#سوال_از_اشو
مراقبه چیست؟
#پاسخ_قسمت_سوم:
مراقبه یعنی که زبان نباید وجود داشته باشد
ولی تو باید هشیار باشی
در غیراینصورت ارتباطی با جهانهستی،
با تمام آنچه که هست، وجود ندارد
هیچ ذکری نمیتواند کمک کند، هیچ وِرْدگویی نمیتواند کمک کند.
مراقبه، هیپنوتیزم کردنِ خود نیست. برعکس، بودن در حالت خودهیپنوتیزم یک وضعیت ارتجاعی است.
به ورای زبان نخواهد رفت، به زیر آن سقوط خواهد کرد.
پس تمام ذکرها و تمام این تکنیکها را دور بینداز. اجازه بده لحظات جایی وجود داشته باشند که زبان در آنجا نیست نمیتوانی با یک ذکر از واژگان خلاص شوی زیرا خودِ همان روند از کلمات استفاده میکند.
نمیتوانی زبان را با کلمات ازبین ببری؛ غیرممکن است.
پس چه باید کرد؟
درواقع، غیر از اینکه درک کنی، هیچ کاری نمیتوانی انجام بدهی! هرکاری که قادر به انجامش باشی فقط میتواند از جایی بیاید که در آنجا هستی
تو سردرگم هستی، در مراقبه نیستی، ذهنت ساکت نیست، پس هرآنچه که از تو بیرون بزند فقط تولید سردرگمی بیشتر خواهد کرد
تنها کاری که درحالحاضر میتوانی بکنی این است که شروع کنی به هشیار شدن از اینکه ذهن چگونه کار میکند. همین! فقط هشیار باش
هشیاری هیچ ربطی به کلمات ندارد. یک عمل وجودین است، نه یک عمل ذهنی.
پس نخستین چیز این است که هشیار باشی. از روندهای ذهنی خودت هشیار باش که: ذهنت چگونه کار میکند
لحظهای که از عملکرد ذهنت آگاه شوی، دیگر ذهن نیستی. خود همین هشیاری به این معنی است که ورای آن هستی: جدا شدهای، یک شاهدی
و هرچه بیشتر هشیار شوی، بیشتر قادر خواهی بود تا فاصلههای بین تجربه و کلام را ببینی.
فاصلهها وجود دارند، ولی تو چنان ناهشیاری هست که هرگز آنها را ندیدهای.
بین دو کلمه همیشه فاصلهای هست: هرچقدر هم جزیی و غیرقابل توجه. وگرنه دو کلمه نمیتوانند دوتا بمانند، یکی خواهند شد. بین دو نُت موسیقی همیشه یک فاصله، یک سکوت هست. دو واژه یا دو نُت تا زمانی که بینشان یک فاصله نباشد نمیتوانند دوتا باقی بمانند.
یک سکوت همیشه وجود دارد، ولی فرد باید واقعاً هشیار و گوشبه زنگ باشد تا آن را احساس کند.
هرچه هشیارتر بشوی، ذهن آهستهتر عمل میکند
همیشه نسبی است
هرچه کمتر هشیار باشی، ذهن سریعتر کار میکند
هرچه بیشتر هشیار باشی، روند ذهن آرامتر و کُندتر خواهد بود. وقتی بیشتر از ذهن هشیار باشی، ذهن آهستهتر شده و فاصله بین افکار بیشتر میشود.
آنوقت میتوانی آنها را مشاهده کنی.
درست مانند یک فیلم است. وقتی پروژکتور روی حرکت آهسته کار میکند، میتوانی فاصلهها را ببینی.
اگر دستم را بلند کنم، این حرکت میتواند در هزار قسمت تصویربرداری شود. هر بخش یک تصویر مستقل است.
اگر این هزار عکس در برابر چشم شما با سرعت زیاد حرکت داده شود تا نتوانید فاصله بین آنها را ببینید،
آنوقت بلند شدن دست را بعنوان یک روند میبینید. ولی در نمایش با حرکت آهسته، میتوان فاصلهها را دید.
ذهن درست مانند یک فیلم است. فاصلهها وجود دارند. هرچه توجه بیشتری به ذهن داشته باشی، بیشتر آنها را خواهی دید. مانند یک تصویر Gestalt است: تصویری که همزمان دارای دو نقش متفاوت است. در هر وقت فقط یکی از این دو تصویر را می توانی ببینی؛ ولی هردو را باهم نمیتوانی ببینی. میتواند تصویر یک زن سالخورده باشد و در عینحال تصویر یک زن جوان. ولی اگر روی یکی تمرکز کنی، دیگری را نخواهی دید؛ و وقتی روی دیگری تمرکز کنی، اولی از دید تو گم میشود. حتی اگر خوب بدانی که هردو تصویر را دیدهای، بازهم نمیتوانی هردو را باهم و همزمان ببینی.
همین اتفاق با ذهن میافتد. اگر واژهها را ببینی، نمیتوانی فاصلهها را ببینی؛ و اگر فاصلهها را ببینی، نمیتوانی واژهها را ببینی. هر واژه به دنبالش یک فاصله است و هر فاصله با یک واژه دنبال میشود، ولی نمی توانی هردو را باهم ببینی. اگر روی فاصلهها تمرکز کنی، کلمات ناپدید میشوند و به مراقبه پرتاب میشوی.
معرفتی که فقط روی کلمات تمرکز دارد غیرمراقبهگون است
و معرفتی که تمرکزش روی فاصلهها باشد مراقبهگون است
هرگاه از فاصلهها هشیار شوی، کلمات گم میشوند.
اگر بادقت نظاره کنی، کلامی نخواهی یافت؛ فقط فاصله را پیدا میکنی.
میتوانی تفاوت بین دو واژه را احساس کنی ولی نمیتوانی تفاوت بین دو فاصله را احساس کنی.
کلمات همیشه جمع هستند و فاصله همیشه مفرد است: یک فاصله. آنها باهم ممزوج شده و یکی میشوند.
مراقبه تمرکزی روی فاصله است
آنگاه تمامی تصویر (تشکّل و تمامیت) عوض میشود.
نکتهی دیگری برای درک کردن وجود دارد: اگر به تصویر دوگانهی تصویر نگاه کنی و تمرکز تو روی زن سالخورده باشد، نمیتوانی تصویر دیگر را ببینی.
ادامه👇
مراقبه چیست؟
#پاسخ_قسمت_سوم:
مراقبه یعنی که زبان نباید وجود داشته باشد
ولی تو باید هشیار باشی
در غیراینصورت ارتباطی با جهانهستی،
با تمام آنچه که هست، وجود ندارد
هیچ ذکری نمیتواند کمک کند، هیچ وِرْدگویی نمیتواند کمک کند.
مراقبه، هیپنوتیزم کردنِ خود نیست. برعکس، بودن در حالت خودهیپنوتیزم یک وضعیت ارتجاعی است.
به ورای زبان نخواهد رفت، به زیر آن سقوط خواهد کرد.
پس تمام ذکرها و تمام این تکنیکها را دور بینداز. اجازه بده لحظات جایی وجود داشته باشند که زبان در آنجا نیست نمیتوانی با یک ذکر از واژگان خلاص شوی زیرا خودِ همان روند از کلمات استفاده میکند.
نمیتوانی زبان را با کلمات ازبین ببری؛ غیرممکن است.
پس چه باید کرد؟
درواقع، غیر از اینکه درک کنی، هیچ کاری نمیتوانی انجام بدهی! هرکاری که قادر به انجامش باشی فقط میتواند از جایی بیاید که در آنجا هستی
تو سردرگم هستی، در مراقبه نیستی، ذهنت ساکت نیست، پس هرآنچه که از تو بیرون بزند فقط تولید سردرگمی بیشتر خواهد کرد
تنها کاری که درحالحاضر میتوانی بکنی این است که شروع کنی به هشیار شدن از اینکه ذهن چگونه کار میکند. همین! فقط هشیار باش
هشیاری هیچ ربطی به کلمات ندارد. یک عمل وجودین است، نه یک عمل ذهنی.
پس نخستین چیز این است که هشیار باشی. از روندهای ذهنی خودت هشیار باش که: ذهنت چگونه کار میکند
لحظهای که از عملکرد ذهنت آگاه شوی، دیگر ذهن نیستی. خود همین هشیاری به این معنی است که ورای آن هستی: جدا شدهای، یک شاهدی
و هرچه بیشتر هشیار شوی، بیشتر قادر خواهی بود تا فاصلههای بین تجربه و کلام را ببینی.
فاصلهها وجود دارند، ولی تو چنان ناهشیاری هست که هرگز آنها را ندیدهای.
بین دو کلمه همیشه فاصلهای هست: هرچقدر هم جزیی و غیرقابل توجه. وگرنه دو کلمه نمیتوانند دوتا بمانند، یکی خواهند شد. بین دو نُت موسیقی همیشه یک فاصله، یک سکوت هست. دو واژه یا دو نُت تا زمانی که بینشان یک فاصله نباشد نمیتوانند دوتا باقی بمانند.
یک سکوت همیشه وجود دارد، ولی فرد باید واقعاً هشیار و گوشبه زنگ باشد تا آن را احساس کند.
هرچه هشیارتر بشوی، ذهن آهستهتر عمل میکند
همیشه نسبی است
هرچه کمتر هشیار باشی، ذهن سریعتر کار میکند
هرچه بیشتر هشیار باشی، روند ذهن آرامتر و کُندتر خواهد بود. وقتی بیشتر از ذهن هشیار باشی، ذهن آهستهتر شده و فاصله بین افکار بیشتر میشود.
آنوقت میتوانی آنها را مشاهده کنی.
درست مانند یک فیلم است. وقتی پروژکتور روی حرکت آهسته کار میکند، میتوانی فاصلهها را ببینی.
اگر دستم را بلند کنم، این حرکت میتواند در هزار قسمت تصویربرداری شود. هر بخش یک تصویر مستقل است.
اگر این هزار عکس در برابر چشم شما با سرعت زیاد حرکت داده شود تا نتوانید فاصله بین آنها را ببینید،
آنوقت بلند شدن دست را بعنوان یک روند میبینید. ولی در نمایش با حرکت آهسته، میتوان فاصلهها را دید.
ذهن درست مانند یک فیلم است. فاصلهها وجود دارند. هرچه توجه بیشتری به ذهن داشته باشی، بیشتر آنها را خواهی دید. مانند یک تصویر Gestalt است: تصویری که همزمان دارای دو نقش متفاوت است. در هر وقت فقط یکی از این دو تصویر را می توانی ببینی؛ ولی هردو را باهم نمیتوانی ببینی. میتواند تصویر یک زن سالخورده باشد و در عینحال تصویر یک زن جوان. ولی اگر روی یکی تمرکز کنی، دیگری را نخواهی دید؛ و وقتی روی دیگری تمرکز کنی، اولی از دید تو گم میشود. حتی اگر خوب بدانی که هردو تصویر را دیدهای، بازهم نمیتوانی هردو را باهم و همزمان ببینی.
همین اتفاق با ذهن میافتد. اگر واژهها را ببینی، نمیتوانی فاصلهها را ببینی؛ و اگر فاصلهها را ببینی، نمیتوانی واژهها را ببینی. هر واژه به دنبالش یک فاصله است و هر فاصله با یک واژه دنبال میشود، ولی نمی توانی هردو را باهم ببینی. اگر روی فاصلهها تمرکز کنی، کلمات ناپدید میشوند و به مراقبه پرتاب میشوی.
معرفتی که فقط روی کلمات تمرکز دارد غیرمراقبهگون است
و معرفتی که تمرکزش روی فاصلهها باشد مراقبهگون است
هرگاه از فاصلهها هشیار شوی، کلمات گم میشوند.
اگر بادقت نظاره کنی، کلامی نخواهی یافت؛ فقط فاصله را پیدا میکنی.
میتوانی تفاوت بین دو واژه را احساس کنی ولی نمیتوانی تفاوت بین دو فاصله را احساس کنی.
کلمات همیشه جمع هستند و فاصله همیشه مفرد است: یک فاصله. آنها باهم ممزوج شده و یکی میشوند.
مراقبه تمرکزی روی فاصله است
آنگاه تمامی تصویر (تشکّل و تمامیت) عوض میشود.
نکتهی دیگری برای درک کردن وجود دارد: اگر به تصویر دوگانهی تصویر نگاه کنی و تمرکز تو روی زن سالخورده باشد، نمیتوانی تصویر دیگر را ببینی.
ادامه👇
سکس، عشق و نیایش:
سه گام بهسوی الوهیت
۱۴ فوریه ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو
لطفاً اهمیت معنویِ انرژی جنسی را برای ما توصیف کنید.
چگونه میتوانیم سکس را متعالی و معنوی سازیم؟
آیا ممکن است از عمل جنسی و آمیزش عاشقانه بعنوان مراقبه استفاده کنیم
و از آن بعنوان تختهپرشی به سوی سطوح والاتر معرفت بهره ببریم؟
#پاسخ_قسمت_سوم
پس چه باید کرد؟
سکس را بشناس!
هشیارانه در آن حرکت کن!
این رازی است که دری تازه را باز میکند.
اگر ناهشیارانه وارد سکس شوی، آنگاه فقط یک وسیلهای هستی در دست تکامل بیولوژیکی
ولی اگر در عمل جنسی هشیار باشی، همان خودِ هشیاری مراقبهای عمیق میگردد.
عمل جنسی چنان غیراختیاری و چنان وادارکننده است که هشیاربودن در آن دشوار است، ولی ناممکن نیست.
و اگر بتوانی در عمل جنسی هشیار بمانی، آنگاه هیچ عمل دیگری در زندگی نیست که نتوانی در آن هشیار باشی،
زیرا هیچ عملی مانند سکس عمیق نیست.
اگر بتوانی در عمل جنسی هشیار باشی، آنگاه حتی در مرگ نیز هشیار خواهی بود
عمق عمل جنسی و عمق مرگ یکسان هستند و موازی. به یک نقطه میرسند پس اگر بتوانی در عمل جنسی هشیار بمانی، به چیزی عظیم و فوقالعاده گرانبها دست یافتهای.
پس از سکس بعنوان عمل مراقبه استفاده کن
با آن نجنگ، با آن مخالف نباش. نمیتوانی با طبیعت بجنگی؛
تو بخشی جداییناپذیر از طبیعت هستی
باید نگرشی دوستانه و همدلانه با سکس داشته باشی.
سکس عمیقترین گفتمان بین تو و طبیعت است.
حقیقت این است که آمیزش جنسی واقعاً گفتمانی بین یک زن و یک مرد نیست:
گفتمان مرد است با طبیعت، توسط زن؛ و گفتمان زن است با طبیعت، توسط مرد
سکس گفتمانی با طبیعت است
برای لحظهای در یک جریان کیهانی قرار داری؛ در یک هماهنگی آسمانی هستی؛ با آن کُلّ یکی شدهای. اینگونه مرد توسط زن ارضاء شده؛ و زن توسط مرد.
زن تکمیل whole نیست و مرد هم تکمیل نیست
اینها بخشهایی از یک تمامیت یا کُلّ هستند
بنابراین هرگاه این دو در یک آمیزش جنسی یکی شوند، میتوانند با درونیترین طبیعت پدیدهها، با تائو Tao، هماهنگ باشند.
این هماهنگی میتواند یک زایش بیولوژیک برای یک موجود جدید باشد. اگر ناهشیار باشی، این تنها امکان است.
ولی اگر هشیار باشی، این عمل میتواند زایشی برای خودت باشد، یک زایش معنوی،توسط آن میتوانی دوباره زاده شوی.
لحظهای که آگاهانه در آمیزش مشارکت کنی، شاهدی بر آن میگردی. و زمانی که بتوانی در عمل جنسی یک شاهد بشوی، به ورای سکس خواهی رفت زیرا در مشاهدهگری تو آزاد میشوی
اینک دیگر اجباری وجود ندارد. تو یک مشارکتکنندهی ناآگاه نیستی. زمانی که در آمیزش یک شاهد بشوی، به ورای آن رفتهای. اینک میدانی که تو فقط بدن نیستی. نیروی مشاهدهگری در تو چیزی از فراسو را شناخته است.
این فراسو فقط وقتی میتواند شناخته شود که تو عمیقاً در درون باشی. این یک برخورد سطحی نیست.
وقتی در بازار چانه میزنی، آگاهی تو نمیتواند خیلی عمیق باشد زیرا خود آن عمل سطحی است. و تاجایی که به انسان مربوط میشود، عمل جنسی بطور معمول تنها عملی است که فرد میتواند توسط آن بر اعماق درونش شاهد باشد.
هرچه توسط سکس بیشتر وارد مراقبه شوی، سکس اثر کمتری خواهد داشت. مراقبه از آن رشد میکند و نتیجهی رشدکردن در مراقبه این است که دری تازه باز میشود و سکس پژمرده شده و دور میشود
این یک متعالیسازی نیست.
درست مانند برگهای خشک درخت است فرو میریزند. درخت حتی نمیداند که برگها فرومیریزند.
بههمین ترتیب، تو حتی نخواهی دانست که آن ضرورت و شوق مکانیکی برای سکس در حال رفتن است.
مراقبه را از سکس خلق کن؛
سکس را موضوع مراقبه قرار بده
با آن مانند یک پرستشگاه رفتار کند و اینگونه به ورای سکس خواهی رفت و آن را متحول خواهی ساخت
آنگاه سکس وجود نخواهد داشت، ولی هیچ سرکوب و هیچ متعالیسازی هم وجود ندارد. سکس فقط بیربط و بیمعنی خواهد شد. به ورای آن رشد کردهای. اینک برایت معنی نمیدهد.
درست مانند کودکی است که رشد کرده است. اینک اسباببازیها بیمعنی هستند. او چیزی را متعالی نکرده است؛ چیزی را سکوب نکرده است. فقط رشد کرده و بزرگ شده است؛ بالغ شده است. اینک بازیچهها بیمعنی هستند. اینک آنها بچهگانه هستند و اینک آن کودک دیگر کودک نیست
بههمین ترتیب، هرچه بیشتر مراقبه کنی، سکس جاذبهی کمتری برایت خواهد داشت.
و رفتهرفته، بطور خودجوش، بدون تلاشی آگاهانه برای متعالیکردن سکس
حال انرژی یک منبع جدید دارد تا به سمت آن جاری شود. همان انرژی که به سمت سکس جاری میشد، حالا صرف مراقبه میشود
و زمانی به سمت مراقبه جاری شد، دروازهی الوهیت گشوده شده است.
اشو
سه گام بهسوی الوهیت
۱۴ فوریه ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو
لطفاً اهمیت معنویِ انرژی جنسی را برای ما توصیف کنید.
چگونه میتوانیم سکس را متعالی و معنوی سازیم؟
آیا ممکن است از عمل جنسی و آمیزش عاشقانه بعنوان مراقبه استفاده کنیم
و از آن بعنوان تختهپرشی به سوی سطوح والاتر معرفت بهره ببریم؟
#پاسخ_قسمت_سوم
پس چه باید کرد؟
سکس را بشناس!
هشیارانه در آن حرکت کن!
این رازی است که دری تازه را باز میکند.
اگر ناهشیارانه وارد سکس شوی، آنگاه فقط یک وسیلهای هستی در دست تکامل بیولوژیکی
ولی اگر در عمل جنسی هشیار باشی، همان خودِ هشیاری مراقبهای عمیق میگردد.
عمل جنسی چنان غیراختیاری و چنان وادارکننده است که هشیاربودن در آن دشوار است، ولی ناممکن نیست.
و اگر بتوانی در عمل جنسی هشیار بمانی، آنگاه هیچ عمل دیگری در زندگی نیست که نتوانی در آن هشیار باشی،
زیرا هیچ عملی مانند سکس عمیق نیست.
اگر بتوانی در عمل جنسی هشیار باشی، آنگاه حتی در مرگ نیز هشیار خواهی بود
عمق عمل جنسی و عمق مرگ یکسان هستند و موازی. به یک نقطه میرسند پس اگر بتوانی در عمل جنسی هشیار بمانی، به چیزی عظیم و فوقالعاده گرانبها دست یافتهای.
پس از سکس بعنوان عمل مراقبه استفاده کن
با آن نجنگ، با آن مخالف نباش. نمیتوانی با طبیعت بجنگی؛
تو بخشی جداییناپذیر از طبیعت هستی
باید نگرشی دوستانه و همدلانه با سکس داشته باشی.
سکس عمیقترین گفتمان بین تو و طبیعت است.
حقیقت این است که آمیزش جنسی واقعاً گفتمانی بین یک زن و یک مرد نیست:
گفتمان مرد است با طبیعت، توسط زن؛ و گفتمان زن است با طبیعت، توسط مرد
سکس گفتمانی با طبیعت است
برای لحظهای در یک جریان کیهانی قرار داری؛ در یک هماهنگی آسمانی هستی؛ با آن کُلّ یکی شدهای. اینگونه مرد توسط زن ارضاء شده؛ و زن توسط مرد.
زن تکمیل whole نیست و مرد هم تکمیل نیست
اینها بخشهایی از یک تمامیت یا کُلّ هستند
بنابراین هرگاه این دو در یک آمیزش جنسی یکی شوند، میتوانند با درونیترین طبیعت پدیدهها، با تائو Tao، هماهنگ باشند.
این هماهنگی میتواند یک زایش بیولوژیک برای یک موجود جدید باشد. اگر ناهشیار باشی، این تنها امکان است.
ولی اگر هشیار باشی، این عمل میتواند زایشی برای خودت باشد، یک زایش معنوی،توسط آن میتوانی دوباره زاده شوی.
لحظهای که آگاهانه در آمیزش مشارکت کنی، شاهدی بر آن میگردی. و زمانی که بتوانی در عمل جنسی یک شاهد بشوی، به ورای سکس خواهی رفت زیرا در مشاهدهگری تو آزاد میشوی
اینک دیگر اجباری وجود ندارد. تو یک مشارکتکنندهی ناآگاه نیستی. زمانی که در آمیزش یک شاهد بشوی، به ورای آن رفتهای. اینک میدانی که تو فقط بدن نیستی. نیروی مشاهدهگری در تو چیزی از فراسو را شناخته است.
این فراسو فقط وقتی میتواند شناخته شود که تو عمیقاً در درون باشی. این یک برخورد سطحی نیست.
وقتی در بازار چانه میزنی، آگاهی تو نمیتواند خیلی عمیق باشد زیرا خود آن عمل سطحی است. و تاجایی که به انسان مربوط میشود، عمل جنسی بطور معمول تنها عملی است که فرد میتواند توسط آن بر اعماق درونش شاهد باشد.
هرچه توسط سکس بیشتر وارد مراقبه شوی، سکس اثر کمتری خواهد داشت. مراقبه از آن رشد میکند و نتیجهی رشدکردن در مراقبه این است که دری تازه باز میشود و سکس پژمرده شده و دور میشود
این یک متعالیسازی نیست.
درست مانند برگهای خشک درخت است فرو میریزند. درخت حتی نمیداند که برگها فرومیریزند.
بههمین ترتیب، تو حتی نخواهی دانست که آن ضرورت و شوق مکانیکی برای سکس در حال رفتن است.
مراقبه را از سکس خلق کن؛
سکس را موضوع مراقبه قرار بده
با آن مانند یک پرستشگاه رفتار کند و اینگونه به ورای سکس خواهی رفت و آن را متحول خواهی ساخت
آنگاه سکس وجود نخواهد داشت، ولی هیچ سرکوب و هیچ متعالیسازی هم وجود ندارد. سکس فقط بیربط و بیمعنی خواهد شد. به ورای آن رشد کردهای. اینک برایت معنی نمیدهد.
درست مانند کودکی است که رشد کرده است. اینک اسباببازیها بیمعنی هستند. او چیزی را متعالی نکرده است؛ چیزی را سکوب نکرده است. فقط رشد کرده و بزرگ شده است؛ بالغ شده است. اینک بازیچهها بیمعنی هستند. اینک آنها بچهگانه هستند و اینک آن کودک دیگر کودک نیست
بههمین ترتیب، هرچه بیشتر مراقبه کنی، سکس جاذبهی کمتری برایت خواهد داشت.
و رفتهرفته، بطور خودجوش، بدون تلاشی آگاهانه برای متعالیکردن سکس
حال انرژی یک منبع جدید دارد تا به سمت آن جاری شود. همان انرژی که به سمت سکس جاری میشد، حالا صرف مراقبه میشود
و زمانی به سمت مراقبه جاری شد، دروازهی الوهیت گشوده شده است.
اشو
Narmin BG:
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
کندالینی یوگا چیست و چگونه میتواند به غرب کمک کند؟
چرا روش شما برای بیدارسازی کندالینی بجای اینکه مانند روشهای سنتی کنترلشده باشد،پرهرج ومرج است؟
#پاسخ_قسمت_سوم
علم کندالینی یکی از لطیفترین علمها است.
علوم فیزیکی هم با انرژی سروکار دارند، ولی با انرژی مادی و نه انرژی روحی.
یوگا باانرژی روان انسان سروکار دارد. یوگا علمی فرافیزیکی است:
علمی در مورد ماورا و فراسوی مادّه
درست مانند انرژی مادّی که علم با آن کار میکند، این انرژی روانی هم میتواند سازنده و یا مخرّب باشد.
اگر مورد استفاده قرار نگیرد، مخرّب میگردد
اگر استفاده شود، خلاقه میشود
ولی همچنین میتواند بصورت غیرخلاقانه مورد استفاده قرار گیرد
راهی که بتوان آن را خلاقه ساخت این است که نخست درک کنی که نباید فقط بخشی از نیروی بالقوهی خودت را به فعل درآوری، اگر یک بخش محقق شود و بخش عمده از نیروی بالقوه به فعل در نیاید، این موقعیتی نیست که بتواند خلاق باشد.
آن کلیّت باید به فعل در آید؛ تمام نیروهای بالقوهی تو باید متجلی شود.
روشهایی برای محقق کردن و بیدارسازی این نیروی خفته وجود دارند. درست مانند ماری خفته است.
برای همین است که به آن نام کندالینی دادهاند: نیروی مار، مار خفته
اگر ماری را در حال خواب دیده باشی، درست مانند آن است: چنبره زده است: ابداً حرکتی وجود ندارد.
ولی مار میتواند روی دُمَش مستقیم بایستد. با انرژی خود میایستد. برای همین است که از مار بعنوان نماد استفاده شده. انرژی حیاتی تو نیز چنبره زده و خفته است. ولی می تواند مستقیم شود؛ میتواند بیدار شود، با تمامی نیروی بالقوهاش که به فعل درآمده. آنگاه دگرگون خواهی شد.
زندگی و مرگ تنها دو حالت از انرژی هستند
زندگی یعنی: انرژی در حال عملکردن،
و مرگ یعنی: انرژی که عمل نمیکند. زندگی یعنی انرژی بیدار شده؛ مرگ یعنی انرژی که دوباره به خواب رفته. پس براساس کندالینی یوگا، تو معمولاً فقط پارهای از اوقات زنده هستی
آن بخش از انرژی تو که محقق شده، زندگی تو است.
بخش باقیمانده چنان خفته است که گویی وجود ندارد
ولی این بخشِ خفته میتواند بیدار شود. روشهای بسیار زیادی هستند که توسط آنها کندالینی یوگا سعی دارد بالقوه را بهفعل درآورد. برای نمونه، پرانایاما Pranayama، کنترل تنفس، یکی از آن روشها است که به انرژی خفته ضربه میزند. توسط تنفس این ضربهزدن ممکن هست زیرا تنفسکردن پلی است بین انرژی حیاتی تو ـــ پرانا Prana، منبع اصیل زندگی، و واقعیت وجودیِ تو. تنفس پلی است بین بالقوهبودن و به فعل درآمدن.
زمانی که سیستم تنفسی خودت را تغییر بدهی، تمامی سیستم انرژی تو تغییر خواهد کرد. وقتی در خواب هستی تنفسها تغییر میکنند. وقتی بیدار هستی تنفس عوض میشود. وقتی خشمگین هستی تنفس تو متفاوت است، وقتی در عشق هستی تنفس متفاوت است؛ وقتی در شهوت سکس هستی تنفس تو متفاوت است.
در هر حالت از ذهن، نیروی حیاتی یک کیفیت مشخص دارد؛ پس تنفسها تغییر میکنند.
وقتی خشمگین هستی نیاز به انرژی بیشتری در پیرامون داری. وقتی در خطر هستی، وقتی که باید حمله کنی و یا از خودت دفاع کنی، انرژی بیشتری در پیرامون مورد نیاز است. انرژی از مرکز به پیرامون هجوم میآورد.
از آنجا که در حین عمل جنسی مقدار زیادی انرژی از بدن بیرون ریخته میشود، پس از سکس احساس خستگی زیاد میکنی. و پس از فرونشستن خشم نیز احساس کوفتگی داری. ولی پس از لحظات عشق احساس خستگی نمیکنی؛ باطراوات و بانشاط هستی. پس از نیایش احساس تازگی میکنی
چرا ضد این اتفاق افتاده است؟
وقتی در لحظات عاشقانه هستی، انرژی در پیرامون مورد نیاز نیست، زیرا خطری وجود ندارد. تو آسوده و راحت هستی، پس انرژی به درون جاری میشود
وقتی جهت انرژی به سمت درون باشد، احساس تازگی داری
پس از تنفس عمیق احساس تازگی میکنی، زیرا انرژی به دورن جاری شده است
وقتی انرژی به درون جاری شود احساس سرزندگی و ارضاءشدگی داری، حال خوبی پیدا میکنی
یک نکتهی قابل توجه دیگر: وقتی انرژی به درون جاری شود، تنفسهایت کیفیت دیگری خواهند داشت، آسوده، آهنگین و هماهنگ خواهد بود. لحظاتی خواهند بود که تو ابداً آنها را احساس نمیکنی
وقتی که احساس میکنی تنفسهایت متوقف شدهاند. تنفس لطیف شده است! چون انرژی مورد نیاز نیست، تنفسها قطع میشوند
در سامادی Samadhi، در شعف، فرد احساس میکند که تنفسها کاملاً متوقف شدهاند. هیچ جریان انرژی به سمت بیرون مورد نیاز نیست،
پس تنفسها غیرضروری میشوند.
این نیروی بالقوه انرژی درونی توسط پرانایاما pranayama بطور منظم و سیستماتیک بیدار میشود.
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
کندالینی یوگا چیست و چگونه میتواند به غرب کمک کند؟
چرا روش شما برای بیدارسازی کندالینی بجای اینکه مانند روشهای سنتی کنترلشده باشد،پرهرج ومرج است؟
#پاسخ_قسمت_سوم
علم کندالینی یکی از لطیفترین علمها است.
علوم فیزیکی هم با انرژی سروکار دارند، ولی با انرژی مادی و نه انرژی روحی.
یوگا باانرژی روان انسان سروکار دارد. یوگا علمی فرافیزیکی است:
علمی در مورد ماورا و فراسوی مادّه
درست مانند انرژی مادّی که علم با آن کار میکند، این انرژی روانی هم میتواند سازنده و یا مخرّب باشد.
اگر مورد استفاده قرار نگیرد، مخرّب میگردد
اگر استفاده شود، خلاقه میشود
ولی همچنین میتواند بصورت غیرخلاقانه مورد استفاده قرار گیرد
راهی که بتوان آن را خلاقه ساخت این است که نخست درک کنی که نباید فقط بخشی از نیروی بالقوهی خودت را به فعل درآوری، اگر یک بخش محقق شود و بخش عمده از نیروی بالقوه به فعل در نیاید، این موقعیتی نیست که بتواند خلاق باشد.
آن کلیّت باید به فعل در آید؛ تمام نیروهای بالقوهی تو باید متجلی شود.
روشهایی برای محقق کردن و بیدارسازی این نیروی خفته وجود دارند. درست مانند ماری خفته است.
برای همین است که به آن نام کندالینی دادهاند: نیروی مار، مار خفته
اگر ماری را در حال خواب دیده باشی، درست مانند آن است: چنبره زده است: ابداً حرکتی وجود ندارد.
ولی مار میتواند روی دُمَش مستقیم بایستد. با انرژی خود میایستد. برای همین است که از مار بعنوان نماد استفاده شده. انرژی حیاتی تو نیز چنبره زده و خفته است. ولی می تواند مستقیم شود؛ میتواند بیدار شود، با تمامی نیروی بالقوهاش که به فعل درآمده. آنگاه دگرگون خواهی شد.
زندگی و مرگ تنها دو حالت از انرژی هستند
زندگی یعنی: انرژی در حال عملکردن،
و مرگ یعنی: انرژی که عمل نمیکند. زندگی یعنی انرژی بیدار شده؛ مرگ یعنی انرژی که دوباره به خواب رفته. پس براساس کندالینی یوگا، تو معمولاً فقط پارهای از اوقات زنده هستی
آن بخش از انرژی تو که محقق شده، زندگی تو است.
بخش باقیمانده چنان خفته است که گویی وجود ندارد
ولی این بخشِ خفته میتواند بیدار شود. روشهای بسیار زیادی هستند که توسط آنها کندالینی یوگا سعی دارد بالقوه را بهفعل درآورد. برای نمونه، پرانایاما Pranayama، کنترل تنفس، یکی از آن روشها است که به انرژی خفته ضربه میزند. توسط تنفس این ضربهزدن ممکن هست زیرا تنفسکردن پلی است بین انرژی حیاتی تو ـــ پرانا Prana، منبع اصیل زندگی، و واقعیت وجودیِ تو. تنفس پلی است بین بالقوهبودن و به فعل درآمدن.
زمانی که سیستم تنفسی خودت را تغییر بدهی، تمامی سیستم انرژی تو تغییر خواهد کرد. وقتی در خواب هستی تنفسها تغییر میکنند. وقتی بیدار هستی تنفس عوض میشود. وقتی خشمگین هستی تنفس تو متفاوت است، وقتی در عشق هستی تنفس متفاوت است؛ وقتی در شهوت سکس هستی تنفس تو متفاوت است.
در هر حالت از ذهن، نیروی حیاتی یک کیفیت مشخص دارد؛ پس تنفسها تغییر میکنند.
وقتی خشمگین هستی نیاز به انرژی بیشتری در پیرامون داری. وقتی در خطر هستی، وقتی که باید حمله کنی و یا از خودت دفاع کنی، انرژی بیشتری در پیرامون مورد نیاز است. انرژی از مرکز به پیرامون هجوم میآورد.
از آنجا که در حین عمل جنسی مقدار زیادی انرژی از بدن بیرون ریخته میشود، پس از سکس احساس خستگی زیاد میکنی. و پس از فرونشستن خشم نیز احساس کوفتگی داری. ولی پس از لحظات عشق احساس خستگی نمیکنی؛ باطراوات و بانشاط هستی. پس از نیایش احساس تازگی میکنی
چرا ضد این اتفاق افتاده است؟
وقتی در لحظات عاشقانه هستی، انرژی در پیرامون مورد نیاز نیست، زیرا خطری وجود ندارد. تو آسوده و راحت هستی، پس انرژی به درون جاری میشود
وقتی جهت انرژی به سمت درون باشد، احساس تازگی داری
پس از تنفس عمیق احساس تازگی میکنی، زیرا انرژی به دورن جاری شده است
وقتی انرژی به درون جاری شود احساس سرزندگی و ارضاءشدگی داری، حال خوبی پیدا میکنی
یک نکتهی قابل توجه دیگر: وقتی انرژی به درون جاری شود، تنفسهایت کیفیت دیگری خواهند داشت، آسوده، آهنگین و هماهنگ خواهد بود. لحظاتی خواهند بود که تو ابداً آنها را احساس نمیکنی
وقتی که احساس میکنی تنفسهایت متوقف شدهاند. تنفس لطیف شده است! چون انرژی مورد نیاز نیست، تنفسها قطع میشوند
در سامادی Samadhi، در شعف، فرد احساس میکند که تنفسها کاملاً متوقف شدهاند. هیچ جریان انرژی به سمت بیرون مورد نیاز نیست،
پس تنفسها غیرضروری میشوند.
این نیروی بالقوه انرژی درونی توسط پرانایاما pranayama بطور منظم و سیستماتیک بیدار میشود.
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
آیا بین بدن و ذهن، بین مادّه و معرفت، بین جسم و روح تقسیم و جدایی وجود دارد؟
انسان چگونه میتواند از بدن و ذهن فراتر برود تا به معرفت روحانی دست بیابد؟
#پاسخ_قسمت_سوم
کسانیکه بدن و ذهن را از هم جدا میکنند همیشه با سکس مخالف هستند
دلیلش این است که معمولاً سکس تنها تجربهی طبیعی و بدون زبان است که ما میشناسیم. ابداًنیازی به زبان و گفتار نیست.
اگر در سکس از زبان و گفتار استفاده کنی نمیتوانی عمیقاً وارد آن بشوی.
پس تمام کسانی که میگویند تو بدن نیستی مخالف سکس هستند زیرا در سکس تو مطلقاً تقسیمنشده هستی.
در دنیای شفاهی زندگی نکن
عمیقتر در خودِ هستی حرکت کن
از همه چیز استفاده کن ولی بارها و بارها به سطح غیرشفاهی، به سطح معرفت و آگاهی بازگرد
با درختان، با پرندگان، با آسمان، با خورشید و ابرها و باران باش، با دنیای هستیِ بدون کلام در همه جا زندگی کن. و هرچه بیشتر انجامش بدهی، هرچه عمیقتر در آن فرو بروی، بیشتر آن وحدتی را احساس خواهی کرد که مخالف با دوییت نیست، وحدتی که فقط اتصال دو چیز نیست؛
بلکه وحدت سرزمین اصلی است با جزیرهای که در زیر سطح آب اقیانوس با آن یکی است. آن دو همیشه یکی بودهاند. تو آن را همچون دو میبینی زیرا فقط سطح را نگاه میکنی.
زبان همان سطح است
انواع زبانها (مذهبی، سیاسی)
در سطح قرار دارند. وقتی در هستی بدون کلام زندگی کنی، بهیک یگانگی لطیفی میرسی که وحدت ریاضیات نیست، بلکه یک وحدت وجودین است.
پس سعی نکن این بازیهای شفاهی را بازی کنی:
“بدن و ذهن جدا هستند؛ بدن و ذهن یکی هستند!”
اینها را دور بینداز! بازی جالبی است، ولی بیفایده است. بههیچکجا منتهی نمیشود. حتی اگر حقیقتی در آن پیدا کنی، این حقایق فقط شفاهی هستند. چه چیزی از آنها خواهی آموخت؟
ذهن تو هزاران سال است که این بازی را بازی میکند، ولی این یک بازی بچهگانه است؛ هر بازی کلامی یک بازی بچهگانه است. هرچقدر آن را جدّی بازی کنی هیچ تفاوتی ندارد. میتوانی خیلی چیزها؛ بسیاری از معانی را پیدا کنی که از موقعیت تو حمایت کند؛ ولی تمامش یک بازی است.
زبان تاجایی که به کارهای روزانه مربوط باشد خوب است
ولی نمیتوانی با زبان وارد حیطههای عمیقتر بشوی، زیرا این حیطهها غیرشفاهی هستند.
زبان فقط یک بازی است. اگر رابطهای بین شفاهی و غیرشفاهی پیدا کنی، چنین نیست که یک راز مهم را یافته باشی؛ نه! میتوانی ارتباطهای بسیاری را پیدا کنی که بهنظر اهمیت دارند؛ ولی واقعاً مهم نیستند.
وجود آنها به این سبب است که ذهن تو بطور ناخودآگاه آنها را خلق کرده است.
ذهن بشر در همهجا در اساس مشابه همدیگر است، بنابراین هرآنچه که از ذهن انسان بیرون بیاید بهنظر مشابه همدیگر است. برای نمونه، چنین اتفاق افتاده که واژهی مادر در تمام زبانها شبیه هم است
نه بهاین دلیل که هیچ چیز بااهمیتی
در آن هست، بلکه دلیلش این است که صدای “ما” Ma آسانترین صدایی است که هر کودک میتواند آن را تلفظ کند.
وقتی که این صدای اصلی تولید شد، میتوانی کلمات متفاوتی با آن بسازی؛ ولی یک صدا فقط یک صدا است.
کودک فقط یک صوت تولید میکند ولی تو آن را بصورت یک کلمه میشنوی.
گاهی تشابهاتی میتواند پیدا شود که فقط یک تصادف و اتفاقی است: خدا God برعکس سگ Dog است. این فقط یک تصادف است. ولی ما آن را بامعنا مییابیم. زیرا برای ما سگ چیزی پَست است. پس میگوییم که خدا برعکس آن است! این فقط تعبیر ما است.
شاید ما واژه سگ را از معکوس واژهی خدا ساختهایم و این اسم را به سگها دادهایم!
این دو ابداً به هم ربطی ندارند، ولی اگر بتوانی رابطهای بین این دو خلق کنی، برایت بااهمیت خواهد شد.
میتوانی این تشابهات را از هر چیزی خلق کنی. میتوانی اقیانوسهای وسیعی از کلمات خلق کنی با تشابهات بینهایت. برای نمونه: میمون Monkey! میتوانی با این واژه بازی کنی و ارتباطاتی را پیدا کنی، ولی قبل از داروین Darwin چنین چیزی غیرممکن بود. ما حالا چون میدانیم که انسان از نسل میمونها میآید، میتوانیم با کلمات بازی کنیم. میتوانیم به میمون بگوییم کلیدانسانman-key: کلیدی برای بشرThe key to man!
برخی دیگر این دو واژه را به راههایی دیگری به هم متصل کردهاند: گفتهاند که به سبب ذهن است که میمون و انسان باهم ارتباط دارند زیرا انسان ذهنی میمونوار monkeyish mind دارد!
پس میتوانی ارتباطهایی بسازی و تفریح کنی، میتوانی آن را یک بازی خوب احساس کنی، ولی این فقط یک بازی است
شخص بایداین را به یاد داشته باشد. درغیراینصورت رشته را از دست میدهی که چه چیز واقعی است و چه چیزی فقط بازی است.
#سوال_از_اشو
آیا بین بدن و ذهن، بین مادّه و معرفت، بین جسم و روح تقسیم و جدایی وجود دارد؟
انسان چگونه میتواند از بدن و ذهن فراتر برود تا به معرفت روحانی دست بیابد؟
#پاسخ_قسمت_سوم
کسانیکه بدن و ذهن را از هم جدا میکنند همیشه با سکس مخالف هستند
دلیلش این است که معمولاً سکس تنها تجربهی طبیعی و بدون زبان است که ما میشناسیم. ابداًنیازی به زبان و گفتار نیست.
اگر در سکس از زبان و گفتار استفاده کنی نمیتوانی عمیقاً وارد آن بشوی.
پس تمام کسانی که میگویند تو بدن نیستی مخالف سکس هستند زیرا در سکس تو مطلقاً تقسیمنشده هستی.
در دنیای شفاهی زندگی نکن
عمیقتر در خودِ هستی حرکت کن
از همه چیز استفاده کن ولی بارها و بارها به سطح غیرشفاهی، به سطح معرفت و آگاهی بازگرد
با درختان، با پرندگان، با آسمان، با خورشید و ابرها و باران باش، با دنیای هستیِ بدون کلام در همه جا زندگی کن. و هرچه بیشتر انجامش بدهی، هرچه عمیقتر در آن فرو بروی، بیشتر آن وحدتی را احساس خواهی کرد که مخالف با دوییت نیست، وحدتی که فقط اتصال دو چیز نیست؛
بلکه وحدت سرزمین اصلی است با جزیرهای که در زیر سطح آب اقیانوس با آن یکی است. آن دو همیشه یکی بودهاند. تو آن را همچون دو میبینی زیرا فقط سطح را نگاه میکنی.
زبان همان سطح است
انواع زبانها (مذهبی، سیاسی)
در سطح قرار دارند. وقتی در هستی بدون کلام زندگی کنی، بهیک یگانگی لطیفی میرسی که وحدت ریاضیات نیست، بلکه یک وحدت وجودین است.
پس سعی نکن این بازیهای شفاهی را بازی کنی:
“بدن و ذهن جدا هستند؛ بدن و ذهن یکی هستند!”
اینها را دور بینداز! بازی جالبی است، ولی بیفایده است. بههیچکجا منتهی نمیشود. حتی اگر حقیقتی در آن پیدا کنی، این حقایق فقط شفاهی هستند. چه چیزی از آنها خواهی آموخت؟
ذهن تو هزاران سال است که این بازی را بازی میکند، ولی این یک بازی بچهگانه است؛ هر بازی کلامی یک بازی بچهگانه است. هرچقدر آن را جدّی بازی کنی هیچ تفاوتی ندارد. میتوانی خیلی چیزها؛ بسیاری از معانی را پیدا کنی که از موقعیت تو حمایت کند؛ ولی تمامش یک بازی است.
زبان تاجایی که به کارهای روزانه مربوط باشد خوب است
ولی نمیتوانی با زبان وارد حیطههای عمیقتر بشوی، زیرا این حیطهها غیرشفاهی هستند.
زبان فقط یک بازی است. اگر رابطهای بین شفاهی و غیرشفاهی پیدا کنی، چنین نیست که یک راز مهم را یافته باشی؛ نه! میتوانی ارتباطهای بسیاری را پیدا کنی که بهنظر اهمیت دارند؛ ولی واقعاً مهم نیستند.
وجود آنها به این سبب است که ذهن تو بطور ناخودآگاه آنها را خلق کرده است.
ذهن بشر در همهجا در اساس مشابه همدیگر است، بنابراین هرآنچه که از ذهن انسان بیرون بیاید بهنظر مشابه همدیگر است. برای نمونه، چنین اتفاق افتاده که واژهی مادر در تمام زبانها شبیه هم است
نه بهاین دلیل که هیچ چیز بااهمیتی
در آن هست، بلکه دلیلش این است که صدای “ما” Ma آسانترین صدایی است که هر کودک میتواند آن را تلفظ کند.
وقتی که این صدای اصلی تولید شد، میتوانی کلمات متفاوتی با آن بسازی؛ ولی یک صدا فقط یک صدا است.
کودک فقط یک صوت تولید میکند ولی تو آن را بصورت یک کلمه میشنوی.
گاهی تشابهاتی میتواند پیدا شود که فقط یک تصادف و اتفاقی است: خدا God برعکس سگ Dog است. این فقط یک تصادف است. ولی ما آن را بامعنا مییابیم. زیرا برای ما سگ چیزی پَست است. پس میگوییم که خدا برعکس آن است! این فقط تعبیر ما است.
شاید ما واژه سگ را از معکوس واژهی خدا ساختهایم و این اسم را به سگها دادهایم!
این دو ابداً به هم ربطی ندارند، ولی اگر بتوانی رابطهای بین این دو خلق کنی، برایت بااهمیت خواهد شد.
میتوانی این تشابهات را از هر چیزی خلق کنی. میتوانی اقیانوسهای وسیعی از کلمات خلق کنی با تشابهات بینهایت. برای نمونه: میمون Monkey! میتوانی با این واژه بازی کنی و ارتباطاتی را پیدا کنی، ولی قبل از داروین Darwin چنین چیزی غیرممکن بود. ما حالا چون میدانیم که انسان از نسل میمونها میآید، میتوانیم با کلمات بازی کنیم. میتوانیم به میمون بگوییم کلیدانسانman-key: کلیدی برای بشرThe key to man!
برخی دیگر این دو واژه را به راههایی دیگری به هم متصل کردهاند: گفتهاند که به سبب ذهن است که میمون و انسان باهم ارتباط دارند زیرا انسان ذهنی میمونوار monkeyish mind دارد!
پس میتوانی ارتباطهایی بسازی و تفریح کنی، میتوانی آن را یک بازی خوب احساس کنی، ولی این فقط یک بازی است
شخص بایداین را به یاد داشته باشد. درغیراینصورت رشته را از دست میدهی که چه چیز واقعی است و چه چیزی فقط بازی است.
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
آیا میتوانید شرح دهید که منظورتان از رویاها چیست؟
#پاسخ_قسمت_سوم
در بدن چهارم فرد باید از هرگونه خلاقیت ذهنی آگاه باشد
او نباید هیچ چیزی را فرافکن کند،
وگرنه فرافکن خواهد شد
او نباید هیچ آرزویی داشته باشد؛
وگرنه هرگونه امکانی هست که آن آرزو محقق شود
نهتنها در درون، بلکه حتی آرزوی او در بیرون هم میتواند برآورده شود
در بدن چهارم، ذهن بسیار قدرتمند و بسیار روشن و شفاف است؛ زیرا بدن چهارم آخرین خانه برای ذهن است.
ورای آن، بیذهنی آغاز میشود.
بدن چهارم منبع اصیل ذهن است، پس میتوانی هرچیزی را خلق کنی. فرد باید پیوسته هشیار باشد که آرزویی نباشد، تخیلی نباشد، تصویری نباشد، خدایی نباشد، مرشدی نباشد
وگرنه همگی اینها از خودت خلق میشوند. تو خالق اینها خواهی بود! بسیار شعفانگیز است که چیزهایی که مشتاق آنها هستی را خلق کردهای!
این آخرین مانع برای سالک sadhaka است
اگر شخص از این گذر کند، با مانعی بزرگتر از این برخورد نخواهد کرد.
اگر هشیار باشی، اگر در بدن چهارم فقط شاهد باشی، آنگاه واقعی را خواهی شناخت
وگرنه به رویادیدن ادامه خواهی داد. و هیچ واقعیتی قابل قیاس با این رویاها نیست. این رویاها بسیار سرورانگیز هستند، هیچ وجد و خلسهای با آن قابلمقایسه نیست. پس فرد باید از این سرور و شعف و شاید آگاه باشد و پیوسته از هرگونه تصویری آگاه باشد.
لحظهای که تصویری وجود داشته باشد، ذهن چهارم شروع میکند به جاری شدن در یک رویا، یک تصویر به تصویر بعد میانجامد و تو به رویادیدن ادامه میدهی
نوع چهارم خوابدیدن فقط وقتی میتواند متوقف شود که:
تو یک شاهد باشی. شاهدبودن این تفاوت را میسازد؛ زیرا اگر رویادیدن وجود داشته باشد، تو با آن هویت میگیری. تاجایی که به بدن ذهنی مربوط میشود، هویتگیری همان رویادیدن است. در بدن چهارم، آگاهبودن و شاهدبودن راهی به سمت واقعیت است.
در بدن پنجم رویا و واقعیت یکی میشوند
هرگونه دوگانگی ترک میشود
اینک موضوع هشیاری در میان نیست.
حتی اگر ناهشیار باشی، از ناهشیاری هشیار خواهی بود. اینک رویادیدن فقط بازتابِ واقعیت خواهد بود.
تفاوتی difference وجود دارد ولی تمایزی distinction نیست
اگر خودم را در آینه ببینم، تمایزی بین من و بازتابم در آینه وجود ندارد، ولی تفاوتی وجود دارد. من واقعی هستم و آن بازتاب واقعی نیست.
ذهن پنجم، اگر مفاهیم مختلف را پرورش داده باشد شاید توهم شناخت خود را داشته باشد زیرا خودش را در آینه دیده است. خودش را خواهد شناخت، ولی نه آنگونه که هست ــ فقط آنگونه که بازتابش هست.
این تنها تفاوت است. ولی بهنوعی، این خطرناک است.
خطر در اینجاست که شاید با همان بازتاب راضی شوی و آن تصویر در آینه را بعنوان واقعی بگیری.
تاجایی که به خود بدن پنجم مربوط میشود، اگر چنین اتفاقی بیفتد، خطری واقعی وجود ندارد، ولی خطر در مورد بدن ششم وجود دارد. اگر خودت را فقط در آینه دیده باشی، آنگاه نمیتوانی از مرز پنجم گذر کنی و به ششم برسی.
توسط تصویر در آینه نمیتوانی از هیچ محدودهای گذر کنی. بنابراین افرادی بودهاند که در حیطهی پنجم باقی ماندهاند.
کسانی که میگویند تعداد ارواح بینهایت است و هر روح فردیت خودش را دارد: این افراد در حیطهی پنجم باقی ماندهاند. آنان خودشان را شناختهاند، ولی نه بیواسطه، نه مستقیم ـــ فقط توسط واسطهی تصویر خود در آینه.
این آینه از کجا میآید؟
از پروردن این مفاهیم میآید که:
“من روح هستم، جاودانه و نامیرا؛ ورای مرگ، ورای زایش.”
تصورکردن خود بعنوان چنین روح،
بدون شناخت مستقیم آن، یعنی خلق آن تصویر در آینه.
آنگاه خودت را آنگونه که هستی نمیشناسی، بلکه آنگونه که در این مفاهیم بازتاب دادهای خودت را میشناسی.
تنها تفاوت این است:
اگر آن دانستن توسط یک آینه میآید، یک رویا است و اگر مستقیم و بیواسطه و بدون هیچ آینهای باشد، آنوقت واقعی است. این تنها تفاوت است، ولی تفاوتی عظیم است ـــ نه نسبت به بدنهایی که از آنها عبور کردهای، بلکه نسبت بدنهایی که هنوز باید در آنها نفوذ کنی.
فرد چگونه میتواند بداند که در بدن پنجم رویا میبیند یا که واقعیت را زندگی می کند؟
تنها یک راه وجود دارد:
رهاکردن هرنوع کتاب مقدس، و ترک کردن هرگونه فلسفه
اینک هیچ مرشدی نباید وجود داشته باشد؛ وگرنه آن مرشد یک آینه میگردد.
از اینجا به بعد، تو کاملاً تنها هستی.
هیچکس را نمیتواند همچون یک راهنما گرفت؛ وگرنه آن راهنما یک آینه میشود.
از اینجا به بعد تنهابودن Aloneness، تمام و کامل است. نه تنهایی Loneliness، بلکه تنهابودن.
تنهایی همیشه به دیگران مربوط میشود
تنهابودن به خود فرد مربوط است
وقتی احساس تنهایی میکنم که پیوندی بین من و دیگران وجود نداشته باشد
ولی وقتی که هستم،
احساس میکنم که تنها هستم
ادامه قسمت سوم پاسخ👇👇
#سوال_از_اشو
آیا میتوانید شرح دهید که منظورتان از رویاها چیست؟
#پاسخ_قسمت_سوم
در بدن چهارم فرد باید از هرگونه خلاقیت ذهنی آگاه باشد
او نباید هیچ چیزی را فرافکن کند،
وگرنه فرافکن خواهد شد
او نباید هیچ آرزویی داشته باشد؛
وگرنه هرگونه امکانی هست که آن آرزو محقق شود
نهتنها در درون، بلکه حتی آرزوی او در بیرون هم میتواند برآورده شود
در بدن چهارم، ذهن بسیار قدرتمند و بسیار روشن و شفاف است؛ زیرا بدن چهارم آخرین خانه برای ذهن است.
ورای آن، بیذهنی آغاز میشود.
بدن چهارم منبع اصیل ذهن است، پس میتوانی هرچیزی را خلق کنی. فرد باید پیوسته هشیار باشد که آرزویی نباشد، تخیلی نباشد، تصویری نباشد، خدایی نباشد، مرشدی نباشد
وگرنه همگی اینها از خودت خلق میشوند. تو خالق اینها خواهی بود! بسیار شعفانگیز است که چیزهایی که مشتاق آنها هستی را خلق کردهای!
این آخرین مانع برای سالک sadhaka است
اگر شخص از این گذر کند، با مانعی بزرگتر از این برخورد نخواهد کرد.
اگر هشیار باشی، اگر در بدن چهارم فقط شاهد باشی، آنگاه واقعی را خواهی شناخت
وگرنه به رویادیدن ادامه خواهی داد. و هیچ واقعیتی قابل قیاس با این رویاها نیست. این رویاها بسیار سرورانگیز هستند، هیچ وجد و خلسهای با آن قابلمقایسه نیست. پس فرد باید از این سرور و شعف و شاید آگاه باشد و پیوسته از هرگونه تصویری آگاه باشد.
لحظهای که تصویری وجود داشته باشد، ذهن چهارم شروع میکند به جاری شدن در یک رویا، یک تصویر به تصویر بعد میانجامد و تو به رویادیدن ادامه میدهی
نوع چهارم خوابدیدن فقط وقتی میتواند متوقف شود که:
تو یک شاهد باشی. شاهدبودن این تفاوت را میسازد؛ زیرا اگر رویادیدن وجود داشته باشد، تو با آن هویت میگیری. تاجایی که به بدن ذهنی مربوط میشود، هویتگیری همان رویادیدن است. در بدن چهارم، آگاهبودن و شاهدبودن راهی به سمت واقعیت است.
در بدن پنجم رویا و واقعیت یکی میشوند
هرگونه دوگانگی ترک میشود
اینک موضوع هشیاری در میان نیست.
حتی اگر ناهشیار باشی، از ناهشیاری هشیار خواهی بود. اینک رویادیدن فقط بازتابِ واقعیت خواهد بود.
تفاوتی difference وجود دارد ولی تمایزی distinction نیست
اگر خودم را در آینه ببینم، تمایزی بین من و بازتابم در آینه وجود ندارد، ولی تفاوتی وجود دارد. من واقعی هستم و آن بازتاب واقعی نیست.
ذهن پنجم، اگر مفاهیم مختلف را پرورش داده باشد شاید توهم شناخت خود را داشته باشد زیرا خودش را در آینه دیده است. خودش را خواهد شناخت، ولی نه آنگونه که هست ــ فقط آنگونه که بازتابش هست.
این تنها تفاوت است. ولی بهنوعی، این خطرناک است.
خطر در اینجاست که شاید با همان بازتاب راضی شوی و آن تصویر در آینه را بعنوان واقعی بگیری.
تاجایی که به خود بدن پنجم مربوط میشود، اگر چنین اتفاقی بیفتد، خطری واقعی وجود ندارد، ولی خطر در مورد بدن ششم وجود دارد. اگر خودت را فقط در آینه دیده باشی، آنگاه نمیتوانی از مرز پنجم گذر کنی و به ششم برسی.
توسط تصویر در آینه نمیتوانی از هیچ محدودهای گذر کنی. بنابراین افرادی بودهاند که در حیطهی پنجم باقی ماندهاند.
کسانی که میگویند تعداد ارواح بینهایت است و هر روح فردیت خودش را دارد: این افراد در حیطهی پنجم باقی ماندهاند. آنان خودشان را شناختهاند، ولی نه بیواسطه، نه مستقیم ـــ فقط توسط واسطهی تصویر خود در آینه.
این آینه از کجا میآید؟
از پروردن این مفاهیم میآید که:
“من روح هستم، جاودانه و نامیرا؛ ورای مرگ، ورای زایش.”
تصورکردن خود بعنوان چنین روح،
بدون شناخت مستقیم آن، یعنی خلق آن تصویر در آینه.
آنگاه خودت را آنگونه که هستی نمیشناسی، بلکه آنگونه که در این مفاهیم بازتاب دادهای خودت را میشناسی.
تنها تفاوت این است:
اگر آن دانستن توسط یک آینه میآید، یک رویا است و اگر مستقیم و بیواسطه و بدون هیچ آینهای باشد، آنوقت واقعی است. این تنها تفاوت است، ولی تفاوتی عظیم است ـــ نه نسبت به بدنهایی که از آنها عبور کردهای، بلکه نسبت بدنهایی که هنوز باید در آنها نفوذ کنی.
فرد چگونه میتواند بداند که در بدن پنجم رویا میبیند یا که واقعیت را زندگی می کند؟
تنها یک راه وجود دارد:
رهاکردن هرنوع کتاب مقدس، و ترک کردن هرگونه فلسفه
اینک هیچ مرشدی نباید وجود داشته باشد؛ وگرنه آن مرشد یک آینه میگردد.
از اینجا به بعد، تو کاملاً تنها هستی.
هیچکس را نمیتواند همچون یک راهنما گرفت؛ وگرنه آن راهنما یک آینه میشود.
از اینجا به بعد تنهابودن Aloneness، تمام و کامل است. نه تنهایی Loneliness، بلکه تنهابودن.
تنهایی همیشه به دیگران مربوط میشود
تنهابودن به خود فرد مربوط است
وقتی احساس تنهایی میکنم که پیوندی بین من و دیگران وجود نداشته باشد
ولی وقتی که هستم،
احساس میکنم که تنها هستم
ادامه قسمت سوم پاسخ👇👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
گفتید که ما هفت بدن داریم:
یک بدن ایتریک، یک بدن ذهنی و غیره.
گاهی اوقات تنظیم زبان هندی با عبارات روانشناسی غربی دشوار است.
ما در غرب نظریهای در این خصوص نداریم، پس چگونه میتوانیم این بدنهای مختلف را به زبان خودمان ترجمه کنیم؟
بدن معنوی مشکلی نیست،
ولی ایتریک؟ ستارهای؟!
#پاسخ_قسمت_سوم
اگر با تمامی وجود بخواهی که از بدن فیزیولوژیک خودت بیرون بروی، میتوانی بیرون بروی
آنگاه امکان شناخت بدن دوم از درون وجود دارد، وگرنه ممکن نیست
وقتی از بدن فیزیکی خود خارج شوی؛ دیگر در وسط قرار نداری:
درون اولی و بیرون از دومی! اینک درون بدن دوم هستی. بدن اول وجود ندارد.
اینک میتوانی از درون از بدن دوم خودت هشیار باشی، درست همانطور که از بدن فیزیکی خودت از دورن هشیار شده بودی
از این عملکرد درونی،از این مکانیسم داخلی و این زندگی درونی هشیار باش.
نخستین بار که امتحان کنی دشوار است، ولی پس از آن همیشه درون دو بدن خواهی بود: اولی و دومی.
نقطهی توجه تو اینکه در این دو حیطه، این دو بُعد خواهد بود.
لحظهای که درون بدن دوم باشی، در بیرونِ بدن سوم، آسترال، قرار داری. تاجایی که به آسترال مربوط است حتی نیازی به اراده هم نیست. فقط خواستِ بودن در درون آن کافی است
اینک موضوع تمامیت مطرح نیست
اگر بخواهی به درون آن بروی، میتوانی بروی. بدن آسترال مانند بدن دوم بخارمانند، ولی شفاف است. پس لحظهای که بیرون آن باشی،
درونش خواهی بود. حتی نخواهی دانست که آیا درونش هستی یا بیرون آن، زیرا مرز آن شفاف است.
بدن آسترال به همان اندازهی دو بدن اول است. تا بدن پنجم اندازه بدنها یکسان است. محتوا تغییر خواهد کرد،
ولی تا بدن پنجم اندازه یکی خواهد بود.
با بدن ششم، اندازه کیهانی خواهد بود و با بدن هفتم، هیچ اندازهای وجود نخواهد داشت، نه حتی اندازهی کیهانی.
بدن چهارم مطلقاً بدون دیوار است. از درون بدن سوم، حتی یک دیوار شفاف هم وجود ندارد؛ دیواری نیست: بنابراین برای ورود هیچ مشکلی نیست و نیاز به هیچ شیوهای هم نیست.
پس کسی که به بدن سوم رسیده است میتواند بسیار آسان به بدن چهارم دست پیدا کند.
ولی برای رفتن به ورای بدن چهارم، مشکلات زیادی وجود دارد؛ همانطور که برای رفتن به ورای بدن اول مشکلاتی وجود داشت؛ زیرا اینک فعالیت ذهن متوقف میشود
پنجمین، بدن روحی یا معنوی است.
قبل از رسیدن به آن، باردیگر یک دیوار وجود دارد، ولی به آن معنا که دیواری بین بدن اول و دوم وجود داشت.
این دیوار اینک بین ابعاد مختلف وجود دارد. این دیوار در یک سطح دیگر وجود دارد.
چهار بدن پایینی همگی در یک سطح بودند. تقسیمات آنها افقی بودند. اینک، ابعادِ عمودی وجود دارند.
پس دیوار بین بدن چهارم و پنجم بزرگتر از دیوار بین هریک از دو بدنهای پایینتر است ـــ زیرا نگاه معمولی ما افقی است و نه عمودی
ما پهلو به پهلو نگاه میکنیم و نه بالا به پایین. ولی حرکت از بدن چهارم به پنجم حرکتی است از سطح پایینتر به سطحی بالاتر. تفاوت بین درون و بیرون نیست، بلکه بین پایین و بالا است.
تازمانی که شروع نکنی به نگاهکردن به بالا، نخواهی توانست به بدن پنجم حرکت کنی
ذهن همیشه به سمت پایین نگاه میکند. برای همین است که یوگا با ذهن مخالف است. ذهن مانند آب به سمت پایین جاری میشود
آب را هرگز بعنوان یک نماد معنوی تعیین نکردهاند، زیرا ذات طبیعی آن جریان روبهپایین است.
آتش نماد بسیاری از سیستمها بوده است. آتش به بالا میرود، هرگز به پایین نمیرود. پس در حرکت از بدن چهارم
به پنجم، آتش نماد است. فرد باید به بالا نگاه کند؛ فرد باید از نگاه کردن به پایین پرهیز کند.
چگونه به بالا نگاه کنیم؟
راهش چیست؟
باید شنیده باشید که در مراقبه چشمها باید به بالا و به مرکز آگیا نگاه کند. چشمها باید به سمت بالا متمرکز باشد گویی که میخواهد به درون جمجمه نگاه کند. چشمها فقط نمادین هستند.
موضوع واقعی نگریستن است. نگرش ما، قوای ما برای دیدن به چشمها مرتبط است، پس چشمها وسیلهای میشوند
تا با آن حتی دیدار درونی رخ بدهد
اگر چشمها را به سمت بالا بچرخانی، آنگاه نگرش تو نیز به سمت بالا میرود.
ادامه قسمت سوم پاسخ 👇👇
راجا یوگا Raja Yoga با بدن چهارم شروع میکند. فقط هاتایوگا Hatha Yoga است که با بدن اول شروع میکند؛ سایر یوگاها از جاهای دیگر شروع میکنند. تئوصوفی Theosophy با بدن دوم شروع میکند و سایر سیستمها با بدن سوم شروع میکنند. همچنانکه تمدنها به پیشرفت به سمت بدن چهارم ادامه میدهند، بسیاری از مردم قادر هستند که از آنجا شروع کنند. ولی فقط اگر در زندگانیهای پیشین خود روی سه بدن پایینتر کار کرده باشند میتوانند از بدن چهارم استفاده کنند.
#سوال_از_اشو
گفتید که ما هفت بدن داریم:
یک بدن ایتریک، یک بدن ذهنی و غیره.
گاهی اوقات تنظیم زبان هندی با عبارات روانشناسی غربی دشوار است.
ما در غرب نظریهای در این خصوص نداریم، پس چگونه میتوانیم این بدنهای مختلف را به زبان خودمان ترجمه کنیم؟
بدن معنوی مشکلی نیست،
ولی ایتریک؟ ستارهای؟!
#پاسخ_قسمت_سوم
اگر با تمامی وجود بخواهی که از بدن فیزیولوژیک خودت بیرون بروی، میتوانی بیرون بروی
آنگاه امکان شناخت بدن دوم از درون وجود دارد، وگرنه ممکن نیست
وقتی از بدن فیزیکی خود خارج شوی؛ دیگر در وسط قرار نداری:
درون اولی و بیرون از دومی! اینک درون بدن دوم هستی. بدن اول وجود ندارد.
اینک میتوانی از درون از بدن دوم خودت هشیار باشی، درست همانطور که از بدن فیزیکی خودت از دورن هشیار شده بودی
از این عملکرد درونی،از این مکانیسم داخلی و این زندگی درونی هشیار باش.
نخستین بار که امتحان کنی دشوار است، ولی پس از آن همیشه درون دو بدن خواهی بود: اولی و دومی.
نقطهی توجه تو اینکه در این دو حیطه، این دو بُعد خواهد بود.
لحظهای که درون بدن دوم باشی، در بیرونِ بدن سوم، آسترال، قرار داری. تاجایی که به آسترال مربوط است حتی نیازی به اراده هم نیست. فقط خواستِ بودن در درون آن کافی است
اینک موضوع تمامیت مطرح نیست
اگر بخواهی به درون آن بروی، میتوانی بروی. بدن آسترال مانند بدن دوم بخارمانند، ولی شفاف است. پس لحظهای که بیرون آن باشی،
درونش خواهی بود. حتی نخواهی دانست که آیا درونش هستی یا بیرون آن، زیرا مرز آن شفاف است.
بدن آسترال به همان اندازهی دو بدن اول است. تا بدن پنجم اندازه بدنها یکسان است. محتوا تغییر خواهد کرد،
ولی تا بدن پنجم اندازه یکی خواهد بود.
با بدن ششم، اندازه کیهانی خواهد بود و با بدن هفتم، هیچ اندازهای وجود نخواهد داشت، نه حتی اندازهی کیهانی.
بدن چهارم مطلقاً بدون دیوار است. از درون بدن سوم، حتی یک دیوار شفاف هم وجود ندارد؛ دیواری نیست: بنابراین برای ورود هیچ مشکلی نیست و نیاز به هیچ شیوهای هم نیست.
پس کسی که به بدن سوم رسیده است میتواند بسیار آسان به بدن چهارم دست پیدا کند.
ولی برای رفتن به ورای بدن چهارم، مشکلات زیادی وجود دارد؛ همانطور که برای رفتن به ورای بدن اول مشکلاتی وجود داشت؛ زیرا اینک فعالیت ذهن متوقف میشود
پنجمین، بدن روحی یا معنوی است.
قبل از رسیدن به آن، باردیگر یک دیوار وجود دارد، ولی به آن معنا که دیواری بین بدن اول و دوم وجود داشت.
این دیوار اینک بین ابعاد مختلف وجود دارد. این دیوار در یک سطح دیگر وجود دارد.
چهار بدن پایینی همگی در یک سطح بودند. تقسیمات آنها افقی بودند. اینک، ابعادِ عمودی وجود دارند.
پس دیوار بین بدن چهارم و پنجم بزرگتر از دیوار بین هریک از دو بدنهای پایینتر است ـــ زیرا نگاه معمولی ما افقی است و نه عمودی
ما پهلو به پهلو نگاه میکنیم و نه بالا به پایین. ولی حرکت از بدن چهارم به پنجم حرکتی است از سطح پایینتر به سطحی بالاتر. تفاوت بین درون و بیرون نیست، بلکه بین پایین و بالا است.
تازمانی که شروع نکنی به نگاهکردن به بالا، نخواهی توانست به بدن پنجم حرکت کنی
ذهن همیشه به سمت پایین نگاه میکند. برای همین است که یوگا با ذهن مخالف است. ذهن مانند آب به سمت پایین جاری میشود
آب را هرگز بعنوان یک نماد معنوی تعیین نکردهاند، زیرا ذات طبیعی آن جریان روبهپایین است.
آتش نماد بسیاری از سیستمها بوده است. آتش به بالا میرود، هرگز به پایین نمیرود. پس در حرکت از بدن چهارم
به پنجم، آتش نماد است. فرد باید به بالا نگاه کند؛ فرد باید از نگاه کردن به پایین پرهیز کند.
چگونه به بالا نگاه کنیم؟
راهش چیست؟
باید شنیده باشید که در مراقبه چشمها باید به بالا و به مرکز آگیا نگاه کند. چشمها باید به سمت بالا متمرکز باشد گویی که میخواهد به درون جمجمه نگاه کند. چشمها فقط نمادین هستند.
موضوع واقعی نگریستن است. نگرش ما، قوای ما برای دیدن به چشمها مرتبط است، پس چشمها وسیلهای میشوند
تا با آن حتی دیدار درونی رخ بدهد
اگر چشمها را به سمت بالا بچرخانی، آنگاه نگرش تو نیز به سمت بالا میرود.
ادامه قسمت سوم پاسخ 👇👇
راجا یوگا Raja Yoga با بدن چهارم شروع میکند. فقط هاتایوگا Hatha Yoga است که با بدن اول شروع میکند؛ سایر یوگاها از جاهای دیگر شروع میکنند. تئوصوفی Theosophy با بدن دوم شروع میکند و سایر سیستمها با بدن سوم شروع میکنند. همچنانکه تمدنها به پیشرفت به سمت بدن چهارم ادامه میدهند، بسیاری از مردم قادر هستند که از آنجا شروع کنند. ولی فقط اگر در زندگانیهای پیشین خود روی سه بدن پایینتر کار کرده باشند میتوانند از بدن چهارم استفاده کنند.
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_سوم
پس تو یا عشق میورزی و یا عشق نمیورزی
نوع عشقی که بشریت خلق کرده بسیار خطرناک است
حتی بیماریها نیز چنین چیز بیمعنایی مانند این نوع عشق خلق نکردهاند.
تمام بشریت بخاطر همین مفهومِ غلط از عشق دچار بیماری شده است.
اگر بتوانی عشق بورزی و رفتاری عاشقانه داشته باشی، بدون درنظر گرفتن اینکه به چه کسی باشد
آنگاه بدن دوم تو میتواند یک احساس سلامت، یک راحتیِ مثبت داشته باشد. آنگاه کابوسی وجود ندارد
رویاها شاعرانه میشوند
آنگاه چیزی در بدن دوم تو رخ میدهد،
و عطر آن نهتنها تو را دربر میگیرد، بلکه به دیگران نیز سرایت میکند.
هرکجا که باشی، عطر عشق تو پراکنده میشود. و البته که پاسخهای خودش را دارد؛ پژواک خودش را دارد.
عشق واقعی عملکردِ نفْس نیست. نفس همیشه درخواست قدرت بیشتر و بیشتری دارد.
پس حتی وقتی که عشق میورزی
چـون عشق تو واقعی نیست؛
چون فقط بخشی از نفس تو است
این عشق محکوم به خشونت است. هرگاه عشق بورزیم، خشن است،
نوعی جنگ است.
پدر و پسر، مادر و دختر، زن و شوهر ــ آنها عشق نمیورزند؛ عاشق نیستند؛ ما آنان را به دشمنان همدیگر تبدیل کردهایم. آنان پیوسته در مبارزه هستند و فقط وقتی که نمیجنگند، میگوییم که این عشق است.
تعریف این عشق منفی است
بین دو نبرد یک فاصله هست،
یک دوران آشتی....
ولی درحقیقت، بین دو جنگ امکان آشتی وجود ندارد. این بهاصطلاح صلح یا آشتی فقط آمادگی برای جنگ بعدی است.
بین زن و شوهر آشتی وجود ندارد؛ عشقی نیست. آن فاصله که ما عشق میخوانیم فقط آماده شدن برای جنگِ پیشِرو است.
وقتی بین دو بیماری هستیم فکر میکنیم که سالم هستیم!
و وقتی بین دو جنگ هستیم فکر میکنیم که عشق وجود دارد!
این عشق نیست. فقط یک فاصله بین جنگها است.
تو نمیتوانی ۲۴ ساعته مشغول جنگیدن باشی، پس در نقطهای شروع میکنی به عشقبازی با دشمن خودت!
عشق هرگز بعنوان یک رابطه ممکن نیست
فقط بعنوان یک وضعیت ذهن ممکن است
اگر عشق همچون یک وضعیت ذهنی برایت پیش بیایید، آنگاه بدن دوم، بدن ایتری، راحت و بدون تنش خواهد شد. آسوده است.
دلایل دیگری برای تنش در بدن دوم هست؛ ولی من در مورد یکی که درک آن از همه آسانتر است صحبت میکنم
چون ما فکر میکنیم که عشق را میشناسیم، میتوان در موردش صحبت کرد
سومین بدن، بدن آسترال Astral یا ستارهای است.
تنشهای خودش را دارد.
این تنشها نه تنها به این زندگی مربوط هستند، بلکه به زندگانیها پیشین هم مرتبط هستند.
تنشهای بدن سوم به سبب انباشته شدن هرآنچه که بودهای و هرآنچیزی که مشتاق آن بودهای است
جمع اشتیاقهایت در هزاران هزار زندگی و اشتیاقهای تکراری آنها در بدن ستارهای انباشته شدهاند.
و تو همیشه مشتاق بودهای!
مهم نیست مشتاق چه چیز
اشتیاق وجود دارد.
بدن ستارهای انبار تمامی اشتیاق ها و مجموع خواستههای تو است.
برای همین است که پرتنشترین بخش وجودت است
وقتی وارد مراقبه میشوی از این تنشهای آسترالی آگاه میشوی زیرا مراقبه از سومین بدن شروع میشود.
کسانی که در اثر مراقبه شروع کردهاند به آگاهشدن از این تنشها، نزد من میآیند و میگویند:
“از وقتیکه شروع به مراقبه کردهام، تنشهایم بیشتر شده است!”
آنها بیشتر نشدهاند، بلکه اینک از وجودشان آگاه شدهای
حالا چیزی را شناختهای که قبلاً از آن بیخبر بودی.
اینها تنشهای بدن سوم هستند.
از آنجا که اینها عصارهی زندگانیهای بسیار هستند، نمیتوان آنها را با یک واژهی مشخص توصیف کرد. چیزی نمیتوان در موردشان گفت که درک بشوند.
آنها را فقط باید شناخت و زندگی کرد.
خودِ آرزو کردن همان تنش است
ما هرگز بدون خواسته برای چیزی یا چیزهایی دیگری نیستم.
حتی مردمانی هستند که خواستهشان، نخواستن است!
این کاملاً مسخره میشود!
در بدن سوم، بدن آسترال، میتوانی بخواهی که نخواهی
درواقع خواسته برای نخواستن، قویترین خواسته است.
این میتواند بزرگترین شکاف را بین آنچه که هست و آنچه میخواهی باشد ایجاد کند.
پس خواستههایت را آنگونه که هستند بپذیر
و بدان که در طول زندگانیهای بسیار، خواستههای بسیاری داشتهای.
تو بسیار خواستهای و تمامی آنها انباشته شدهاند.
پس برای سومین بدن، آسترال، خواستههایت را همانطور که هستند #بپذیر. با آنها نجنگ؛
خواستهای بر علیه خواستههایت نداشته باش. فقط آنها را بپذیر
بدان که پُر از خواسته هستی، و با آن راحت باش. آنوقت در بدن آسترالی بیتنش خواهی شد.
ادامه قسمت سوم پاسخ👇👇
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_سوم
پس تو یا عشق میورزی و یا عشق نمیورزی
نوع عشقی که بشریت خلق کرده بسیار خطرناک است
حتی بیماریها نیز چنین چیز بیمعنایی مانند این نوع عشق خلق نکردهاند.
تمام بشریت بخاطر همین مفهومِ غلط از عشق دچار بیماری شده است.
اگر بتوانی عشق بورزی و رفتاری عاشقانه داشته باشی، بدون درنظر گرفتن اینکه به چه کسی باشد
آنگاه بدن دوم تو میتواند یک احساس سلامت، یک راحتیِ مثبت داشته باشد. آنگاه کابوسی وجود ندارد
رویاها شاعرانه میشوند
آنگاه چیزی در بدن دوم تو رخ میدهد،
و عطر آن نهتنها تو را دربر میگیرد، بلکه به دیگران نیز سرایت میکند.
هرکجا که باشی، عطر عشق تو پراکنده میشود. و البته که پاسخهای خودش را دارد؛ پژواک خودش را دارد.
عشق واقعی عملکردِ نفْس نیست. نفس همیشه درخواست قدرت بیشتر و بیشتری دارد.
پس حتی وقتی که عشق میورزی
چـون عشق تو واقعی نیست؛
چون فقط بخشی از نفس تو است
این عشق محکوم به خشونت است. هرگاه عشق بورزیم، خشن است،
نوعی جنگ است.
پدر و پسر، مادر و دختر، زن و شوهر ــ آنها عشق نمیورزند؛ عاشق نیستند؛ ما آنان را به دشمنان همدیگر تبدیل کردهایم. آنان پیوسته در مبارزه هستند و فقط وقتی که نمیجنگند، میگوییم که این عشق است.
تعریف این عشق منفی است
بین دو نبرد یک فاصله هست،
یک دوران آشتی....
ولی درحقیقت، بین دو جنگ امکان آشتی وجود ندارد. این بهاصطلاح صلح یا آشتی فقط آمادگی برای جنگ بعدی است.
بین زن و شوهر آشتی وجود ندارد؛ عشقی نیست. آن فاصله که ما عشق میخوانیم فقط آماده شدن برای جنگِ پیشِرو است.
وقتی بین دو بیماری هستیم فکر میکنیم که سالم هستیم!
و وقتی بین دو جنگ هستیم فکر میکنیم که عشق وجود دارد!
این عشق نیست. فقط یک فاصله بین جنگها است.
تو نمیتوانی ۲۴ ساعته مشغول جنگیدن باشی، پس در نقطهای شروع میکنی به عشقبازی با دشمن خودت!
عشق هرگز بعنوان یک رابطه ممکن نیست
فقط بعنوان یک وضعیت ذهن ممکن است
اگر عشق همچون یک وضعیت ذهنی برایت پیش بیایید، آنگاه بدن دوم، بدن ایتری، راحت و بدون تنش خواهد شد. آسوده است.
دلایل دیگری برای تنش در بدن دوم هست؛ ولی من در مورد یکی که درک آن از همه آسانتر است صحبت میکنم
چون ما فکر میکنیم که عشق را میشناسیم، میتوان در موردش صحبت کرد
سومین بدن، بدن آسترال Astral یا ستارهای است.
تنشهای خودش را دارد.
این تنشها نه تنها به این زندگی مربوط هستند، بلکه به زندگانیها پیشین هم مرتبط هستند.
تنشهای بدن سوم به سبب انباشته شدن هرآنچه که بودهای و هرآنچیزی که مشتاق آن بودهای است
جمع اشتیاقهایت در هزاران هزار زندگی و اشتیاقهای تکراری آنها در بدن ستارهای انباشته شدهاند.
و تو همیشه مشتاق بودهای!
مهم نیست مشتاق چه چیز
اشتیاق وجود دارد.
بدن ستارهای انبار تمامی اشتیاق ها و مجموع خواستههای تو است.
برای همین است که پرتنشترین بخش وجودت است
وقتی وارد مراقبه میشوی از این تنشهای آسترالی آگاه میشوی زیرا مراقبه از سومین بدن شروع میشود.
کسانی که در اثر مراقبه شروع کردهاند به آگاهشدن از این تنشها، نزد من میآیند و میگویند:
“از وقتیکه شروع به مراقبه کردهام، تنشهایم بیشتر شده است!”
آنها بیشتر نشدهاند، بلکه اینک از وجودشان آگاه شدهای
حالا چیزی را شناختهای که قبلاً از آن بیخبر بودی.
اینها تنشهای بدن سوم هستند.
از آنجا که اینها عصارهی زندگانیهای بسیار هستند، نمیتوان آنها را با یک واژهی مشخص توصیف کرد. چیزی نمیتوان در موردشان گفت که درک بشوند.
آنها را فقط باید شناخت و زندگی کرد.
خودِ آرزو کردن همان تنش است
ما هرگز بدون خواسته برای چیزی یا چیزهایی دیگری نیستم.
حتی مردمانی هستند که خواستهشان، نخواستن است!
این کاملاً مسخره میشود!
در بدن سوم، بدن آسترال، میتوانی بخواهی که نخواهی
درواقع خواسته برای نخواستن، قویترین خواسته است.
این میتواند بزرگترین شکاف را بین آنچه که هست و آنچه میخواهی باشد ایجاد کند.
پس خواستههایت را آنگونه که هستند بپذیر
و بدان که در طول زندگانیهای بسیار، خواستههای بسیاری داشتهای.
تو بسیار خواستهای و تمامی آنها انباشته شدهاند.
پس برای سومین بدن، آسترال، خواستههایت را همانطور که هستند #بپذیر. با آنها نجنگ؛
خواستهای بر علیه خواستههایت نداشته باش. فقط آنها را بپذیر
بدان که پُر از خواسته هستی، و با آن راحت باش. آنوقت در بدن آسترالی بیتنش خواهی شد.
ادامه قسمت سوم پاسخ👇👇
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_سوم
و زمانی که درختها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد میشود، بسیار خوشحال میشدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیانشدن است. امروزه اینها واقعیتهای علمی هستند. شاعران همیشه اینچیزها را میگفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول میکشد تا این را درک کند.
ماهاویرا به یقین میباید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، میباید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوههای نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را میخورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….
ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیبزدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.
این درست همان چیزی است که گوراک میگفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را میپرستی و مانند سنگ میشوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بتهای شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.
تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکشها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر میخواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر میخواهی برقصی، برقص
این راه احساسکردن است.
اشکهایت تو را به خدا نزدیکتر میسازد تا متون مذهبی تو
اشکها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری میشوند. اشکها درخواست متواضعانهی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.
گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تکتک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضربآهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمیکنی؟
شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه میدهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون بههم میزند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین میگردد. تشریفات کار نمیکند.
پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شدهایم. از گریهکردن میترسیم، از خندیدن هراس داریم. میترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً خشک شدهایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.
بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیقتر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِلهی زندگی است.
عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن میداند که چگونه همهچیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند میزنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخندهای شما دروغین است
تو میخندی چون باید که بخندی؛ گریه میکنی چون از تو انتظار میرود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه میکنی.
نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر میکنی، “نمیدانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریهکردن! یا وقتی مردم جدّی نشستهاند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر میکنند من دیوانه هستم.”
توجه کن:
فقط انسان دیوانه میتواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانهشدن را دارد میتواند در این طریقت نیایش سفر کند.
نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه میخواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهاییبخش است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: محسن خاتمی
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_سوم
و زمانی که درختها حسّ کردند که باغبان با شلنگ آب وارد میشود، بسیار خوشحال میشدند. آب هنوز به آنها پاشیده نشده ولی تشنگی آنان تحریک شده است: آماده هستند؛ خوشحال هستند. یک “تشکر” در حال بیانشدن است. امروزه اینها واقعیتهای علمی هستند. شاعران همیشه اینچیزها را میگفتند. شاعران هزاران سال پیش گفته بودند و برای علم هزاران سال طول میکشد تا این را درک کند.
ماهاویرا به یقین میباید این نوع چیزها را در درختان دیده باشد، میباید آن را شناخته باشد. او گفته است:
“میوههای نرسیده را از درختان نچینید. وقتی میوه پخته شد و خودش از درخت افتاد، آنوقت آن را قبول کنید.”
وقتی چنین چیزی بادرختان وجود دارد، پس تا پرندگان و حیوانات چگونه است؟ مردمی که به پرندگان و حیوانات را میخورند چقدر غیرحساس هستند!
و مردمان غیرمهم را کنار بگذارید که از آنها انتظاری نیست….
ماهاویرا باید این را دیده باشد که آسیبزدن به درخت فقط وقتی ممکن است که تو حساس نباشی، وقتی مانند سنگ شده باشی. کشتن و خوردن حیوانات فقط وقتی ممکن است که قلب تو مرده باشد و روح تو کاملاً زمخت شده باشد.
این درست همان چیزی است که گوراک میگفت: به یاد داری
نه؟ تو سنگ را میپرستی و مانند سنگ میشوی. معابد شما از سنگ ساخته شده، بتهای شما سنگی هستند؛ درون شما نیز سنگ است. در درون شما زندگی ناپدید شده است.
تمام جهان هستی حسّاس است. تمام اجزای این کائنات در حال نیایش هستند: هریک به طریق خودش. عبادت ادامه دارد، پیشکشها ادامه دارند
موضوع زبان در کار نیست،
بلکه احساس است
زبان را بینداز. وقتی احساس دست بدهد، وقتی احساس زندگیت را پر کند، آنوقت در آن غرق شو. آری، اگر میخواهی گریه کنی، گریه کن. اگر مایلی بخندی، بخند. اگر میخواهی برقصی، برقص
این راه احساسکردن است.
اشکهایت تو را به خدا نزدیکتر میسازد تا متون مذهبی تو
اشکها مال خودت هستند:
از اعماق وجودت جاری میشوند. اشکها درخواست متواضعانهی تو هستند:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر،
لطفاً عشق مرا بپذیر.
گاهی اوقات با شادمانی برقص:
او چنین دنیای کمیابی را به تو بخشیده است. او یک زندگی باارزش به تو بخشیده است. تکتک موجودات این دنیا پرارزش هستند. در اینجا هر یک دانه گندم سراسر پُر از اوست. چنین کائناتی پر از ضربآهنگ ـــ و تو حتی تشکر هم نمیکنی؟
شکرگزاری همان نیایش است
و البته که یادآوری او تو را شکنجه میدهد!. این خوب است. یادآوری او تو را از درون بههم میزند؛ این خوب است. ولی این یادآوری را یک تشریفات نکن؛ وگرنه دروغین میگردد. تشریفات کار نمیکند.
پس نپرس که دعا چگونه باید انجام شود
بگذار آن احساس بیاید، در آن احساس شناور باشد. فقط آن را متوقف نکن، وقتی که آن احساس تو را دربرگرفت، متوقف نشو
ما بسیار خسیس شدهایم. از گریهکردن میترسیم، از خندیدن هراس داریم. میترسیم که برقصیم! از اینکه احساسات بر ما غلبه کنند وحشت داریم. ما کاملاً خشک شدهایم
تمام انسانیت ما دروغین، توخالی و پر از نفاق شده است.
بگذار یادآوری خدا تو را شکنجه بدهد. بگذار این تپش قلب بیشتر شود
بگذار آن زخم درونت عمیقتر شود
این زخم یک نیایش است
نیایش در کلمات نیست
نیایش طنین و وِلْوِلهی زندگی است.
عجله نکن که آن احساس را به کلام درآوری، وگرنه ذهن بسیار زرنگ است! ذهن میداند که چگونه همهچیز را دروغین کند. اگر کسی را در راه ببینی فوری لبخند میزنی. آن لبخند دروغین است. درون تو نیست، فقط روی لبهایت چسبیده شده،
لبخندهای شما دروغین است
تو میخندی چون باید که بخندی؛ گریه میکنی چون از تو انتظار میرود که گریه کنی. وقتی کسی بمیرد تو گریه میکنی.
نپرس که چگونه باید دعا کنی
موجی برخاسته، احساسی دست داده ـــ فقط در این احساس مداخله نکن. هرکجا که این موج خواست تو را ببرد با آن برو. در ابتدا خواهی ترسید و فکر میکنی، “نمیدانم این مرا به کجا خواهد برد، شاید در وسط بازار شروع کنم به گریهکردن! یا وقتی مردم جدّی نشستهاند شروع کنم به خندیدن! مردم فکر میکنند من دیوانه هستم.”
توجه کن:
فقط انسان دیوانه میتواند نیایش کند. فقط کسی که شهامت دیوانهشدن را دارد میتواند در این طریقت نیایش سفر کند.
نیایش واقعی مال تو نیست. هرآنچه که از سوی الوهیت آمده باشد، الهی است. تو فقط یک واسطه هستی: یک نِیِ توخالی. او توسط تو ترانه میخواند. نیایش فقط آنوقت واقعی است
و فقط آنوقت است که نیایش رهاییبخش است.
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر” Maran Hey Jogi, Maran
#برگردان: محسن خاتمی
مالیخولیا
#پاسخ_قسمت_سوم
آن زندگي سراسر پر از تنش و تشويش به تو اجازه نمي دهد كه بياسايي
بنابراين، يك برنده نيستي، يك بازنده هستي
اشتهايت را مي بازي، سلامت خودت را نابود مي كني، سليم بودن و حساس بودنت را مي كشي. احساس هاي زيباشناسنانه ات را نابود مي كني
زيرا براي تمام اين چيزها كه توليد دلار نمي كنند،زماني وجود ندارد
تو در پي دلار مي دوي
چه كسي وقت اين را دارد كه به گل هاي سرخ نگاه كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه پرندگان درحال پرواز را تماشا كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه به زيبايي موجودات انساني نگاه كند؟
تو تمام اين چيزها را به تعويق مي اندازي تا كه يك روز، وقتي همه چيز داشته باشي، آسوده باشي و لذت ببري
ولي تا آن زمان كه همه چيز داشته باشي، به نوعي شخصي با انظباط گشته اي
كسي كه نسبت به گل هاي سرخ نابينا است، زيبايي ها را نمي بيند، نمي تواند از موسيقي لذت ببرد، كسي كه نمي تواند رقص را درك كند، كسي كه توان درك شعر را ندارد، كسي كه فقط دلار را درك مي كند. ولي آن دلارها هيچ رضايتي نمي بخشند
#سبب_افسردگي_اين_است
براي همين است كه افسردگي فقط در كشورهاي توسعه يافته و آن هم در ميان طبقه ي بالاي آن كشورها وجود دارد، در كشور هاي توسعه يافته مردمان فقير هم هستند، ولي آن ها از افسردگي در رنج نيستند
و اينك براي برطرف ساختن افسردگي به چنين انسان، نمي تواني به او اميد بيشتري بدهي، زيرا او همه چيز دارد، بيش از آنچه كه بتواني به او وعده بدهي دارد. وضعيت او واقعاً ترحم برانگيز است. او هرگز به مسايل جانبي آن نينديشيده بود، او هرگز فكر نكرده بود كه با به دست آوردن پول چه چيزهايي از دست خواهد داد. او هرگز فكر نكرده بود كه مي تواند هرآنچه را كه بتواند او را خوشبخت سازد از دست بدهد، زيرا كه هميشه آن چيز ها را كنار زده بوده
او وقت نداشته و رقابت بسيارسخت بوده و او مي بايد سخت شده باشد
در پايان، او در مي يابد كه قلبش مرده است، زندگيش بي معني است
او نمي تواند هيچگونه امكاني را در آينده ببينيد، زيرا"چه چيز بيشتري وجود دارد؟"
لذت بردن چيزي است كه بايد پرورش داده و تغذيه شود. اين نوعي انضباط است، يك هنر مخصوص،
براي در تماس بودن با چيزهاي بزرگ در زندگي، نياز به زمان است.
ولي انساني كه در پي پول باشد، از كنار تمام چيزهايي كه دري به سوي الوهيت هستند رد مي شود و به آخر خط مي رسد و در آنجا چيزي جز مرگ در انتظارش نيست.
او در تمام عمرش در رنج بوده است. آن را تحمل كرده و از آن غافل بوده به اين اميد كه اوضاع عوض شود. حالا ديگر نمي تواند از آن غافل شود و آن را تحمل كند زيرا فردا فقط مرگ وجود دارد و نه هيچ چيز ديگر، و تمامي آن رنج هاي انباشته شده در طول زندگي، تمام آن دردهايي كه از آن غفلت كرده بود در وجودش منفجر مي شود.
ثروتمندترين مرد دنيا، به نوعي، بدبخت ترين مردم در روي زمين است.
غني بودن و فقير نبودن هنري بزرگ است.
فقير بودن و درعين حال غني زندگي كردن، روي ديگر اين هنر است
مردمان فقيري وجود دارند كه بي درنگ آنان را غني خواهي يافت. آنان هيچ چيز ندارند، ولي ثروتمند هستند. ثروت آنان در اشياء نيست، بلكه در وجودشان است، در تجربه هاي چند بعدي زندگي آنان است.
و مردماني ثروتمند وجود دارند كه همه چيز دارند، ولي مطلقاً فقير، توخالي و پوچ هستند. در ژرفاي درون فقط يك گورستان وجود دارد
اين افسردگي به سبب جامعه نيست، زيرا در آنصورت دامنگير فقرا نيز مي شد، اين فقط يك قانون طبيعي است، و انسان اينك بايد آن را بياموزد
نخستين چيز در زندگي يافتن معني در لحظه ي حال است.
طعم اساسي وجود شما بايد عشق، سرور و شعف باشد. آنوقت مي توانيد همه كار بكنيد، دلار آن را نابود نخواهد كرد. ولي شما همه چيز را كنار نهاده و فقط در پي دلار مي دويد با اين فكر كه دلار مي تواند همه چيز بخرد. و آنوقت روزي درخواهيد يافت كه دلار هيچ چيز نمي تواند بخرد، و شما تمام عمرتان را به دلار اختصاص داده بوديد.
دليل افسردگي اين است.
و به ويژه در غرب، افسردگي بسيار عميق خواهد شد. در شرق، مردمان غني وجود داشته اند، ولي بعدي مشخص نيز در دسترس بوده است. وقتي جاده ي رسيدن به ثروت طي شد، آنان در آنجا گير نكردند، در جهتي تازه حركت كردند.
آن جهت تازه براي قرن ها است كه در دسترس بوده است
در شرق، فقرا در موقعيتي بسيار خوب قرار داشتند و اغنيا در موقعيتي عالي.
فقرا قناعت و رضايت را آموختند تا زحمت دويدن در پي جاه طلبي ها را نداشته باشند
و اغنيا دريافته بودند كه يك روز بايد آن را رها كنند و در مسیر يافتن حقيقت و معنا در زندگي باشند
در غرب، آن جاده فقط به پايان مي رسد. مي تواني بازگردي، ولي بازگشت كردن كمكي براي رفع افسردگي نخواهد بود. به جهتي جديد نياز است
ادامه دارد
#پاسخ_قسمت_سوم
آن زندگي سراسر پر از تنش و تشويش به تو اجازه نمي دهد كه بياسايي
بنابراين، يك برنده نيستي، يك بازنده هستي
اشتهايت را مي بازي، سلامت خودت را نابود مي كني، سليم بودن و حساس بودنت را مي كشي. احساس هاي زيباشناسنانه ات را نابود مي كني
زيرا براي تمام اين چيزها كه توليد دلار نمي كنند،زماني وجود ندارد
تو در پي دلار مي دوي
چه كسي وقت اين را دارد كه به گل هاي سرخ نگاه كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه پرندگان درحال پرواز را تماشا كند؟
و چه كسي وقت اين را دارد كه به زيبايي موجودات انساني نگاه كند؟
تو تمام اين چيزها را به تعويق مي اندازي تا كه يك روز، وقتي همه چيز داشته باشي، آسوده باشي و لذت ببري
ولي تا آن زمان كه همه چيز داشته باشي، به نوعي شخصي با انظباط گشته اي
كسي كه نسبت به گل هاي سرخ نابينا است، زيبايي ها را نمي بيند، نمي تواند از موسيقي لذت ببرد، كسي كه نمي تواند رقص را درك كند، كسي كه توان درك شعر را ندارد، كسي كه فقط دلار را درك مي كند. ولي آن دلارها هيچ رضايتي نمي بخشند
#سبب_افسردگي_اين_است
براي همين است كه افسردگي فقط در كشورهاي توسعه يافته و آن هم در ميان طبقه ي بالاي آن كشورها وجود دارد، در كشور هاي توسعه يافته مردمان فقير هم هستند، ولي آن ها از افسردگي در رنج نيستند
و اينك براي برطرف ساختن افسردگي به چنين انسان، نمي تواني به او اميد بيشتري بدهي، زيرا او همه چيز دارد، بيش از آنچه كه بتواني به او وعده بدهي دارد. وضعيت او واقعاً ترحم برانگيز است. او هرگز به مسايل جانبي آن نينديشيده بود، او هرگز فكر نكرده بود كه با به دست آوردن پول چه چيزهايي از دست خواهد داد. او هرگز فكر نكرده بود كه مي تواند هرآنچه را كه بتواند او را خوشبخت سازد از دست بدهد، زيرا كه هميشه آن چيز ها را كنار زده بوده
او وقت نداشته و رقابت بسيارسخت بوده و او مي بايد سخت شده باشد
در پايان، او در مي يابد كه قلبش مرده است، زندگيش بي معني است
او نمي تواند هيچگونه امكاني را در آينده ببينيد، زيرا"چه چيز بيشتري وجود دارد؟"
لذت بردن چيزي است كه بايد پرورش داده و تغذيه شود. اين نوعي انضباط است، يك هنر مخصوص،
براي در تماس بودن با چيزهاي بزرگ در زندگي، نياز به زمان است.
ولي انساني كه در پي پول باشد، از كنار تمام چيزهايي كه دري به سوي الوهيت هستند رد مي شود و به آخر خط مي رسد و در آنجا چيزي جز مرگ در انتظارش نيست.
او در تمام عمرش در رنج بوده است. آن را تحمل كرده و از آن غافل بوده به اين اميد كه اوضاع عوض شود. حالا ديگر نمي تواند از آن غافل شود و آن را تحمل كند زيرا فردا فقط مرگ وجود دارد و نه هيچ چيز ديگر، و تمامي آن رنج هاي انباشته شده در طول زندگي، تمام آن دردهايي كه از آن غفلت كرده بود در وجودش منفجر مي شود.
ثروتمندترين مرد دنيا، به نوعي، بدبخت ترين مردم در روي زمين است.
غني بودن و فقير نبودن هنري بزرگ است.
فقير بودن و درعين حال غني زندگي كردن، روي ديگر اين هنر است
مردمان فقيري وجود دارند كه بي درنگ آنان را غني خواهي يافت. آنان هيچ چيز ندارند، ولي ثروتمند هستند. ثروت آنان در اشياء نيست، بلكه در وجودشان است، در تجربه هاي چند بعدي زندگي آنان است.
و مردماني ثروتمند وجود دارند كه همه چيز دارند، ولي مطلقاً فقير، توخالي و پوچ هستند. در ژرفاي درون فقط يك گورستان وجود دارد
اين افسردگي به سبب جامعه نيست، زيرا در آنصورت دامنگير فقرا نيز مي شد، اين فقط يك قانون طبيعي است، و انسان اينك بايد آن را بياموزد
نخستين چيز در زندگي يافتن معني در لحظه ي حال است.
طعم اساسي وجود شما بايد عشق، سرور و شعف باشد. آنوقت مي توانيد همه كار بكنيد، دلار آن را نابود نخواهد كرد. ولي شما همه چيز را كنار نهاده و فقط در پي دلار مي دويد با اين فكر كه دلار مي تواند همه چيز بخرد. و آنوقت روزي درخواهيد يافت كه دلار هيچ چيز نمي تواند بخرد، و شما تمام عمرتان را به دلار اختصاص داده بوديد.
دليل افسردگي اين است.
و به ويژه در غرب، افسردگي بسيار عميق خواهد شد. در شرق، مردمان غني وجود داشته اند، ولي بعدي مشخص نيز در دسترس بوده است. وقتي جاده ي رسيدن به ثروت طي شد، آنان در آنجا گير نكردند، در جهتي تازه حركت كردند.
آن جهت تازه براي قرن ها است كه در دسترس بوده است
در شرق، فقرا در موقعيتي بسيار خوب قرار داشتند و اغنيا در موقعيتي عالي.
فقرا قناعت و رضايت را آموختند تا زحمت دويدن در پي جاه طلبي ها را نداشته باشند
و اغنيا دريافته بودند كه يك روز بايد آن را رها كنند و در مسیر يافتن حقيقت و معنا در زندگي باشند
در غرب، آن جاده فقط به پايان مي رسد. مي تواني بازگردي، ولي بازگشت كردن كمكي براي رفع افسردگي نخواهد بود. به جهتي جديد نياز است
ادامه دارد