#شونیاوادا
واقعیت یعنی:
دنیای چیزها things
و حقیقت یعنی:
دنیای غیراشیاء No-things،
هیچی: شونیا
تمام چیزها از هیچی بیرون میآیند و نه آن هیچی بازمیگردند.
در اپانیشاد داستانی وجود دارد:
اسوتاکتو Svetaketu از خانهی مرشدش به خانهی والدینش بازگشته است
او همه چیز را آموخته است
پدرش اودالاکا Uddalaka، یک فیلسوف بزرگ، به او نگاه میکند و میگوید: “اسوتاکتو، برو بیرون و میوهای بچین و بیاور.”
او میرود و میوه را میآورد و پدرش میگوید:
“آن را بشکاف. در آن چه میبینی؟” هستههای زیادی در آن هست
و پدرش میگوید:
“یک هسته را بردار و آن را بشکاف
در آن چه میبینی؟”
اسوتاکتو میگوید:“هیچ”
و پدر میگوید:
“همهچیز از همین هیچ برمیخیزد. این درخت بزرگ، که میتواند هزار گاری را زیر سایهاش جا بدهد، از همین یک هسته بیرون آمده. و تو هسته را میشکافی و چیزی در آن نیست
این راز زندگی است ـــ همهچیز از هیچ بیرون میآید.
و یک روز آن درخت ناپدید میشود، و تو نمیدانی کجا رفته است؛ نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی.”
انسان نیز چنین است:
ما از هیچی میآییم و هیچ هستیم و در هیچی ناپدید میشویم
این شونیاوادا است.
“هیچی” یک تجربهی واقعی است
یا میتوانی آن را در مراقبهی عمیق تجربه کنی، یا وقتی که مرگ میآید. مرگ و مراقبه دو امکان برای تجربهی هیچی هستند
آری، گاهی میتوانی آن را در عشق هم تجربه کنی. اگر در عشقی عمیق در دیگری حل بشوی میتوانی نوعی از هیچی را تجربه کنی
برای همین است که مردم از عشق میترسند ـــ فقط قدری پیش میروند، سپس وحشت و ترس میآید
برای همین است که افراد بسیار معدودی در حالت ارگاسمی باقی میمانند. زیرا ارگاسم تجربهای از هیچبودن را میدهد:
تو ناپدید میشوی؛ در چیزی حل میشوی که نمیدانی چیست؛ وارد چیزی غیرقابل تعریف میشوی، وارد آویاکریت Avaykrit میشوی، به ورای جامعه میروی؛ وارد نوعی وحدت میشوی که در آنجا جدایی دیگر معتبر نیست: جایی که نفْس نمیتواند وجود داشته باشد. و این وحشتآور است زیرا مانند مرگ است.
پس “هیچی” یک تجربه است:
یا در عشق، که مردم یاد گرفتهاند از آن پرهیز کنند(بسیاری پیوسته مشتاق عشق هستند و تمام امکاناتِ آن را نابود میکنند زیرا از هیچی میترسند)
یا در مراقبهی عمیق که در آن افکار متوقف میشوند:
جایی که میبینی در درون چیزی وجود ندارد؛ ولی آن هیچی یک حضور دارد؛ فقط غیبتِ افکار نیست؛ حضور چیزی ناشناخته، اسرار آمیز و بسیار عظیم است
یا اینکه اگر هشیار باشی، آن هیچی را در وقت مرگ تجربه میکنی
مردم معمولاً در ناهشیاری میمیرند. به سبب ترس از هیچی، بیهوش میشوند. اگر هشیارانه بمیری…..
و فقط وقتی میتوانی هشیارانه بمیری که: پدیدهی مرگ را بپذیری؛
و برای این پذیرش، فرد باید تمام عمرش آموزش ببیند و آماده باشد. فرد باید عاشق آمادهشدن برای مرگ باشد، و فرد باید برای آمادهشدن برای مرگ، مراقبه کند
فقط انسانی که عشق ورزیده و مراقبه کرده قادر است که هشیارانه بمیرد.
و زمانی که هشیارانه بمیری، آنگاه نیازی نداری که بازگردی، زیرا که درس زندگی را آموختهای. آنگاه در آن کُلّ، در آن نیروانا ناپدید میشوی
یک تمثیل بودایی میگوید که خدای دوزخ از یک روح تازهوارد سوال کرد که آیا در طول زندگیش با سه پیامبر بهشت دیدار کرده است یا نه
پاسخ آمد که، “نه، باآنها دیداری نداشتهام!”
خدای دوزخ گفت:
“آیا در طول زندگی پیر سالخوردهای را ندیدی که کمرش خم شده باشد؟ یا مرد بیمار و تنهایی را ندیدهای؟ یا یک انسان مرده را ندیدهای؟”
بوداییان این سه چیز را “پیامبران خدا” میخوانند: سالخوردگی، بیماری و مرگ. سه پیامبر خدا. چرا؟
زیرا در زندگی فقط توسط این سه تجربه است که از مرگ هشیار میشوی
اگر از مرگ هشیار شوی و شروع کنی به آموختن اینکه چگونه واردش بشوی، چگونه از آن استقبال کنی، چگونه پذیرای آن باشی؛ آنگاه از این قید آزاد خواهی شد: از چرخهی زایش و مرگ رها خواهی شد
مرگ عشقبازی با خداوند است؛
یا خداوند که با تو عشقبازی میکند. مرگ یک ارگاسم کیهانی و تمام است. پس تمام این مفاهیمی را که در مورد مرگ دارید رها کنید ـــ خطرناک هستند. این مفاهیم شما را با بزرگترین تجربهای که نیاز دارید داشته باشید مخالف میسازند
اگر از مرگ پرهیز کنید، دوباره زاده خواهید شد. تاوقتی که نیاموزی که چگونه بمیری، بارها و بارها و بارها زاده خواهی شد. این همان چرخه است: سانسارا؛ دنیا
وقتی که بزرگترین ارگاسم را شناختید، آنگاه نیازی نیست؛ ناپدید میشوی و تا ابد در آن ارگاسم میمانی. مانند کسی که هستی باقی نخواهی ماند، دیگر یک ماهیت تعریفشده باقی نخواهی ماند، باهیچ چیز هویت نگرفتهای. همچون آن کُلّ باقی خواهی بود، نه یک قطعه و بخشی از آن.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا
واقعیت یعنی:
دنیای چیزها things
و حقیقت یعنی:
دنیای غیراشیاء No-things،
هیچی: شونیا
تمام چیزها از هیچی بیرون میآیند و نه آن هیچی بازمیگردند.
در اپانیشاد داستانی وجود دارد:
اسوتاکتو Svetaketu از خانهی مرشدش به خانهی والدینش بازگشته است
او همه چیز را آموخته است
پدرش اودالاکا Uddalaka، یک فیلسوف بزرگ، به او نگاه میکند و میگوید: “اسوتاکتو، برو بیرون و میوهای بچین و بیاور.”
او میرود و میوه را میآورد و پدرش میگوید:
“آن را بشکاف. در آن چه میبینی؟” هستههای زیادی در آن هست
و پدرش میگوید:
“یک هسته را بردار و آن را بشکاف
در آن چه میبینی؟”
اسوتاکتو میگوید:“هیچ”
و پدر میگوید:
“همهچیز از همین هیچ برمیخیزد. این درخت بزرگ، که میتواند هزار گاری را زیر سایهاش جا بدهد، از همین یک هسته بیرون آمده. و تو هسته را میشکافی و چیزی در آن نیست
این راز زندگی است ـــ همهچیز از هیچ بیرون میآید.
و یک روز آن درخت ناپدید میشود، و تو نمیدانی کجا رفته است؛ نمیتوانی آن را در هیچکجا پیدا کنی.”
انسان نیز چنین است:
ما از هیچی میآییم و هیچ هستیم و در هیچی ناپدید میشویم
این شونیاوادا است.
“هیچی” یک تجربهی واقعی است
یا میتوانی آن را در مراقبهی عمیق تجربه کنی، یا وقتی که مرگ میآید. مرگ و مراقبه دو امکان برای تجربهی هیچی هستند
آری، گاهی میتوانی آن را در عشق هم تجربه کنی. اگر در عشقی عمیق در دیگری حل بشوی میتوانی نوعی از هیچی را تجربه کنی
برای همین است که مردم از عشق میترسند ـــ فقط قدری پیش میروند، سپس وحشت و ترس میآید
برای همین است که افراد بسیار معدودی در حالت ارگاسمی باقی میمانند. زیرا ارگاسم تجربهای از هیچبودن را میدهد:
تو ناپدید میشوی؛ در چیزی حل میشوی که نمیدانی چیست؛ وارد چیزی غیرقابل تعریف میشوی، وارد آویاکریت Avaykrit میشوی، به ورای جامعه میروی؛ وارد نوعی وحدت میشوی که در آنجا جدایی دیگر معتبر نیست: جایی که نفْس نمیتواند وجود داشته باشد. و این وحشتآور است زیرا مانند مرگ است.
پس “هیچی” یک تجربه است:
یا در عشق، که مردم یاد گرفتهاند از آن پرهیز کنند(بسیاری پیوسته مشتاق عشق هستند و تمام امکاناتِ آن را نابود میکنند زیرا از هیچی میترسند)
یا در مراقبهی عمیق که در آن افکار متوقف میشوند:
جایی که میبینی در درون چیزی وجود ندارد؛ ولی آن هیچی یک حضور دارد؛ فقط غیبتِ افکار نیست؛ حضور چیزی ناشناخته، اسرار آمیز و بسیار عظیم است
یا اینکه اگر هشیار باشی، آن هیچی را در وقت مرگ تجربه میکنی
مردم معمولاً در ناهشیاری میمیرند. به سبب ترس از هیچی، بیهوش میشوند. اگر هشیارانه بمیری…..
و فقط وقتی میتوانی هشیارانه بمیری که: پدیدهی مرگ را بپذیری؛
و برای این پذیرش، فرد باید تمام عمرش آموزش ببیند و آماده باشد. فرد باید عاشق آمادهشدن برای مرگ باشد، و فرد باید برای آمادهشدن برای مرگ، مراقبه کند
فقط انسانی که عشق ورزیده و مراقبه کرده قادر است که هشیارانه بمیرد.
و زمانی که هشیارانه بمیری، آنگاه نیازی نداری که بازگردی، زیرا که درس زندگی را آموختهای. آنگاه در آن کُلّ، در آن نیروانا ناپدید میشوی
یک تمثیل بودایی میگوید که خدای دوزخ از یک روح تازهوارد سوال کرد که آیا در طول زندگیش با سه پیامبر بهشت دیدار کرده است یا نه
پاسخ آمد که، “نه، باآنها دیداری نداشتهام!”
خدای دوزخ گفت:
“آیا در طول زندگی پیر سالخوردهای را ندیدی که کمرش خم شده باشد؟ یا مرد بیمار و تنهایی را ندیدهای؟ یا یک انسان مرده را ندیدهای؟”
بوداییان این سه چیز را “پیامبران خدا” میخوانند: سالخوردگی، بیماری و مرگ. سه پیامبر خدا. چرا؟
زیرا در زندگی فقط توسط این سه تجربه است که از مرگ هشیار میشوی
اگر از مرگ هشیار شوی و شروع کنی به آموختن اینکه چگونه واردش بشوی، چگونه از آن استقبال کنی، چگونه پذیرای آن باشی؛ آنگاه از این قید آزاد خواهی شد: از چرخهی زایش و مرگ رها خواهی شد
مرگ عشقبازی با خداوند است؛
یا خداوند که با تو عشقبازی میکند. مرگ یک ارگاسم کیهانی و تمام است. پس تمام این مفاهیمی را که در مورد مرگ دارید رها کنید ـــ خطرناک هستند. این مفاهیم شما را با بزرگترین تجربهای که نیاز دارید داشته باشید مخالف میسازند
اگر از مرگ پرهیز کنید، دوباره زاده خواهید شد. تاوقتی که نیاموزی که چگونه بمیری، بارها و بارها و بارها زاده خواهی شد. این همان چرخه است: سانسارا؛ دنیا
وقتی که بزرگترین ارگاسم را شناختید، آنگاه نیازی نیست؛ ناپدید میشوی و تا ابد در آن ارگاسم میمانی. مانند کسی که هستی باقی نخواهی ماند، دیگر یک ماهیت تعریفشده باقی نخواهی ماند، باهیچ چیز هویت نگرفتهای. همچون آن کُلّ باقی خواهی بود، نه یک قطعه و بخشی از آن.
#اشو
#سوترای_دل
تفسیر اشو از سخنان گوتام بودا