عشق و نور
1.16K subscribers
430 photos
1.32K videos
21 files
572 links
بیداری معنوی با نرمین



لینک گروه سلام زندگی👇

https://t.me/salamzendgi7

لینک صوتی های نرمین👇


https://t.me/narminbgs
Download Telegram
#سوال_از_اشو:

اشو عزیز شما وضعیت فعلی ما انسانها را چگونه میبینید؟

#پاسخ:

عزیزان من، همه شما مرده اید.
وضعیت شما مانند یک جسد است.
همه شما در غارهای تاریک تان زندگی میکنید.
همه شما بو گرفتید و فاسد شده اید.
زیرا مرگ چیزی نیست که ناگهان در یک روز اتفاق بیفتد.
شما همه روزه در حال مرگید.
شما از روز تولدتان در حال مرگ بوده و هستید.
مرگ رویکردی طولانی است.
گاه هفتاد سال یا هشتاد سال برای تکمیل آن زمان لازم است.
اما شما طوری رفتار میکنید که انگار زنده هستید!
شما به گونه ای زندگی میکنید که گویی میدانید زندگی چیست!

از غار بیا بیرون
از گورت بیا بیرون
از مرگت بیا بیرون
اگر در زندگى تان جايى براى ماجراجویی و بازیگوشی های عاشقانه وجود ندارد، مرده ايد و هم اكنون در گور خود زندگى مى كنيد.
از آن خارج شويد!

بگذاريد در زندگى تان ماجرايى احساسى و خيال انگيز وجود داشته باشد.
ميليونها شكوه و زيبايى در انتظار شماست.
درصدد جستجو و كشف آن برآييد.
هستی، سفر نيست، جشن و سرور است.
به زندگی به چشم جشن و شادمانی و خوشی نگاه كن.
زندگی را به صورت درد و رنج و انجام وظيفه و كار در نياور.
بگذار زندگی يك بازی باشد.
بدون هيچ مقصد و مقصود ...
فقط در اينجا و در حال بودن ...
با درختان و پرندگان و رودخانه ها و كوهها بودن.
تو در زندان نيستی.
پس آن را زندان ندان.
چرا كه زندگی زندان نيست.
تو زندگی را نفهميده ای.
آن را به اشتباه معنا كرده ای.
حتی با گوش دادن به حرفهای من هم خيلی چيزها را به غلط تعبير ميكنی و همچنان به تعبير و تفسيرت ادامه ميدهی.....

#اشو
#آه_این
#سوال_از_اشو

اشو عزیز، شما در مورد عشق سخن می‌گویید و اینکه چه خوب است روی آن مراقبه کنیم، ولی ترس به واقعیت من نزدیک‌تر است.
آیا ممکن است در مورد ترس و چگونگی نگرش و مقابله با ترس برایمان سخن بگویید؟

#پاسخ
نخستین نکته:
ترس طرف دیگر عشق است.
اگر عاشق باشی، ترس ازبین میرود.
اگر در عشق نباشی، ترس برمیخیزد، ترسی عظیم
فقط عاشقان هستند که نمیترسند.
فقط در لحظات عمیق عشق است که ترسی وجود ندارد. در لحظاتی از عشق عمیق، جهان هستی وطن تو میگردد، تو یک بیگانه نیستی، یک خارجی نیستی، پذیرفته شده ای. حتی با پذیرفته شدن توسط یک موجود انسانی، چیزی در عمق وجودت گشوده می‌شود.

یک پدیده ُی گل مانند در درونی ترین هسته ی وجودت باز میشود.
توسط کسی پذیرفته شده ای، ارزش پیدا کرده ای؛ موجودی بیهوده نیستی. اهمیتی داری، معنایی داری
وقتی در زندگیت عشقی وجود نداشته باشد، آنوقت خواهی ترسید
آنوقت ترس در همه جا خواهد بود
زیرا دشمنان در همه جا هستند، دوستانی وجود ندارند و تمام جهان هستی به نظر بیگانه میرسد؛ به نظر میرسد که موجودی تصادفی هستی، ریشه نداری، در وطن نیستی.

پس در واقع، ترس غیبت عشق است.
و اگر مشکل تو ترس است، این به من نشان میدهد که تو به طرف اشتباه نگاه میکنی.
عشق باید مشکل باشد و نه ترس
اگر ترس مشکل باشد، این یعنی که باید به دنبال عشق باشی
اگر ترس مشکل است، مشکل در واقع این است که تو باید بیشتر عاشقانه رفتار کنی تا کسی بتواند بیشتر با تو عاشقانه رفتار کند.
باید بیشتر برای عشق باز باشی.
ولی مشکل در این است:
وقتی که در ترس قرار داری، بسته هستی.
تو چنان احساس ترس داری که از  رفتن به سوی یک انسان باز مانده ای
دوست داری که تنها باشی.
هرگاه کسی در اطراف باشد، عصبی میشوی زیرا آن دیگری مانند دشمن به نظر میرسد.
اگر بسیار وسواس ترس داشته باشی، یک چرخه ی باطل ایجاد میشود.
غیبت عشق در تو ایجاد ترس میکند و اینک، به سبب ترس بسته خواهی شد.
پس حتی اگر عشق بر در بکوبد، اعتماد نمیکنی.
مرد یا زنی که بسیار در ترس ریشه گرفته باشد همیشه از عاشق شدن وحشت دارد.
به یاد بسپار:
عشق مشکل است و نه هرگز ترس
تو به طرف اشتباه این دو نگاه میکنی.
میتوانی برای زندگانی های بسیار به سمت اشتباه نگاه کنی و قادر نخواهی بود تا این مشکل را حل کنی

همیشه به یاد بسپار که:
از غیبت نباید مشکل بسازی، زیرا هیچ کاری در موردش نمیتوان کرد. فقط باید حضور را یک مشکل دید، زیرا آنوقت کاری میتوان کرد و مشکل میتواند حل شود.
اگر ترس حس میشود، آنوقت مشکل عشق است. بیشتر عاشق باش
چند قدمی به سوی دیگری برو. 
زیرا نه تنها تو، همه در ترس هستند.
تو منتظر هستی که کسی بیاید و به تو عشق بورزد. میتوانی تا ابد منتظر بمانی، زیرا آن دیگری نیز میترسد.
و مردمانی که می ترسند فقط از یک چیز مطلقا وحشت دارند 
و آن ترس از مردود شدن و طرد شدن است.
برای همین است که زنها هرگز قدمی برنمیدارند؛ ترس آنان بیشتر است.
آنان همیشه منتظر مردان هستند او باید بیاید!
آنان همیشه این امکان پذیرفته شدن و یا طردشدن را با خودشان نگه میدارند. آنان هرگز خودشان پیش قدم نمیشوند.
زیرا از مردان بیشتر میترسند.
آنوقت بسیاری از زنان تمام زندگیشان را در انتظار به سر میبرند.
هیچکس نمی آید و بر در ایشان نمیکوبد
زیرا کسی که میترسد، به نوعی چنان بسته میشود که مردم را از خودش منصرف میکند.
فرد ترسو، فقط با نزدیکتر شدنش، چنان ارتعاشاتی از خودش در تمام اطراف پخش میکند که هرکس که نزدیکش بیاید، منصرف میشود.
با زنی حرف میزنی:
اگر به نوعی احساس عشق و محبت به او داری، مایلی که نزدیکتر و نزدیکتر شوی.دوست داری نزدیکتر بایستی و با او صحبت کنی. ولی بدن را ببین،
زیرا بدن زبان خودش را دارد.
زن به سمت عقب خم میشود، ندانسته، یا آن زن قدمی به عقب برمیدارد.
تو نزدیکتر میشوی و او پس میکشد!
و یا اگر ممکن نباشد و پشت سر او دیواری باشد، او به سمت آن دیوار تکیه میدهد. به جلو خم نمیشود.
او نشان میدهد: “دور شو.”
میگوید: “نزدیک من نیا.”
مردم را تماشا کن که نشسته اند یا راه میروند. مردمانی هستند که به سادگی دیگران را از خودشان میرانند.
هرکس که نزدیکشان شود، هراسان میشوند.
و ترس هم یک انرژی است، درست مانند عشق، یک انرژی منفی.
مردی که احساس عشق دارد از انرژی مثبت میجوشد. وقتی که نزدیک او می آیی، مانند یک آهنربا نزدیک او میشوی؛ دوست داری با آن شخص باشی.
اگر مشکل تو ترس است، آنوقت به شخصیت خودت فکر کن، آن را تماشا کن.
باید که درهایت را بر عشق بسته باشی؛ همین....
آن درها را باز کن
البته، امکان طرد شدن وجود دارد.
ولی چرا بترسی؟
آن دیگری فقط میتواند نه بگوید. امکان نه شنیدن پنجاه درصد است، ولی فقط به سبب آن پنجاه درصد، تو یک زندگی صد درصد بدون عشق را انتخاب میکنی.
آن امکان وجود دارد، ولی چرا نگران هستی؟

#اشو
#یوگا_ابتدا_تا_انتها
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

من بسیار نا آرام و بیقرار هستم،
چه کنم تا از آن خلاص شوم؟

#پاسخ

وقتی بیقرار هستی بیقرار باش، وقتی ناشاد هستی ناشاد باش...
انسان باید زندگی کردن با جنبه های منفی وجودش را هم یاد بگیرد. تنها آن وقت است که فرد کامل میشود. ما فقط میخواهیم با جنبه های مثبت زندگی کنیم
وقتی شاد هستی آن را میپذیری و وقتی ناشاد هستی آن را رد می کنی،
اما تو هر دوی آنها هستی. 

زندگی این گونه است، زندگی هر دو را شامل میشود، جهنم و بهشت با هم.

تقسیم کردن بهشت و جهنم به صورت جدا از هم یک تقسیم کاملاً دروغین است. هر دو اینجا هستند
تو یک لحظه در بهشت هستی و لحظه ای دیگر در جهنم.

شخص باید بُعد منفی زندگی و وجودش را هم بپذیرد و با آن آسوده باشد، آنگاه شگفت زده خواهی شد که بُعد منفی به زندگی مزه میدهد، آن غیر ضروری نیست، آن چاشنی زندگی است، و گرنه زندگی یکنواخت و خسته کننده میشد.

فقط فکرش را بکن، همیشه شادی، شادی، شادی... بعد چه خواهی کرد؟ دیوانه خواهی شد، آن لحظات ناراحتی و غم، شور و شوقی دوباره، جستجو و ماجراجویی دیگری به زندگی می آورند و تو دوباره اشتهایت باز میشود.

هیچ راهی برای خلاص شدن از چیزی وجود ندارد،
هیچ کس هرگز از چیزی خلاص نمیشود بلکه یاد میگیرد که آرام آرام همه را بپذیرد و در آن رشد کند
آنگاه یک هماهنگی میان نور و تاریکی برمیخیزد و آن زیباست
به خاطر تضادهاست که زندگی یک هارمونی می شود.

پس بیاموز که لحظات منفی را هم زندگی کنی، از آنها مشکل نساز، شروع به این فکر نکن که چه کار کنم تا دیگر بیقرار نباشم و یا از آن خلاص شوم؟ وقتی بیقراری، خوب است، بیقرار بـاش.

ایـن پـیـام مـن است:
وقتی ناراحتی ناراحت باش، شلوغش نکن، فقط ناراحت باش، چـه کـار دیگری می توانی بکنی؟ رفته رفته رابطه ی درونی قطبهای متضاد را خواهی دید و روزی که درک کنــی کـه این قطبیت، خودِ تو هستی، روز ادراک و شادمانی عظیم برای توست.



هستی یک همنوازی بزرگ است و ما نت ها و آلات موسیقی کوچک آن هستیم

ما می‌توانیم هماهنگ با کل بنوازیم که شادی آفرین است،
ویا می‌توانیم ساز مخالف با کل را بنوازیم که بدبختی آفرین است

#اشو
#سوال_از_اشو

من بسیار نا آرام و بیقرار هستم،
چه کنم تا از آن خلاص شوم؟

#پاسخ

وقتی بیقرار هستی بیقرار باش، وقتی ناشاد هستی ناشاد باش...
انسان باید زندگی کردن با جنبه های منفی وجودش را هم یاد بگیرد. تنها آن وقت است که فرد کامل میشود. ما فقط میخواهیم با جنبه های مثبت زندگی کنیم
وقتی شاد هستی آن را میپذیری و وقتی ناشاد هستی آن را رد می کنی،
اما تو هر دوی آنها هستی. 

زندگی این گونه است، زندگی هر دو را شامل میشود، جهنم و بهشت با هم.

تقسیم کردن بهشت و جهنم به صورت جدا از هم یک تقسیم کاملاً دروغین است. هر دو اینجا هستند
تو یک لحظه در بهشت هستی و لحظه ای دیگر در جهنم.

شخص باید بُعد منفی زندگی و وجودش را هم بپذیرد و با آن آسوده باشد، آنگاه شگفت زده خواهی شد که بُعد منفی به زندگی مزه میدهد، آن غیر ضروری نیست، آن چاشنی زندگی است، و گرنه زندگی یکنواخت و خسته کننده میشد.

فقط فکرش را بکن، همیشه شادی، شادی، شادی... بعد چه خواهی کرد؟ دیوانه خواهی شد، آن لحظات ناراحتی و غم، شور و شوقی دوباره، جستجو و ماجراجویی دیگری به زندگی می آورند و تو دوباره اشتهایت باز میشود.

هیچ راهی برای خلاص شدن از چیزی وجود ندارد،
هیچ کس هرگز از چیزی خلاص نمیشود بلکه یاد میگیرد که آرام آرام همه را بپذیرد و در آن رشد کند
آنگاه یک هماهنگی میان نور و تاریکی برمیخیزد و آن زیباست
به خاطر تضادهاست که زندگی یک هارمونی می شود.

پس بیاموز که لحظات منفی را هم زندگی کنی، از آنها مشکل نساز، شروع به این فکر نکن که چه کار کنم تا دیگر بیقرار نباشم و یا از آن خلاص شوم؟ وقتی بیقراری، خوب است، بیقرار بـاش.

ایـن پـیـام مـن است:
وقتی ناراحتی ناراحت باش، شلوغش نکن، فقط ناراحت باش، چـه کـار دیگری می توانی بکنی؟ رفته رفته رابطه ی درونی قطبهای متضاد را خواهی دید و روزی که درک کنــی کـه این قطبیت، خودِ تو هستی، روز ادراک و شادمانی عظیم برای توست.

#اشو
#سوال_از_اشو

باگوان: چرا روابطِ ما با عشق آغاز و با نفرت به پایان میرسد؟
چرا من در رابطه های عاشقانه ام شکست می خورم؟

#پاسخ

میلیون‌ها نفر به غلط خیال میکنند عاشقند. میلیونها نفر معتقندند که
عشق می ورزند،
در حالی‌که این تنها تصورات و توهماتِ آنهاست.
شکوفاییِ عشق بسیار نادر است.
بعضی وقتها و به نُدرت اتفاق می افتد.
بسیار کمیاب است.
چون تنها در صورتی رخ می دهد که ترس نباشد. قبل از آن ممکن نیست.
این یعنی اینکه عشق تنها برای شخص بسیار بسیار روحی و احساسی رخ میدهد.
آشنایی برای همه رخ می دهد،
ولی عشق نه.....
اگر چیزی برای #پنهان_کردن نداشته باشی،
پس نمی ترسی.
می توان رها باشی.
می توانی تمام زوائد را دور بریزی.
می توانی دیگری را به عمق وجودت دعوت کنی.
شما به ندرت عشق می ورزید.
شاید اشتیاقِ عشق را داشته باشید،
ولی بین این دو تفاوتی بس عظیم وجود دارد.
عشق ورزیدن و نیاز به عشق داشتن
دو چیزِ کاملاً متفاوت هستند.
بیشتر ما در تمام زندگی همچون کودکان باقی می مانیم، زیرا همه دنبال عشق هستند.
عشق ورزیدن چیزی بسیار اسرارآمیز است.
و اشتیاقِ عشق را داشتن چیزی بسیار بچه گانه
کودکانِ خردسال عشق می خواهند.
وقتی مادر به آنان عشق می دهد، رشد می کنند.
آنان همچنین از دیگران نیز عشق می خواهند.
خانواده به آنان عشق می دهد.
وقتی بزرگ شدند،
اگر شوهر باشند، از زنانشان عشق می خواهند.
اگر زن باشند، از شوهرانشان عشق می خواهند.
هرکس که خواهان عشق باشد در رنج است.
زیرا عشق چیزی نیست که بتوان آن را خواست.
عشق را فقط می توان #داد.
در خواستنِ عشق، تضمینی وجود ندارد که بتوانی آن را بدست آوری.
اگر آن شخصی که از او تقاضای عشق داری، او نیز از تو انتظار عشق را داشته باشد، مشکل ایجاد خواهد شد.
مانند ملاقات دو گدا است که با هم و از یکدیگر گدایی می کنند.

در تمام دنیا زنان و شوهران مشکلات ازدواج را دارند و تنها دلیل آن این است که هر دو از هم توقع عشق دارند.
ولی قادر به دادن عشق نیستند!

قدري در این مورد فکر کنید.
در مورد نیاز همیشگی شما به عشق
می خواهی کسی دوستت داشته باشد.
اگر عاشقت باشد، احساس خوبی داری.
ولی آنچه که نمی دانی این است که: دیگری فقط به این دلیل دوستت دارد که می خواهد تو عاشق او باشی
درست مانند این است که کسی برای صید ماهی طعمه بگذارد.
او طمعه را برای خوراك دادن به ماهی پرتاب نمی کند، برای صید ماهی پرتاب می کند.
او نمی خواهد آن خوراك را به ماهی بدهد.
او فقط برای این چنین می کند که آن ماهی را صید کند.

تمام افرادی که در اطرافتان می بینید که مثلاً عاشق هستند، فقط طعمه می اندازند تا عشق بدست آورند.
برای مدتی طعمه را می اندازند، تا وقتی که آن دیگری شروع کند به این احساس که امکان گرفتن عشق از سوی این شخص وجود دارد.
آنگاه او نیز قدری عشق نشان خواهد داد تا زمانی که به این نتیجه برسند که هر دو #گدا هستند!
آنان اشتباهی اساسی مرتکب شده اند:
هر یک می پنداشته که دیگری پادشاه است.
هر یک به زمان خودش تشخیص می دهد که هیچ عشقی از دیگری دریافت نمی کند.
آنگاه اصطکاك شروع می شود.
برای همین است که زندگی زناشویی به نظر جهنم می آید، زیرا همه شما گدایانِ عشق هستید.
ولی نمی دانید چگونه عشق بدهید.
این اساس تمام دعوا هاست:
تمامِ نفرتها
تمامِ جدایی ها ...

#اشو
#سوال_از_اشو:

من احساس می‌کنم زندگی بسیار کسالت بار است. چه کنم؟

#پاسخ:

زندگی ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺫﻫﻦ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺁﻭﺭ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻣﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ،
ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻫﻦ ﻣﺴﺘﺤﮑﻤﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ، ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭼﯿﻦ ﺩﻭﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻨﺪﺩ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺗﺼﺎﻝ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﻨﻘﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ , ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﯽ ﺑﯽ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻣﯿﺸﻮﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻠﻮﻝ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ،
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯽ،
ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﯿﺮﯼ ﻏﻠﻂ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﻏﻠﻄﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ؛
ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻏﻠﻄﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺗﻮ ( ﭘﺮﺳﺶ ﮐﻨﻨﺪﻩ ) ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻫﺴﺘﯽ , ﺯﯾﺮﺍ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛ ﯾﺎ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﻥ.
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺘﺐ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺍﺩﯾﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻄﻠﻊ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﻠﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻠﻤﺎﺕ – ﮐﻠﻤﺎﺕ ﭘﻮﭺ، ﮐﻠﻤﺎﺕﺧﺎﻟﯽ  ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺷﺪ.
ﺩﺍﻧﺶ ﻣﺎﻧﻊ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ.
دانش ات ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭ! ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ…
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﻘﻄﺎﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ.
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺒﺎﺩﯼ ﻭ ﺍﻟﻬﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺩﯼ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ.
ﺧﻨﺪﻩ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺎﺭﺱ ﺳﮓ،
ﺭﻗﺺ ﻃﺎﻭﻭﺱ....
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ داﻧﺶ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ.
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮین ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺫﻫﻨﺸﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻨﺎﻥ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺰﯾﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻮﺍﻓﻘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻨﺪ.

ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺁﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﮕﯿﺮﯼ؟
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ
ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻨﮓ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺗﺖ، ﺩﺍﻧﺸﺖ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ، ﺫﻫﻨﺖ.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ؛ ﺣﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻫﯽ.

ﺣﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺷﺪﻥ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﺎﻟﺘﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻃﻔﻞ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻦ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻮ! ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺍﺳﺖ: ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻮﺩﻥ – ﺗﻮﻟﺪﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺷﺪﻥ، ﺑﯽ ﺩﺍﻧﺶ ﺷﺪﻥ

ﻗﺒﻼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:
ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺍﺳﺖ .
ﺑﻠﻪ، ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻩ. ﺗﻮ ﻣﺤﺮﻣﯿﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ . ﭘﻠﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺍﻧﺶ ﭼﻮﻥ #ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ ﭼﻮﻥ #ﭘﻞ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﯾﮏ ﻃﻔﻞ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ.
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﮔﻮﯾﯽ ﻣﻌﺪﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺟﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﭽﯿﻦ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﻪ ﻗﻠﻌﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻏﺮﻕ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ،
ﮐﺎﻣﻼ ﻏﺮﻕ , ﮔﻮﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﻗﻠﻌﻪ ﻣﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ… 
ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﻮ.
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﻭ.
ﻗﻠﻌﻪ ﻣﺎﺳﻪﺍﯼ ﺑﺴﺎﺯ , ﺻﺪﻑ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ.

ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﻣﯽ داﻧﯽ.
ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽ داﻧﯽ!
ﻫﻤﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ داﻧﯽ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ.

ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﻨﻢ :
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﻟﻬﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ، ﯾﺎ ﺩﺍﻧﺶ ﺭﻣﺰﯼ ﻭ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮف ﻣﯿﺰﻧﻢ.
ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺷﻔﺎﻓﯿﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ … 
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ

#اشو
#سوال_از_اشو
انسان به چه دلیل رنج می برد ؟

#پاسخ:

انسان به دلیل تمناهایش رنجور است
تمنای مالکیت چیزی که:
اساساً به تملک در نمی آید،
و تمنای نگه داشتن ابدی چیزهایی که اساساً ناپایدارند
مهمترین این چیزها
#نفس است و #شخصیت او

اما همة چیزها گذرا هستند
همه چیز تغییر می کند
مگر خود تغییر

در واقع ، هیچ چیز وجود ندارد،
زیرا هرچیزی ، یک روند و جریان است،به محض آنکه کسی تلاش می کند چیزی را تملک کند،
آن چیز لیز می خورد و می رود
خود مالک نیز مدام لیز می خورد
و می رود !
علت دلمردگی و علت رنجوری،
همین توهمات است
اینها را #خوب_بشناس
اگر این حقیقت را بفهمی،
هیچگاه رنجور نمی شوی،
زیرا با فهم این نکته،
ریشه رنج را از زمین بیرون کشیده ای .

#اشو
#یک_فنجان_چای
اشـoshoـو:
سخنرانی اُشو در مورد #رنج و #سرور

#سوال_از_اشو

لطفاً سرور و رنج را توصیف کنید، ‌زیرا هرگاه با عشق یا زیبایی برخورد می کنم، ‌فقط دردی بزرگ را احساس می کنم و نه سرور را. و این را درک نمی کنم.

#پاسخ

سوپارنا Suparna، بارها و بارها به تو گفته شده، بارها و بارها به تو آموزش داده‌اند که سرخوش بودن اشتباه است و رنجور بودن درست است. شاید چنین مستقیم به تو گفته نشده باشد، ‌ولی بطور غیرمستقیم برای رنج‌بردن شرطی و هیپنوتیزم شده‌ای. شروع به این باور کرده‌ای که رنج بردن طبیعی است:
در همه جا رنج می بینی همه در رنج هستند!‌ به نظر می رسد که رنج، خودِ طبیعتِ امور است!

وقتی که زاده شدی، کودکی شادمان بودی ــ درست مانند هر کودک دیگر
غیر از این اتفاق نمی افتد‌، هرگز
هرگاه نوزادی به دنیا می آید، شادمان است، ‌کاملاً خوشحال است. و برای همین است که کودکان بسیار خودخواه به نظر می رسند. فقط به خودشان فکر می کنند و نگران دنیا نیستند. و آنان از چیزهای جزیی خوشحال می شوند ‌پروانه ای در باغچه می‌ بینند و بسیار شگفت‌زده و شادمان می شوند… چیزهای بسیار کوچک و جزیی؛ ‌ولی آنان خوشحال هستند و بطور طبیعی شادمان هستند.

ولی آهسته آهسته ما شادمانی آنان را فلج می کنم،‌ آن را نابود می کنیم
نمی توانیم این‌همه خوشحالی را تحمل کنیم. دنیا بسیار رنجور است و ما باید آنان را برای دنیا آماده سازیم!
بنابراین بطور غیرمستقیم در آنان این فکر را پرورش می دهیم که:
”دنیا یک رنج است“، که ”نمی‌توانی از عهده‌ی شادمانی بربیایی“،‌ که ”شادمانی فقط یک امید است، چطور می توانی شاد باشی؟ خودخواه نباش! در همه جا رنج بسیار وجود دارد ــ‌ دیگران را احساس کن!‌ ملاحظه ی دیگران را بکن!“

کودک آهسته آهسته این احساس را می گیرد که شاد بودن نوعی گناه است. وقتی دنیا این‌همه در رنج است، تو چگونه می توانی شاد باشی؟!

مردم به من نامه می نویسند و می گویند:‌  ”وقتی که دنیا چنین در رنج است تو چگونه می توانی به مردم مراقبه را بیاموزی؟ وقتی که مردم گرسنه هستند، ‌انسان چگونه می تواند شاد باشد؟“ گویی که اگر ناشاد باشی می توانی به مردم کمک کنی! گویی که با مراقبه‌گون نبودن به نوعی به مردم خدمت می‌کنی! گویی که اگر مراقبه نکنی جنگ ها متوقف می شوند و اگر شاد نباشی گرسنگی ازبین خواهد رفت!

ولی رنج را ستوده اند و رنج بردن را پرستش کرده اند. من همیشه به این مظنون بوده‌ام که مسیحیت به سبب آن صلیب است که بزرگ‌ترین مذهب دنیا شده است! صلیب نماد رنج و درد است. کریشنا نمی توانست بزرگ‌ترین مذهب دنیا باشد، به سبب فلوتش و به علت رقص هایش! حتی آنان که کریشنا را پرستش می کنند قدری در موردش احساس گناه می کنند. تو چگونه می توانی این همه شادمان باشی و با دوست‌دخترهایت برقصی؟ و نه تنها یک دوست دختر، بلکه هزاران! و آواز خواندن و فلوت نواختن! و مردم درحال مرگ هستند و گرسنگی و فقر و مرگ و جنگ و خشونت و انواع زشتی ها در دنیا حاکم است. دنیا جهنم است و تو فلوتت را می نوازی؟!
این به نظر سنگدلی و بی‌رحمی می آید! مسیح به‌نظرمناسب‌تر است: او بر روی صلیب می میرد. به چهره‌ی مسیح نگاه کن! طوری که مسیحیان صورت او را نقاشی کرده‌اند بسیار عبوس و غمگین است. او تمامی بار زمین را بر دوش دارد. او آمده است تا تمام گناهان همه‌ی انسان ها را به خودش بگیرد. به نظر می‌رسد که او یک خادم بزرگ است بسیار ایثارگر و فداکار.

ولی احساس من این است که مسیحیان صورت او را اشتباه به تصویر کشیده‌اند. این مسیح یک اسطوره است،‌ مسیح واقعی بیشتر شبیه کریشنا بود. درواقع، اگر به عمق نام او کرایست christ بروی تعجب خواهی کرد: از ”کریشنا“ Krishna می آید: ریشه‌ی آن کریشنا است. او می باید مردی بسیار سرخوش بوده باشد، وگرنه چگونه می توانی فکر کنی که او می‌خورده و می‌نوشیده و شاد بوده؟ صحنه های بسیاری هست که در آن‌ها او مشغول خوردن و نوشیدن و غیبت کردن با دیگران است!

تو می‌باید از همان کودکی آموزش دیده باشی که دنیا مکانی اشتباه است. چگونه در چنین مکانی می توانی شاد باشی؟ که ما در اینجا به نوعی تنبیه می شویم! خداوند به آدم و حوا دستور داد که بهشت را ترک کنند، زیرا نافرمانی کرده بودند، ‌و بشریت نفرین شده است! چگونه می توانی شادمان باشی؟ مسیحی بودن و شادمان بودن یک تضاد در عبارت‌ است.


ادامه پاسخ 👇

بنابراین، سوپارنا، تو می باید آموزش دیده باشی که دنیا مکانی پررنج است: رنج در آن کاملاً درست است، با آن عجین شده است. و همه در رنج هستند بسیار دشوار و بی‌رحمانه است که تو برای خودت شاد و مسرور باشی
#سوال_از_اشو

چرا پدر و مادرها آنقدر نسبت به فرزندانشان ستمکارند؟
آیا مکلف ساختن آنها منطقی است؟
و چطور میتوان مانع از تکرار همان اشتباه شد؟

#پاسخ

پدر و مادرها نسبت به فرزندانشان سنگدل و بیرحم اند چون روی آنها سرمایه گذاری کرده اند.
پدر و مادرها آرزوها و زیادت طلبی هایی دارند که میخواهند آن را از طریق فرزندانشان محقق سازند – دلیل ظالم 
بودنشان هم همین است!
آنها می خواهند از کودکان استفاده کنند. لحظه یی که می خواهی از کسی استفاده کنی مجبوری ستمکار باشی.
در خود ایدة سودجویی و آلت دست قرار دادن دیگران به خودی خود بیرحمی 
و خشونت حضور دارد.
هرگز با دیگری به عنوان یک وسیله رفتار نکن،
والدین ظالم اند چون اندیشه هایی در سر دارند میخواهند فرزندانشان این یا آن باشند.
دوست دارند فرزندانشان ثروتمند مشهور و قابل احترام باشند.
دوست دارند فرزندانشان جاه طلبی های تحقق نیافتة آنانرا برآورده سازند.
فرزندان قرار است مسافر سفر رؤیای آنان به سرزمین آرزوها باشند.
پدر میخواسته ثروتمند باشد اما نتوانسته موفق شود و حالا مرگ نزدیک است، او هنوز به جایی نرسیده است او تا این لحظه هنوز در حال کند و کاو و جستجو بوده است ...
و اکنون مرگ از راه میرسد– این 
خیلی غیر منصفانه به نظر می آید.
او دوست دارد پسرش بار را به منزل برساند چون پسر او شبیه خود اوست 
از گوشت و خون او تصویر خود او و پارة تن خود اوست – جاودانگی و بقای روح خود اوست،
چه کسی میداند روح چیست؟
نظر هیچکس دربارة روح نمیتواند صریح و قطعی باشد، مردم روح را باور دارند اما این از روی ترس است و در اعماق وجود تردید همچنان باقی است.
هر ایمانی تردید را بر دوش میکشد، بدون تردید وجود ایمان ممکن نیست. برای فرونشاندن تردید ما ایمان را خلق میکنیم، اما تردید همچنان به قوت خود باقی است و درون تو را می فرساید،
تو را از درون می پوساند،
چه کسی از خدا میداند؟
چه کسی از روح میداند؟
شاید تصور شخص تو از خدا یا روح سراپا اشتباه بوده و حقیقت روح و خدا به گونه ای دیگر باشد!
ایمان برای مردم عادی چنین 
است: با آمیزه یی از تردید!
تنها جاودانگی آشکار برای انسان از طریق فرزندان است – این یکی عملی است!
پدر می داند که من در پسرم به زندگی ادامه خواهم داد، من خواهم مرد و به زودی در زیر خروارها خاک مدفون خواهم بود اما پسرم اینجاست و منم و این همه آرزوی تحقق نایافته...
او آن رؤیاها و آرزوها را بر خودآگاهی پسرش تحمیل میکند،در ضمیر پسرش میکارد که تو باید آن ها را برآورده کنی، اگر آنها را برآورده کردی من شاد خواهم بود، در آن صورت تو دین خود را به پدر ادا کرده ای وگرنه به من خیانت کرده ای.
این همان دری است که ستم از آن وارد میشود، اکنون پدر شروع میکند فرزند را به قالب آرزوی خود بریزد،
او فراموش میکند که کودک روح خود را دارد،
فردیت خود را دارد،
و رشد فطری خود را طی میکند. 
پدر ایده های خود را تحمیل میکند، او دست به نابودی کودک میزند و فکر میکند که عشق ورزی یعنی این، او فقط به جاه طلبی خویش عشق میورزد، به پسرش هم همین طور او به پسرش عشق میورزد، چون قرار است عصای دست او باشد، آلت دست او باشد، او وسیله خواهد بود و این همان ظلم است.
از من می پرسید:
چرا والدین نسبت به فرزندانشان آنقدر بیرحم اند؟
در این مورد کاری از دستشان ساخته نیست، چون آنها ایده ها جاه طلبی ها و آرزوهایی دارند تحقق نیافته را میخواهند آنها را محقق کنند. میخواهند از طریق فرزندانشان به زندگی ادامه دهند،
طبعاً فرزندانشان را هرس میکنند، قیچی میکنند، در قالب میریزند و به آنها الگو میدهند و فرزندان به ابتذال کشیده میشوند نابود می گردند.
این تخریب ناگزیر اتفاق می افتد،

مگر انسان نوینی در این کرة خاکی سر برآورد انسانی که به خاطر عشق،عشق میورزد. مگر پدر و مادر نوینی به اذهان راه یابد: تو فقط محض خاطر لذت عشق به فرزند به او عشق میورزی،
تو به فرزندت به عنوان هدیه یی از جانب خداوند عشق میورزی،
تو فرزندان را دوست داری چون خداوند نسبت به تو چنین بوده است... 
فرزند برای تو رحمت بوده است،
تو به فرزندت عشق میورزی، چون فرزند زندگی است، میهمانی که از دیار ناشناخته است که در خانه تو در وجود تو منزل کرده، میهمانی که تو را به عنوان لانه ای برگزیده است، تو از این بابت شاکری و به فرزندت عشق میورزی، اگر تو واقعاً به فرزندت عشق بورزی ایده ها و افکارت را به خورد فرزندت نخواهی داد.
عشق هرگز هیچ ایده یی هیچ ایدئولوژی یی در کاسه ات نمیگذارد، عشق به تو آزادی میبخشد تو در قالب ریخته نخواهی شد.

#اشو
#کتاب_کودک_نوین
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو

اشوی عزیز، چرا در دنیا اینقدر با شما و تعليمات شما دشمنی میکنند.

#پاسخ

به یاد بسپار که: صحبت کردن از حق و حقیقت برای کسانی که با دروغ هایشان خوش اند تاوانی سنگین دارد
حقیقت دردسرهای بسیار دارد. باید هم چنین باشد، زیرا مردم در دروغ و فریب زندگی میکنند و هرگاه تو حقیقت را به دنیا عرضه کنی، آنگاه آنان در برابر دروغها
و زندگیهای غرقه در دروغ شان واکنش نشان میدهند
ضدیت بزرگی روی میدهد.
مردم اینگونه که اینک هستند، نمیتوانند در ناآگاهی شان بدون دروغ زندگی کنند.

فریدریش نیچه درست میگوید که:
«لطفاً دروغهای مردم را نابود نکنید، توهماتشان را از بین نبرید. اگر این کار را بکنید آنان اصلاً نمیتوانند زندگی کنند و از پای درخواهند آمد.»

آری، مردم نمیتوانندچیزی بیابند که لمحاتی از حقیقت در آن باشد تا برایش زندگی کنند
آنان به خاطر توهمات شان زندگی میکنند
توهمات مردم است که به آنان امید زندگی میدهد. آنان برای فردایی زندگی میکنند که هرگز نخواهد آمد، آنان در اشتیاقی زندگی می کنند که هرگز ارضا نخواهد شد و توسط همین اشتیاقها، همین خواسته ها و همین انتظارات و توهمات و امیدهاست که آنان زندگی خود را تا لب گور همراه خود میکشند
اگر توهمات آنان را نابود کنی ممکن است همین حالا و هم اکنون بیفتند و بمیرند، زیرا که دیگر زندگی برایشان معنایی نخواهد داشت.

ولی مسئله این است که چاره ای جز این کار نیست
من برای بیدار کردن خفتگان حقیقت را میگویم
حقیقت از زبان مرشد همیشه برهنه و عریان است، چه خوشت بیاید و چه نیاید، مهم نیست. مرشد نمیتواند با خوش آمدنهای تو سازش کند، اگر این کار را بکند، نمی تواند کمکی به تو بکند.

سازش با خواسته ها و توهمات تو یعنی سازش با خواب تو، با ناهشیاری تو با
بی ارادگی تو، سازش با خواسته های تو یعنی باز ایستادن از بیدار کردن تو، و این برای مرشد ممکن نیست، پس من نمیتوانم سیاست باز و سازش کار باشم.

#اشو


حقیقی بودن یعنی:
اصالت داشتن، صادق بودن، مصنوعی نبودن، نقاب نزدن و به هر قیمتی چهره واقعی خود را هرچه هست نشان دادن

اصیل بودن یعنی با خودتان رو راست باشید
اما چگونه روراست باشیم؟
سه نکته را به یاد داشته باشید.

اولین نکته: هرگز به هر آنچه که دیگران می‌گویند باید باشید، گوش ندهید
پیوسته به ندای درون خود گوش دهید تا دریابید دوست دارید چه چیزی باشید. در غیر این صورت تمام عمرتان بر باد رفته است.

دومین نکته: هرگز نقاب نزنید، اگر خشمگین هستید و لبخند بزنید، در آن صورت لبخندتان دروغین خواهد بود. یک نقاب است و فقط جنباندن لب‌هاست و نه هیچ چیز دیگر، قلب پر از خشم است و لبخند بر لب‌هاست
به این ترتیب موجودی دروغین می‌شوید

سومین نکته: پیوسته در زمان حال باشید. زیرا تمام دروغ‌ها از گذشته یا آینده وارد می‌شوند
گذشته را مثل یک بار بر دوش خود نکشید و بیهوده نگران آینده نباشید
با لحظه حال روراست باشید، آنگاه اصیل خواهید شد. حضور داشتن در زمان و مکان حاضر اصیل بودن است. نه گذشته و نه آینده، فقط این لحظه کل ابدیت است.

با رعایت این سه نکته به صداقت دست می‌یابید
آنگاه هر چه بگویید حقیقت خواهد بود.

معمولاً تصور می‌شود برای گفتن حقیقت باید مراقب بود، اما من چنین چیزی را نمی‌گویم. بلکه معتقدم اصالت را ایجاد کنید، آنگاه هرچه بگویید حقیقت خواهد بود.

#اشو