زندگی در عشق معنا دارد،
زندگی در جاري شدن و داد و ستد
و #سهیم_شدن معنی دارد.
می توانید به یـک صـومعه جـین یـا معبـد جین بروید و راهبان را ببینید که با هم نشسته اند، میتوانید تماشا کنید
خواهید دید که دقیقاً هر کسی فقـط محـدود بـه خـودش است، هیچ رابطه اي وجود ندارد.
تمام تلاش این است:
چگونه رابطه نداشتن
تمام سعی شان این است که چگونه تمام روابط را قطـع کنند
ولی هرچه از زندگی و جمع بیشتر بریده باشی، بیجان تر خواهی بود.
بسیار دشوار است که یک راهب جین را پیدا کنیـد کـه هنوز زنده باشد. و من این را خوب میدانم زیرا در یک خانواده جین به دنیا آمده ام و از همان کودکی آنان را تماشـا کـرده ام
مـن فقط تعجب می کردم!
چه مصیبتی به این مردم واقع شده است؟
چه اتفاقی برایشان افتاده است؟
اینهـا مـرده انـد، ایـنهـا جسـد هستند
اگر پیشاپیش نسبت به آنان تعصبی نداشته باشی و فکر نکنی که قدیسـان بزرگـی هسـتند، اگـر نزدیکشـان بـروي و بـدون تعصب آنان را تماشا کنی، فقط تعجب و حیرت خواهی کرد.
این مردم چه مرضی به جانشان افتاده و چـه بـر سرشـان آمـده اسـت؟ !
آنان عصبی هستند.
توجه به شخص خودشان آنان را موجوداتی عصبی ساخته است.
براي آنان جمع کاملاً معنی خودش را از دست داده است.
به یاد داشته باشید:
وقتی عاشق کسی هستی، تنها چنین نیست که تو بـه دیگري عشق میدهی؛ در این #دهش، این تویی که #رشد میکنی. وقتی عشق میان دو نفر شروع به جاري شدن میکند، هر دو نفـع میبرند، و در این تبادل عشق نیروهاي بالقوة دو طرف به فعلیت در می آید.
#رشد_فردیت چنین رخ مـیدهـد .
بیشـتر عشـق بـورز و بیشتر خواهی بود؛
کمتر عشق بورز و کمتر خواهی بود
شما همیشه نسبت به عشقی که میدهید وجود دارید
اندازة عشق شـما بـه مقدار و به نسبت اندازة وجود شماست
زندگی معمولی باید تقدیس شود و مقدس گردد،
حتی یک چپق. می توانی بـه نـوعی بسـیار نیایشگرانه چپق دود کنی؛
یا اینکه نماز بخوانی، ولی به نوعی بسیار غیر مقدس.
مسئله این نیست که چه میکنـی...
مـی تـوانی بـه معبد یا مسجد بروي و با این وجود میتوانی بسیار ناسپاسگزارانه دعا کنی.
بستگی به خودت دارد؛
بستگی به #کیفیتی دارد کـه وارد آن دعا میکنی.
می توانی غذا بخوري، میتوانی سیگار دود کنی، میتوانی نوشیدنی بنوشی، میتوانی تمـام ایـن اعمـال کوچـک را انجام دهی، کارهاي روزمره و خاکی؛ و میتوانی همگی را چنان با #سپاسگزاري انجام دهی که تبدیل به نیایش شوند.
#اشو
#هنر_مردن
زندگی در جاري شدن و داد و ستد
و #سهیم_شدن معنی دارد.
می توانید به یـک صـومعه جـین یـا معبـد جین بروید و راهبان را ببینید که با هم نشسته اند، میتوانید تماشا کنید
خواهید دید که دقیقاً هر کسی فقـط محـدود بـه خـودش است، هیچ رابطه اي وجود ندارد.
تمام تلاش این است:
چگونه رابطه نداشتن
تمام سعی شان این است که چگونه تمام روابط را قطـع کنند
ولی هرچه از زندگی و جمع بیشتر بریده باشی، بیجان تر خواهی بود.
بسیار دشوار است که یک راهب جین را پیدا کنیـد کـه هنوز زنده باشد. و من این را خوب میدانم زیرا در یک خانواده جین به دنیا آمده ام و از همان کودکی آنان را تماشـا کـرده ام
مـن فقط تعجب می کردم!
چه مصیبتی به این مردم واقع شده است؟
چه اتفاقی برایشان افتاده است؟
اینهـا مـرده انـد، ایـنهـا جسـد هستند
اگر پیشاپیش نسبت به آنان تعصبی نداشته باشی و فکر نکنی که قدیسـان بزرگـی هسـتند، اگـر نزدیکشـان بـروي و بـدون تعصب آنان را تماشا کنی، فقط تعجب و حیرت خواهی کرد.
این مردم چه مرضی به جانشان افتاده و چـه بـر سرشـان آمـده اسـت؟ !
آنان عصبی هستند.
توجه به شخص خودشان آنان را موجوداتی عصبی ساخته است.
براي آنان جمع کاملاً معنی خودش را از دست داده است.
به یاد داشته باشید:
وقتی عاشق کسی هستی، تنها چنین نیست که تو بـه دیگري عشق میدهی؛ در این #دهش، این تویی که #رشد میکنی. وقتی عشق میان دو نفر شروع به جاري شدن میکند، هر دو نفـع میبرند، و در این تبادل عشق نیروهاي بالقوة دو طرف به فعلیت در می آید.
#رشد_فردیت چنین رخ مـیدهـد .
بیشـتر عشـق بـورز و بیشتر خواهی بود؛
کمتر عشق بورز و کمتر خواهی بود
شما همیشه نسبت به عشقی که میدهید وجود دارید
اندازة عشق شـما بـه مقدار و به نسبت اندازة وجود شماست
زندگی معمولی باید تقدیس شود و مقدس گردد،
حتی یک چپق. می توانی بـه نـوعی بسـیار نیایشگرانه چپق دود کنی؛
یا اینکه نماز بخوانی، ولی به نوعی بسیار غیر مقدس.
مسئله این نیست که چه میکنـی...
مـی تـوانی بـه معبد یا مسجد بروي و با این وجود میتوانی بسیار ناسپاسگزارانه دعا کنی.
بستگی به خودت دارد؛
بستگی به #کیفیتی دارد کـه وارد آن دعا میکنی.
می توانی غذا بخوري، میتوانی سیگار دود کنی، میتوانی نوشیدنی بنوشی، میتوانی تمـام ایـن اعمـال کوچـک را انجام دهی، کارهاي روزمره و خاکی؛ و میتوانی همگی را چنان با #سپاسگزاري انجام دهی که تبدیل به نیایش شوند.
#اشو
#هنر_مردن
#داشتن_تعادل_در_بین_اضداد
جهان هستی متناقضنما paradoxical است
ضدونقیض بودن ذات آن است
جهان هستی توسط اضداد موجود است؛ تعادلی میان اضداد است
و کسی که بیاموزد که تعادل داشته باشد قادر به شناخت زندگی، جهان هستی و خداوند خواهد بود
کلید رازها در #تعادل است.
ما در منطق ارسطویی آموزش داده شدهایم ، که زندگی خطیlinear و تک بعدی است. زندگی منطق ارسطویی نیست، منطقش هگلیHegelian است. منطق خطی نیست
بلکه دیالکتیکیdialectical است
خود روند زندگی دیالکتیکی است: ملاقاتی بین اضداد ، برخوردی میان اضداد و بااین وجود، ملاقاتی بین آنها
و زندگی روندی دیالکتیکی دارد:
از تزThesis به آنتی تزantithesis می رود و از آنتیتز به سنتز synthesis، و باردیگر آن سنتز یک تز می شود
تمام روند دوباره تکرار می شود.
اگر منطق ارسطویی درست می بود، آنوقت فقط مردان وجود میداشتند و نه زنان؛ یا فقط زنان وجود میداشتند و نه مردان. اگر دنیا براساس منطق ارسطو حرکت می کرد آنوقت فقط نور وجودداشت و نه تاریکی، یا فقط تاریکی وجود داشت و نه روشنایی
منطق چنین بود:
یا زندگی بود و یا مرگ، ولی نه هردو
ولی زندگی براساس منطق ارسطویی جاری نیست، زندگی شامل دو قطب متضاد است
و زندگی واقعاٌ به سبب وجود هردو است که امکان دارد، به سبب وجود اضداد:
زن و مرد،
ین و یانگyin and yang، روز و شب، تولد و مرگ، عشق و نفرت
زندگی از هردو تشکیل یافته است.
این نخستین چیزی است که باید اجازه دهید تا عمیقاٌ در قلبتان جاخوش کند ، زیرا که منطق ارسطویی در ذهن همه نفوذ کرده است. تمام نظام تعلیم و تربیت دنیا ارسطو را باور دارد ، باوجودی که برای ذهن های پیشرفته ی علمی، ارسطو دیگر منسوخ شده است. دیگر کاربردی ندارد. علم به ورای ارسطو رفته است زیرا علم به هستی نزدیک تر شده است
و اینک علم درک می کند که زندگی دیالکتیکی است و منطق خطی ندارد.
به زندگی نگاه کن: زندگی غیرارسطویی و غیراقلیدسی است. اگر مفاهیم خودت را بر زندگی تحمیل نکنی، اگر فقط به چیز ها همانگونه که هستند نگاه کنی، آنوقت ناگهان متعجب خواهی شد از اینکه می بینی متضادها یکدیدگر را کامل می کنند و تنش بین اضداد، همان نیرویی است که زندگی را ممکن می سازد ، وگرنه زندگی ازبین می رفت
به دنیایی بیندیش که مرگ در آن وجود نداشته باشد.... شاید ذهنت بگوید "آنوقت زندگی برای ابد وجود خواهد داشت." ولی این اشتباه است. اگر مرگ وجود نداشته باشد زندگی به سادگی ازبین می رود. زندگی بدون مرگ نمی تواند وجود داشته باشد؛ مرگ به زندگی زمینه می دهد، به آن رنگ و غنا می بخشد، مرگ به آن شدت و لذت می بخشد.
بنابراین مرگ با زندگی مخالف نیست ، نخستین چیز این است ، مرگ در زندگی آمیخته است
و اگر بخواهی اصیل زندگی کنی باید بیاموزی که چگونه پیوسته اصیل بمیری. باید بین زایش و مرگ تعادلی را برقرار کنی و باید درست در وسط بمانی
این ماندن در وسط نمیتواند یک چیز ایستا و ثابت باشد:
چنین نیست که وقتی به آن تعادل رسیدی دیگر تمام است و دیگر نباید کاری بکنی. این بی معنی است. فرد هرگز برای همیشه به تعادل نمی رسد، باید بارها و بارها و بارها به تعادل برسد.
درک این بسیار دشوار است زیرا
ذهن های ما در چنان مفاهیمی آموخته شده که در زندگی واقعی کاربردی ندارند. شما فکر می کنید که زمانی که به مراقبهmeditation دست یافتید دیگر نیازی نیست کاری بکنید و آنوقت در مراقبه خواهید بود. این اشتباه است. مراقبه یک امر ایستا نیست
مراقبه یک تعادل است: باید بارها و بارها و بارها به آن دست بیابید. شما بیشتر و بیشتر قادر به رسیدن به آن خواهید بود ولی برای همیشه باقی نخواهد ماند و چون شیئی نیست که در تصاحب شما بماند. باید هرلحظه آن را مطالبه کنی. نمی توانی استراحت کنی و بگویی، "من مراقبه را دارم و دریافته ام که اینک نیازی ندارم که کار دیگری انجام دهم. می توانم استراحت کنم."
زندگی استراحت را باور ندارد؛ زندگی حرکتی دایمی است از کامل بودن به کامل بودن بیشتر
#اشو
#هنر_مردن
جهان هستی متناقضنما paradoxical است
ضدونقیض بودن ذات آن است
جهان هستی توسط اضداد موجود است؛ تعادلی میان اضداد است
و کسی که بیاموزد که تعادل داشته باشد قادر به شناخت زندگی، جهان هستی و خداوند خواهد بود
کلید رازها در #تعادل است.
ما در منطق ارسطویی آموزش داده شدهایم ، که زندگی خطیlinear و تک بعدی است. زندگی منطق ارسطویی نیست، منطقش هگلیHegelian است. منطق خطی نیست
بلکه دیالکتیکیdialectical است
خود روند زندگی دیالکتیکی است: ملاقاتی بین اضداد ، برخوردی میان اضداد و بااین وجود، ملاقاتی بین آنها
و زندگی روندی دیالکتیکی دارد:
از تزThesis به آنتی تزantithesis می رود و از آنتیتز به سنتز synthesis، و باردیگر آن سنتز یک تز می شود
تمام روند دوباره تکرار می شود.
اگر منطق ارسطویی درست می بود، آنوقت فقط مردان وجود میداشتند و نه زنان؛ یا فقط زنان وجود میداشتند و نه مردان. اگر دنیا براساس منطق ارسطو حرکت می کرد آنوقت فقط نور وجودداشت و نه تاریکی، یا فقط تاریکی وجود داشت و نه روشنایی
منطق چنین بود:
یا زندگی بود و یا مرگ، ولی نه هردو
ولی زندگی براساس منطق ارسطویی جاری نیست، زندگی شامل دو قطب متضاد است
و زندگی واقعاٌ به سبب وجود هردو است که امکان دارد، به سبب وجود اضداد:
زن و مرد،
ین و یانگyin and yang، روز و شب، تولد و مرگ، عشق و نفرت
زندگی از هردو تشکیل یافته است.
این نخستین چیزی است که باید اجازه دهید تا عمیقاٌ در قلبتان جاخوش کند ، زیرا که منطق ارسطویی در ذهن همه نفوذ کرده است. تمام نظام تعلیم و تربیت دنیا ارسطو را باور دارد ، باوجودی که برای ذهن های پیشرفته ی علمی، ارسطو دیگر منسوخ شده است. دیگر کاربردی ندارد. علم به ورای ارسطو رفته است زیرا علم به هستی نزدیک تر شده است
و اینک علم درک می کند که زندگی دیالکتیکی است و منطق خطی ندارد.
به زندگی نگاه کن: زندگی غیرارسطویی و غیراقلیدسی است. اگر مفاهیم خودت را بر زندگی تحمیل نکنی، اگر فقط به چیز ها همانگونه که هستند نگاه کنی، آنوقت ناگهان متعجب خواهی شد از اینکه می بینی متضادها یکدیدگر را کامل می کنند و تنش بین اضداد، همان نیرویی است که زندگی را ممکن می سازد ، وگرنه زندگی ازبین می رفت
به دنیایی بیندیش که مرگ در آن وجود نداشته باشد.... شاید ذهنت بگوید "آنوقت زندگی برای ابد وجود خواهد داشت." ولی این اشتباه است. اگر مرگ وجود نداشته باشد زندگی به سادگی ازبین می رود. زندگی بدون مرگ نمی تواند وجود داشته باشد؛ مرگ به زندگی زمینه می دهد، به آن رنگ و غنا می بخشد، مرگ به آن شدت و لذت می بخشد.
بنابراین مرگ با زندگی مخالف نیست ، نخستین چیز این است ، مرگ در زندگی آمیخته است
و اگر بخواهی اصیل زندگی کنی باید بیاموزی که چگونه پیوسته اصیل بمیری. باید بین زایش و مرگ تعادلی را برقرار کنی و باید درست در وسط بمانی
این ماندن در وسط نمیتواند یک چیز ایستا و ثابت باشد:
چنین نیست که وقتی به آن تعادل رسیدی دیگر تمام است و دیگر نباید کاری بکنی. این بی معنی است. فرد هرگز برای همیشه به تعادل نمی رسد، باید بارها و بارها و بارها به تعادل برسد.
درک این بسیار دشوار است زیرا
ذهن های ما در چنان مفاهیمی آموخته شده که در زندگی واقعی کاربردی ندارند. شما فکر می کنید که زمانی که به مراقبهmeditation دست یافتید دیگر نیازی نیست کاری بکنید و آنوقت در مراقبه خواهید بود. این اشتباه است. مراقبه یک امر ایستا نیست
مراقبه یک تعادل است: باید بارها و بارها و بارها به آن دست بیابید. شما بیشتر و بیشتر قادر به رسیدن به آن خواهید بود ولی برای همیشه باقی نخواهد ماند و چون شیئی نیست که در تصاحب شما بماند. باید هرلحظه آن را مطالبه کنی. نمی توانی استراحت کنی و بگویی، "من مراقبه را دارم و دریافته ام که اینک نیازی ندارم که کار دیگری انجام دهم. می توانم استراحت کنم."
زندگی استراحت را باور ندارد؛ زندگی حرکتی دایمی است از کامل بودن به کامل بودن بیشتر
#اشو
#هنر_مردن
مرشد مرشدان:
زندگی در عشق معنا دارد،
زندگی در جاري شدن و داد و ستد
و #سهیم_شدن معنی دارد.
می توانید به یـک صـومعه جـین یـا معبـد جین بروید و راهبان را ببینید که با هم نشسته اند، میتوانید تماشا کنید
خواهید دید که دقیقاً هر کسی فقـط محـدود بـه خـودش است، هیچ رابطه اي وجود ندارد.
تمام تلاش این است:
چگونه رابطه نداشتن
تمام سعی شان این است که چگونه تمام روابط را قطـع کنند
ولی هرچه از زندگی و جمع بیشتر بریده باشی، بیجان تر خواهی بود.
بسیار دشوار است که یک راهب جین را پیدا کنیـد کـه هنوز زنده باشد. و من این را خوب میدانم زیرا در یک خانواده جین به دنیا آمده ام و از همان کودکی آنان را تماشـا کـرده ام
مـن فقط تعجب می کردم!
چه مصیبتی به این مردم واقع شده است؟
چه اتفاقی برایشان افتاده است؟
اینهـا مـرده انـد، ایـنهـا جسـد هستند
اگر پیشاپیش نسبت به آنان تعصبی نداشته باشی و فکر نکنی که قدیسـان بزرگـی هسـتند، اگـر نزدیکشـان بـروي و بـدون تعصب آنان را تماشا کنی، فقط تعجب و حیرت خواهی کرد.
این مردم چه مرضی به جانشان افتاده و چـه بـر سرشـان آمـده اسـت؟ !
آنان عصبی هستند.
توجه به شخص خودشان آنان را موجوداتی عصبی ساخته است.
براي آنان جمع کاملاً معنی خودش را از دست داده است.
به یاد داشته باشید:
وقتی عاشق کسی هستی، تنها چنین نیست که تو بـه دیگري عشق میدهی؛ در این #دهش، این تویی که #رشد میکنی. وقتی عشق میان دو نفر شروع به جاري شدن میکند، هر دو نفـع میبرند، و در این تبادل عشق نیروهاي بالقوة دو طرف به فعلیت در می آید.
#رشد_فردیت چنین رخ مـیدهـد .
بیشـتر عشـق بـورز و بیشتر خواهی بود؛
کمتر عشق بورز و کمتر خواهی بود
شما همیشه نسبت به عشقی که میدهید وجود دارید
اندازة عشق شـما بـه مقدار و به نسبت اندازة وجود شماست
زندگی معمولی باید تقدیس شود و مقدس گردد،
حتی یک چپق. می توانی بـه نـوعی بسـیار نیایشگرانه چپق دود کنی؛
یا اینکه نماز بخوانی، ولی به نوعی بسیار غیر مقدس.
مسئله این نیست که چه میکنـی...
مـی تـوانی بـه معبد یا مسجد بروي و با این وجود میتوانی بسیار ناسپاسگزارانه دعا کنی.
بستگی به خودت دارد؛
بستگی به #کیفیتی دارد کـه وارد آن دعا میکنی.
می توانی غذا بخوري، میتوانی سیگار دود کنی، میتوانی نوشیدنی بنوشی، میتوانی تمـام ایـن اعمـال کوچـک را انجام دهی، کارهاي روزمره و خاکی؛ و میتوانی همگی را چنان با #سپاسگزاري انجام دهی که تبدیل به نیایش شوند.
#هنر مردن
حيات در بدن مادي، بسيار متزلزل و نامطمئن است.
هر لحظه ممكن است با اندكي اكسيژن بيشتر يا كمتر، از دست برويد...
كمي قند خونتان بالا و پايين شود و بميريد...
اندكي اشتباه در عملكرد مغز و ... كارتان تمام است!
زندگي بسيار آسيب پذير و نامطمئن است.
زندگي هيچ امنيتي ندارد و
نمي تواند داشته باشد.
تنها مردگان امنيت دارند و امنيت آنها بسيار مطمئن است.
آيا مي توانيد مرده اي را بكشيد؟ هرگز!
مردگان از امنيت بالايي برخوردارند.
هرچه كيفيت زندگي بالاتر باشد، شكنندگي و آسيب پذيري آن بيشتر است.
به يك شعر يا يك موسيقي دقت كنيد؛
براي يك لحظه مي آيد و مي رود. عشق و مديتيشن نيز به همين شكل، لحظه اي هستند و لحظه اي ديگر از دست رفته اند.
آسيب پذيري هيچ اشكالي ندارد. تظاهر به قدرت، احمقانه است. هيچكس قوي نيست.
هيچكس نمي تواند قوي باشد. قدرت فريب نفس است.
حتي اسكندر هم قوي نبود؛
روزي به دنيا آمد و روزي با همه جاه و جلال و قدرتش اين دنيا را ترك كرد.
ياد بگيريد كه آسيب پذيري را در خود بپذيريد.
دراينصورت، از دركي عميق برخوردار خواهيد شد و جرياني تازه از انرژي را در وجودتان حس مي كنيد.
آسيب پذيري نقص نيست.
#اشو
زندگی در عشق معنا دارد،
زندگی در جاري شدن و داد و ستد
و #سهیم_شدن معنی دارد.
می توانید به یـک صـومعه جـین یـا معبـد جین بروید و راهبان را ببینید که با هم نشسته اند، میتوانید تماشا کنید
خواهید دید که دقیقاً هر کسی فقـط محـدود بـه خـودش است، هیچ رابطه اي وجود ندارد.
تمام تلاش این است:
چگونه رابطه نداشتن
تمام سعی شان این است که چگونه تمام روابط را قطـع کنند
ولی هرچه از زندگی و جمع بیشتر بریده باشی، بیجان تر خواهی بود.
بسیار دشوار است که یک راهب جین را پیدا کنیـد کـه هنوز زنده باشد. و من این را خوب میدانم زیرا در یک خانواده جین به دنیا آمده ام و از همان کودکی آنان را تماشـا کـرده ام
مـن فقط تعجب می کردم!
چه مصیبتی به این مردم واقع شده است؟
چه اتفاقی برایشان افتاده است؟
اینهـا مـرده انـد، ایـنهـا جسـد هستند
اگر پیشاپیش نسبت به آنان تعصبی نداشته باشی و فکر نکنی که قدیسـان بزرگـی هسـتند، اگـر نزدیکشـان بـروي و بـدون تعصب آنان را تماشا کنی، فقط تعجب و حیرت خواهی کرد.
این مردم چه مرضی به جانشان افتاده و چـه بـر سرشـان آمـده اسـت؟ !
آنان عصبی هستند.
توجه به شخص خودشان آنان را موجوداتی عصبی ساخته است.
براي آنان جمع کاملاً معنی خودش را از دست داده است.
به یاد داشته باشید:
وقتی عاشق کسی هستی، تنها چنین نیست که تو بـه دیگري عشق میدهی؛ در این #دهش، این تویی که #رشد میکنی. وقتی عشق میان دو نفر شروع به جاري شدن میکند، هر دو نفـع میبرند، و در این تبادل عشق نیروهاي بالقوة دو طرف به فعلیت در می آید.
#رشد_فردیت چنین رخ مـیدهـد .
بیشـتر عشـق بـورز و بیشتر خواهی بود؛
کمتر عشق بورز و کمتر خواهی بود
شما همیشه نسبت به عشقی که میدهید وجود دارید
اندازة عشق شـما بـه مقدار و به نسبت اندازة وجود شماست
زندگی معمولی باید تقدیس شود و مقدس گردد،
حتی یک چپق. می توانی بـه نـوعی بسـیار نیایشگرانه چپق دود کنی؛
یا اینکه نماز بخوانی، ولی به نوعی بسیار غیر مقدس.
مسئله این نیست که چه میکنـی...
مـی تـوانی بـه معبد یا مسجد بروي و با این وجود میتوانی بسیار ناسپاسگزارانه دعا کنی.
بستگی به خودت دارد؛
بستگی به #کیفیتی دارد کـه وارد آن دعا میکنی.
می توانی غذا بخوري، میتوانی سیگار دود کنی، میتوانی نوشیدنی بنوشی، میتوانی تمـام ایـن اعمـال کوچـک را انجام دهی، کارهاي روزمره و خاکی؛ و میتوانی همگی را چنان با #سپاسگزاري انجام دهی که تبدیل به نیایش شوند.
#هنر مردن
حيات در بدن مادي، بسيار متزلزل و نامطمئن است.
هر لحظه ممكن است با اندكي اكسيژن بيشتر يا كمتر، از دست برويد...
كمي قند خونتان بالا و پايين شود و بميريد...
اندكي اشتباه در عملكرد مغز و ... كارتان تمام است!
زندگي بسيار آسيب پذير و نامطمئن است.
زندگي هيچ امنيتي ندارد و
نمي تواند داشته باشد.
تنها مردگان امنيت دارند و امنيت آنها بسيار مطمئن است.
آيا مي توانيد مرده اي را بكشيد؟ هرگز!
مردگان از امنيت بالايي برخوردارند.
هرچه كيفيت زندگي بالاتر باشد، شكنندگي و آسيب پذيري آن بيشتر است.
به يك شعر يا يك موسيقي دقت كنيد؛
براي يك لحظه مي آيد و مي رود. عشق و مديتيشن نيز به همين شكل، لحظه اي هستند و لحظه اي ديگر از دست رفته اند.
آسيب پذيري هيچ اشكالي ندارد. تظاهر به قدرت، احمقانه است. هيچكس قوي نيست.
هيچكس نمي تواند قوي باشد. قدرت فريب نفس است.
حتي اسكندر هم قوي نبود؛
روزي به دنيا آمد و روزي با همه جاه و جلال و قدرتش اين دنيا را ترك كرد.
ياد بگيريد كه آسيب پذيري را در خود بپذيريد.
دراينصورت، از دركي عميق برخوردار خواهيد شد و جرياني تازه از انرژي را در وجودتان حس مي كنيد.
آسيب پذيري نقص نيست.
#اشو
#خواسته
این نکته باید درک شود:
خواسته همیشه در آینده است،
ولی آینده هرگز در آنجا وجود ندارد.
آینده چیزی است که وجود ندارد،
و خواسته همیشه و فقط در آینده است. و خواسته از گذشته می آید که آن نیز وجود ندارد. گذشته رفته است و آینده هنوز نیامده.
خواسته از گذشته می آید زیرا تو باید به نوعی می دانسته ای که در گذشته چه خواهشی داشته ای. چگونه می توانی چیزی کاملاٌ تازه را بخواهی؟
چیز جدید را نمی توان خواست. فقط می توانی چیزی تکراری را درخواست کنی.
تو پول داشته ای و درخواست پول بیشتر داری ، ولی پول را میشناسی.
قدرت داشته ای وحالا بیشتر می خواهی، ولی خود قدرت را قبلاٌ شناخته ای. انسان نمیتواند خواسته ی چیزی ناشناخته را داشته باشد،خواسته فقط تکرار چیزی شناخته شده است
فقط نگاهش کن. تو آن را شناخته ای و تو را ارضاء نکرده است، پس دوباره و بیشتر آن را می خواهی
آیا فکر می کنی که ارضاء خواهی شد؟ فوقش این است که مقدار بیشتری بخواهی، ولی اگر یک روپیه ارضاء کننده نباشد، هزار روپیه چگونه می تواند ارضاکننده باشد؟
اگر یک روپیه ارضاکننده نیست، پس ده هزار روپیه،ده هزاربار بیشتر ارضاکننده نیست ، این منطقی ساده است.
اگر یک زن تو را ارضا نکرده باشد، آنوقت ده هزار زن هم تو را ارضاء نخواهند کرد. اگر یک زن چنان جهنمی برایت خلق کرده باشد، آنوقت ده هزار زن....
فقط فکرش را بکن!
یک ریاضیات ساده است.
می توانی حلش کنی!
فقط می توانی به سبب گذشته درخواست کنی و فقط می توانی در آینده تقاضا کنی، و هردو ناموجود هستند
آنچه که وجود دارد زمان حال است
این لحظه تنها لحظه ای است که وجود دارد. نمی توانی دراین زمان حال خواهشی داشته باشی، فقط می توانی در آن باشی. فقط میتوانی از آن لذت ببری.
و من هرگز با کسی برخورد نداشته ام که بتواند در زمان حال بدبخت باشد
بارها مردم نزد من می آیند و می گویند که رنجور و بدبخت هستند و چنین و چنان هستند، و من به آنان می گویم: "فقط چشم ها را ببند و در همین لحظه ی حال ببین که آیا بدبخت هستی یا نه." آنان چشم ها را می بندند و سپس چشم ها را باز می کنند و می گویند:
"در همین لحظه بدبخت نیستم."
هیچکس در همین لحظه ی حال بدبخت نیست. هیچ امکانی وجود ندارد. طبیعت امور چنین اجازه ای نمیدهد
آیا در همین لحظه ی حال بدبخت هستی؟ در همین لحظه؟
آری، شاید لحظهای پیش بدبخت بوده ای ، این درست است. و یا لحظه ای بعد بدبخت باشی ، این نیز مجاز است. ولی همین لحظه: در میان این دو چیز ناموجود، آیا بدبخت هستی؟
هیچکس تاکنون چنین نبوده است.
این لحظه همیشه سعادت خالص است؛ این لحظه همیشه شعف است و برکتی عظیم؛ این لحظه، لحظه ی خداوند است. گذشته مال تو است، آینده مال تو است؛ حال به خداوند تعلق دارد
ما زمان را به سه بخش تقسیم می کنیم: گذشته حال و آینده ، ولی ما نباید آن را چنین تقسیم کنیم. این یک تقسیم بندی درست نیست. زمان باید به دو بخش گذشته و آینده تقسیم شود
ولی زمان حال بخشی از زمان نیست، بخشی از جاودانگی است
خداوند گذشته ای ندارد، یادت باشد: نمی توانی بگویی خدا بود.
خداوند آینده ای ندارد: نمی توانی بگویی خدا خواهد بود.
خداوند فقط یک زمان دارد ، #حال
خداوند هست. خداوند همیشه هست. درواقع، خداوند فقط نام دیگری برای بودشisness است، برای وجود.
هرگاه تو نیز در زمان حال باشی، هرگاه تو نیز در این "بودش" باشی، خوشبختی و برکت یافته ای. نیایشی برمی خیزد. یک محراب میشوی
#اشو
#هنر_مردن
این نکته باید درک شود:
خواسته همیشه در آینده است،
ولی آینده هرگز در آنجا وجود ندارد.
آینده چیزی است که وجود ندارد،
و خواسته همیشه و فقط در آینده است. و خواسته از گذشته می آید که آن نیز وجود ندارد. گذشته رفته است و آینده هنوز نیامده.
خواسته از گذشته می آید زیرا تو باید به نوعی می دانسته ای که در گذشته چه خواهشی داشته ای. چگونه می توانی چیزی کاملاٌ تازه را بخواهی؟
چیز جدید را نمی توان خواست. فقط می توانی چیزی تکراری را درخواست کنی.
تو پول داشته ای و درخواست پول بیشتر داری ، ولی پول را میشناسی.
قدرت داشته ای وحالا بیشتر می خواهی، ولی خود قدرت را قبلاٌ شناخته ای. انسان نمیتواند خواسته ی چیزی ناشناخته را داشته باشد،خواسته فقط تکرار چیزی شناخته شده است
فقط نگاهش کن. تو آن را شناخته ای و تو را ارضاء نکرده است، پس دوباره و بیشتر آن را می خواهی
آیا فکر می کنی که ارضاء خواهی شد؟ فوقش این است که مقدار بیشتری بخواهی، ولی اگر یک روپیه ارضاء کننده نباشد، هزار روپیه چگونه می تواند ارضاکننده باشد؟
اگر یک روپیه ارضاکننده نیست، پس ده هزار روپیه،ده هزاربار بیشتر ارضاکننده نیست ، این منطقی ساده است.
اگر یک زن تو را ارضا نکرده باشد، آنوقت ده هزار زن هم تو را ارضاء نخواهند کرد. اگر یک زن چنان جهنمی برایت خلق کرده باشد، آنوقت ده هزار زن....
فقط فکرش را بکن!
یک ریاضیات ساده است.
می توانی حلش کنی!
فقط می توانی به سبب گذشته درخواست کنی و فقط می توانی در آینده تقاضا کنی، و هردو ناموجود هستند
آنچه که وجود دارد زمان حال است
این لحظه تنها لحظه ای است که وجود دارد. نمی توانی دراین زمان حال خواهشی داشته باشی، فقط می توانی در آن باشی. فقط میتوانی از آن لذت ببری.
و من هرگز با کسی برخورد نداشته ام که بتواند در زمان حال بدبخت باشد
بارها مردم نزد من می آیند و می گویند که رنجور و بدبخت هستند و چنین و چنان هستند، و من به آنان می گویم: "فقط چشم ها را ببند و در همین لحظه ی حال ببین که آیا بدبخت هستی یا نه." آنان چشم ها را می بندند و سپس چشم ها را باز می کنند و می گویند:
"در همین لحظه بدبخت نیستم."
هیچکس در همین لحظه ی حال بدبخت نیست. هیچ امکانی وجود ندارد. طبیعت امور چنین اجازه ای نمیدهد
آیا در همین لحظه ی حال بدبخت هستی؟ در همین لحظه؟
آری، شاید لحظهای پیش بدبخت بوده ای ، این درست است. و یا لحظه ای بعد بدبخت باشی ، این نیز مجاز است. ولی همین لحظه: در میان این دو چیز ناموجود، آیا بدبخت هستی؟
هیچکس تاکنون چنین نبوده است.
این لحظه همیشه سعادت خالص است؛ این لحظه همیشه شعف است و برکتی عظیم؛ این لحظه، لحظه ی خداوند است. گذشته مال تو است، آینده مال تو است؛ حال به خداوند تعلق دارد
ما زمان را به سه بخش تقسیم می کنیم: گذشته حال و آینده ، ولی ما نباید آن را چنین تقسیم کنیم. این یک تقسیم بندی درست نیست. زمان باید به دو بخش گذشته و آینده تقسیم شود
ولی زمان حال بخشی از زمان نیست، بخشی از جاودانگی است
خداوند گذشته ای ندارد، یادت باشد: نمی توانی بگویی خدا بود.
خداوند آینده ای ندارد: نمی توانی بگویی خدا خواهد بود.
خداوند فقط یک زمان دارد ، #حال
خداوند هست. خداوند همیشه هست. درواقع، خداوند فقط نام دیگری برای بودشisness است، برای وجود.
هرگاه تو نیز در زمان حال باشی، هرگاه تو نیز در این "بودش" باشی، خوشبختی و برکت یافته ای. نیایشی برمی خیزد. یک محراب میشوی
#اشو
#هنر_مردن
در نفس بودن
در نفس، تو درون یک چرخهی باطل قرار داری، هرگز نمی توانی جلوتر از بقیه باشی، هرگز....
همیشه کسی هست که به نوعی از تو جلوتر باشد،
نمی توانی منحصربه فرد باشی.
برای همین است که نفس هرگز نمی تواند رضایت داشته باشد.
نفس همیشه ناقص باقی میماند و همیشه نیز تقاضای کامل بودن دارد.
تمام پیام من، حقیقت را دیدن است،
دیدن آن جهنم که نفس به نام کامل بودن و منحصربه فردبودن خلق می کند ،
همینکه این نفس را رها کنید. آنگاه زیبایی عظیمی وجود خواهد داشت،
#بدون_نفس،
#بی_خود،
#فقط_یک_تهیای_ژرف.
و از درون این تهیا خلاقیت برمیخیزد،
از این تهیا سرور پدیدار می شود؛
و از آن حقیقت-وجود- برمیخیزد،
همه چیز از همین خلوص مطلق سرچشمه می گیرد.
#اشو
#هنر_مردن
در نفس، تو درون یک چرخهی باطل قرار داری، هرگز نمی توانی جلوتر از بقیه باشی، هرگز....
همیشه کسی هست که به نوعی از تو جلوتر باشد،
نمی توانی منحصربه فرد باشی.
برای همین است که نفس هرگز نمی تواند رضایت داشته باشد.
نفس همیشه ناقص باقی میماند و همیشه نیز تقاضای کامل بودن دارد.
تمام پیام من، حقیقت را دیدن است،
دیدن آن جهنم که نفس به نام کامل بودن و منحصربه فردبودن خلق می کند ،
همینکه این نفس را رها کنید. آنگاه زیبایی عظیمی وجود خواهد داشت،
#بدون_نفس،
#بی_خود،
#فقط_یک_تهیای_ژرف.
و از درون این تهیا خلاقیت برمیخیزد،
از این تهیا سرور پدیدار می شود؛
و از آن حقیقت-وجود- برمیخیزد،
همه چیز از همین خلوص مطلق سرچشمه می گیرد.
#اشو
#هنر_مردن
سعی نکن زندگی را درک کنی. آن را زندگی کن!
سعی نکن عشق را بفهمی. وارد عشق بشو، آنوقت خواهی فهمید ،
و آن شناخت از تجربه ی خودت می آید. آن شناخت هرگز آن راز را نابود نمی کند: هرچه بیشتر بشناسی، بیشتر خواهی فهمید که هنوز برای شناختن خیلی باقی مانده است.
زندگی یک مشکل نیست. نگاه کردن به زندگی همچون یک مشکل یعنی گامی خطا برداشتن. زندگی یک راز است که باید زندگی بشود، دوست داشته شود و تجربه شود.
درواقع، ذهنی که همیشه درپی توضیحات باشد، ذهنی ترسو است.
به دلیل ترسی بزرگ او همیشه می خواهد تا همه چیز توضیح داده شود.
او نمی تواند وارد هیچ چیزی شود بدون اینکه قبلاٌ توضیح داده شده باشد.
با توضیحات او احساس می کند که این آن سرزمینی آشنا است، حالا جغرافیا را می داند و اینک می تواند با نقشه و کتاب راهنما و جدول زمانی وارد آن سرزمین شود.
او هرگز آماده نیست تا بدون نقشه و راهنما وارد سرزمینی بکر و ناآشنا شود.
ولی زندگی چنین نیست. و داشتن هیچ نقشه ای ممکن نیست زیرا زندگی به تغییرکردن ادامه می دهد. هرلحظه تازه است. به شما می گویم که در زیر این آسمان هیچ چیزی کهنه نیست. همه چیز جدید است. یک پویایی عظیم است؛
یک حرکت مطلق، فقط تغییر است که پایدار است، فقط تغییر است که تغییر نمی کند. هر چیز دیگر به تغییر کردن ادامه می دهد.
بنابراین نمی توانی یک نقشه داشته باشی، تا زمانی که نقشه تهیه شود، از رده خارج و منسوخ شده است. تا زمانی که نقشه آماده شود، دیگر بیفایده خواهد بود. زندگی شیارهایش را تغییر داده است. زندگی بازی تازه ای را آغاز کرده است. نمی توانی با نقشه ها با زندگی برخورد کنی زیرا زندگی چیزی قابل اندازه گیری نیست. و نمی توانی با کتاب های راهنما با زندگی برخورد کنی،
زیرا کتاب های راهنما فقط وقتی کاربرد دارند که چیزها ثابت باشند.
زندگی ایستا نیست یک پویایی است، یک روند است. نمی توانی از آن نقشه ای بسازی، قابل اندازه گیری نیست؛ زندگی یک راز غیرقابل اندازه گیری است. درخواست توضیحات نکن.
برای همین است که با وجودی که من به پرسش های شما پاسخ می دهم، شما نباید پاسخ های مرا به عنوان توضیحات قبول کنید ،_ زیرا این بخشی از توافق در این بازی جنون آسا است: شما سوال می کنید و من پاسخ می دهم. پاسخ های من فقط مقدماتی هستند بر این راز، پیشگفتاری بر این اسرار، ترغیب هایی به سوی این راز. این ها واقعاٌ پاسخ نیستند.
پاسخ های من پاسخ نیستند: فقط وسایل کمکی هستند تا شما از پرسش هایتان بیرون بیایید و شروع کنید به زندگی کردن، پاسخ وقتی پاسخ است که فقط پرسش ها را روشن کند و شما راضی شوید که حالا اطلاعاتی را دارید که نیاز داشتید و پرسش هایتان دیگر وجود ندارند. اینک آن فضایی که توسط پرسش اشغال شده بود توسط پاسخ اشغال شده است.
پاسخ های من با این تعریف، پاسخ نیستند.
پاسخ های من به شما کمک می کنند تا پرسش ها را رها کنید،
ولی آن ها به پرسش های شما پاسخ نمی دهند. و زمانی که پرسش انداخته شد درخواهید یافت که هیچ پاسخی جای آن را نگرفته. پاسخی وجود نخواهد داشت. تمام روش پاسخگویی من این است که من پاسخ می دهم ولی درعینحال هرگز پاسخ نمی دهم.
من پاسخ می دهم تا به شما برنخورد ، باید به پرسش شما احترام گذاشته شود، بنابراین من احترام می گذارم ، ولی من نمیتوانم به آنها پاسخ بدهم زیرا زندگی پاسخی ندارد.
و من این را بلوغ ذهن می خوانم:
وقتی کسی به نقطه ای می رسد که به زندگی طوری نگاه کند که سوالی وجود نداشته باشد و فقط با شهامت و بیباکی درآن شیرجه بزند.
#اشو
#هنر_مردن
سعی نکن عشق را بفهمی. وارد عشق بشو، آنوقت خواهی فهمید ،
و آن شناخت از تجربه ی خودت می آید. آن شناخت هرگز آن راز را نابود نمی کند: هرچه بیشتر بشناسی، بیشتر خواهی فهمید که هنوز برای شناختن خیلی باقی مانده است.
زندگی یک مشکل نیست. نگاه کردن به زندگی همچون یک مشکل یعنی گامی خطا برداشتن. زندگی یک راز است که باید زندگی بشود، دوست داشته شود و تجربه شود.
درواقع، ذهنی که همیشه درپی توضیحات باشد، ذهنی ترسو است.
به دلیل ترسی بزرگ او همیشه می خواهد تا همه چیز توضیح داده شود.
او نمی تواند وارد هیچ چیزی شود بدون اینکه قبلاٌ توضیح داده شده باشد.
با توضیحات او احساس می کند که این آن سرزمینی آشنا است، حالا جغرافیا را می داند و اینک می تواند با نقشه و کتاب راهنما و جدول زمانی وارد آن سرزمین شود.
او هرگز آماده نیست تا بدون نقشه و راهنما وارد سرزمینی بکر و ناآشنا شود.
ولی زندگی چنین نیست. و داشتن هیچ نقشه ای ممکن نیست زیرا زندگی به تغییرکردن ادامه می دهد. هرلحظه تازه است. به شما می گویم که در زیر این آسمان هیچ چیزی کهنه نیست. همه چیز جدید است. یک پویایی عظیم است؛
یک حرکت مطلق، فقط تغییر است که پایدار است، فقط تغییر است که تغییر نمی کند. هر چیز دیگر به تغییر کردن ادامه می دهد.
بنابراین نمی توانی یک نقشه داشته باشی، تا زمانی که نقشه تهیه شود، از رده خارج و منسوخ شده است. تا زمانی که نقشه آماده شود، دیگر بیفایده خواهد بود. زندگی شیارهایش را تغییر داده است. زندگی بازی تازه ای را آغاز کرده است. نمی توانی با نقشه ها با زندگی برخورد کنی زیرا زندگی چیزی قابل اندازه گیری نیست. و نمی توانی با کتاب های راهنما با زندگی برخورد کنی،
زیرا کتاب های راهنما فقط وقتی کاربرد دارند که چیزها ثابت باشند.
زندگی ایستا نیست یک پویایی است، یک روند است. نمی توانی از آن نقشه ای بسازی، قابل اندازه گیری نیست؛ زندگی یک راز غیرقابل اندازه گیری است. درخواست توضیحات نکن.
برای همین است که با وجودی که من به پرسش های شما پاسخ می دهم، شما نباید پاسخ های مرا به عنوان توضیحات قبول کنید ،_ زیرا این بخشی از توافق در این بازی جنون آسا است: شما سوال می کنید و من پاسخ می دهم. پاسخ های من فقط مقدماتی هستند بر این راز، پیشگفتاری بر این اسرار، ترغیب هایی به سوی این راز. این ها واقعاٌ پاسخ نیستند.
پاسخ های من پاسخ نیستند: فقط وسایل کمکی هستند تا شما از پرسش هایتان بیرون بیایید و شروع کنید به زندگی کردن، پاسخ وقتی پاسخ است که فقط پرسش ها را روشن کند و شما راضی شوید که حالا اطلاعاتی را دارید که نیاز داشتید و پرسش هایتان دیگر وجود ندارند. اینک آن فضایی که توسط پرسش اشغال شده بود توسط پاسخ اشغال شده است.
پاسخ های من با این تعریف، پاسخ نیستند.
پاسخ های من به شما کمک می کنند تا پرسش ها را رها کنید،
ولی آن ها به پرسش های شما پاسخ نمی دهند. و زمانی که پرسش انداخته شد درخواهید یافت که هیچ پاسخی جای آن را نگرفته. پاسخی وجود نخواهد داشت. تمام روش پاسخگویی من این است که من پاسخ می دهم ولی درعینحال هرگز پاسخ نمی دهم.
من پاسخ می دهم تا به شما برنخورد ، باید به پرسش شما احترام گذاشته شود، بنابراین من احترام می گذارم ، ولی من نمیتوانم به آنها پاسخ بدهم زیرا زندگی پاسخی ندارد.
و من این را بلوغ ذهن می خوانم:
وقتی کسی به نقطه ای می رسد که به زندگی طوری نگاه کند که سوالی وجود نداشته باشد و فقط با شهامت و بیباکی درآن شیرجه بزند.
#اشو
#هنر_مردن
مردمی هستند که نمی توانند درک کنند که خوشبختی از راهی غیر از سکس هم ممکن است.
کسانی هستند که نمی توانند بفهمند که سروری هم ورای سکس وجود دارد.
کسانی هستند که نمی توانند درک کنند خوشبختی چیزی بیش از خوراک است.
کسانی هستند که نمی فهمند که خوشبختی دیگری بجز داشتن خانه های بزرگ و پول زیاد و قدرت و اعتبار وجود دارد.
ادراک چیزهایی که ورای فهم و درک فرد باشد، برایش ممکن نیست
مردم در درون نقطه نظرات خودشان محبوس می مانند،
زندان واقعی همین است
اگر طالب یک ترکیب واقعی باشی باید تمام قیدها و زندان ها را رها کنی
باید قفس ها را ترک کنی
این ها قفس هایی بسیار ظریف هستند و شما آن ها را مدت های مدید است که تزیین کرده اید؛ شاید هم شروع کرده اید به دوست داشتن آن قفس ها
شاید کاملآٌ از یاد برده باشید که این ها زندان هستند
شاید شروع کرده باشید به این پندار که این ها خانه ی شما هستند
یک هندو فکر می کند که هندویسم خانه اش است، هرگز فکر نمی کند که یک مانع است. تمام "ایسم" ها مانع هستند
یک مسیحی می پندارد که مسیحیت یک پل است، او هرگز فکر نمی کند که این مسیحیت است که اجازه نمی دهد او به مسیح برسد کلیسا یک در نیست، یک دیوار است، حجاب و مانع است؛ دیوار چین است.
ولی اگر برای مدت های مدید با این دیوار زندگی کرده باشی، برای قرن ها، اگر ذهن به آن عادت کرده باشد، به آن همچون یک محافظ یا پناهگاه و امنیت نگاه می کند
و آنوقت به مردم دیگر نظر می کنی و از سلول زندان خودت به دیگران نگاه می کنی
همین حضور تو در زندان، دیدگاهت را فاسد می کند.
#اشو
#هنر_مردن
کسانی هستند که نمی توانند بفهمند که سروری هم ورای سکس وجود دارد.
کسانی هستند که نمی توانند درک کنند خوشبختی چیزی بیش از خوراک است.
کسانی هستند که نمی فهمند که خوشبختی دیگری بجز داشتن خانه های بزرگ و پول زیاد و قدرت و اعتبار وجود دارد.
ادراک چیزهایی که ورای فهم و درک فرد باشد، برایش ممکن نیست
مردم در درون نقطه نظرات خودشان محبوس می مانند،
زندان واقعی همین است
اگر طالب یک ترکیب واقعی باشی باید تمام قیدها و زندان ها را رها کنی
باید قفس ها را ترک کنی
این ها قفس هایی بسیار ظریف هستند و شما آن ها را مدت های مدید است که تزیین کرده اید؛ شاید هم شروع کرده اید به دوست داشتن آن قفس ها
شاید کاملآٌ از یاد برده باشید که این ها زندان هستند
شاید شروع کرده باشید به این پندار که این ها خانه ی شما هستند
یک هندو فکر می کند که هندویسم خانه اش است، هرگز فکر نمی کند که یک مانع است. تمام "ایسم" ها مانع هستند
یک مسیحی می پندارد که مسیحیت یک پل است، او هرگز فکر نمی کند که این مسیحیت است که اجازه نمی دهد او به مسیح برسد کلیسا یک در نیست، یک دیوار است، حجاب و مانع است؛ دیوار چین است.
ولی اگر برای مدت های مدید با این دیوار زندگی کرده باشی، برای قرن ها، اگر ذهن به آن عادت کرده باشد، به آن همچون یک محافظ یا پناهگاه و امنیت نگاه می کند
و آنوقت به مردم دیگر نظر می کنی و از سلول زندان خودت به دیگران نگاه می کنی
همین حضور تو در زندان، دیدگاهت را فاسد می کند.
#اشو
#هنر_مردن