درست است
که: انسان توسط دانش هبوط کرد
با خوردن میوه‌ی دانش از بهشت بیرون رانده شد. هیچ مذهبی در دنیا بهتر از این مثال ندارد.
آن تمثیل انجیلی بینشی بسیار عظیم است. چرا انسان توسط دانش از بهشت بیرون رانده شد؟ زیرا دانش تولید فاصله می‌کند:
دانش تولید “من” و “تو” می‌کند، زیرا دانش تولید عینیت و ذهنیت می‌کند، تولید داننده و دانسته؛ بیننده و دیده‌شده می‌کند. دانش در اساس شکاف‌دهنده schizophernic است. تولید جدایی slpit می‌کند. و سپس هیچ راهی برای پل‌زدن وجود ندارد.

این درختان از حضور خالص می‌آیند، این ستارگان از همان حضور خالص زاده شده‌اند؛ ما در اینجا هستیم ـــ تمام بوداها از همین حضور خالص آمده‌اند. در آن حضور خالص تو در خداوند هستی، خدا هستی
وقتی مشغول شدی؛ سقوط می‌کنی، باید که از باغ عدن Garden of Eden بیرون رانده شوی. وقتی بدون مشغولیت باشی، دوباره در آن باغ هستی، وقتی مشغول نباشی، به وطن بازگشته‌ای

و به یاد بسپار: انسان هیچ چیز ندانسته است!
آن غایت ورای دسترسی باقی خواهد ماند
آنچه ما جمع‌آوری کرده‌ایم فقط واقعیت‌ها هستند، حقیقت با تلاش‌های ما غیرقابل‌لمس باقی می ماند. و این فقط تجربه‌ی بودا، کریشنا، کریشنامورتی و رامانا نیست؛ این حتی تجربه‌ی ادیسون، نیوتن، آلبرت آینشتن نیز هست. این تجربه‌ی شاعران، نقاش‌ها و رقصنده‌ها نیز هست. تمام هوشمندان بزرگ دنیا ـــ شاید عارف باشند یا شاعر و یا دانشمند ـــ همگی مطلقاً در یک چیز موافقت دارند:
که هرچه بیشتر بدانیم، بیشتر درک خواهیم کرد که زندگی یک راز مطلق است. دانش ما آن راز را ازبین نمی‌برد. فقط انسان‌های احمق هستند که فکر می‌کنند چون قدری می‌دانند، حالا در زندگی دیگر رازی وجود ندارد. فقط ذهن میانحاله است که به دانش بسیار می‌چسبد؛ ذهن هوشمند ورای دانش باقی می‌ماند. ذهن هوشمند از دانش استفاده می‌کند، به یقین از آن سود می‌برد ـــ دانش مفید است، کاربردی است ـــ
ولی خوب می‌داند هرآنچه که واقعی است پنهان است، پنهان باقی می‌ماند.
ما به دانستن و دانستن ادامه می‌دهیم ولی خداوند تمام‌شدنی نیست.

#اشو
#سوترای_دل
ادامه تفسیر سوتراها👇

برای نشان‌دادن این نگرش اساسی، بودا می‌گوید:
شکل، بی‌شکلی است؛
و بی‌شکلی، شکل است؛
نامتجلی به تجلی می‌آید
و متجلی باردیگر نامتجلی می‌شود.
اینها باهم تفاوتی ندارند، یکی هستند.
آن دوییت فقط ظاهری است. در عمق همه یکی هستند.

خالی‌بودن با شکل تفاوتی ندارد:
شکل با خالی بودن تفاوتی ندارد؛
هرچیز که خالی باشد، همان شکل است.
همین در مورد احساس‌ها، ادراکات، محرکات و آگاهی صدق می‌کند.

تمام زندگی و تمام جهان‌هستی از قطب‌های متضاد تشکیل شده، ولی این‌ها فقط در سطح تفاوت دارند. این متضادها مانند دو دست من هستند: می‌توانم آنها را باهم مخالف نشان بدهم و حتی ترتیبی بدهم که باهم بجنگند! ولی دست چپ من و دست راست من هردو دست‌های من هستند. آنها در درون من یکی هستند. وضعیت دقیقاً چنین است.

چرا بودا این را به ساریپوترا می‌گوید؟

چون اگر این را درک کنید، نگرانی‌های شما ازبین خواهند رفت. آنوقت هیچ نگرانی وجود ندارد. زندگی، مرگ است و مرگ، زندگی است. بودن راهیست به سوی نبودن، و نبودن، راهی است برای بودن. این همان بازی است. آنوقت ترسی وجود ندارد، آنوقت مشکلی وجود ندارد. با چنین نگرشی یک پذیرش عظیم ایجاد می‌شود


#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا