#سوال_از_اشو
مراقبه چیست؟
#پاسخ_قسمت_دوم:
مراقبه یک حقّهی ذهنی نیست
روشی برای ساکنکردن ذهن نیست درعوض، مراقبه نیاز به درکی عمیق از مکانیسم ذهن دارد
لحظهای که عادت مکانیکی پرگوییِ ذهن را درک کنی؛ وقتی این عادت ذهن که هستی را به کلمات تبدیل میکند درک کنی، فاصلهای ایجاد میشود
بطور خودجوش دست میدهد. مانند سایهای این ادراک را دنبال میکند
خودِ روند مراقبه روندی منفی است: چیزی را به تو اضافه نمیکند؛ بلکه چیزی را که پیشاپیش به تو اضافه شده نفی میکند.
جامعه نمیتواند بدون زبان زندگی کند؛ نیاز به زبان دارد. ولی جهانهستی نیازی به زبان ندارد. من نمیگویم که باید بدون زبان زندگی کنی. مجبور هستی که از آن استفاده کنی. ولی باید قادر باشی که:
مکانیسم پرگویی را روشن و خاموش کنی
وقتی همچون یک موجود اجتماعی عمل میکنی، نیاز به مکانیسم زبان هست؛ ولی وقتی با جهانهستی تنها هستی، باید قادر باشی که آن را خاموش کنی. اگر نتوانی آن را خاموش کنی ــ اگر به کار خودش ادامه بدهد و ادامه بدهد
و در توقف آن ناتوان باشی ـــ
آنگاه بردهی آن شدهای. ذهن باید یک ابزار باشد و نه ارباب
وقتی ذهن ارباب باشد،
حالت غیرمراقبهگونه وجود دارد
وقتی تو ارباب باشی،
معرفتِ تو ارباب است و حالت مراقبهگون حاکم است
بنابراین مراقبه یعنی: ارباب شدن و دراختیارگرفتن مکانیسم ذهن.
ذهن و عملکرد زبانی آن، نهایت و غایت نیست. تو ورای آن هستی؛ جهانهستی فراسوی آن است.
معرفت ورای زبان و کلام است؛ جهانهستی فراسوی زبان است.
وقتی معرفت و هستی یکی باشند، در ارتباط باهم هستند. این ارتباط و یگانگی، مراقبه است.
زبان باید انداخته شود. منظورم این نیست که باید آن را سرکوب کنی و یا از میان برداری. فقط منظورم این است که نباید یک عادت ۲۴ ساعته در روز باشد. وقتی راه میروی نیاز داری که پاهایت را حرکت بدهی. ولی وقتی که نشستهای به راه رفتن ادامه بدهی، آنوقت دیوانه هستی! باید قادر باشی پاهایت را خاموش کنی. بههمین ترتیب، وقتی با کسی حرف نمیزنی، زبان نباید وجود داشته باشد. زبان ابزاری برای ارتباط با دیگران است.
وقتی با هیچکس ارتباط نداری، نباید وجود داشته باشد.
اگر قادر به چنین کاری باشی، میتوانی در مراقبه رشد کنی.
مراقبه یک روند رشد است،
نه یک تکنیک
یک تکنیک همیشه مُرده است، پس میتواند به تو اضافه شود،
ولی یک روند همیشه زنده است:
رشد میکند، منبسط میشود.
زبان مورد نیاز است، ولی نباید همیشه در آن باقی بمانی. لحظاتی باید باشند که تو در گفتار نیستی و فقط وجود داری. چنین نیست که فقط رشد گیاهی داشته باشی؛ آگاهی و معرفت وجود دارد. و این شدیدتر و زندهتر است
زیرا زبان، معرفت را گُنگ میسازد. زبان محکوم به تکرار است، بنابراین تولید کسالت میکند.
هرچه زبان برایت اهمیت بیشتری داشته باشد، بیشتر احساس کسالت داری.
جهانهستی هرگز تکراری نیست. هر گلسرخ یک گل جدید است؛ کاملاً جدید. هرگز چنین نبوده و هرگز هم دوباره اینگونه نخواهد بود. ولی وقتی ما آن را “گلسرخ” میخوانیم، این واژه یک تکرار است. همیشه وجود داشته و همیشه هم وجود خواهد داشت. آنگاه یک چیز تازه را با یک واژهی کهنه کُشتهای.
جهانهستی همیشه جوان است و زبان همیشه پیر است. توسط زبان از جهانهستی فرار میکنی، از زندگی فرار میکنی، زیرا زبان مرده است. هرچه بیشتر درگیر زبان باشی، بیشتر توسط آن ناشنوا خواهی شد.
یک پاندیت کاملاً مرده است زیرا چیزی جز واژگان و کلمات نیست.
ما در کلمات زندگی میکنیم. برای همین است که زندگی نمیکنیم! در پایان فقط یک سری کلمات انباشته شده است و نه هیچ چیز دیگر
کلمات مانند عکسها هستند.
چیزی زنده را میبینی و عکس آن را میگیری. آن عکس مرده است.. آنوقت آلبومی از عکسهای مرده میسازی.
شخصی که در مراقبه زندگی نکرده باشد مانند یک آلبوم مرده است. فقط تصاویر کلامی در آنجا هست، فقط خاطرات.
هیچ چیز زندگی نشده، همه چیز فقط به کلام آمده است.
مراقبه یعنی زندگیکردن با تمامیت، ولی فقط وقتی میتوانی با تمامیت زندگی کنی که ساکت باشی.
منظورم از ساکت بودن این نیست که ناآگاه باشی. میتوانی ساکت باشی و ناهشیار، ولی این یک سکوت زنده نیست.
بازهم نکته را از کف دادهای.
با اذکار میتوانی خودت را هیپنوتیزم کنی. فقط با تکرار یک کلمه میتوانی چنان کسالتی در ذهن خلق کنی که ذهن به خواب خواهد رفت. تو وارد خواب میشوی، وارد ناهشیاری میگردی. اگر به ذکرِ “رام، رام، رام”
ادامه بدهی، ذهن به خواب خواهد رفت. آنگاه مانع کلمات وجود ندارد، ولی تو ناهشیار هستی.
ادامه دارد....
اشو
مراقبه چیست؟
#پاسخ_قسمت_دوم:
مراقبه یک حقّهی ذهنی نیست
روشی برای ساکنکردن ذهن نیست درعوض، مراقبه نیاز به درکی عمیق از مکانیسم ذهن دارد
لحظهای که عادت مکانیکی پرگوییِ ذهن را درک کنی؛ وقتی این عادت ذهن که هستی را به کلمات تبدیل میکند درک کنی، فاصلهای ایجاد میشود
بطور خودجوش دست میدهد. مانند سایهای این ادراک را دنبال میکند
خودِ روند مراقبه روندی منفی است: چیزی را به تو اضافه نمیکند؛ بلکه چیزی را که پیشاپیش به تو اضافه شده نفی میکند.
جامعه نمیتواند بدون زبان زندگی کند؛ نیاز به زبان دارد. ولی جهانهستی نیازی به زبان ندارد. من نمیگویم که باید بدون زبان زندگی کنی. مجبور هستی که از آن استفاده کنی. ولی باید قادر باشی که:
مکانیسم پرگویی را روشن و خاموش کنی
وقتی همچون یک موجود اجتماعی عمل میکنی، نیاز به مکانیسم زبان هست؛ ولی وقتی با جهانهستی تنها هستی، باید قادر باشی که آن را خاموش کنی. اگر نتوانی آن را خاموش کنی ــ اگر به کار خودش ادامه بدهد و ادامه بدهد
و در توقف آن ناتوان باشی ـــ
آنگاه بردهی آن شدهای. ذهن باید یک ابزار باشد و نه ارباب
وقتی ذهن ارباب باشد،
حالت غیرمراقبهگونه وجود دارد
وقتی تو ارباب باشی،
معرفتِ تو ارباب است و حالت مراقبهگون حاکم است
بنابراین مراقبه یعنی: ارباب شدن و دراختیارگرفتن مکانیسم ذهن.
ذهن و عملکرد زبانی آن، نهایت و غایت نیست. تو ورای آن هستی؛ جهانهستی فراسوی آن است.
معرفت ورای زبان و کلام است؛ جهانهستی فراسوی زبان است.
وقتی معرفت و هستی یکی باشند، در ارتباط باهم هستند. این ارتباط و یگانگی، مراقبه است.
زبان باید انداخته شود. منظورم این نیست که باید آن را سرکوب کنی و یا از میان برداری. فقط منظورم این است که نباید یک عادت ۲۴ ساعته در روز باشد. وقتی راه میروی نیاز داری که پاهایت را حرکت بدهی. ولی وقتی که نشستهای به راه رفتن ادامه بدهی، آنوقت دیوانه هستی! باید قادر باشی پاهایت را خاموش کنی. بههمین ترتیب، وقتی با کسی حرف نمیزنی، زبان نباید وجود داشته باشد. زبان ابزاری برای ارتباط با دیگران است.
وقتی با هیچکس ارتباط نداری، نباید وجود داشته باشد.
اگر قادر به چنین کاری باشی، میتوانی در مراقبه رشد کنی.
مراقبه یک روند رشد است،
نه یک تکنیک
یک تکنیک همیشه مُرده است، پس میتواند به تو اضافه شود،
ولی یک روند همیشه زنده است:
رشد میکند، منبسط میشود.
زبان مورد نیاز است، ولی نباید همیشه در آن باقی بمانی. لحظاتی باید باشند که تو در گفتار نیستی و فقط وجود داری. چنین نیست که فقط رشد گیاهی داشته باشی؛ آگاهی و معرفت وجود دارد. و این شدیدتر و زندهتر است
زیرا زبان، معرفت را گُنگ میسازد. زبان محکوم به تکرار است، بنابراین تولید کسالت میکند.
هرچه زبان برایت اهمیت بیشتری داشته باشد، بیشتر احساس کسالت داری.
جهانهستی هرگز تکراری نیست. هر گلسرخ یک گل جدید است؛ کاملاً جدید. هرگز چنین نبوده و هرگز هم دوباره اینگونه نخواهد بود. ولی وقتی ما آن را “گلسرخ” میخوانیم، این واژه یک تکرار است. همیشه وجود داشته و همیشه هم وجود خواهد داشت. آنگاه یک چیز تازه را با یک واژهی کهنه کُشتهای.
جهانهستی همیشه جوان است و زبان همیشه پیر است. توسط زبان از جهانهستی فرار میکنی، از زندگی فرار میکنی، زیرا زبان مرده است. هرچه بیشتر درگیر زبان باشی، بیشتر توسط آن ناشنوا خواهی شد.
یک پاندیت کاملاً مرده است زیرا چیزی جز واژگان و کلمات نیست.
ما در کلمات زندگی میکنیم. برای همین است که زندگی نمیکنیم! در پایان فقط یک سری کلمات انباشته شده است و نه هیچ چیز دیگر
کلمات مانند عکسها هستند.
چیزی زنده را میبینی و عکس آن را میگیری. آن عکس مرده است.. آنوقت آلبومی از عکسهای مرده میسازی.
شخصی که در مراقبه زندگی نکرده باشد مانند یک آلبوم مرده است. فقط تصاویر کلامی در آنجا هست، فقط خاطرات.
هیچ چیز زندگی نشده، همه چیز فقط به کلام آمده است.
مراقبه یعنی زندگیکردن با تمامیت، ولی فقط وقتی میتوانی با تمامیت زندگی کنی که ساکت باشی.
منظورم از ساکت بودن این نیست که ناآگاه باشی. میتوانی ساکت باشی و ناهشیار، ولی این یک سکوت زنده نیست.
بازهم نکته را از کف دادهای.
با اذکار میتوانی خودت را هیپنوتیزم کنی. فقط با تکرار یک کلمه میتوانی چنان کسالتی در ذهن خلق کنی که ذهن به خواب خواهد رفت. تو وارد خواب میشوی، وارد ناهشیاری میگردی. اگر به ذکرِ “رام، رام، رام”
ادامه بدهی، ذهن به خواب خواهد رفت. آنگاه مانع کلمات وجود ندارد، ولی تو ناهشیار هستی.
ادامه دارد....
اشو
سکس، عشق و نیایش:
سه گام بهسوی الوهیت
۱۴ فوریه ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو
لطفاً اهمیت معنویِ انرژی جنسی را برای ما توصیف کنید.
چگونه میتوانیم سکس را متعالی و معنوی سازیم؟
آیا ممکن است از عمل جنسی و آمیزش عاشقانه بعنوان مراقبه استفاده کنیم
و از آن بعنوان تختهپرشی به سوی سطوح والاتر معرفت بهره ببریم؟
#پاسخ_قسمت_دوم
وقتی سکس را بعنوان یک واقعیت زیستشناسی درک کنی، آنگاه ابداً به آن توجهی نداری
فقط وقتی به آن توجه میکنی که یک معنای معنوی و روحانی به آن بدهی. پس هیچ معنایی به آن نده؛ هیچ فلسفهای در موردش خلق نکن.
فقط واقعیت را ببین. هیچ کاری در حمایت و یا در مخالفت با آن انجام نده. بگذار آنگونه که هست، باشد؛
آن را بعنوان یک پدیدهی عادی بپذیر. نگرشهای غیرعادی نسبت به آن پیدا نکن.
درست همانطور که چشم و دست داری، سکس هم داری. تو با چشمها و دستهایت مخالف نیستی، پس با سکس هم مخالف نباش
آنگاه سوال در مورد اینکه با سکس چه باید کرد، بیربط میشود
ایجاد یک دوگانگی در حمایت و یا مخالفت با سکس بیمعنی است.
سکس یک واقعیتِ دادهشده است:
تو از طریق سکس وارد جهانهستی شدهای و یک برنامهی درونی در تو هست تا باردیگر از طریق سکس زندگی خلق کنی. تو بخشی از یک پیوستار بزرگ هستی.
بدنت خواهد مرد، پس یک برنامهی درونی در آن هست تا یک بدن دیگر را برای جایگزین کردن آن خلق کنی.
مرگ قطعی است. برای همین است که وسواس برای سکس بسیار زیاد و شایع است. تو برای همیشه اینجا نخواهی بود، پس باید با یک بدن جدید جایگزین شوی: یک المثنی replica
سکس خیلی مهم شده زیرا تمامی طبیعت بر آن اصرار دارد؛ وگرنه انسان نمیتوانست ادامه داشته باشد. اگر به اختیار ما بود، هیچکس روی زمین باقی نمانده بود!
تمام طبیعت طرفدار سکس است و بنابراین سکس و موتورِ پشت آن بسیار وسواس گونه و وادارکننده است.
دلیل اینکه سکس برای سالکان مذهبی اینهمه اهمیت دارد این است که بسیار غیراختیاری است و بسیار طبیعی و وادارکننده
سکس معیاری شده برای اینکه بدانیم آیا انرژی حیاتی در یک فرد خاص به الوهیت رسیده است یا نه!
ما نمیتوانیم بطور مستقیم بدانیم که آيا فردی با الوهیت دیدار کرده است یا نه
نمیتوانیم بطور مستقیم بدانیم که آیا کسی الماس دارد یا ندارد
ولی میتوانیم بطور مستقیم بدانیم که آیا فردی آن سنگها را دورانداخته یا نه؛ زیرا ما با سنگها آشنایی داریم. میتوانیم مستقیماً بدانیم که آیا کسی به ورای سکس رفته است یا نه، زیرا با سکس آشنا هستیم.
سکس چنان نیروی وادارکننده و عظیم و غیراختیاری است که تازمانی که فرد به الوهیت دست نیافته باشد، نمیتواند به ورای آن برود
بنابراین براهماچاریا Brahmacharya معیاری شد برای اینکه بدانیم آیا شخص به الوهیت رسیده است یا نه
آنگاه سکس، آنگونه که در موجودات عادی وجود دارد، برای او وجود نخواهد داشت
این به آن معنا نیست که با انداختن سکس فرد به الوهیت خواهد رسید. عکس آن روند یک کذب است.
کسی که الماسها را یافته باشد سنگهایی را که حمل میکرده را رها خواهد کرد، ولی عکس این درست نیست.
میتوانی سنگها را دور بیندازی ولی به آن معنا نیست که به چیزی ورای آنها دست یافتهای
آنگاه بین این دو خواهی بود
یک ذهن سرکوبشده خواهی داشت و نه ذهنی که به فراسوی سکس رفته است.
سکس به جوشیدن در درونت ادامه میدهد و یک جهنم درونی خلق خواهد کرد. این رفتن به ورای سکس نیست.
وقتی سکس سرکوب شود، زشت میشود، بیمار و عصبی میگردد. منحرف میشود.
نگرش بهاصطلاح مذاهب نسبت به سکس یک جنسیت منحرف ایجاد کرده است؛ جامعهای که از نظر جنسی کاملاً روانپریش است. من با آن موافق نیستم.
سکس یک واقعیت بیولوژیک است؛ هیچ اشکالی در آن وجود ندارد
پس با آن نجنگ زیرا که منحرف میشود و سکس منحرف شده گامی به جلو نیست. این سقوط و نزول به زیرِ معمولی و عادی بودن است؛
گامی به سمت جنون و دیوانگی است. وقتی سرکوب چنان شدید باشد که دیگر نتوانی آن را ادامه بدهی، آنگاه منفجر میشود ــ و در آن انفجار، تو از دست خواهی رفت
همگی شما دارای کیفیتهای انسانی هستید، همگی شما سرشار از امکانات هستید.
واقعیت عادی سکس سالم است،
ولی وقتی بطور غیرعادی سرکوب شود، ناسالم میگردد
از وضعیت عادی سکس میتوانی به آسانی به سمت الوهیت حرکت کنی، ولی حرکت به سمت الوهیت با یک ذهن روانپریش مسخره است
و بهنوعی، ناممکن
نخست باید سالم و عادی شوی؛ آنگاه در پایان، امکانی هست که شاید به ورای سکس بروی
ادامه دارد....
اشو
سه گام بهسوی الوهیت
۱۴ فوریه ۱۹۷۱
#سوال_از_اشو
لطفاً اهمیت معنویِ انرژی جنسی را برای ما توصیف کنید.
چگونه میتوانیم سکس را متعالی و معنوی سازیم؟
آیا ممکن است از عمل جنسی و آمیزش عاشقانه بعنوان مراقبه استفاده کنیم
و از آن بعنوان تختهپرشی به سوی سطوح والاتر معرفت بهره ببریم؟
#پاسخ_قسمت_دوم
وقتی سکس را بعنوان یک واقعیت زیستشناسی درک کنی، آنگاه ابداً به آن توجهی نداری
فقط وقتی به آن توجه میکنی که یک معنای معنوی و روحانی به آن بدهی. پس هیچ معنایی به آن نده؛ هیچ فلسفهای در موردش خلق نکن.
فقط واقعیت را ببین. هیچ کاری در حمایت و یا در مخالفت با آن انجام نده. بگذار آنگونه که هست، باشد؛
آن را بعنوان یک پدیدهی عادی بپذیر. نگرشهای غیرعادی نسبت به آن پیدا نکن.
درست همانطور که چشم و دست داری، سکس هم داری. تو با چشمها و دستهایت مخالف نیستی، پس با سکس هم مخالف نباش
آنگاه سوال در مورد اینکه با سکس چه باید کرد، بیربط میشود
ایجاد یک دوگانگی در حمایت و یا مخالفت با سکس بیمعنی است.
سکس یک واقعیتِ دادهشده است:
تو از طریق سکس وارد جهانهستی شدهای و یک برنامهی درونی در تو هست تا باردیگر از طریق سکس زندگی خلق کنی. تو بخشی از یک پیوستار بزرگ هستی.
بدنت خواهد مرد، پس یک برنامهی درونی در آن هست تا یک بدن دیگر را برای جایگزین کردن آن خلق کنی.
مرگ قطعی است. برای همین است که وسواس برای سکس بسیار زیاد و شایع است. تو برای همیشه اینجا نخواهی بود، پس باید با یک بدن جدید جایگزین شوی: یک المثنی replica
سکس خیلی مهم شده زیرا تمامی طبیعت بر آن اصرار دارد؛ وگرنه انسان نمیتوانست ادامه داشته باشد. اگر به اختیار ما بود، هیچکس روی زمین باقی نمانده بود!
تمام طبیعت طرفدار سکس است و بنابراین سکس و موتورِ پشت آن بسیار وسواس گونه و وادارکننده است.
دلیل اینکه سکس برای سالکان مذهبی اینهمه اهمیت دارد این است که بسیار غیراختیاری است و بسیار طبیعی و وادارکننده
سکس معیاری شده برای اینکه بدانیم آیا انرژی حیاتی در یک فرد خاص به الوهیت رسیده است یا نه!
ما نمیتوانیم بطور مستقیم بدانیم که آيا فردی با الوهیت دیدار کرده است یا نه
نمیتوانیم بطور مستقیم بدانیم که آیا کسی الماس دارد یا ندارد
ولی میتوانیم بطور مستقیم بدانیم که آیا فردی آن سنگها را دورانداخته یا نه؛ زیرا ما با سنگها آشنایی داریم. میتوانیم مستقیماً بدانیم که آیا کسی به ورای سکس رفته است یا نه، زیرا با سکس آشنا هستیم.
سکس چنان نیروی وادارکننده و عظیم و غیراختیاری است که تازمانی که فرد به الوهیت دست نیافته باشد، نمیتواند به ورای آن برود
بنابراین براهماچاریا Brahmacharya معیاری شد برای اینکه بدانیم آیا شخص به الوهیت رسیده است یا نه
آنگاه سکس، آنگونه که در موجودات عادی وجود دارد، برای او وجود نخواهد داشت
این به آن معنا نیست که با انداختن سکس فرد به الوهیت خواهد رسید. عکس آن روند یک کذب است.
کسی که الماسها را یافته باشد سنگهایی را که حمل میکرده را رها خواهد کرد، ولی عکس این درست نیست.
میتوانی سنگها را دور بیندازی ولی به آن معنا نیست که به چیزی ورای آنها دست یافتهای
آنگاه بین این دو خواهی بود
یک ذهن سرکوبشده خواهی داشت و نه ذهنی که به فراسوی سکس رفته است.
سکس به جوشیدن در درونت ادامه میدهد و یک جهنم درونی خلق خواهد کرد. این رفتن به ورای سکس نیست.
وقتی سکس سرکوب شود، زشت میشود، بیمار و عصبی میگردد. منحرف میشود.
نگرش بهاصطلاح مذاهب نسبت به سکس یک جنسیت منحرف ایجاد کرده است؛ جامعهای که از نظر جنسی کاملاً روانپریش است. من با آن موافق نیستم.
سکس یک واقعیت بیولوژیک است؛ هیچ اشکالی در آن وجود ندارد
پس با آن نجنگ زیرا که منحرف میشود و سکس منحرف شده گامی به جلو نیست. این سقوط و نزول به زیرِ معمولی و عادی بودن است؛
گامی به سمت جنون و دیوانگی است. وقتی سرکوب چنان شدید باشد که دیگر نتوانی آن را ادامه بدهی، آنگاه منفجر میشود ــ و در آن انفجار، تو از دست خواهی رفت
همگی شما دارای کیفیتهای انسانی هستید، همگی شما سرشار از امکانات هستید.
واقعیت عادی سکس سالم است،
ولی وقتی بطور غیرعادی سرکوب شود، ناسالم میگردد
از وضعیت عادی سکس میتوانی به آسانی به سمت الوهیت حرکت کنی، ولی حرکت به سمت الوهیت با یک ذهن روانپریش مسخره است
و بهنوعی، ناممکن
نخست باید سالم و عادی شوی؛ آنگاه در پایان، امکانی هست که شاید به ورای سکس بروی
ادامه دارد....
اشو
#سوال_از_اشو
کندالینی یوگا چیست و چگونه میتواند به غرب کمک کند؟
چرا روش شما برای بیدارسازی کندالینی بجای اینکه مانند روشهای سنتی کنترلشده باشد،پرهرج ومرج است؟
#پاسخ_قسمت_دوم
فقط وقتی میتوانی احساس راحتی کنی که انرژیهای متضاد تو، آزاد و رها شوند و بیرون ریخته شوند
ولی هرگاه آنها را بیرون بریزی،انرژی حیاتی تو، قوای حیاتبخش تو به سمت پایین یا بیرون حرکت میکند
حرکت روبهپایین،حرکتی رو به بیرون است
و حرکت به سمت بالا حرکتی به سمت درون است
هرچه انرژی تو بالاتر برود، بیشتر به درون میروند؛ هرچه بیشتر پایین بروند، بیشتر به بیرون میروند
اگر انرژیهای متضاد خود را به بیرون پرتاب کنی، احساس راحتی خواهی کرد ولی این درست مانند پرتابکردن انرژی حیاتی تو است در تکهها و بطور قسطی این یک خودکشی است
تازمانی که انرژی حیاتی ما یکی و هماهنگ نشود، و جریان آن به سمت درون نباشد، تمایل به خودکشی داریم
وقتی انرژی را به بیرون پرتاب میکنی، احساس راحتشدن داری، ولی این راحتی باید که موقتی باشد زیرا تو یک منبع پایدار از انرژی هستی
انرژی باردیگر انباشته میشود و مجبور هستی که باردیگر از آن خلاص شوی
آنچه که معمولاً بعنوان لذت شناخته شده فقط پرتاب انرژیهای متضاد به بیرون است. لذت یعنی که: از یک بار سنگین راحت شدهای
این همیشه روندی منفی است و نه مثبت
ولی سرور مثبت است: فقط وقتی میآید که انرژیهای تو ارضاء شده باشند
وقتی انرژیهایت به بیرون پرتاب نشده بلکه یک جریان درونی دارند؛ وقتی با آنها یکی هستی و در تضاد و مخالفت
با آنها نیستی، آنگاه یک حرکت درونی وجود دارد. این حرکت بیپایان است.
عمیقتر و عمیقتر میشود؛ و هرچه عمیقتر برود، بیشتر سرورانگیز و شعفناک میگردد
پس انرژی میتواند دو امکان داشته باشد:
نخست فقط یک راحتشدن و پرتاب کردن انرژی، که بارسنگینی شده،
به بیرون است-آن انرژی نتوانستی از آن استفاده کنی و نتوانستی با آن چیزی را خلق کنی. این موقعیت ذهن، ضد-کندالینی anti-kundalini است.
موقعیت عادی انسانها ضد-کندالینی است. انرژی از مرکز به سمت پیرامون حرکت میکند؛ زیرا این جهتی است
که شما در آن سو حرکت میکنید. معنای کندالینی درست عکس این است
نیروها و انرژیها از پیرامون به سمت مرکز حرکت میکنند.
حرکت به سوی درون،حرکت مرکز-محور، سرورانگیز است؛ درحالیکه حرکت به سمت بیرون هم خوشی میدهد و هم رنج. شادمانیها موقتی هستند و رنجها همیشگی و ماندنی. خوشبختی فقط در فاصلههایی میآید
فقط وقتی که امید داری، وقتی انتظاراتی داری، آن فاصله وجود دارد. نتیجهی واقعی همیشه رنج است
شادمانی در انتظارداشتن است، در امیدبستن، در خواستن و در رویادیدن است؛ فقط در سبکبار شدن از بارسنگین است
و آن شادمانی تماماً منفی است. این یک شادمانی واقعی نیست، بلکه نبودِ موقتیِ رنج است.
آن غیبت رنج، بعنوان خوشبختی گرفته میشود
تو پیوسته در حال خلق انرژیهای جدید هستی. معنای زندگی همین است: قابلیت خلق مداومِ انرژی حیاتی
لحظهای که این ظرفیت رفته باشد،
تو مُردهای
معما اینجاست: تو پیوسته انرژی خلق میکنی و نمیدانی با آن چه کنی. وقتی خلق میشود آن را بیرون میاندازی و زمانی که خلق نمیشود، احساس بیماری و بدبختی میکنی.
لحظهای که انرژی حیاتی خلق نشود؛ احساس ناخوشی میکنی؛ ولی وقتی که تولید شد، بازهم احساس ناخوشی داری
نخستین ناخوشی در اثر ناتوانی است و ناخوشی دوم به سبب آن انرژی است که بار سنگینی برایت شده است
تو قادر به هماهنگسازی آن نیستی تا آن را خلاقه کنی و به سرور تبدیلش کنی تو آن را خلق کردهای و اینک نمیدانی
با آن چه کنی، پس فقط آن را به بیرون پرتاب میکنی. سپس انرژی بیشتری خلق میکنی. این مسخره است، ولی این مسخرگی و بیهودگی چیزی است که ما معمولاً موقعیت انسانی میدانیم: خلق مدام انرژی که پیوسته باری سنگین میشود و تو مجبوری که پیوسته از آن خلاص شوی
برای همین است که سکس اینهمه اهمیت پیدا کرده زیرا یکی از بزرگترین وسیلهها برای خلاصشدن از انرژی است
اگر جامعه ثروتمند شود، منابع بیشتری داری که انرژی بتواند خلق شود
آنگاه بیشتر سکسگرا میشوی، زیرا تنشهای بیشتری داری تا از آنها راحت شوی
تولید و پرتاب انرژی به بیرون روندی همیشگی و پیوسته است
اگر بقدر کافی هوشمند و حساس باشی، آنگاه مسخرگی و بیهودگی آن را احساس خواهی کرد، تمام بیمعنی بودن آن را حس میکنی
آنگاه بیمعنی و بیهدف بودن زندگی را احساس میکنی
آیا تو فقط ابزاری هستی برای تولید انرژی و بیرون ریختن آن؟
معنی این چیست؟
اصولاً چه نیازی به بودن داری؟
فقط یک وسیله برای تولید انرژی و سپس بیرون ریختن آن هستی؟
پس فرد هرچه حساستر باشد، بیمعنیبودن زندگی را آنگونه که ما میشناسیم بیشتر احساس میکند
ادامه دارد....
اشو
کندالینی یوگا چیست و چگونه میتواند به غرب کمک کند؟
چرا روش شما برای بیدارسازی کندالینی بجای اینکه مانند روشهای سنتی کنترلشده باشد،پرهرج ومرج است؟
#پاسخ_قسمت_دوم
فقط وقتی میتوانی احساس راحتی کنی که انرژیهای متضاد تو، آزاد و رها شوند و بیرون ریخته شوند
ولی هرگاه آنها را بیرون بریزی،انرژی حیاتی تو، قوای حیاتبخش تو به سمت پایین یا بیرون حرکت میکند
حرکت روبهپایین،حرکتی رو به بیرون است
و حرکت به سمت بالا حرکتی به سمت درون است
هرچه انرژی تو بالاتر برود، بیشتر به درون میروند؛ هرچه بیشتر پایین بروند، بیشتر به بیرون میروند
اگر انرژیهای متضاد خود را به بیرون پرتاب کنی، احساس راحتی خواهی کرد ولی این درست مانند پرتابکردن انرژی حیاتی تو است در تکهها و بطور قسطی این یک خودکشی است
تازمانی که انرژی حیاتی ما یکی و هماهنگ نشود، و جریان آن به سمت درون نباشد، تمایل به خودکشی داریم
وقتی انرژی را به بیرون پرتاب میکنی، احساس راحتشدن داری، ولی این راحتی باید که موقتی باشد زیرا تو یک منبع پایدار از انرژی هستی
انرژی باردیگر انباشته میشود و مجبور هستی که باردیگر از آن خلاص شوی
آنچه که معمولاً بعنوان لذت شناخته شده فقط پرتاب انرژیهای متضاد به بیرون است. لذت یعنی که: از یک بار سنگین راحت شدهای
این همیشه روندی منفی است و نه مثبت
ولی سرور مثبت است: فقط وقتی میآید که انرژیهای تو ارضاء شده باشند
وقتی انرژیهایت به بیرون پرتاب نشده بلکه یک جریان درونی دارند؛ وقتی با آنها یکی هستی و در تضاد و مخالفت
با آنها نیستی، آنگاه یک حرکت درونی وجود دارد. این حرکت بیپایان است.
عمیقتر و عمیقتر میشود؛ و هرچه عمیقتر برود، بیشتر سرورانگیز و شعفناک میگردد
پس انرژی میتواند دو امکان داشته باشد:
نخست فقط یک راحتشدن و پرتاب کردن انرژی، که بارسنگینی شده،
به بیرون است-آن انرژی نتوانستی از آن استفاده کنی و نتوانستی با آن چیزی را خلق کنی. این موقعیت ذهن، ضد-کندالینی anti-kundalini است.
موقعیت عادی انسانها ضد-کندالینی است. انرژی از مرکز به سمت پیرامون حرکت میکند؛ زیرا این جهتی است
که شما در آن سو حرکت میکنید. معنای کندالینی درست عکس این است
نیروها و انرژیها از پیرامون به سمت مرکز حرکت میکنند.
حرکت به سوی درون،حرکت مرکز-محور، سرورانگیز است؛ درحالیکه حرکت به سمت بیرون هم خوشی میدهد و هم رنج. شادمانیها موقتی هستند و رنجها همیشگی و ماندنی. خوشبختی فقط در فاصلههایی میآید
فقط وقتی که امید داری، وقتی انتظاراتی داری، آن فاصله وجود دارد. نتیجهی واقعی همیشه رنج است
شادمانی در انتظارداشتن است، در امیدبستن، در خواستن و در رویادیدن است؛ فقط در سبکبار شدن از بارسنگین است
و آن شادمانی تماماً منفی است. این یک شادمانی واقعی نیست، بلکه نبودِ موقتیِ رنج است.
آن غیبت رنج، بعنوان خوشبختی گرفته میشود
تو پیوسته در حال خلق انرژیهای جدید هستی. معنای زندگی همین است: قابلیت خلق مداومِ انرژی حیاتی
لحظهای که این ظرفیت رفته باشد،
تو مُردهای
معما اینجاست: تو پیوسته انرژی خلق میکنی و نمیدانی با آن چه کنی. وقتی خلق میشود آن را بیرون میاندازی و زمانی که خلق نمیشود، احساس بیماری و بدبختی میکنی.
لحظهای که انرژی حیاتی خلق نشود؛ احساس ناخوشی میکنی؛ ولی وقتی که تولید شد، بازهم احساس ناخوشی داری
نخستین ناخوشی در اثر ناتوانی است و ناخوشی دوم به سبب آن انرژی است که بار سنگینی برایت شده است
تو قادر به هماهنگسازی آن نیستی تا آن را خلاقه کنی و به سرور تبدیلش کنی تو آن را خلق کردهای و اینک نمیدانی
با آن چه کنی، پس فقط آن را به بیرون پرتاب میکنی. سپس انرژی بیشتری خلق میکنی. این مسخره است، ولی این مسخرگی و بیهودگی چیزی است که ما معمولاً موقعیت انسانی میدانیم: خلق مدام انرژی که پیوسته باری سنگین میشود و تو مجبوری که پیوسته از آن خلاص شوی
برای همین است که سکس اینهمه اهمیت پیدا کرده زیرا یکی از بزرگترین وسیلهها برای خلاصشدن از انرژی است
اگر جامعه ثروتمند شود، منابع بیشتری داری که انرژی بتواند خلق شود
آنگاه بیشتر سکسگرا میشوی، زیرا تنشهای بیشتری داری تا از آنها راحت شوی
تولید و پرتاب انرژی به بیرون روندی همیشگی و پیوسته است
اگر بقدر کافی هوشمند و حساس باشی، آنگاه مسخرگی و بیهودگی آن را احساس خواهی کرد، تمام بیمعنی بودن آن را حس میکنی
آنگاه بیمعنی و بیهدف بودن زندگی را احساس میکنی
آیا تو فقط ابزاری هستی برای تولید انرژی و بیرون ریختن آن؟
معنی این چیست؟
اصولاً چه نیازی به بودن داری؟
فقط یک وسیله برای تولید انرژی و سپس بیرون ریختن آن هستی؟
پس فرد هرچه حساستر باشد، بیمعنیبودن زندگی را آنگونه که ما میشناسیم بیشتر احساس میکند
ادامه دارد....
اشو
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
آیا بین بدن و ذهن، بین مادّه و معرفت، بین جسم و روح تقسیم و جدایی وجود دارد؟
انسان چگونه میتواند از بدن و ذهن فراتر برود تا به معرفت روحانی دست بیابد؟
#پاسخ_قسمت_دوم
اگر خودت را از بدنت جدا کنی، چیزهایی زیادی بطور خودکار به دنبال خواهد آمد. هرچه بیشتر بدن را سرکوب کنی، بیشتر ناکام خواهی بود، زیرا سرکوب غیرممکن است. میتوان به یک آتشبسِ موقت رسید، ولی سپس باردیگر شکست خواهی خورد
و هرچه بیشتر ناکام شوی، آن جدایی بیشتر خواهد شد؛ آن شکاف بین تو و بدنت عریضتر خواهد شد. شروع میکنی به دشمنی بیشتر و بیشتر با بدن. احساس خواهی کرد که بدن بسیار قدرتمند است و برای همین است که قادر به سرکوب آن نیستی. آنوقت فکر میکنی، “حالا باید با قدرت بیشتری بجنگم!”
برای همین است که میگویم:
هرچیزی منطق خودش را دارد.
اگر با یک فرض اشتباه شروع کنی، میتوانی تا آخر ادامه بدهی و ادامه بدهی و هرگز به جایی نرسی. هر تلاشی تو را به تلاشی دیگر میکشاند. ذهن احساس میکند، “بدن قوی است و من ناتوان. باید بیشتر آن را سرکوب کنم!” یا که حس میکند، “حالا باید بدنم را ضعیفتر کنم.”
تمام ریاضتکشیها تلاشهایی هستند برای تضعیف بدن. ولی هرچه بیشتر بدن را تضعیف کنی،خودت بیشتر ضعیف خواهی شد. همان قدرت نسبی بین تو و بدنت همیشه حفظ خواهد شد
لحظهای که ضعیف شوی، شروع میکنی به احساس ناکامی بیشتر، زیرا اینک آسانتر شکست میخوری.
و هیچکاری در این مورد نمیتوانی بکنی:
هرچه ضعیفتر باشی، امکان اینکه در برابرِ کشش بدن مقاومت کنی کمتر است و مجبوری بیشتر با آن بجنگی
پس نخستین چیز این است که به فکر تقسیم و جدایی نباشی
این تقسیمها(جسمانی و روحانی، مادی و روانی، معرفت و مادّه) اینها فقط دروغهای زبانشناسی هستند. تمام این چیزهای بیمعنی از زبان خلق شدهاند برای نمونه، اگر چیزی بگویی، من باید آری یا نه بگویم. ما هیچ نگرش خنثی نداریم. آری همیشه مطلق است؛ نه، همیشه مطلق است.
در هیچ زبانی واژهی خنثی وجود ندارد. بنابراین دی بونو De Bono یک واژهی جدید ابداع کرد: پو Po.
او میگوید که باید از “پو” در مواقع خنثی استفاده شود.
“پو” یعنی: “نظرت را شنیدم
آری نمیگویم؛ نه هم نمیگویم!
از “پو” استفاده کن و تمام امکانات تغییر میکند. “پو” یک واژهی مصنوعی است این واژهای خنثی است که هیچ ارزشگذاری در آن نیست:
نه موافق است و نه مخالف
نه سرزنش میکند و نه تحسین و هیچ تعهدی نمیآورد
اگر کسی به تو اهانت کرد فقط بگو “پو”! آنوقت تفاوت را در درونت احساس کن.
یک واژه بهتنهایی میتواند تفاوت زیادی ایجاد کند. وقتی بگویی “پو”، میگویی: “تو را شنیدم. حالا میدانم که نظرت در مورد من این است. شاید درست بگویی و شاید اشتباه کنی. من ارزشگذاری نمیکنم.”
زبان تولید جدایی و تقسیم میکند. حتی اندیشمندان بزرگ چیزهایی در زبان خلق میکنند که وجود خارجی ندارند.
اگر از آنان بپرسی، “ذهن چیست؟” میگویند، “مادّه نیست!” اگر بپرسی، “مادّه چیست؟” میگویند، “ذهن نیست!”
اینگونه، نه مادّه شناخته شده است و نه ذهن! آنان ذهن را با مادّه و مادّه را با ذهن تعریف میکنند.
ریشهها ناشناخته باقی میمانند. این مسخره است، ولی این راحتتر است، تا اینکه بگویی، “نمیدانم. چیزی در این مورد شناخته نشده است.”
وقتی بگوییم، “ذهن مادّه نیست،” احساس راحتی میکنیم
گویی که چیزی تعریف شده است!
هیچ چیز تعریف نشده. مادّه و ذهن هردو ناشناخته هستند، ولی گفتن اینکه، “من نمیدانم،” نفسشکن است
لحظهای که تقسیم کنیم، احساس میکنیم که ارباب چیزهایی هستیم که مطلقاً نسبت به آنها جاهل هستیم!
نود ونُه درصد از فلسفه توسط زبان خلق شده است. زبانهای مختلف فلسفههای مختلفی خلق کردهاند، پس اگر زبان را تغییر بدهیم، فلسفه تغییر میکند. برای همین است که فلسفه قابلترجمه نیست. علم همیشه قابل ترجمه است، ولی فلسفه چنین نیست
و شعر حتی بیشتر غیرقابلترجمه است زیرا بستگی به تازگی خاص یک زبان دارد. لحظهای که زبان را تغییر بدهی، طعم شعر عوض میشود، مزه گم میشود. آن طعم به یک ردیف از واژگان در آن زبان خاص تعلق داشته و یک استفادهی مشخص از آن واژهها. اینها قابل ترجمه نیستند.
پس نخستین چیزی که باید به یاد داشته باشی این است که:
با تقسیمات شروع نکنی
فقط آنوقت است که شروع درستی داری. منظورم این نیست که با مفهوم “من یکی هستم،” شروع کنی. منظورم این نیست. آنوقت بازهم با یک مفهوم شروع کردهای
فقط با نادانی شروع کن:
یک جهل فروتنانه که اساس آن، “نمیدانم” است.
ادامه قسمت دوم پاسخ 👇👇👇
#سوال_از_اشو
آیا بین بدن و ذهن، بین مادّه و معرفت، بین جسم و روح تقسیم و جدایی وجود دارد؟
انسان چگونه میتواند از بدن و ذهن فراتر برود تا به معرفت روحانی دست بیابد؟
#پاسخ_قسمت_دوم
اگر خودت را از بدنت جدا کنی، چیزهایی زیادی بطور خودکار به دنبال خواهد آمد. هرچه بیشتر بدن را سرکوب کنی، بیشتر ناکام خواهی بود، زیرا سرکوب غیرممکن است. میتوان به یک آتشبسِ موقت رسید، ولی سپس باردیگر شکست خواهی خورد
و هرچه بیشتر ناکام شوی، آن جدایی بیشتر خواهد شد؛ آن شکاف بین تو و بدنت عریضتر خواهد شد. شروع میکنی به دشمنی بیشتر و بیشتر با بدن. احساس خواهی کرد که بدن بسیار قدرتمند است و برای همین است که قادر به سرکوب آن نیستی. آنوقت فکر میکنی، “حالا باید با قدرت بیشتری بجنگم!”
برای همین است که میگویم:
هرچیزی منطق خودش را دارد.
اگر با یک فرض اشتباه شروع کنی، میتوانی تا آخر ادامه بدهی و ادامه بدهی و هرگز به جایی نرسی. هر تلاشی تو را به تلاشی دیگر میکشاند. ذهن احساس میکند، “بدن قوی است و من ناتوان. باید بیشتر آن را سرکوب کنم!” یا که حس میکند، “حالا باید بدنم را ضعیفتر کنم.”
تمام ریاضتکشیها تلاشهایی هستند برای تضعیف بدن. ولی هرچه بیشتر بدن را تضعیف کنی،خودت بیشتر ضعیف خواهی شد. همان قدرت نسبی بین تو و بدنت همیشه حفظ خواهد شد
لحظهای که ضعیف شوی، شروع میکنی به احساس ناکامی بیشتر، زیرا اینک آسانتر شکست میخوری.
و هیچکاری در این مورد نمیتوانی بکنی:
هرچه ضعیفتر باشی، امکان اینکه در برابرِ کشش بدن مقاومت کنی کمتر است و مجبوری بیشتر با آن بجنگی
پس نخستین چیز این است که به فکر تقسیم و جدایی نباشی
این تقسیمها(جسمانی و روحانی، مادی و روانی، معرفت و مادّه) اینها فقط دروغهای زبانشناسی هستند. تمام این چیزهای بیمعنی از زبان خلق شدهاند برای نمونه، اگر چیزی بگویی، من باید آری یا نه بگویم. ما هیچ نگرش خنثی نداریم. آری همیشه مطلق است؛ نه، همیشه مطلق است.
در هیچ زبانی واژهی خنثی وجود ندارد. بنابراین دی بونو De Bono یک واژهی جدید ابداع کرد: پو Po.
او میگوید که باید از “پو” در مواقع خنثی استفاده شود.
“پو” یعنی: “نظرت را شنیدم
آری نمیگویم؛ نه هم نمیگویم!
از “پو” استفاده کن و تمام امکانات تغییر میکند. “پو” یک واژهی مصنوعی است این واژهای خنثی است که هیچ ارزشگذاری در آن نیست:
نه موافق است و نه مخالف
نه سرزنش میکند و نه تحسین و هیچ تعهدی نمیآورد
اگر کسی به تو اهانت کرد فقط بگو “پو”! آنوقت تفاوت را در درونت احساس کن.
یک واژه بهتنهایی میتواند تفاوت زیادی ایجاد کند. وقتی بگویی “پو”، میگویی: “تو را شنیدم. حالا میدانم که نظرت در مورد من این است. شاید درست بگویی و شاید اشتباه کنی. من ارزشگذاری نمیکنم.”
زبان تولید جدایی و تقسیم میکند. حتی اندیشمندان بزرگ چیزهایی در زبان خلق میکنند که وجود خارجی ندارند.
اگر از آنان بپرسی، “ذهن چیست؟” میگویند، “مادّه نیست!” اگر بپرسی، “مادّه چیست؟” میگویند، “ذهن نیست!”
اینگونه، نه مادّه شناخته شده است و نه ذهن! آنان ذهن را با مادّه و مادّه را با ذهن تعریف میکنند.
ریشهها ناشناخته باقی میمانند. این مسخره است، ولی این راحتتر است، تا اینکه بگویی، “نمیدانم. چیزی در این مورد شناخته نشده است.”
وقتی بگوییم، “ذهن مادّه نیست،” احساس راحتی میکنیم
گویی که چیزی تعریف شده است!
هیچ چیز تعریف نشده. مادّه و ذهن هردو ناشناخته هستند، ولی گفتن اینکه، “من نمیدانم،” نفسشکن است
لحظهای که تقسیم کنیم، احساس میکنیم که ارباب چیزهایی هستیم که مطلقاً نسبت به آنها جاهل هستیم!
نود ونُه درصد از فلسفه توسط زبان خلق شده است. زبانهای مختلف فلسفههای مختلفی خلق کردهاند، پس اگر زبان را تغییر بدهیم، فلسفه تغییر میکند. برای همین است که فلسفه قابلترجمه نیست. علم همیشه قابل ترجمه است، ولی فلسفه چنین نیست
و شعر حتی بیشتر غیرقابلترجمه است زیرا بستگی به تازگی خاص یک زبان دارد. لحظهای که زبان را تغییر بدهی، طعم شعر عوض میشود، مزه گم میشود. آن طعم به یک ردیف از واژگان در آن زبان خاص تعلق داشته و یک استفادهی مشخص از آن واژهها. اینها قابل ترجمه نیستند.
پس نخستین چیزی که باید به یاد داشته باشی این است که:
با تقسیمات شروع نکنی
فقط آنوقت است که شروع درستی داری. منظورم این نیست که با مفهوم “من یکی هستم،” شروع کنی. منظورم این نیست. آنوقت بازهم با یک مفهوم شروع کردهای
فقط با نادانی شروع کن:
یک جهل فروتنانه که اساس آن، “نمیدانم” است.
ادامه قسمت دوم پاسخ 👇👇👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
آیا میتوانید شرح دهید که منظورتان از رویاها چیست؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بدن پنجم، بدن روحی، از حیطهی فردی و حیطهی زمان عبور میکند
اینک تو در جاودانگی هستی
رویادیدن آنچنان به خودت ربطی ندارد، بلکه به معرفتِ کُلّ مربوط میشود اینک تو تمامی گذشتهی جهانهستی را میدانی، ولی نه آینده را
توسط این بدن پنجم، تمامی افسانههای خلقت پرورش یافته است. همگی آنها یکسان هستند. نمادها تفاوت دارند داستانها قدری متفاوت هستند، ولی آنها چه مسیحی باشند چه هندو یا یهود یا مصری، افسانهی خلقت(دنیا چگونه خلق شد، هستی چگونه ایجاد شد) همگی موازی هستند؛ همگی آنها جریان زیرین مشابهی دارند. برای نمونه، داستانهای مشابهی از یک سیل بزرگ در تمام دنیا وجود دارد. هیچ سابقه تاریخی از آنها وجود ندارد، بااینحال، سابقهای هست!
آن سابقه در ذهن پنجم وجود دارد.
در بدن روحی. ذهن پنجم میتواند آنها را در رویا ببیند
هرچه بیشتر به درون نفوذ کنی، رویا بیشتر و بیشتر به واقعیت نزدیک میشود. رویاهای فیزیولوژیک آنچنان واقعی نیستند. واقعیت خودشان را دارند، ولی خیلی واقعی نیستند.
رویای ایتری بیشتر واقعی است؛
رویای ستارهای حتی بیشتر واقعی است؛ رویای بدن ذهنی به نزدیکی واقعیت میرسد و درنهایت، در بدن پنجم، تو در رویاهایت اصالتاً واقعی میشوی.
راه شناختن واقعیت این است. آن را “رویادیدن” خواندن کفایت نمیکند. ولی به نوعی خوابدیدن است، زیرا واقعیت بصورت عینی حضور ندارد. عینیت خاص خودش را دارد ولی بصورت یک تجربهی ذهنی دست میدهد
دونفر که به بدن پنجم دست یافتهاند میتوانند همزمان باهم رویا ببینند، که قبل از این مرحله ممکن نیست
معمولاً راهی وجود ندارد که بتوان یک رویای مشترک داشت، ولی از بدن پنجم به بعد، یک رویا میتواند همزمان توسط اشخاص زیادی دیده شود. برای همین است که این نوع رویا، بهنوعی عینی است. میتوانیم تجربیات را باهم مقایسه کنیم. برای همین است که اشخاص زیادی که در بدن پنجم خواب دیدهاند به شناخت همان افسانه یکسان رسیدهاند.
این افسانهها توسط افراد تکی ساخته نشدهاند.
آنها توسط مکاتب مخصوص و سنتهای خاصی که باهم کار میکردهاند خلق شدهاند
پس پنجمین نوع خوابدیدن بسیار بیشتر واقعی میشود. چهار نوع قبلی به نوعی غیرواقعی هستند زیرا رویاهای انفرادی هستند. امکانی وجود ندارد که فرد دیگری در آن تجربه سهیم شود، هیچ راهی برای قضاوت اعتبار آن رویا وجود ندارد، که آیا تخیلات بوده یا نبوده تخیلات چیزی است که تو فرافکن کردهای
رویا چیزی است که بهآن صورت در هستی وجود ندارد، ولی چیزی است که تو شناخته ای
هرچه بیشتر به درون بروی، رویادیدن کمتر تخیلی و کمتر تصورات تو خواهد شد
بیشتر عینی، بیشتر واقعی و بیشتر اصیل خواهد شد
تمام مفاهیم خداشناسی توسط بدن پنجم خلق شدهاند. آنها در زبان، در عبارات و مفهومسازی متفاوت هستند، ولی در اساس یکی هستند. آنها رویاهای بدن پنجم هستند
در بدن ششم، بدن کیهانی cosmic body، تو از مرزهای خودآگاه/ناخودآگاه، مادّه/ذهن عبور میکنی
تمامی تفاوتها را از دست میدهی. بدن ششم در مورد کائنات cosmos رویا میبیند
تو مرز آگاهی را هم رد میکنی و دنیای ناخودآگاه نیز خودآگاه میشود.
اینک همه چیز زنده و آگاه است
اینک آنچه که مادّه میخوانیم نیز بخشی از آگاهی شده است.
در بدن ششم، رویاهای افسانهای به واقعیت رسیده اند. تو به فراسوی فردیت، خودآگاهی، زمان و فضا رفتهای؛ ولی هنوز زبان ممکن هست. زبان به چیزی اشاره میکند، چیزی را نشان میدهد. نظریات در مورد براهما Brahma، مایا Maya، وحدت، بینهایت همگی در رویای نوع ششم محقق میشوند
آنان که در بُعد کیهانی رویا دیدهاند خالقان سیستمها و ادیان بزرگ بودهاند.
توسط ششمین نوع ذهن رویاها در مورد بودن being هستند و نه در خصوص نبودن nonbeing؛ در مورد هستیِ مثبت، نه در مورد موجود نبودن non-existence. هنوز هم یک چسبندگی به هستی، و یک ترس از عدم وجود دارد
مادّّه و ذهن یکی شدهاند، ولی نه عدم و وجود؛ نه بودن و نبودن. اینها هنوز جدا هستند. این آخرین مانع است.
بدن هفتم، نیروانایی Nirvanic؛ مرز مثبت را رد میکند و به هیچی میجهد این بدن رویاهای خودش را دارد: رویاهای نیستی، رویاهای هیچی، رویاهای عدم. “آری” پشتسرگذاشته شده، و اینک حتی “نه” نیز دیگر “نه” نیست؛
این هیچی به معنی هیچ نبودن نیست؛ برعکس این هیچی حتی بیشتر بینهایت هست
مثبت باید مرزهایی داشته باشد؛ نمیتواند بینهایت باشد. فقط منفی است که حد و مرزی ندارد
پس بدن هفتم رویاهای خودش را دارد. اینک هیچ نماد و هیچ شکلی وجود ندارد. فقط آن بیشکل وجود دارد.
اینک صدا وجود ندارد و فقط بیصدایی هست؛ سکوت مطلق وجود دارد. این رویاهای ساکت، تمام و بیپایان هستند.
ادامه قسمت دوم پاسخ👇👇
#سوال_از_اشو
آیا میتوانید شرح دهید که منظورتان از رویاها چیست؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بدن پنجم، بدن روحی، از حیطهی فردی و حیطهی زمان عبور میکند
اینک تو در جاودانگی هستی
رویادیدن آنچنان به خودت ربطی ندارد، بلکه به معرفتِ کُلّ مربوط میشود اینک تو تمامی گذشتهی جهانهستی را میدانی، ولی نه آینده را
توسط این بدن پنجم، تمامی افسانههای خلقت پرورش یافته است. همگی آنها یکسان هستند. نمادها تفاوت دارند داستانها قدری متفاوت هستند، ولی آنها چه مسیحی باشند چه هندو یا یهود یا مصری، افسانهی خلقت(دنیا چگونه خلق شد، هستی چگونه ایجاد شد) همگی موازی هستند؛ همگی آنها جریان زیرین مشابهی دارند. برای نمونه، داستانهای مشابهی از یک سیل بزرگ در تمام دنیا وجود دارد. هیچ سابقه تاریخی از آنها وجود ندارد، بااینحال، سابقهای هست!
آن سابقه در ذهن پنجم وجود دارد.
در بدن روحی. ذهن پنجم میتواند آنها را در رویا ببیند
هرچه بیشتر به درون نفوذ کنی، رویا بیشتر و بیشتر به واقعیت نزدیک میشود. رویاهای فیزیولوژیک آنچنان واقعی نیستند. واقعیت خودشان را دارند، ولی خیلی واقعی نیستند.
رویای ایتری بیشتر واقعی است؛
رویای ستارهای حتی بیشتر واقعی است؛ رویای بدن ذهنی به نزدیکی واقعیت میرسد و درنهایت، در بدن پنجم، تو در رویاهایت اصالتاً واقعی میشوی.
راه شناختن واقعیت این است. آن را “رویادیدن” خواندن کفایت نمیکند. ولی به نوعی خوابدیدن است، زیرا واقعیت بصورت عینی حضور ندارد. عینیت خاص خودش را دارد ولی بصورت یک تجربهی ذهنی دست میدهد
دونفر که به بدن پنجم دست یافتهاند میتوانند همزمان باهم رویا ببینند، که قبل از این مرحله ممکن نیست
معمولاً راهی وجود ندارد که بتوان یک رویای مشترک داشت، ولی از بدن پنجم به بعد، یک رویا میتواند همزمان توسط اشخاص زیادی دیده شود. برای همین است که این نوع رویا، بهنوعی عینی است. میتوانیم تجربیات را باهم مقایسه کنیم. برای همین است که اشخاص زیادی که در بدن پنجم خواب دیدهاند به شناخت همان افسانه یکسان رسیدهاند.
این افسانهها توسط افراد تکی ساخته نشدهاند.
آنها توسط مکاتب مخصوص و سنتهای خاصی که باهم کار میکردهاند خلق شدهاند
پس پنجمین نوع خوابدیدن بسیار بیشتر واقعی میشود. چهار نوع قبلی به نوعی غیرواقعی هستند زیرا رویاهای انفرادی هستند. امکانی وجود ندارد که فرد دیگری در آن تجربه سهیم شود، هیچ راهی برای قضاوت اعتبار آن رویا وجود ندارد، که آیا تخیلات بوده یا نبوده تخیلات چیزی است که تو فرافکن کردهای
رویا چیزی است که بهآن صورت در هستی وجود ندارد، ولی چیزی است که تو شناخته ای
هرچه بیشتر به درون بروی، رویادیدن کمتر تخیلی و کمتر تصورات تو خواهد شد
بیشتر عینی، بیشتر واقعی و بیشتر اصیل خواهد شد
تمام مفاهیم خداشناسی توسط بدن پنجم خلق شدهاند. آنها در زبان، در عبارات و مفهومسازی متفاوت هستند، ولی در اساس یکی هستند. آنها رویاهای بدن پنجم هستند
در بدن ششم، بدن کیهانی cosmic body، تو از مرزهای خودآگاه/ناخودآگاه، مادّه/ذهن عبور میکنی
تمامی تفاوتها را از دست میدهی. بدن ششم در مورد کائنات cosmos رویا میبیند
تو مرز آگاهی را هم رد میکنی و دنیای ناخودآگاه نیز خودآگاه میشود.
اینک همه چیز زنده و آگاه است
اینک آنچه که مادّه میخوانیم نیز بخشی از آگاهی شده است.
در بدن ششم، رویاهای افسانهای به واقعیت رسیده اند. تو به فراسوی فردیت، خودآگاهی، زمان و فضا رفتهای؛ ولی هنوز زبان ممکن هست. زبان به چیزی اشاره میکند، چیزی را نشان میدهد. نظریات در مورد براهما Brahma، مایا Maya، وحدت، بینهایت همگی در رویای نوع ششم محقق میشوند
آنان که در بُعد کیهانی رویا دیدهاند خالقان سیستمها و ادیان بزرگ بودهاند.
توسط ششمین نوع ذهن رویاها در مورد بودن being هستند و نه در خصوص نبودن nonbeing؛ در مورد هستیِ مثبت، نه در مورد موجود نبودن non-existence. هنوز هم یک چسبندگی به هستی، و یک ترس از عدم وجود دارد
مادّّه و ذهن یکی شدهاند، ولی نه عدم و وجود؛ نه بودن و نبودن. اینها هنوز جدا هستند. این آخرین مانع است.
بدن هفتم، نیروانایی Nirvanic؛ مرز مثبت را رد میکند و به هیچی میجهد این بدن رویاهای خودش را دارد: رویاهای نیستی، رویاهای هیچی، رویاهای عدم. “آری” پشتسرگذاشته شده، و اینک حتی “نه” نیز دیگر “نه” نیست؛
این هیچی به معنی هیچ نبودن نیست؛ برعکس این هیچی حتی بیشتر بینهایت هست
مثبت باید مرزهایی داشته باشد؛ نمیتواند بینهایت باشد. فقط منفی است که حد و مرزی ندارد
پس بدن هفتم رویاهای خودش را دارد. اینک هیچ نماد و هیچ شکلی وجود ندارد. فقط آن بیشکل وجود دارد.
اینک صدا وجود ندارد و فقط بیصدایی هست؛ سکوت مطلق وجود دارد. این رویاهای ساکت، تمام و بیپایان هستند.
ادامه قسمت دوم پاسخ👇👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو
گفتید که ما هفت بدن داریم:
یک بدن ایتریک، یک بدن ذهنی و غیره.
گاهی اوقات تنظیم زبان هندی با عبارات روانشناسی غربی دشوار است.
ما در غرب نظریهای در این خصوص نداریم، پس چگونه میتوانیم این بدنهای مختلف را به زبان خودمان ترجمه کنیم؟
بدن معنوی مشکلی نیست،
ولی ایتریک؟ ستارهای؟!
#پاسخ_قسمت_دوم
پس نخستین گام، احساس کردن بدن از درون است. بدن در موقعیتهای مختلف از درون احساسی متفاوت خواهد داشت
وقتی در عشق هستی، یک احساس درونی خاص داری؛ وقتی نفرت را تجربه میکنی، احساس درونی تفاوت دارد.
اگر از بودا بپرسی، خواهد گفت:
“عشق زیبایی است،” زیرا او در احساس درونی خودش میداند که وقتی عشق میورزد، زیباست. وقتی نفرت، خشم، حسادت وجود داشته باشد چیزی در درون رخ میدهد که تو شروع می کنی به احساس زشتبودن
پس خودت را در موقعیتهای متفاوت، در لحظات متفاوت، و در حالات مختلف ذهنی، متفاوت احساس میکنی.
وقتی که احساس تنبلی داری، احساست با زمانی که احساس فعالبودن داری فرق دارد
وقتی خوابآلوده هستی،
تفاوتی وجود دارد
این تفاوتهای را باید با تمایز شناخت. فقط آنوقت است که با زندگی درونی بدنت آشنا خواهی شد.
آنوقت تاریخچه درونی، جغرافیای درونی خودت را در کودکی، در جوانی و در کهنسالی خواهی شناخت.
لحظهای که فرد از بدنش، در درون هشیار میشود، بدن دوم بطور خودکار به دیدار میآید. اینک این بدن دوم از بیرون شناخته خواهد شد. اگر بدن اول را از درون شناخته باشی، آنوقت از بدن دوم از بیرون آگاه خواهی شد.
بدن دوم هرگز نمیتواند از بیرونِ بدن اول شناخته شود، ولی از درون بدن اول، بیرونِ بدن دوم میتواند دیده شود.
هر بدن دو بُعد دارد: بیرونی و درونی. درست مانند یک دیوار دو طرف دارد (یکی به بیرون نگاه میکند و یکی به درون) هر بدن یک مرز، یک دیوار دارد. وقتی به شناخت بدن اول از درون میرسی؛ از بدن دوم از بیرون آگاه خواهی شد.
اینک تو در وسط هستی: درون بدن اول و بیرون بدن دوم. این بدن دوم، بدن ایتری، مانند دودِ فشردهشده است.
میتوانی بدون مانع از میان آن رد بشوی، ولی شفاف نیست؛ نمیتوانی از بیرون به درونش نگاه کنی.
بدن اول جامد است. بدن دوم از نظر شکل ظاهری درست مانند بدن اول است، ولی جامد نیست.
وقتی بدن اول میمیرد، بدن دوم برای ۱۳ روز زنده میماند. با تو سفر میکند.
سپس بعد از ۱۳ روز این نیز میمیرد: پراکنده و بخار میشود.
اگر تازمانی که در بدن اول هنوز زنده هستی، این بدن دوم را بشناسی، میتوانی از این رخداد آگاه شوی.
بدن دوم میتواند از جسم تو بیرون برود. گاهی در مراقبه این بدن دوم به بالا یا پایین میرود و احساس میکنی که نیروی جاذبه زمین بر تو تاثیری ندارد؛ از زمین جدا شدهای. ولی وقتی چشمانت را باز میکنی، روی زمین هستی، و میدانی که تمام مدت روی زمین بودی. این احساس که تو از زمین بلند شده ای به سبب بدن دوم است و نه بدن اول. برای بدن دوم جاذبهی زمین وجود ندارد، پس لحظهای که بدن دوم را بشناسی نوعی آزادی را احساس میکنی که در بدن فیزیکی ناشناخته بود.
حالا میتوانی از بدنت بیرون بروی و بازگردی.
اگر بخواهی تجربیات بدن دوم را بشناسی، این گام دوم است. و شیوهی آن دشوار نیست. فقط آرزو کن که بیرون از بدنت باشی و بیرون هستی. خودِ آن آرزو، برآورده شدنش است. برای بدن دوم هیچ تلاشی نباید کرد زیرا نیروی جاذبه برایش وجود ندارد. مشکل برای بدن اول این است که نیروی جاذبه بر آن تاثیر دارد. اگر بخواهم به خانهی تو بیایم، باید با نیروی جاذبه مبارزه کنم. ولی اگر نیروی جاذبه وجود نداشته باشد، آنگاه یک خواست ساده کافی خواهد بود.
چیزها اتفاق میافتند!
بدن ایتریک بدنی است که در هیپنوتیزم روی آن کار میشود. بدن اول در هیپنوتیزم درگیر نیست؛ بدن دوم درگیر است. برای همین است که شخصی با بینایی کامل میتواند نابینا شود. اگر هیپنوتیست بگوید که “کور شدهای”،
فقط با باورکردن آن نابینا خواهی شد. این بدن ایتریک است که تحتتاثیر قرار گرفته؛ تلقینها به بدن ایتریک میروند.
اگر در خلسهی عمیق باشی، بدن دوم تو میتواند تاثیر بپذیرد. کسی که سالم است با تلقین به او که، “تو فلج شدهای،” میتواند فلج شود. هیپنوتیست نباید از زبانی استفاده کند که تولید تردید کند. اگر بگوید، “بهنظر میرسد که نابینا شدهای،” این کار نخواهد کرد. باید مطلقاً در مورد آن یقین داشته باشی. تلقین فقط اینگونه کار خواهد کرد.
پس در بدن دوم فقط بگو: “من بیرون از بدنم هستم.” فقط بخواه که بیرون از آن باشی، و بیرون از بدنت خواهی بود.
خواب معمولی به بدن اول تعلق دارد. این بدن اول است که در اثر کارها و تنشهای روزانه استراحت میکند.
در هیپنوتیزم این بدن دوم است که به خواب میرود. اگر آن را به خواب ببری، میتوانی با آن کار کنی.
ادامه قسمت دوم پاسخ 👇
#سوال_از_اشو
گفتید که ما هفت بدن داریم:
یک بدن ایتریک، یک بدن ذهنی و غیره.
گاهی اوقات تنظیم زبان هندی با عبارات روانشناسی غربی دشوار است.
ما در غرب نظریهای در این خصوص نداریم، پس چگونه میتوانیم این بدنهای مختلف را به زبان خودمان ترجمه کنیم؟
بدن معنوی مشکلی نیست،
ولی ایتریک؟ ستارهای؟!
#پاسخ_قسمت_دوم
پس نخستین گام، احساس کردن بدن از درون است. بدن در موقعیتهای مختلف از درون احساسی متفاوت خواهد داشت
وقتی در عشق هستی، یک احساس درونی خاص داری؛ وقتی نفرت را تجربه میکنی، احساس درونی تفاوت دارد.
اگر از بودا بپرسی، خواهد گفت:
“عشق زیبایی است،” زیرا او در احساس درونی خودش میداند که وقتی عشق میورزد، زیباست. وقتی نفرت، خشم، حسادت وجود داشته باشد چیزی در درون رخ میدهد که تو شروع می کنی به احساس زشتبودن
پس خودت را در موقعیتهای متفاوت، در لحظات متفاوت، و در حالات مختلف ذهنی، متفاوت احساس میکنی.
وقتی که احساس تنبلی داری، احساست با زمانی که احساس فعالبودن داری فرق دارد
وقتی خوابآلوده هستی،
تفاوتی وجود دارد
این تفاوتهای را باید با تمایز شناخت. فقط آنوقت است که با زندگی درونی بدنت آشنا خواهی شد.
آنوقت تاریخچه درونی، جغرافیای درونی خودت را در کودکی، در جوانی و در کهنسالی خواهی شناخت.
لحظهای که فرد از بدنش، در درون هشیار میشود، بدن دوم بطور خودکار به دیدار میآید. اینک این بدن دوم از بیرون شناخته خواهد شد. اگر بدن اول را از درون شناخته باشی، آنوقت از بدن دوم از بیرون آگاه خواهی شد.
بدن دوم هرگز نمیتواند از بیرونِ بدن اول شناخته شود، ولی از درون بدن اول، بیرونِ بدن دوم میتواند دیده شود.
هر بدن دو بُعد دارد: بیرونی و درونی. درست مانند یک دیوار دو طرف دارد (یکی به بیرون نگاه میکند و یکی به درون) هر بدن یک مرز، یک دیوار دارد. وقتی به شناخت بدن اول از درون میرسی؛ از بدن دوم از بیرون آگاه خواهی شد.
اینک تو در وسط هستی: درون بدن اول و بیرون بدن دوم. این بدن دوم، بدن ایتری، مانند دودِ فشردهشده است.
میتوانی بدون مانع از میان آن رد بشوی، ولی شفاف نیست؛ نمیتوانی از بیرون به درونش نگاه کنی.
بدن اول جامد است. بدن دوم از نظر شکل ظاهری درست مانند بدن اول است، ولی جامد نیست.
وقتی بدن اول میمیرد، بدن دوم برای ۱۳ روز زنده میماند. با تو سفر میکند.
سپس بعد از ۱۳ روز این نیز میمیرد: پراکنده و بخار میشود.
اگر تازمانی که در بدن اول هنوز زنده هستی، این بدن دوم را بشناسی، میتوانی از این رخداد آگاه شوی.
بدن دوم میتواند از جسم تو بیرون برود. گاهی در مراقبه این بدن دوم به بالا یا پایین میرود و احساس میکنی که نیروی جاذبه زمین بر تو تاثیری ندارد؛ از زمین جدا شدهای. ولی وقتی چشمانت را باز میکنی، روی زمین هستی، و میدانی که تمام مدت روی زمین بودی. این احساس که تو از زمین بلند شده ای به سبب بدن دوم است و نه بدن اول. برای بدن دوم جاذبهی زمین وجود ندارد، پس لحظهای که بدن دوم را بشناسی نوعی آزادی را احساس میکنی که در بدن فیزیکی ناشناخته بود.
حالا میتوانی از بدنت بیرون بروی و بازگردی.
اگر بخواهی تجربیات بدن دوم را بشناسی، این گام دوم است. و شیوهی آن دشوار نیست. فقط آرزو کن که بیرون از بدنت باشی و بیرون هستی. خودِ آن آرزو، برآورده شدنش است. برای بدن دوم هیچ تلاشی نباید کرد زیرا نیروی جاذبه برایش وجود ندارد. مشکل برای بدن اول این است که نیروی جاذبه بر آن تاثیر دارد. اگر بخواهم به خانهی تو بیایم، باید با نیروی جاذبه مبارزه کنم. ولی اگر نیروی جاذبه وجود نداشته باشد، آنگاه یک خواست ساده کافی خواهد بود.
چیزها اتفاق میافتند!
بدن ایتریک بدنی است که در هیپنوتیزم روی آن کار میشود. بدن اول در هیپنوتیزم درگیر نیست؛ بدن دوم درگیر است. برای همین است که شخصی با بینایی کامل میتواند نابینا شود. اگر هیپنوتیست بگوید که “کور شدهای”،
فقط با باورکردن آن نابینا خواهی شد. این بدن ایتریک است که تحتتاثیر قرار گرفته؛ تلقینها به بدن ایتریک میروند.
اگر در خلسهی عمیق باشی، بدن دوم تو میتواند تاثیر بپذیرد. کسی که سالم است با تلقین به او که، “تو فلج شدهای،” میتواند فلج شود. هیپنوتیست نباید از زبانی استفاده کند که تولید تردید کند. اگر بگوید، “بهنظر میرسد که نابینا شدهای،” این کار نخواهد کرد. باید مطلقاً در مورد آن یقین داشته باشی. تلقین فقط اینگونه کار خواهد کرد.
پس در بدن دوم فقط بگو: “من بیرون از بدنم هستم.” فقط بخواه که بیرون از آن باشی، و بیرون از بدنت خواهی بود.
خواب معمولی به بدن اول تعلق دارد. این بدن اول است که در اثر کارها و تنشهای روزانه استراحت میکند.
در هیپنوتیزم این بدن دوم است که به خواب میرود. اگر آن را به خواب ببری، میتوانی با آن کار کنی.
ادامه قسمت دوم پاسخ 👇
اشـoshoـو:
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_دوم
یک نکتهی دوم هم باید درک شود.
آن: بیان زمان حال توسط تخیلات
نه تخیلاتی در مورد آینده،
و نه واکنشی برعلیه گذشته است.
بیانی از هیچ تجربهی شناخته شده در گذشته نیست
آن: تجربهکردنِ تجربه است
همانگونه که آن را زندگی میکنی
آنگونه که در درونت رخ میدهد
نه یک تجربهی زندگی شده
بلکه یک روند زنده از تجربهکردن
آنگاه تجربه و تجربه کردن دو چیز نیستند؛ یگانه و یکی هستند.
آنگاه نقاش وجود ندارد. خودِ تجربه کردن، آن نقاشی شده است
آن تجربهکردن خودش را بیان کرده است. تو خالق نیستی.
تو خلاقیت هستی،یک انرژی زنده
تو شاعر نیستی: شعر هستی
آن تجربه نه برای آینده است و نه برای گذشته؛ نه از آینده است و نه از گذشته.
خودِ آن لحظه، ابدیت شده است و همه چیز از آن میآید. یک شکوفایی است.
این شکوفایی، هفت لایه خواهد داشت، درست مانند تنش که هفت لایه دارد
این در همه وجود خواهد داشت
برای نمونه، اگر در سطح فیزیولوژیک رخ بدهد، تو به نوعی کاملاً جدید زیبا خواهی شد. این زیبایی در شکل نیست،
بلکه از بیشکلی میآید، از حیطهی دیدهشده نمیآید، بلکه از حیطهی نادیدنیهاست
و اگر بتوانی این لحظهی بیتنش
را در بدن خودت احساس کنی، یک سلامت را در خودت خواهی شناخت که قبلاً شناخته نشده بود
یک سلامت مثبت.
ما موقعیتهای سلامت را بصورت منفی شناختهایم:
به این معنا که وقتی بیمار نیستیم میگوییم که سالم هستیم!
این سلامت فقط انکار بیماری است. هیچ چیز مثبتی در خودش ندارد؛ این فقط یعنی که بیماری وجود ندارد!
تعریف پزشکی از سلامت این است که اگر بیمار نباشی پس سالم هستی!
ولی سلامت یک بُعد مثبت نیز دارد.
فقط غیبت بیماری نیست؛
بلکه حضور سلامت است.
بدن تو فقط وقتی میتواند بیتنش باشد که یک زندگی لحظهبهلحظه داشته باشی
اگر مشغول خوردن باشی و آن لحظه
یک جاودانگی شود، آنگاه نه گذشتهای هست و نه آیندهای. خودِ روندِ خوردن همه چیز میشود
تو کاری انجام نمیدهی؛
خودِ عمل خوردن شدهای
هیچ تنشی وجود نخواهد داشت، بدنت احساس ارضاءشدن خواهد داشت
یا اگر در حین آمیزش جنسی باشی و سکس فقط یک خالیشدن از تنش جنسی نباشد، بلکه یک بیان مثبت از عشق باشد
اگر آن لحظه کامل و تمام باشد و با تمام وجود در آن حضور داشته باشی آنگاه یک سلامت مثبت را در بدنت احساس خواهی کرد.
اگر مشغول دویدن باشی و این دویدن، تمامیت هستی تو در لحظه شده باشد؛ اگر همان محسوساتی باشی که بر تو وارد میشوند ــ نه چیزی جدای از آن محسوسات بلکه با آنها یکی باشی؛
اگر آیندهای نباشد، هدفی از این دویدن وجود نداشته باشد، خودِ دویدن هدف باشد
آنگاه یک سلامت مثبت را خواهی شناخت
آنگاه بدنت بیتنش خواهد بود.
در سطح فیزیولوژیک لحظهای از زندگیِ بدون تنش را شناختهای.
و همین روند با هریک از هفت بدن صادق است
درک لحظهی بیتنش در بدن اول آسان است: زیرا ما پیشاپیش دو امکان را در بدن خود شناختهایم:
بیماری ـــ تعریفی منفی از سلامت؛
و غیبت بیماری
این مقدار را پیشاپیش میشناسیم،
پس میتوانیم سومین امکان را متصور شویم: یک سلامت مثبت، سالمبودن
ولی درک بیتنش بودن در بدن دوم، بدن ایتریک، قدری مشکلتر است،
زیرا هیچ چیزی در این مورد نمیدانی.
بااین حال چیزهای مشخصی میتواند فهمیده شود.
رویاها در اساس با دومین بدن، بدن ایتری، مربوط هستند
پس معمولاً وقتی در مورد خوابهایمان صحبت میکنیم منظورمان خوابهایی است که در بدن ایتری اتفاق میافتند. ولی اگر بدن فیزیکی تو در تنش زندگی کرده باشد، آنوقت رویاهای زیادی توسط آن ایجاد میشوند
برای نمونه، اگر گرسنه باشی و یا روزه گرفته باشی، آنوقت یک نوع خاص از رویا ایجاد میشود. این رویادیدن فیزیولوژیک است. این ربطی به بدن ایتری ندارد.
بدن ایتری تنشهای خودش را دارد
ما بدن ایتری را فقط در رویا میشناسیم
پس اگر بدن ایتری تنش داشته باشد،
آن رویا یک کابوس میشود
اینک حتی در رویا هم تنش داری؛
اینک آن تنش تو را دنبال میکند.
نخستین تنش در بدن ایتری در مورد ارضاءشدن خواستهها است
همگی ما رویاهایی در مورد عشق داشتهایم.
سکس فیزیولوژیک است؛ عشق چنین نیست
عشق هیچ ربطی به بدن فیزیکی ندارد، به بدن ایتری مربوط میشود؛
ولی اگر ارضاءنشده باشد، آنگاه حتی بدن فیزیکی تو نیز به دلیل آن شاید رنج بکشد.
نهتنها بدن فیزیکی تو نیازهایی دارد که باید ارضاء شوند، بلکه بدن ایتری تو نیز نیازهای خودش را دارد.
بدن دوم گرسنگیهای خودش را دارد؛ این بدن هم نیاز به خوراک دارد
نیاز این بدن، عشق است.
ادامه قسمت دوم پاسخ 👇👇
#سوال_از_اشو:
لطفا چیزی در مورد تنشها و آسودگی در هفت بدن برایمان بگویید.
#پاسخ_قسمت_دوم
یک نکتهی دوم هم باید درک شود.
آن: بیان زمان حال توسط تخیلات
نه تخیلاتی در مورد آینده،
و نه واکنشی برعلیه گذشته است.
بیانی از هیچ تجربهی شناخته شده در گذشته نیست
آن: تجربهکردنِ تجربه است
همانگونه که آن را زندگی میکنی
آنگونه که در درونت رخ میدهد
نه یک تجربهی زندگی شده
بلکه یک روند زنده از تجربهکردن
آنگاه تجربه و تجربه کردن دو چیز نیستند؛ یگانه و یکی هستند.
آنگاه نقاش وجود ندارد. خودِ تجربه کردن، آن نقاشی شده است
آن تجربهکردن خودش را بیان کرده است. تو خالق نیستی.
تو خلاقیت هستی،یک انرژی زنده
تو شاعر نیستی: شعر هستی
آن تجربه نه برای آینده است و نه برای گذشته؛ نه از آینده است و نه از گذشته.
خودِ آن لحظه، ابدیت شده است و همه چیز از آن میآید. یک شکوفایی است.
این شکوفایی، هفت لایه خواهد داشت، درست مانند تنش که هفت لایه دارد
این در همه وجود خواهد داشت
برای نمونه، اگر در سطح فیزیولوژیک رخ بدهد، تو به نوعی کاملاً جدید زیبا خواهی شد. این زیبایی در شکل نیست،
بلکه از بیشکلی میآید، از حیطهی دیدهشده نمیآید، بلکه از حیطهی نادیدنیهاست
و اگر بتوانی این لحظهی بیتنش
را در بدن خودت احساس کنی، یک سلامت را در خودت خواهی شناخت که قبلاً شناخته نشده بود
یک سلامت مثبت.
ما موقعیتهای سلامت را بصورت منفی شناختهایم:
به این معنا که وقتی بیمار نیستیم میگوییم که سالم هستیم!
این سلامت فقط انکار بیماری است. هیچ چیز مثبتی در خودش ندارد؛ این فقط یعنی که بیماری وجود ندارد!
تعریف پزشکی از سلامت این است که اگر بیمار نباشی پس سالم هستی!
ولی سلامت یک بُعد مثبت نیز دارد.
فقط غیبت بیماری نیست؛
بلکه حضور سلامت است.
بدن تو فقط وقتی میتواند بیتنش باشد که یک زندگی لحظهبهلحظه داشته باشی
اگر مشغول خوردن باشی و آن لحظه
یک جاودانگی شود، آنگاه نه گذشتهای هست و نه آیندهای. خودِ روندِ خوردن همه چیز میشود
تو کاری انجام نمیدهی؛
خودِ عمل خوردن شدهای
هیچ تنشی وجود نخواهد داشت، بدنت احساس ارضاءشدن خواهد داشت
یا اگر در حین آمیزش جنسی باشی و سکس فقط یک خالیشدن از تنش جنسی نباشد، بلکه یک بیان مثبت از عشق باشد
اگر آن لحظه کامل و تمام باشد و با تمام وجود در آن حضور داشته باشی آنگاه یک سلامت مثبت را در بدنت احساس خواهی کرد.
اگر مشغول دویدن باشی و این دویدن، تمامیت هستی تو در لحظه شده باشد؛ اگر همان محسوساتی باشی که بر تو وارد میشوند ــ نه چیزی جدای از آن محسوسات بلکه با آنها یکی باشی؛
اگر آیندهای نباشد، هدفی از این دویدن وجود نداشته باشد، خودِ دویدن هدف باشد
آنگاه یک سلامت مثبت را خواهی شناخت
آنگاه بدنت بیتنش خواهد بود.
در سطح فیزیولوژیک لحظهای از زندگیِ بدون تنش را شناختهای.
و همین روند با هریک از هفت بدن صادق است
درک لحظهی بیتنش در بدن اول آسان است: زیرا ما پیشاپیش دو امکان را در بدن خود شناختهایم:
بیماری ـــ تعریفی منفی از سلامت؛
و غیبت بیماری
این مقدار را پیشاپیش میشناسیم،
پس میتوانیم سومین امکان را متصور شویم: یک سلامت مثبت، سالمبودن
ولی درک بیتنش بودن در بدن دوم، بدن ایتریک، قدری مشکلتر است،
زیرا هیچ چیزی در این مورد نمیدانی.
بااین حال چیزهای مشخصی میتواند فهمیده شود.
رویاها در اساس با دومین بدن، بدن ایتری، مربوط هستند
پس معمولاً وقتی در مورد خوابهایمان صحبت میکنیم منظورمان خوابهایی است که در بدن ایتری اتفاق میافتند. ولی اگر بدن فیزیکی تو در تنش زندگی کرده باشد، آنوقت رویاهای زیادی توسط آن ایجاد میشوند
برای نمونه، اگر گرسنه باشی و یا روزه گرفته باشی، آنوقت یک نوع خاص از رویا ایجاد میشود. این رویادیدن فیزیولوژیک است. این ربطی به بدن ایتری ندارد.
بدن ایتری تنشهای خودش را دارد
ما بدن ایتری را فقط در رویا میشناسیم
پس اگر بدن ایتری تنش داشته باشد،
آن رویا یک کابوس میشود
اینک حتی در رویا هم تنش داری؛
اینک آن تنش تو را دنبال میکند.
نخستین تنش در بدن ایتری در مورد ارضاءشدن خواستهها است
همگی ما رویاهایی در مورد عشق داشتهایم.
سکس فیزیولوژیک است؛ عشق چنین نیست
عشق هیچ ربطی به بدن فیزیکی ندارد، به بدن ایتری مربوط میشود؛
ولی اگر ارضاءنشده باشد، آنگاه حتی بدن فیزیکی تو نیز به دلیل آن شاید رنج بکشد.
نهتنها بدن فیزیکی تو نیازهایی دارد که باید ارضاء شوند، بلکه بدن ایتری تو نیز نیازهای خودش را دارد.
بدن دوم گرسنگیهای خودش را دارد؛ این بدن هم نیاز به خوراک دارد
نیاز این بدن، عشق است.
ادامه قسمت دوم پاسخ 👇👇
اشـoshoـو:
روانشناسی محرمانه فصل یازدهم
اول دسامبر ۱۹۷۱تا
۱۲ مارس ۱۹۷۲
#سوال_از_اشو:
پرسش سوم
عشق الهی چیست؟
انسان روشنضمیر عشق را چگونه تجربه میکند؟
#پاسخ قسمت دوم
عشق از نظر من محصولی جانبی از یک ذهن مراقبهگون است
عشق ربطی به سکس ندارد؛ به دیانا Dhyana، به مراقبه Meditation مربوط است. هرچه ساکتتر شوی، با خودت راحتتر خواهی بود، بیشتر احساس رضایت خواهی داشت؛
و بیان تازهای از وجودت را احساس خواهی کرد. شروع به عشقورزیدن می کنی
نه به یک فرد خاص. شاید با فرد خاصی
رخ بدهد، ولی این موضوع دیگری است. تو شروع به عاشقشدن میکنی
این عاشقی راه و روش زندگی تو میشود. این عشق هرگز به دافعه تبدیل نخواهد شد زیرا که یک جاذبه نبوده است.
باید این تمایز را به روشنی درک کنید. معمولاً وقتی عاشق کسی میشوی، احساس واقعی این است چگونه از او عشق دریافت کنی. چنین نیست که عشق از سوی تو به آن فرد میرود. برعکس، یک انتظار است که عشق از سوی او به سمت تو بیاید.
برای همین است که عشق نوعی مالکیت میشود
تو مالک دیگری میشوی تا بتوانی چیزی از او دریافت کنی.
ولی عشقی که من از آن میگویم نه مالکیت است و نه هیچ توقع و انتظاری در آن وجود دارد.
عشق فقط روش رفتار تو میشود.
تو چنان ساکت و عاشق شدهای که آن سکوت اینک به سمت دیگران میرود.
وقتی خشمگین هستی، خشم تو به سمت دیگران میرود. وقتی نفرت داری، نفرت تو به دیگران میرود. وقتی عشق میورزی، احساس میکنی که عشق تو به سمت دیگران میرود، ولی تو قابل اطیمنان نیستی! یک لحظه عشق هست و لحظهی دیگر شاید نفرت باشد. نفرت متضادِ عشق نیست، بخشی جدایی ناپذیر از آن است، ادامهی آن است.
اگر عاشق کسی بودهای، آنوقت از او متنفر نیز خواهی بود. شاید بقدر کافی شهامت نداشته باشی تا این را بپذیری،
ولی نفرت خواهی داشت. عشاق وقتی باهم هستند مدام باهمدیگر در نزاع هستند. وقتی باهم نیستند شاید برای همدیگر آواز عاشقانه بخوانند، ولی وقتی که باهم هستند همیشه در جنگ بهسر میبرند. آنها نمیتوانند فقط عشق بورزند، و نمیتوانند باهم زندگی کنند. وقتی دیگری حاضر نباشد، شیفتگی ایجاد میشود؛ این دو بازهم برای همدیگر احساس عشق دارند.
ولی وقتی دیگری حضور داشته باشد، آن شیدایی رفته است و نفرت باردیگر احساس میشود.
عشقی که من از آن میگویم، یعنی تو آنقدر ساکت شدهای که اینک نه خشمی هست و نه جاذبهای و نه دافعهای.
درواقع، اینک نه عشقی وجود دارد و نه نفرتی. تو ابداً دیگر-گرا other-oriented نیستی.
دیگری ناپدید شده؛ تو با خودت تنها هستی. در این احساس تنهابودن، عشق همچون یک رایحه بر تو وارد میشود.
درخواست عشق از دیگری همیشه زشت است. متکی بودن به دیگری، درخواست چیزی از کسی داشتن، همیشه تولید اسارت، رنج و ستیز میکند
فرد باید در خودش کفایت کند. آنچه من مراقبه میخوانم حالتی از بودش است که فرد در آن کاملاً خودکفا است. تو یک دایره گشتهای، تنها
آن ماندالا Mandala کامل شده است.
تو سعی داری آن ماندالا را با دیگری کامل کنی: مرد با زن، زن با مرد. در لحظاتی خاص این خطوط باهم دیدار میکنند،
ولی تقریباً قبل از این دیدار، جدایی شروع میشود. فقط وقتی که یک دایرهی کامل بشوی ــ تمام و خودکفا ـــ عشق شروع میکند به شکفتن در تو. آنگاه هرچه که نزدیک تو بیاید، به آن عشق میورزی. این عشق ابداً یک عمل نیست؛
چیزی نیست که تو انجامش میدهی. خودِ وجودِ تو، همان حضورِ تو، عشق است. عشق توسط تو جاری میشود.
اگر از کسی که به این مرحله رسیده بپرسی، “آیا عاشق من هستی؟”
پاسخ آن برایش دشوار خواهد بود.
نمیتواند بگوید، “عاشق تو هستم،” زیرا این عملی از سوی او نیست، یک فعل نیست.
و نمیتواند بگوید،”عاشق تو نیستم،” زیرا که عشق دارد. درحقیقت، او خودش عشق است.
این عشق فقط با آن آزادی که از آن سخن گفتم میآید
آزادی آن احساسی است که تو داری و عشق احساسی است که دیگران در مورد تو دارند
وقتی مراقبه در درون رخ بدهد، تو کاملاً احساس آزادی داری. این آزادی یک احساس درونی است؛ نمیتواند توسط دیگران احساس شود.
گاهی رفتار تو ممکن است برای دیگران مشکل ایجاد کند، زیرا آنان نمیتوانند تصور کنند که در تو چه اتفاقاتی افتاده.
به نوعی تو برای آنان یک دردسر و موجب ناراحتی هستی، زیرا قابل پیشبینی نیستی. اینک هیچ چیز در مورد تو شناخته شده نیست. بعدش چه خواهی کرد؟ چه خواهی گفت؟ هیچکس نمیتواند بداند. هرکسی در اطراف تو نوعی ناراحتی را احساس خواهد کرد. آنان هرگز نمیتوانند با تو راحت باشند زیرا اکنون تو میتوانی هرکاری انجام بدهی؛ مُرده نیستی!
ادامه 👇👇
ادامه پاسخ به پرسش سوم(قسمت دوم )
روانشناسی محرمانه فصل یازدهم
اول دسامبر ۱۹۷۱تا
۱۲ مارس ۱۹۷۲
#سوال_از_اشو:
پرسش سوم
عشق الهی چیست؟
انسان روشنضمیر عشق را چگونه تجربه میکند؟
#پاسخ قسمت دوم
عشق از نظر من محصولی جانبی از یک ذهن مراقبهگون است
عشق ربطی به سکس ندارد؛ به دیانا Dhyana، به مراقبه Meditation مربوط است. هرچه ساکتتر شوی، با خودت راحتتر خواهی بود، بیشتر احساس رضایت خواهی داشت؛
و بیان تازهای از وجودت را احساس خواهی کرد. شروع به عشقورزیدن می کنی
نه به یک فرد خاص. شاید با فرد خاصی
رخ بدهد، ولی این موضوع دیگری است. تو شروع به عاشقشدن میکنی
این عاشقی راه و روش زندگی تو میشود. این عشق هرگز به دافعه تبدیل نخواهد شد زیرا که یک جاذبه نبوده است.
باید این تمایز را به روشنی درک کنید. معمولاً وقتی عاشق کسی میشوی، احساس واقعی این است چگونه از او عشق دریافت کنی. چنین نیست که عشق از سوی تو به آن فرد میرود. برعکس، یک انتظار است که عشق از سوی او به سمت تو بیاید.
برای همین است که عشق نوعی مالکیت میشود
تو مالک دیگری میشوی تا بتوانی چیزی از او دریافت کنی.
ولی عشقی که من از آن میگویم نه مالکیت است و نه هیچ توقع و انتظاری در آن وجود دارد.
عشق فقط روش رفتار تو میشود.
تو چنان ساکت و عاشق شدهای که آن سکوت اینک به سمت دیگران میرود.
وقتی خشمگین هستی، خشم تو به سمت دیگران میرود. وقتی نفرت داری، نفرت تو به دیگران میرود. وقتی عشق میورزی، احساس میکنی که عشق تو به سمت دیگران میرود، ولی تو قابل اطیمنان نیستی! یک لحظه عشق هست و لحظهی دیگر شاید نفرت باشد. نفرت متضادِ عشق نیست، بخشی جدایی ناپذیر از آن است، ادامهی آن است.
اگر عاشق کسی بودهای، آنوقت از او متنفر نیز خواهی بود. شاید بقدر کافی شهامت نداشته باشی تا این را بپذیری،
ولی نفرت خواهی داشت. عشاق وقتی باهم هستند مدام باهمدیگر در نزاع هستند. وقتی باهم نیستند شاید برای همدیگر آواز عاشقانه بخوانند، ولی وقتی که باهم هستند همیشه در جنگ بهسر میبرند. آنها نمیتوانند فقط عشق بورزند، و نمیتوانند باهم زندگی کنند. وقتی دیگری حاضر نباشد، شیفتگی ایجاد میشود؛ این دو بازهم برای همدیگر احساس عشق دارند.
ولی وقتی دیگری حضور داشته باشد، آن شیدایی رفته است و نفرت باردیگر احساس میشود.
عشقی که من از آن میگویم، یعنی تو آنقدر ساکت شدهای که اینک نه خشمی هست و نه جاذبهای و نه دافعهای.
درواقع، اینک نه عشقی وجود دارد و نه نفرتی. تو ابداً دیگر-گرا other-oriented نیستی.
دیگری ناپدید شده؛ تو با خودت تنها هستی. در این احساس تنهابودن، عشق همچون یک رایحه بر تو وارد میشود.
درخواست عشق از دیگری همیشه زشت است. متکی بودن به دیگری، درخواست چیزی از کسی داشتن، همیشه تولید اسارت، رنج و ستیز میکند
فرد باید در خودش کفایت کند. آنچه من مراقبه میخوانم حالتی از بودش است که فرد در آن کاملاً خودکفا است. تو یک دایره گشتهای، تنها
آن ماندالا Mandala کامل شده است.
تو سعی داری آن ماندالا را با دیگری کامل کنی: مرد با زن، زن با مرد. در لحظاتی خاص این خطوط باهم دیدار میکنند،
ولی تقریباً قبل از این دیدار، جدایی شروع میشود. فقط وقتی که یک دایرهی کامل بشوی ــ تمام و خودکفا ـــ عشق شروع میکند به شکفتن در تو. آنگاه هرچه که نزدیک تو بیاید، به آن عشق میورزی. این عشق ابداً یک عمل نیست؛
چیزی نیست که تو انجامش میدهی. خودِ وجودِ تو، همان حضورِ تو، عشق است. عشق توسط تو جاری میشود.
اگر از کسی که به این مرحله رسیده بپرسی، “آیا عاشق من هستی؟”
پاسخ آن برایش دشوار خواهد بود.
نمیتواند بگوید، “عاشق تو هستم،” زیرا این عملی از سوی او نیست، یک فعل نیست.
و نمیتواند بگوید،”عاشق تو نیستم،” زیرا که عشق دارد. درحقیقت، او خودش عشق است.
این عشق فقط با آن آزادی که از آن سخن گفتم میآید
آزادی آن احساسی است که تو داری و عشق احساسی است که دیگران در مورد تو دارند
وقتی مراقبه در درون رخ بدهد، تو کاملاً احساس آزادی داری. این آزادی یک احساس درونی است؛ نمیتواند توسط دیگران احساس شود.
گاهی رفتار تو ممکن است برای دیگران مشکل ایجاد کند، زیرا آنان نمیتوانند تصور کنند که در تو چه اتفاقاتی افتاده.
به نوعی تو برای آنان یک دردسر و موجب ناراحتی هستی، زیرا قابل پیشبینی نیستی. اینک هیچ چیز در مورد تو شناخته شده نیست. بعدش چه خواهی کرد؟ چه خواهی گفت؟ هیچکس نمیتواند بداند. هرکسی در اطراف تو نوعی ناراحتی را احساس خواهد کرد. آنان هرگز نمیتوانند با تو راحت باشند زیرا اکنون تو میتوانی هرکاری انجام بدهی؛ مُرده نیستی!
ادامه 👇👇
ادامه پاسخ به پرسش سوم(قسمت دوم )
اشـoshoـو:
لماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بهیاد بسپار:
یک بودا لحظهبهلحظه زندگی میکند. مانند این است که موجی در اقیانوس برخیزد: موجی عظیم با خوشی و رقص بالا میآید، با امید و رویایی که ستارگان را لمس میکند. سپس لحظهی حال بازی خودش را دارد و آن موج فرو میریزد و ناپدید میشود. باردیگر بالا میآید، روز دیگری خواهد داشت. باردیگر خواهد رقصید و باردیگر خواهد رفت. خداوند نیز چنین است: میآید، ناپدید میشود، بازهم میآید و ناپدید میشود. معرفت بوداگون نیز چنین است: هرلحظه وارد میشود، عمل میکند، پاسخ میدهد، و رفته است. باردیگر میآید و رفته است. پدیدهای اتمی است: بین دو لحظه یک فاصله وجود دارد. در آن فاصله بودا ازبین میرود
من کلامی به شما میگویم، سپس ناپدید میشوم. سپس کلامی دیگر میگویم و هستم، و سپس بازهم ناپدید میشوم. من به شما پاسخ میدهم و سپس دیگر نیستم. باردیگر پاسخ هست و من دیگر نیستم.
آن فاصلهها، آن فضاهای خالی فرد را کاملاًً تازه نگه میدارد، زیرا فقط مرگ میتواند تو را مطلقاً زنده نگه دارد.
تو یک بار خواهی مُرد، پس از هفتاد سال. طبیعتاً آشغالهای هفتاد سال را انباشته کردهای
یک بودا هرلحظه میمیرد
هیچ آشغالی انباشته نشده است،
هیچ چیز جمع نشده است
هیچ چیز هرگز تصاحب نشده است.
فقط فکرش را بکن، هر لحظه برمی خیزد، درست مانند یک نفَس:
نفَس را فرو میبری، نفَس را بیرون میدهی. باردیگر نفَس را فرو میبری؛ باردیگر نفَس را بیرون میدهی
هر نفسی که فرو میدهی زندگی است و هر نفسی که بیرون میدهی مرگ است. با هر دَم متولد میشوی، با هر بازدَم میمیری.
بگذار هر لحظه یک زایش و یک مرگ باشد. آنگاه جدید خواهی بود.
ولی این جدید ربطی به گذشتهات،
به ارادهات و به سوگیری و انگیزهات ندارد. این یک پدیدهی خودانگیخته است. یک واکنش نیست، بلکه یک پاسخ است. هرآنچه که از گذشته انجام گیرد، کهنه است، پس فرد از خودش نمیتواند کاری جدید انجام دهد.
دیدن این یعنی قطع رابطه با کهنه و گذشته و با خودت
این تنها کاری است که میتوانیم بکنیم. ولی همه چیز است، تمامش همین است. با پایان گرفتن کهنه، جدید شاید به دنبال بیاید، شاید هم نیاید. مهم نیست. خودِ آرزو کردنِ جدید یک آرزوی کهنه است. آنگاه فرد کاملاً گشوده است. حتی درخواست کردن جدید یک درخواستِ کهنه است.
یک بودا حتی درخواست برای جدید هم ندارد: هیچ خواستهای برای هیچ چیز وجود ندارد که:
باید چنین باشد و چنان باشد.
اگر خواستهای وجود داشته باشد، به نوعی خودت را بر آن تحمیل میکنی تا برآورده شود
زندگی را بدون خواسته ببین
زندگی را بدون هیچگونه نتیجهگیری ببین
زندگی را همینگونه که هست ببین
و پیوسته پاداش خواهی گرفت و جوان خواهی ماند.
این است معنی واقعی رستاخیز
اگر این را درک کنی از خاطرات روانی آزاد خواهی شد. خاطره یک چیز مرده است. خاطره حقیقت نیست و هرگز نمیتواند باشد، زیرا حقیقت همیشه زنده است، حقیقت زندگی است؛
خاطره، ماندگاری و اصرار چیزی است که دیگر وجود ندارد
خاطره یعنی زندگی در دنیای اشباح،
یعنی دنیایی که ما محاصره کرده و ما زندانی آن هستیم
در واقع، خاطره خودِ ما است!
خاطره خالق آن گره یا عقده است که آن “من I” یا نفْس ego خوانده میشود.
و طبیعی است که این هویت کاذب که “من” خوانده میشود پیوسته از مرگ هراس دارد. برای همین است که شما از جدید هراس دارید.
این “من” است که میترسد، خودِ واقعیِ تو نیست.
وجود ترسی ندارد، ولی نفْس ترس دارد، زیرا نفس بسیار بسیار از مرگ وحشت دارد. نفس چیزی مصنوعی است، قراردادی است، اجزای آن بههمدیگر چسبیده شده؛ هر لحظه میتواند فروبپاشد. و زمانی که جدید وارد میشود، ترس وجود دارد. نفْس ترسو است، از فروپاشی میترسد. نفس به نوعی خودش را به هم نگه داشته تا خودش را در یک تکّه نگه بدارد و حالا چیزی جدید وارد شده
ـــ پس موقعیتی بسیار شکننده خواهد بود. برای همین است که شما جدید را با خوشی پذیرا نمیشوید. نفس نمیتواند مرگ خودش را با خوشی بپذیرد ـــ
چگونه میتواند با شادمانی پذیرای مرگ خودش باشد؟!
تاوقتی که درک نکنی که تو نفْس خودت نیستی، قادر به پذیرفتن جدید نخواهی بود.
وقتی که دیده باشی که نفْس فقط حافظهی گذشتهات است و نه هیچ چیز دیگر، که تو حافظهات نیستی، که خاطرات تو فقط مانند یک کامپیوتر زنده است، که یک ماشین است، یک مکانیسم مفید است، ولی تو ورای آن هستی…
تو آگاهی و معرفت هستی و نه حافظهات
حافظه محتوایی است در آگاهی تو،
ولی تو خودت معرفت و آگاهی هستی.
ادامه پاسخ 👇
لماسهای بودا
The Dimond Sutras
یا
تفسیر سوتراهای
“واجرا چکدیکا چراجناپارامیتا”
از گوتام بودا
سخنان اشو از ۲۱ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۷۷
فصل چهارم:از فراسو
#سوال_از_اشو
پرسش نخست
چه خطایی پیش آمده؟ چرا مردم بجای اینکه با خوشی و مشتاقانه با هر چیز جدید دیدار کنند، با بیمیلی و با ترس برخورد میکنند؟
#پاسخ_قسمت_دوم
بهیاد بسپار:
یک بودا لحظهبهلحظه زندگی میکند. مانند این است که موجی در اقیانوس برخیزد: موجی عظیم با خوشی و رقص بالا میآید، با امید و رویایی که ستارگان را لمس میکند. سپس لحظهی حال بازی خودش را دارد و آن موج فرو میریزد و ناپدید میشود. باردیگر بالا میآید، روز دیگری خواهد داشت. باردیگر خواهد رقصید و باردیگر خواهد رفت. خداوند نیز چنین است: میآید، ناپدید میشود، بازهم میآید و ناپدید میشود. معرفت بوداگون نیز چنین است: هرلحظه وارد میشود، عمل میکند، پاسخ میدهد، و رفته است. باردیگر میآید و رفته است. پدیدهای اتمی است: بین دو لحظه یک فاصله وجود دارد. در آن فاصله بودا ازبین میرود
من کلامی به شما میگویم، سپس ناپدید میشوم. سپس کلامی دیگر میگویم و هستم، و سپس بازهم ناپدید میشوم. من به شما پاسخ میدهم و سپس دیگر نیستم. باردیگر پاسخ هست و من دیگر نیستم.
آن فاصلهها، آن فضاهای خالی فرد را کاملاًً تازه نگه میدارد، زیرا فقط مرگ میتواند تو را مطلقاً زنده نگه دارد.
تو یک بار خواهی مُرد، پس از هفتاد سال. طبیعتاً آشغالهای هفتاد سال را انباشته کردهای
یک بودا هرلحظه میمیرد
هیچ آشغالی انباشته نشده است،
هیچ چیز جمع نشده است
هیچ چیز هرگز تصاحب نشده است.
فقط فکرش را بکن، هر لحظه برمی خیزد، درست مانند یک نفَس:
نفَس را فرو میبری، نفَس را بیرون میدهی. باردیگر نفَس را فرو میبری؛ باردیگر نفَس را بیرون میدهی
هر نفسی که فرو میدهی زندگی است و هر نفسی که بیرون میدهی مرگ است. با هر دَم متولد میشوی، با هر بازدَم میمیری.
بگذار هر لحظه یک زایش و یک مرگ باشد. آنگاه جدید خواهی بود.
ولی این جدید ربطی به گذشتهات،
به ارادهات و به سوگیری و انگیزهات ندارد. این یک پدیدهی خودانگیخته است. یک واکنش نیست، بلکه یک پاسخ است. هرآنچه که از گذشته انجام گیرد، کهنه است، پس فرد از خودش نمیتواند کاری جدید انجام دهد.
دیدن این یعنی قطع رابطه با کهنه و گذشته و با خودت
این تنها کاری است که میتوانیم بکنیم. ولی همه چیز است، تمامش همین است. با پایان گرفتن کهنه، جدید شاید به دنبال بیاید، شاید هم نیاید. مهم نیست. خودِ آرزو کردنِ جدید یک آرزوی کهنه است. آنگاه فرد کاملاً گشوده است. حتی درخواست کردن جدید یک درخواستِ کهنه است.
یک بودا حتی درخواست برای جدید هم ندارد: هیچ خواستهای برای هیچ چیز وجود ندارد که:
باید چنین باشد و چنان باشد.
اگر خواستهای وجود داشته باشد، به نوعی خودت را بر آن تحمیل میکنی تا برآورده شود
زندگی را بدون خواسته ببین
زندگی را بدون هیچگونه نتیجهگیری ببین
زندگی را همینگونه که هست ببین
و پیوسته پاداش خواهی گرفت و جوان خواهی ماند.
این است معنی واقعی رستاخیز
اگر این را درک کنی از خاطرات روانی آزاد خواهی شد. خاطره یک چیز مرده است. خاطره حقیقت نیست و هرگز نمیتواند باشد، زیرا حقیقت همیشه زنده است، حقیقت زندگی است؛
خاطره، ماندگاری و اصرار چیزی است که دیگر وجود ندارد
خاطره یعنی زندگی در دنیای اشباح،
یعنی دنیایی که ما محاصره کرده و ما زندانی آن هستیم
در واقع، خاطره خودِ ما است!
خاطره خالق آن گره یا عقده است که آن “من I” یا نفْس ego خوانده میشود.
و طبیعی است که این هویت کاذب که “من” خوانده میشود پیوسته از مرگ هراس دارد. برای همین است که شما از جدید هراس دارید.
این “من” است که میترسد، خودِ واقعیِ تو نیست.
وجود ترسی ندارد، ولی نفْس ترس دارد، زیرا نفس بسیار بسیار از مرگ وحشت دارد. نفس چیزی مصنوعی است، قراردادی است، اجزای آن بههمدیگر چسبیده شده؛ هر لحظه میتواند فروبپاشد. و زمانی که جدید وارد میشود، ترس وجود دارد. نفْس ترسو است، از فروپاشی میترسد. نفس به نوعی خودش را به هم نگه داشته تا خودش را در یک تکّه نگه بدارد و حالا چیزی جدید وارد شده
ـــ پس موقعیتی بسیار شکننده خواهد بود. برای همین است که شما جدید را با خوشی پذیرا نمیشوید. نفس نمیتواند مرگ خودش را با خوشی بپذیرد ـــ
چگونه میتواند با شادمانی پذیرای مرگ خودش باشد؟!
تاوقتی که درک نکنی که تو نفْس خودت نیستی، قادر به پذیرفتن جدید نخواهی بود.
وقتی که دیده باشی که نفْس فقط حافظهی گذشتهات است و نه هیچ چیز دیگر، که تو حافظهات نیستی، که خاطرات تو فقط مانند یک کامپیوتر زنده است، که یک ماشین است، یک مکانیسم مفید است، ولی تو ورای آن هستی…
تو آگاهی و معرفت هستی و نه حافظهات
حافظه محتوایی است در آگاهی تو،
ولی تو خودت معرفت و آگاهی هستی.
ادامه پاسخ 👇
#سوال_از_اشو
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_دوم
ولی مشکل تو را درک میکنم
تو فکر میکنی که نیایش فقط گاهگاهی رخ میدهد.
چطور آن را هر روز به نظم بیاوری؟
هرکاری را که بطور منظم و سیستماتیک انجام بدهی دروغین میگردد
هروقت اتفاق افتاد، اتفاق افتاده است. برای نیایش نمیتوان یک وقت خاص را تثبیت کرد. چنین نیست که هر روز صبح بیدار شوی و دعا کنی.
هروقت که شد….
گاهی در نیمهشب رخ می دهد، گاهی در بامداد، گاهی در بعدازظهر. برای نیایش وقت ثابتی وجود ندارد، زیرا تمام زمانها مال خدا است. برای نیایش یک زمان و وقت درستی وجود ندارد.
بجای ساختن یک حکم یا دستور، بجای اینکه از نیایش یک مراسم بسازی، به سمت خودانگیختگی خودت حرکت کن. وقتی که رخ داد، چشمانت را ببند و برای مدتی حل بشو. تعجب خواهی کرد که از کجا شروع خواهد شد. شاید هرگز فکر نمیکردی که از چنین جایی شروع شود. کسی فلوت مینوازد و نیایش آغاز میشود
بعدازظهر است، همه جا آرام…
هیچ نسیمی نمیوزد، درختان حرکت نمیکنند…. شروع میشود
شب است: صدای جیرجیرکها….
و شروع میشود
با دوستت نشستهای، دست در دست هم، و شروع میشود
زمان خاصی برای نیایش وجود ندارد. و سخت است که بگویی هربار چگونه رخ میدهد، زیرا هرگز تکرار نمیشود. نیایش یک وضعیت بودش است؛ موضوع فکرکردن در کار نیست.
نیایش یک صفحهی گرامافون نیست که همیشه یکسان باشد، بارها و بارها همان باشد. نیایش یک سلام salaam است، یک خوشامدگویی با دستانی نیایشگر، که با رنگهای تازه، شکلهای جدید و صورتهای تازه متجلی میشود.
سلام خود را از هرکجا که هستی به هرکجا که میخواهی بفرست
نزدیک هر گلی تعظیم کن، به آن سلام بفرست. با شنیدن نوای یک فاخته، بگذار رقصی آغاز شود، سلام ات را بفرست. باران زده و روی سقف تو موسیقی برپا شده، سلام ات را بفرست:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر، لطفاً عشق مرا بپذیر.
و نیازی به یافتن کلمات نیست؛ بدون کلام بفرست
خداوند زبان تو را نمیفهمد؛ احساسات تو را درک میکند
زبانها بسیارند. اگر قرار بود خدا زبان ما را درک کند، دیوانه میشد! حدود سیصد زبان روی زمین وجود دارد. اینها فقط زبانهای اصلی هستند. اگر زبانهای شاخه شده و گویشها را اضافه کنیم، خدا دچار مشکل بزرگی میشود! میتوانی مشکل خدا را درک کنی!و فقط یک زمین وجود ندارد؛ دانشمندان میگویند که دست کم در پنجاههزار سیاره زندگی وجود دارد. شاید بیشتر هم باشد ولی دست کم پنجاههزار سیاره شبیه زمین وجود دارند. و هستی بسیار گسترده است. و فقط موضوع انسان نیست، پرندگان و حیوانات نیز به نیایش درمیآیند.
فقط موضوع انسان در میان نیست. پرندگان و حیوانات هم هستند:
در میان آنها برخی در نیایش هستند. گیاهان وجود دارند، در میان آنها برخی در نیایش هستند. امروزه دانشمندان مشغول یک مطالعهی بزرگ هستند.
و یک چیز کاملاً روشن شده است که گیاهان بسیار حسّاس هستند ـــ همانند انسانها، شاید بیشتر، ولی نه کمتر از انسان.
اگر گیاهان، سیتار راوی شانکار Ravi Shankar را بشنوند، در لذت غرق میشوند. دانشمندان روی این موضوع آزمایش کردهاند. گیاهان مسرور شدهاند. اکنون ابزارهایی ساخته شدهاند ـــ مانند کاردیوگرام Cardiogram که ضربان قلب را ثبت میکند ــ که با آنها تپش و حساسیت گیاهان را اندازهگیری میکنند. این وسیله را روی درخت نصب میکنند و حالات عاطفی درخت را آشکار میکند که آیا خوشحال است یا غمگین، خشمگین است یا مهربان.
وقتی که نتایج این آزمایش بهدست آمد، حتی خودِ آن دانشمندی که مشغول آزمایش با درختان بود شگفتزده شده بود. وقتی کسی با تبر برای قطع درختان میآمد ــ او هنوز درختی را قطع نکرده بود ولی وقتی درختان دیدند که مردی با تبر وارد شده، تمام درختان شروع به لرزیدن کردند. آن ابزار بیدرنگ نشان دادند که درختان دچار تشویش هستند و عصبی شدهاند گویی که میدانند نوبت کدامیک رسیده است.
حتی تعجبانگیزتر اینکه اگر یک درخت را قطع کنید آنگاه تمام درختان در آن نزدیکی دچار اندوه میشوند. و چنین نیست که آنها فقط با قطع درختان دچار ناراحتی می شوند: اگر یک پرنده را هم بکشید تمام درختان از آن متاثر میشوند ـــ از کشتن یک پرنده! این چه ربطی به درختان دارد؟ ولی پرندگان نیز مال درختان هستند. پرنده لانه.اش را روی درختان میسازد. به درختان شرافت میبخشد و برکت میدهد. پرنده در آن نزدیکی میرقصد و آواز میخواند و صداهای شاد تولید میکند. وقتی که زنده بود، زندگی وجود داشت. و هرگاه زندگی کسی دچار آسیب شود، درختان نسبت به آن حساس هستند
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
با شنیدن شما احساسی از نیایش در قلب من موج میزند.
ولی چگونه باید نیایش کنم؟
نمیدانم نیایش چطور باید انجام شود.
#پاسخ_قسمت_دوم
ولی مشکل تو را درک میکنم
تو فکر میکنی که نیایش فقط گاهگاهی رخ میدهد.
چطور آن را هر روز به نظم بیاوری؟
هرکاری را که بطور منظم و سیستماتیک انجام بدهی دروغین میگردد
هروقت اتفاق افتاد، اتفاق افتاده است. برای نیایش نمیتوان یک وقت خاص را تثبیت کرد. چنین نیست که هر روز صبح بیدار شوی و دعا کنی.
هروقت که شد….
گاهی در نیمهشب رخ می دهد، گاهی در بامداد، گاهی در بعدازظهر. برای نیایش وقت ثابتی وجود ندارد، زیرا تمام زمانها مال خدا است. برای نیایش یک زمان و وقت درستی وجود ندارد.
بجای ساختن یک حکم یا دستور، بجای اینکه از نیایش یک مراسم بسازی، به سمت خودانگیختگی خودت حرکت کن. وقتی که رخ داد، چشمانت را ببند و برای مدتی حل بشو. تعجب خواهی کرد که از کجا شروع خواهد شد. شاید هرگز فکر نمیکردی که از چنین جایی شروع شود. کسی فلوت مینوازد و نیایش آغاز میشود
بعدازظهر است، همه جا آرام…
هیچ نسیمی نمیوزد، درختان حرکت نمیکنند…. شروع میشود
شب است: صدای جیرجیرکها….
و شروع میشود
با دوستت نشستهای، دست در دست هم، و شروع میشود
زمان خاصی برای نیایش وجود ندارد. و سخت است که بگویی هربار چگونه رخ میدهد، زیرا هرگز تکرار نمیشود. نیایش یک وضعیت بودش است؛ موضوع فکرکردن در کار نیست.
نیایش یک صفحهی گرامافون نیست که همیشه یکسان باشد، بارها و بارها همان باشد. نیایش یک سلام salaam است، یک خوشامدگویی با دستانی نیایشگر، که با رنگهای تازه، شکلهای جدید و صورتهای تازه متجلی میشود.
سلام خود را از هرکجا که هستی به هرکجا که میخواهی بفرست
نزدیک هر گلی تعظیم کن، به آن سلام بفرست. با شنیدن نوای یک فاخته، بگذار رقصی آغاز شود، سلام ات را بفرست. باران زده و روی سقف تو موسیقی برپا شده، سلام ات را بفرست:
لطفاً سلام مشتاقانهی مرا بپذیر، لطفاً عشق مرا بپذیر.
و نیازی به یافتن کلمات نیست؛ بدون کلام بفرست
خداوند زبان تو را نمیفهمد؛ احساسات تو را درک میکند
زبانها بسیارند. اگر قرار بود خدا زبان ما را درک کند، دیوانه میشد! حدود سیصد زبان روی زمین وجود دارد. اینها فقط زبانهای اصلی هستند. اگر زبانهای شاخه شده و گویشها را اضافه کنیم، خدا دچار مشکل بزرگی میشود! میتوانی مشکل خدا را درک کنی!و فقط یک زمین وجود ندارد؛ دانشمندان میگویند که دست کم در پنجاههزار سیاره زندگی وجود دارد. شاید بیشتر هم باشد ولی دست کم پنجاههزار سیاره شبیه زمین وجود دارند. و هستی بسیار گسترده است. و فقط موضوع انسان نیست، پرندگان و حیوانات نیز به نیایش درمیآیند.
فقط موضوع انسان در میان نیست. پرندگان و حیوانات هم هستند:
در میان آنها برخی در نیایش هستند. گیاهان وجود دارند، در میان آنها برخی در نیایش هستند. امروزه دانشمندان مشغول یک مطالعهی بزرگ هستند.
و یک چیز کاملاً روشن شده است که گیاهان بسیار حسّاس هستند ـــ همانند انسانها، شاید بیشتر، ولی نه کمتر از انسان.
اگر گیاهان، سیتار راوی شانکار Ravi Shankar را بشنوند، در لذت غرق میشوند. دانشمندان روی این موضوع آزمایش کردهاند. گیاهان مسرور شدهاند. اکنون ابزارهایی ساخته شدهاند ـــ مانند کاردیوگرام Cardiogram که ضربان قلب را ثبت میکند ــ که با آنها تپش و حساسیت گیاهان را اندازهگیری میکنند. این وسیله را روی درخت نصب میکنند و حالات عاطفی درخت را آشکار میکند که آیا خوشحال است یا غمگین، خشمگین است یا مهربان.
وقتی که نتایج این آزمایش بهدست آمد، حتی خودِ آن دانشمندی که مشغول آزمایش با درختان بود شگفتزده شده بود. وقتی کسی با تبر برای قطع درختان میآمد ــ او هنوز درختی را قطع نکرده بود ولی وقتی درختان دیدند که مردی با تبر وارد شده، تمام درختان شروع به لرزیدن کردند. آن ابزار بیدرنگ نشان دادند که درختان دچار تشویش هستند و عصبی شدهاند گویی که میدانند نوبت کدامیک رسیده است.
حتی تعجبانگیزتر اینکه اگر یک درخت را قطع کنید آنگاه تمام درختان در آن نزدیکی دچار اندوه میشوند. و چنین نیست که آنها فقط با قطع درختان دچار ناراحتی می شوند: اگر یک پرنده را هم بکشید تمام درختان از آن متاثر میشوند ـــ از کشتن یک پرنده! این چه ربطی به درختان دارد؟ ولی پرندگان نیز مال درختان هستند. پرنده لانه.اش را روی درختان میسازد. به درختان شرافت میبخشد و برکت میدهد. پرنده در آن نزدیکی میرقصد و آواز میخواند و صداهای شاد تولید میکند. وقتی که زنده بود، زندگی وجود داشت. و هرگاه زندگی کسی دچار آسیب شود، درختان نسبت به آن حساس هستند
ادامه دارد.....
#اشو
تفسیر اشو از کتاب هندی“بمیر، ای یوگی! بمیر”
مالیخولیا
#پاسخ_قسمت_دوم
در انگلستان تقريباً سي هزار نفر به پرستش شيطان مشغول هستند، فقط در انگلستان كه بخشي كوچك از اين دنياست.
و در خصوص پرسش تو، آرمان آنان بي ربط نيست و ارزش نگاه كردن دارد
آنان مي گويند كه شيطان با خدا مخالفت ندارد، شيطان پسر خدا است! خداوند دنيا را به حال خودش رها كرده است و اينك، تنها اميد اين است كه شيطان را ترغيب كنيم تا از اين دنيا مواظبت كند، زيرا كه خداوند مراقبت نمي كند.
و سي هزار نفر، شيطان را همچون پسر خداوند مي پرستند....
و دليلش اين است كه آنان احساس مي كنند خداوند دنيا را به حال خودش رها ساخته است ، او ديگر مراقب دنيا نيست. طبيعتاً، تنها راه اين است كه از پسرش تقاضا كنيم:
اگر بتوانيم با آيين ها، دعاها و پرستش هايمان او را ترغيب كنيم، شايد كه رنج و تاريكي و بيماري را بتوان برطرف ساخت!اين يك تلاش مذبوحانه است
واقعيت اين است كه انسان هميشه در فقر زندگي كرده است. در مورد فقر يك چيز زيبا وجود دارد:
هرگز اميدهايت را نابود نمي كند،
هرگز با روياهايت مخالفت نمي كند.
فقر هميشه شوق به فردا را با خود مي آورد
انسان اميدوار است و باور دارد كه اوضاع بهتر مي شود. و اینگونه تصور میکند که:
"اين دوران تيره در حال گذر است، به زودي نور فرا مي رسد."
در كشور هاي توسعه يافته، اوضاع تغيير كرده است
و به ياد داشته باشيد، مشكل افسردگي در كشورهاي توسعه نيافته وجود ندارد، در كشورهاي فقير مردم هنوز اميدوار هستند. اين مشكل هميشه در كشورهايي وجود دارد كه غني هستند و هرچيزي را كه هميشه مي خواسته اند در اختيار دارند. حالا ديگر بهشت ديگر كفايت نمي كند و حتي يك جامعه ي بي طبقه نيز ديگر كمكي نخواهد كرد.
هيچ مدينه ي فاضله اي بهتر از اين نخواهد بود.
آنان به هدف دست يافته اند ، و دليل افسردگي نيز همين دستيابي به هدف است.
اينك ديگر اميدي وجود ندارد:
فردا تيره است و پس فردا حتي تيره تر خواهد بود.
و تمام آن چيزهايي كه در رويا ديده بودند بسيار زيبا بوده است. آنان هرگز
به گرفتاري هاي آن نينديشيده اند.
حالا كه به اين چيزها رسيده اند، آن ها را همراه با دردسرهايش به دست آورده اند
انساني که فقيراست، اشتهاي خوبي دارد. انساني ديگر غني است، ولي اشتها ندارد. و بهتر اين است كه فقير باشي و با اشتها ، تا اينكه غني باشي و بي اشتها.
با تمام طلاها، نقره ها و دلارهايت چه مي تواني بكني؟
نمي تواني آن ها را بخوري!
تو همه چيز داري، ولي اشتها براي آن چيزي كه هميشه برايش تقلا مي كرده اي ازبين رفته است
تو موفق شده اي، و من بارها و بارها گفته ام كه: هيچ چيز مانند موفقيت با شكست روبه رو نمي شود.
تو به مكاني رسيده اي كه مي خواستي برسي، ولي از محصولات جانبي آن خبر نداشتي. ميليون ها دلار پول داري، ولي نمي تواني بخوابي!
وقتي اسكند كبير در هند بود، در كوير با قديسي برهنه ديدار كرد.
او اعلام كرد، من اسكندر كبير هستم
آن قديس پاسخ داد، "نمي تواني باشي."
اسكندر گفت:
"چه بي معني! من خودم اين را مي گويم و تو مي تواني لشگريان مرا در همه جا ببيني."
مرد گفت:
"من لشگرهاي تو را مي بينم، ولي كسي كه خودش را "كبير" بخواند، هنوز
به بزرگي نرسيده است، زيرا بزرگ بودن انسان را فروتن مي سازد، زيرا كه شكستي بزرگ است، يك شكست تمام."
اسكندر مريد ارسطو بود و توسط او در منطق خوب آموخته شده بود.
او نتوانست به چرنديات آن عارف گوش بدهد. گفت: "من اين چيزها را باور ندارم.
من تمام دنيا را فتح كرده ام."
مرد برهنه گفت: "اگر در اين كوير تشنه باشي و من ليواني آب به تو بدهم، در ازاي آن چقدر مي تواني به من بدهي؟ ،
و تا فواصل دور اثري از آب نيست."
اسكندر گفت:
"نيمي از پادشاهي خودم را به تو خواهم داد."
قديس گفت:
"نه، من آن را در ازاي اين مقدار نمي فروشم. تو مي تواني يا تمام پادشاهي را داشته باشي و يا آن ليوان آب را. و تو تشنه هستي و در حال مردن هستي و امكان يافتن آب در هيچ كجا وجود ندارد ، آنوقت چه مي كني؟"
اسكندر گفت:
" آنوقت طبيعتاً تمامي پادشاهي ام را خواهم داد."
آن قديس خنديد و گفت:
"پس اين است قيمت پادشاهي تو:
فقط يك ليوان آب! و آنوقت فكر مي كني كه تمام دنيا را فتح كرده اي؟
از امروز مي تواني بگويي كه يك ليوان پر ازآب را فتح كرده اي."
وقتي انسان به هدف هاي پربهاي خود مي رسد، آنوقت آگاه مي شود كه خيلي چيزهاي ديگر در اطراف آن اهداف وجود دارد. براي نمونه، درتمام زندگي براي پول درآوردن كوشش مي كني و فكر مي كني كه يك روز، وقتي پول داشتي، زندگي آسوده اي را خواهي داشت.
ولي تمام عمر را در تنش بوده اي ،
تنش، روش زندگي و انضباط تو شده است، و در پايان عمر، وقتي كه به تمام آن پولي كه مي خواستي رسيده اي،
نمي تواني آسوده باشي
ادامه دارد...
#پاسخ_قسمت_دوم
در انگلستان تقريباً سي هزار نفر به پرستش شيطان مشغول هستند، فقط در انگلستان كه بخشي كوچك از اين دنياست.
و در خصوص پرسش تو، آرمان آنان بي ربط نيست و ارزش نگاه كردن دارد
آنان مي گويند كه شيطان با خدا مخالفت ندارد، شيطان پسر خدا است! خداوند دنيا را به حال خودش رها كرده است و اينك، تنها اميد اين است كه شيطان را ترغيب كنيم تا از اين دنيا مواظبت كند، زيرا كه خداوند مراقبت نمي كند.
و سي هزار نفر، شيطان را همچون پسر خداوند مي پرستند....
و دليلش اين است كه آنان احساس مي كنند خداوند دنيا را به حال خودش رها ساخته است ، او ديگر مراقب دنيا نيست. طبيعتاً، تنها راه اين است كه از پسرش تقاضا كنيم:
اگر بتوانيم با آيين ها، دعاها و پرستش هايمان او را ترغيب كنيم، شايد كه رنج و تاريكي و بيماري را بتوان برطرف ساخت!اين يك تلاش مذبوحانه است
واقعيت اين است كه انسان هميشه در فقر زندگي كرده است. در مورد فقر يك چيز زيبا وجود دارد:
هرگز اميدهايت را نابود نمي كند،
هرگز با روياهايت مخالفت نمي كند.
فقر هميشه شوق به فردا را با خود مي آورد
انسان اميدوار است و باور دارد كه اوضاع بهتر مي شود. و اینگونه تصور میکند که:
"اين دوران تيره در حال گذر است، به زودي نور فرا مي رسد."
در كشور هاي توسعه يافته، اوضاع تغيير كرده است
و به ياد داشته باشيد، مشكل افسردگي در كشورهاي توسعه نيافته وجود ندارد، در كشورهاي فقير مردم هنوز اميدوار هستند. اين مشكل هميشه در كشورهايي وجود دارد كه غني هستند و هرچيزي را كه هميشه مي خواسته اند در اختيار دارند. حالا ديگر بهشت ديگر كفايت نمي كند و حتي يك جامعه ي بي طبقه نيز ديگر كمكي نخواهد كرد.
هيچ مدينه ي فاضله اي بهتر از اين نخواهد بود.
آنان به هدف دست يافته اند ، و دليل افسردگي نيز همين دستيابي به هدف است.
اينك ديگر اميدي وجود ندارد:
فردا تيره است و پس فردا حتي تيره تر خواهد بود.
و تمام آن چيزهايي كه در رويا ديده بودند بسيار زيبا بوده است. آنان هرگز
به گرفتاري هاي آن نينديشيده اند.
حالا كه به اين چيزها رسيده اند، آن ها را همراه با دردسرهايش به دست آورده اند
انساني که فقيراست، اشتهاي خوبي دارد. انساني ديگر غني است، ولي اشتها ندارد. و بهتر اين است كه فقير باشي و با اشتها ، تا اينكه غني باشي و بي اشتها.
با تمام طلاها، نقره ها و دلارهايت چه مي تواني بكني؟
نمي تواني آن ها را بخوري!
تو همه چيز داري، ولي اشتها براي آن چيزي كه هميشه برايش تقلا مي كرده اي ازبين رفته است
تو موفق شده اي، و من بارها و بارها گفته ام كه: هيچ چيز مانند موفقيت با شكست روبه رو نمي شود.
تو به مكاني رسيده اي كه مي خواستي برسي، ولي از محصولات جانبي آن خبر نداشتي. ميليون ها دلار پول داري، ولي نمي تواني بخوابي!
وقتي اسكند كبير در هند بود، در كوير با قديسي برهنه ديدار كرد.
او اعلام كرد، من اسكندر كبير هستم
آن قديس پاسخ داد، "نمي تواني باشي."
اسكندر گفت:
"چه بي معني! من خودم اين را مي گويم و تو مي تواني لشگريان مرا در همه جا ببيني."
مرد گفت:
"من لشگرهاي تو را مي بينم، ولي كسي كه خودش را "كبير" بخواند، هنوز
به بزرگي نرسيده است، زيرا بزرگ بودن انسان را فروتن مي سازد، زيرا كه شكستي بزرگ است، يك شكست تمام."
اسكندر مريد ارسطو بود و توسط او در منطق خوب آموخته شده بود.
او نتوانست به چرنديات آن عارف گوش بدهد. گفت: "من اين چيزها را باور ندارم.
من تمام دنيا را فتح كرده ام."
مرد برهنه گفت: "اگر در اين كوير تشنه باشي و من ليواني آب به تو بدهم، در ازاي آن چقدر مي تواني به من بدهي؟ ،
و تا فواصل دور اثري از آب نيست."
اسكندر گفت:
"نيمي از پادشاهي خودم را به تو خواهم داد."
قديس گفت:
"نه، من آن را در ازاي اين مقدار نمي فروشم. تو مي تواني يا تمام پادشاهي را داشته باشي و يا آن ليوان آب را. و تو تشنه هستي و در حال مردن هستي و امكان يافتن آب در هيچ كجا وجود ندارد ، آنوقت چه مي كني؟"
اسكندر گفت:
" آنوقت طبيعتاً تمامي پادشاهي ام را خواهم داد."
آن قديس خنديد و گفت:
"پس اين است قيمت پادشاهي تو:
فقط يك ليوان آب! و آنوقت فكر مي كني كه تمام دنيا را فتح كرده اي؟
از امروز مي تواني بگويي كه يك ليوان پر ازآب را فتح كرده اي."
وقتي انسان به هدف هاي پربهاي خود مي رسد، آنوقت آگاه مي شود كه خيلي چيزهاي ديگر در اطراف آن اهداف وجود دارد. براي نمونه، درتمام زندگي براي پول درآوردن كوشش مي كني و فكر مي كني كه يك روز، وقتي پول داشتي، زندگي آسوده اي را خواهي داشت.
ولي تمام عمر را در تنش بوده اي ،
تنش، روش زندگي و انضباط تو شده است، و در پايان عمر، وقتي كه به تمام آن پولي كه مي خواستي رسيده اي،
نمي تواني آسوده باشي
ادامه دارد...