نارنجیِ محو
234 subscribers
95 photos
10 videos
8 links
لاطائلات می‌نویسم.

گوشم با شماست:


https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1417583-FNqizCN
Download Telegram
دیر فهمیدن هزینه داره و گاهی اونقدر هزینه‌اش زیاد هست که دیگه با وام غیرفیزیکی و امداد غیبی هم درست نمی‌شه و آدم رو دچار ورشکستگی روانی می‌کنه.
به نظرم «آدم از اشتباهات درس می‌گیره» جمله جالب و یا حتی بهترین جواب و گاهی جواب معقول نیست. بیشتر کسانی که از اشتباهات در رنج هستن اصلا با فهمیدن این که اشتباه یک نوع درسه آروم نمی‌شن. چیزی که اذیت می‌کنه اون مدت زمانی هست که تو سوزوندی و اون لحظاتی ناجالبی بوده که فکر می‌کنی درست بودی. حالا اصلا درس بودنش یا نبودش حال بد اون آدم رو خاموش نمی‌کنه و ممکنه هی یادش بیفته و به این نتیجه برسه که خب اصلا من نمی‌خواستم این درس بگیرم و ارزشش رو نداشت!
مشکل جای دیگه‌ای هست. مشکل اونجاست که کل اون قضیه که اشتباه از توش دراومده برای اون آدم تبدیل به یه وضعیت دو وجهی شده و
صفر و یکی شده. یعنی یا موفق می‌شی یا شکست. یه نوع سیستم گسسته. باید یه خرده پیوسته‌تر نگاهش کرد. یه خورده غیرریاضیاتی‌تر‌ و غیرسیستماتیک‌تر. طوری نگاهش کرد که کل اون قضیه یه جز جدا از بقیه زندگی نشه. از اشتباه درس گرفتن شاید یک تلاشی باشه برای همین ولی متاسفانه بعد از حادثه رو هدف گرفته و کاملا مستقیم داره خط‌کشی می‌کنه دور اون قضیه و جدا از بقیه چیزها نگاهش می‌کنه. در واقع داره می‌گه تو همون آدم باش و همون نگاه دوگانه رو داشته باش ولی حالا اگه اشتباه کردی درس بگیر. به نظرم باید قبل از اون قضیه، کل اون قضیه رو یه خرده در هم تنیده‌ با بقیه بخش‌های زندگی دیدش. اون موقع دردش خیلی کمتر می‌شه.
«ما شرایط مکانی و زمانی رفتارهای غیراخلاقی خود را می‌بینیم ولی شرایط مکانی و زمانی رفتارهای غیراخلاقی دیگران را نمی‌بینیم»
و توجیه می‌کنیم. و این جالبه که توجیه توی هیچ آیین و فرقه و مسلک و دین و سازمان و گروه و جهنم‌دره‌ای غیرقابل قبول نیست.
یادم افتاد که جایی خونده بودم جهنم واقعا اسم یه دره‌ واقعی نزدیک اورشلیمه. بعد رفتم دقیق‌تر نگاه کردم دیدم که این دره یه کسانی رو توش آتیش زدن و این حادثه رو ۲۵۰۰ سال پیش توی یکی از کتاب‌های مذهبی یهودی نوشتن و از یهودی‌ها رسیده به گوش اقوام اطراف‌. حالا تو الان بگی من می‌خوام برم جهنم پیک نیک به عقلت شک می‌کنن. حافظه تاریخی آدم‌ها وقتی یه بخشیش پاک می‌شه جالب می‌شه.
Forwarded from توییتر فارسی
من معمولاً اخلاقی‌ترین درس‌های زندگی را از هویج گرفته‌ام. به عنوان ریشه -و نه حتی میوه- زیر خاک که نه نور هست و نه کسی چشمی برای دیدن دارد، باز هم به صورت شکوه‌مند و کنایه‌آمیزی «نارنجی» است. نارنجی زیبا. نه برای کسی؛ برای دل خودش. از این‌که جهان هویج دارد خوشحالم.

*Mohsen Emamverdi*

@OfficialPersianTwitter
این تک‌جمله‌هایی که از دوستی می‌شنوی و ناگهان چند ماه بعد از شنیدنش از ناکجاآباد وسط یک بحران به خاطرت می‌آد. این تک‌جمله‌هایی که فکر می‌کردی فراموش شده. این تک‌جمله‌های دوا.
پدرم پشت تلفن داشت به یکی می‌گفت من برای دشمنم هم دعا و آرزوی موفقیت می‌کنم!‌ بعد که تلفن رو قطع کرد داشتم فکر می‌کردم چرا یه نفر باید همچنین تفکر عجیبی داشته باشه. ازش که پرسیدم جوابی داد که مسئله رو پیچیده‌تر کرد. گفت دشمن من اگر به گشنگی بیفته اول می‌آد از دیوار خونه من بالا می‌ره پس بهتره که کار خودش رو بکنه که آزارش به من نرسه!
مادربزرگم خواهری داشت که از همون ابتدای جوونی که ازدواج کرده بود، همراه شوهرش از ایران رفته بود. من فقط یک بار وقتی شش سالم بود دیدمش و فکر کنم جزو معدود دفعاتی بود که اومده بود ایران. یادم هست حتی زبون مادریش رو هم توی پیری سخت حرف می‌زد.
امروز شنیدم که قبل مرگش وصیت کرده بوده که روی یکی از این کوه‌ها و زیر یکی از این ارغوان‌ها دفن بشه. البته که هیچوقت به وصیتش عمل نکردن اما واقعا چی بر این زن گذشته که همچین وصیتی کرده و همه چیز این دنیا رو به رنگ این درخت‌ها فروخته ...
جالبی مغز آدم اینه که هر فضا و لحظه‌ای که آدم توش زندگی می‌کنه رو می‌تونه به صورت نامحدود تبدیل حس کنه. شما می‌تونی توی هند توی نوجوونی توی رستوران بغل خیابون تالی بخوری و به خورشید نگاه کنی و این تجربه همیشه برات یه حس ویژه داشته باشه و در عین حال می‌تونی توی کره جنوبی توی یه ظرف توی پارک کیمچی بخوری و Psy گوش بدی و به نیمکت خالی کنار خیابون خیره بشی و همیشه برات یه تجربه ویژه باشه که دوست داری تکرارش کنی و در عین حال می‌تونی کسی باشی که مثلا آهنگ ابی رو قطع کرده که بره پیش مادربزرگش بشینه و قورمه سبزی بخوره و برات تجربه خاصی باشه و یا مثلا تجربه چای خوردن توی یه کافه شلوغ قاهره توی گرما رو خاص بدونی و یا یک نفر باشی که توی سائوپائولو صبح زود داری می‌دویی و حین عرق ریختن آهنگی پرتغالی رو زیر لبت زمزمه کنی و به بچه‌هایی نگاه کنی که دارن بازی می‌کنن و برات همیشه یه حس ویژه از بچگی باشه. مغز همه چیز رو می‌تونه درونی کنه و برات تبدیل به یه حس خاصش‌ کنه بدون توجه به این که واقعا اون تجربه چی هست و کجا داره می‌گذره. توانایی ضبط و تولید و درونی‌سازی، صد از ده.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
دیروز بعد از بیشتر از ۱۰ سال از کنار مدرسه دوران راهنمایی و دبیرستانم رد شدم. مدرسه‌ای که هفت سال از زندگیم توش بودم. وایسادم و از پشت درش به ساختمان بزرگ سفیدش نگاه کردم. حس عجیبی داشت. هزارتا خاطره یادم اومد. من زیاد خاطراتم رو مرور می‌کنم اما هیچوقت اینطوری نبودن. یه نوع دلهره و آشوب گرفتم که به خاطر بد بودن دوران مدرسه نبود چون اون لحظه اتفاقا خاطرات خوبش داشت برام مرور می‌شد. اما دلهره داشتم. حس می‌کردم مُردم و حالا از مرگ برگشتم و دارم همه چیز رو می‌بینم. به آدم‌هایی که می‌رفتن توی مدرسه نگاه می‌کردم و هیچ کدومشون رو نمی‌شناختم و دلهره می‌گرفتم. نتونستم زیاد وایسم و سریع دور شدم و به کوچه‌های اطراف پناه بردم و باز یادم اومد که با آدم‌هایی اونجاها می‌چرخیدم که هیچ کدوم معلوم نیست کجان. توی هر کوچه و خیابانی که می‌پیچیدم و هر خونه‌ای می‌دیدم دلهره بود و تصویر آدم‌هایی که انگار هزار سال پیش زنده بودن.
چرا درد آدم‌ها رو دوست‌داشتنی می‌کنه؟
نشد.
نشد و شاید همین لحظه که نشستم زیر یه درخت نزدیک مرز و به قبرهای هزار ساله یهودی‌ها کمی پایین‌تر از تپه فکر می‌کنم هم دارم از جایگاه یه آدم متوهم به همه چیز نگاه می‌کنم. شاید اصلا قرار نیست چیزی بشه. روزی که زرشکی انگشتش رو به سمتم گرفت و جمله رو با «تو باید» شروع کرد باید می‌فهمیدم که قرار نیست چیزی بشه. آدم نمی‌تونه توی‌ رویاهای خودش زندگی کنه. یک جایی به خودت می‌آی و می‌بینی یه پیرمرد شدی که تنها وظیفه‌اش خوردن قرص‌های قلبشه و به چیزهای قدیمی فکر می‌کنه‌. به رنگ آبی تسمه دوچرخه‌ی دوازده سالگی و به قصه‌های ترسناکی که از‌ بیست سال پیش پدرش شنیده و به اولین باری که رفیق‌هاش مخفیانه بدون اون جایی رفتن و آخرین باری که تصمیم گرفته خودش رو زنده نذاره. و همه‌اش همینه. فکر می‌کنی و تهش می‌فهمی دنیا اینطوری کار نمی‌کنه. هر چقدر هم زیر یه درخت وسط ناکجاآباد خاورمیانه سنگ پرت کنی سمت گندم‌های سبز و به قبر یهودی‌ها فکر کنی باز پس فردا یادت می‌ره که دنیا همینه و قرار نیست چیزی بشه. زورت به این دنیا نمی‌رسه و به مویی بندی. توی هیچ زاویه جغرافیایی مرکز جهان نیستی که بخوای اهمیتی داشته باشی. تو موجودی هستی که خودش و اجدادش اصلا نمی‌دونن روی این کره خاکی چیکار می‌کنن و چرا اینجا هستن. همه معنای این زندگی زیر سایه همین بقا تعریف می‌شه. تو موجودی هستی که ده ساعت چیزی نخوری هم‌نوع خودت رو می‌خوری. کمی اینجایی و بعد هم مثل این یهودی‌ها فراموش می‌شی. حالا هر چقدر کلافه باشی از دست این دنیا چیزی قرار نیست عوض بشه. تنها کاری که بتونی بکنی اینه که چند کلمه نامرتب به هم وصل کنی و توی یه گوشی بنویسی و بفرستی و لای کلمات گم بشی. گم بشی توی چیزهایی که دیدی. توی خاطره روزی که توی جکوز فکر کردی کاش بتونم همینجا تموم بشم و خاطره روزی که پدرت جلوی پنکه چشم‌بسته دراز کشیده بود و خاطره روزی که خیابان ولیعصر رو ده هزار بار با گریه بالا پایین کردی و خاطره روزی که روی تختت یادت نمی‌اومد چیزهایی که دیدی خواب بوده یا واقعیت. همین. خاطرات سرگردانی. حد توانت همینه. و تو حتی در توانت نیست که حیوان باشی. برات مقرر شده که در تمام زندگی یه سرگردان باشی که ذهنش اذیتش می‌کنه. تا زمانی که چشم ببندی و ببینی دیر شده. و چیز بدتر این که دیر شدنش رو هم می‌دونستی و هیچ کاری نتونستی بکنی. می‌دونستی که روزی از بوی جسدت پیدات می‌کنن اما کاری نمی‌تونی بکنی‌. و چیز بدتر این که تو سال‌ها این رو می‌دونستی. می‌دونستی اما مدام فراموش می‌کردی.
Forwarded from Iamshakiba
همه چیز بهم ریخته است؛ موها، تخت، واژه‌ها، زندگی، دل.

- جک کروآک
شاید تنها کاربرد وسیع تحصیل و علم‌اندوزی توی کشور هردمبیلی مثل ایران اینه که آدم‌ها توی ذهنشون مفاهیم و مسائل رو تا جای ممکن خط‌کشی‌شده نگاه کنن. ولی اینجا به وفور آدم‌هایی می‌بینی که پسادکترا از معتبرترین دانشگاه ایران دارن ولی همه مفاهیم رو مثل یک کودک ۹ ساله، پکیجی و ملغمه‌طور می‌بینن.
ولی خودمونیم اینقدر بدِ پول رو گفتیم ولی همین پول و سیستم محتاج‌پروری تنها چیزی هست که می‌شه باهاش یه سری آدم‌ها رو مجبور به کار مثبتی کرد که جامعه نیاز داره. هر طور دیگه بچینی انجام نمی‌دن که نمی‌دن. اگر همین نیاز به پول نبود بیشتر آدم‌ها فکر کنم تا سر کوچه هم نمی‌رفتن.
گرفتم اما نمی‌دونستم چیکارش کنم چون من گلدون نداشتم هیچوقت. پلاستیک نوشابه خانواده رو با قیچی بریدم و آب ریختم توش. اما می‌دونی، نوشابه خانواده‌ای که گردنش رو با قیچی بزنی با گلدون فرق داره. فرقشون هم توی ظاهرشون نیست اتفاقا. سه روز که جلوی‌ چشمت باشه و تیکه تیکه‌اش نکرده باشی فرقش رو می‌فهمی. می‌فهمی توی گلدون نیست فرقش اصلا. جای دیگه‌ هست.