آنقدر از جزییات زندگیام اینجا نوشتهام که احتمالا شب اولِ قبر، نکیر و منکر نیاز چندانی به فشار دادن و پرسش و پاسخ و اینها ندارند و خودشان همه چیز را پیشاپیش میدانند. دیروز ماموریت داشتم تا یک جا حولهای وصل کنم به دیوار حمام. یک ماموریت ساده در حد پایین بردن کیسهی آشغال و گذاشتن دم در، قبل از ساعت نه. من و مته و چکش رفتیم توی حمام. کل ماجرا فرو کردن دو تا پیچ بود توی گچ دیوار. اولی را فرو کردم. اما پیچ دوم مقاومت کرد. دو دور که میخورد صدا میداد و جلو نمیرفت. بعد فهمیدم که خورده به نبشی آهنی. باز هم زور زدم. فشار دادم. با چکش کوبیدم توی سرش. پیچ اول هم شل شد. گچ دیوار کنده شد. رنگ لبهی جای حولهای پرید. پنجاه دقیقهی تمام توی حمام کشتی گرفتیم. نه من کوتاه میآمدم و نه پیچ. نتیجه شد یک دیوار رنجور و ترک خورده. دو تا پیچ که انگار قطارتهران- یزد از روی آنها رد شده. یک مرد خسته و عرق کرده و یک جاحولهای شل که به افق هیچ اذانی ، افقی نیست و حوله از روی آن سُر میخورد. ماموریت به ظاهر انجام شد اما خودم میدانستم که شکست خوردهام. خیلی زور زدم.
امروز همینها را برای محبوب تعریف کردم. از تمام زورهایی که توی حمام زده بودم برایش گفتم .محبوب کل مصیب وارده را اینطور به دار کشید که : «هرجا داری زور اضافی میزنی، بدون که یه جای کارت داره میلنگه». راست میگفت. آن جاحولهای برای آن دیوار نبود و من زور اضافه میزدم. باید نصبش نمیکردم. یا اصلا روی دیوار روبرو نصبش میکردم. بعد هم گفت که کلا زور نزن. تلاش کن اما زور نزن. یک مرز باریک بین تلاش و زور وجود دارد که آدم را از پویایی به فرسودگی سوق میدهد. از همان حرفهایی بود که یکهو چراغ توی سر آدم روشن میکرد. بدیهیاتی که از بس جلوی چشم آدم هستند، دیده نمیشوند. دمت گرم محبوب.
توی دلم تعمیمش دادم به ارتباطات و رفاقتها و عاشقیها و خلاصه به همه چیز. یک همکار قدکوتاه دارم که دو سال است با یک مرد آلمانی که آلمان است و قدش چهار برابر اوست وارد رابطه شده است. همدیگر را تصادفا توی ترکیه دیده بودند و علف به دهن بزی خوش آمده و الباقی ماجرا. خیلی از هم دورند. افقشان هم یکی نیست. ما که صبحانه میخوریم، مرد آلمانیِ خیلی قد بلند کم کم دارد پیازها را تفت میدهد برای شام. زبانشان هم که یکی نیست. اما تلاش میکنند برای بقا. یک بار مرد بلندتر از آلمان آمده بود اینجا. برای بار اول هر دو نفرشان را با هم دیدم. کنار هم انگار یک بوته گل رز را کاشته باشند کنار یک صنوبر. اما با این وجود درست مثل نتهای موسیقیای بودند که مثلا چایکوفسکی چیده باشد کنار هم. ارگانیک و طبیعی. نرم و روان و قشنگ. امروز که محبوب این حرفها را زد یادشان افتادم. اینکه برای با هم بودن تلاش میکردند اما بدون زور زدن. بدیهیات زندگی. دوست داشتن بدون ریختن عرق. در عوض من رفیقهای زیادی دارم که سالهاست یا من آنها را خط زدم و یا آنها من را خط زدهاند. به شکل مدنی به این نتیجه رسیدهایم که دست از تقلای بیهوده برای زنده نگه داشتن موجودی به اسم ارتباط برداریم. دوستی من و پیچ دوم.
خلاصه که زور زدن کار بیهودهای است. جای جاحولهای هر جا نیست. یک رفیق افسرده داشتم که کلا آدم غمگینی بود اما همیشه اصرار داشت مثل مجریهای جفنگ جُنگهای تلویزیونی، شاد در انظار عمومی ظاهر شود. قدرت خدا وقتی که زور میزد تا خوشحال باشد، میشد شبیه حاجی فیروزهای سر چهارراه، دمِ عید. آدم یاد جای ترقههای چهارشنبه سوری روی دیوار سفید میافتاد. زشت و نچسب. در عوض وقتی تلاش میکرد تا غمگین نباشد، میشد یک تکه جواهر. قشنگ میشد. خودش بارها اعتراف کرده بود. میگفت این زور زدن زیادی فرسودهترش میکند. حالا میفهمم که از به زور خوشحال بودن تا تلاش برای غمگین نبودن چقدر فاصله است. به اندازه رز تا صنوبر. باریکلا محبوب.
چقدر حرف زدم. بس که زندگی پر شده از زور زدن. همین است که محبوب گفت. اصلا چاپ میکنم و میزنم به دیوار تاهر جا دیدم که زور میزنم، بفهمم که یک جای کار دارد میلنگد و باید کشید بیرون و خلاص. من باید بخوابم. اما شما که با آن مرد آلمانی قد بلند هم افق هستید این ماجرا را تعمیم بدهید به همهی زورها و زور زدنها و سعادت و خوشبختی زوری و الخ. حتما یک جای کار دارد میلنگد.
#فهیم_عطار
امروز همینها را برای محبوب تعریف کردم. از تمام زورهایی که توی حمام زده بودم برایش گفتم .محبوب کل مصیب وارده را اینطور به دار کشید که : «هرجا داری زور اضافی میزنی، بدون که یه جای کارت داره میلنگه». راست میگفت. آن جاحولهای برای آن دیوار نبود و من زور اضافه میزدم. باید نصبش نمیکردم. یا اصلا روی دیوار روبرو نصبش میکردم. بعد هم گفت که کلا زور نزن. تلاش کن اما زور نزن. یک مرز باریک بین تلاش و زور وجود دارد که آدم را از پویایی به فرسودگی سوق میدهد. از همان حرفهایی بود که یکهو چراغ توی سر آدم روشن میکرد. بدیهیاتی که از بس جلوی چشم آدم هستند، دیده نمیشوند. دمت گرم محبوب.
توی دلم تعمیمش دادم به ارتباطات و رفاقتها و عاشقیها و خلاصه به همه چیز. یک همکار قدکوتاه دارم که دو سال است با یک مرد آلمانی که آلمان است و قدش چهار برابر اوست وارد رابطه شده است. همدیگر را تصادفا توی ترکیه دیده بودند و علف به دهن بزی خوش آمده و الباقی ماجرا. خیلی از هم دورند. افقشان هم یکی نیست. ما که صبحانه میخوریم، مرد آلمانیِ خیلی قد بلند کم کم دارد پیازها را تفت میدهد برای شام. زبانشان هم که یکی نیست. اما تلاش میکنند برای بقا. یک بار مرد بلندتر از آلمان آمده بود اینجا. برای بار اول هر دو نفرشان را با هم دیدم. کنار هم انگار یک بوته گل رز را کاشته باشند کنار یک صنوبر. اما با این وجود درست مثل نتهای موسیقیای بودند که مثلا چایکوفسکی چیده باشد کنار هم. ارگانیک و طبیعی. نرم و روان و قشنگ. امروز که محبوب این حرفها را زد یادشان افتادم. اینکه برای با هم بودن تلاش میکردند اما بدون زور زدن. بدیهیات زندگی. دوست داشتن بدون ریختن عرق. در عوض من رفیقهای زیادی دارم که سالهاست یا من آنها را خط زدم و یا آنها من را خط زدهاند. به شکل مدنی به این نتیجه رسیدهایم که دست از تقلای بیهوده برای زنده نگه داشتن موجودی به اسم ارتباط برداریم. دوستی من و پیچ دوم.
خلاصه که زور زدن کار بیهودهای است. جای جاحولهای هر جا نیست. یک رفیق افسرده داشتم که کلا آدم غمگینی بود اما همیشه اصرار داشت مثل مجریهای جفنگ جُنگهای تلویزیونی، شاد در انظار عمومی ظاهر شود. قدرت خدا وقتی که زور میزد تا خوشحال باشد، میشد شبیه حاجی فیروزهای سر چهارراه، دمِ عید. آدم یاد جای ترقههای چهارشنبه سوری روی دیوار سفید میافتاد. زشت و نچسب. در عوض وقتی تلاش میکرد تا غمگین نباشد، میشد یک تکه جواهر. قشنگ میشد. خودش بارها اعتراف کرده بود. میگفت این زور زدن زیادی فرسودهترش میکند. حالا میفهمم که از به زور خوشحال بودن تا تلاش برای غمگین نبودن چقدر فاصله است. به اندازه رز تا صنوبر. باریکلا محبوب.
چقدر حرف زدم. بس که زندگی پر شده از زور زدن. همین است که محبوب گفت. اصلا چاپ میکنم و میزنم به دیوار تاهر جا دیدم که زور میزنم، بفهمم که یک جای کار دارد میلنگد و باید کشید بیرون و خلاص. من باید بخوابم. اما شما که با آن مرد آلمانی قد بلند هم افق هستید این ماجرا را تعمیم بدهید به همهی زورها و زور زدنها و سعادت و خوشبختی زوری و الخ. حتما یک جای کار دارد میلنگد.
#فهیم_عطار
روزهایی هست که دلم میخواهد بیهدف بنویسم. مثل روزهایی که آدم گرسنه نیست اما دلش هوس میرزاقاسمی میکند. پیشترها که زندگی را اینقدر هدفگرایانه نگاه نمیکردیم، وبلاگ مینوشتیم بابت همین هوسها. برشهای کوتاه و واقعی زندگی را کنسرو میکردیم توی چند پاراگراف و خلاص. هدفی هم نداشتیم الا هوس. بابت همین بود که نوشتن راحت بود. انتظاری از خودمان و دیگران نداشتیم. اما الان باید برای هر چیزی-حتی نوشتن- هدف داشت. برای هر نفسی که فرو میرود و برمیآید. حتی توصیه شده که یک دفتر هدفگذاری پرِ شالمان بگذاریم و صد و یک هدف منسجم را در آن لیست کنیم و تا دانه به دانه آنها عملی نکنیم، نمیریم. تیک بزنیم و برویم سراغ بعدی. پس کی همدیگر را ببوسیم؟ گور بابای هدف. مگر اینجا میدان تیر است؟ بیهدف مینویسم.
دیروز رفته بودم پیش رضا و سوده. حرف رسید به عادت. به اینکه به همه چیز عادت میکنیم و وقتی عادت کردیم دیگر نه خوبیاش را میبینیم و نه بدیاش. مثل آهنگ پسزمینهی رستوران سر خیابان چهارم. آدم هنوز روی صندلی جا گیر نشده و سفارش نداده که دیگر صدای آهنگ را نمیشنود. آهنگ هست، اما دیگر آن را نمیشنوی. انگار مغزم از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد که صدای تنبک و گیتار را کلا نشنیده بگیرد. بار آخری که رفته بودم، باران و طوفان بود و وسط کباب خوردن برقها رفت و تبعا آهنگ قطع شد. تازه وقتی قطع شد فهمیدم که آهنگی پخش میشده و چه خوب که بوده و حیف که نیست و حالا باید به صدای ملچ ملچ غذا خوردن آقای شبیری گوش بدهم. این عادت کردن همزمان نقطهی قوت و نقطهی ضعف مغزم است. عادت به فراموشی رنج و عادت به فراموشی سعادتمندی. عادت به هدفمدارانه زندگی کردن.
بیهدفی خوب است. لااقل گاهی وقتها. انتظاراتم پایین میآید. توقع جامعه را هم پایین میآورم. این فشارِ سنگین عقب افتادن از تودهی هراسان و ترس از نرسیدن به گرد پای آنها. همان کاری که شاعر میکرده و همزمان که شاه کشورگشایی میکرده، بزرگوار لبهی جوی مینشسته و لب بر لب یار و گذر عمر و بقیهی ماجرا. داستانِ راه رفتن روی بند باریک بین بیستاره بودن و له شدن زیر بار ستارههاست. همیشه منتظر ته ماجرا و هدفی هستم که در هر عملی نهفته است. بابت همین است که از «چرا؟» زیاد استفاده میکنم. بریم قدم بزنیم؟ چرا؟ دوستت دارم. چرا؟ امروز از ظهر تا شب قرار است مثل غبارِ معلق در ستونِ نورِ تابیده شده از پنجره، میخواهم دور خودم بچرخم. وا.. چرا؟ از این «چرا»هایی که هدفشان فقط پیدا کردن «هدف»های متعالی است در این زندگیای که لزوما متعالی نیست. یا لااقل تعالی آن در بالا بردن کیفیت دقایق محدود آن است. اما من یک دفتر دارم که صفحهی اول آن نوشتهام صد و یک هدفی که باید به آنها برسم وگرنه ماهیت من مخدوش میشود و بازنده میشوم. بازندهی بازیای که اصلا وجود ندارد. فتح قلهی اورست با دست. رنگ کردن خط استوا با خون اردک. لمس کردن ترقوهی نیمی از مردم جهان. هدف صد و یکم: اتمام اهداف زندگی و سپس شروع به زندگی. که خب، بالتبع خیلی دیر است.
خوشم آمد از بیهدف نوشتن. حکم خراب شدن قطار در کوههای لرستان را داشت، آنهم بهار که همه جا سبز است. فرصت کوتاهی بود برای تماشای اطراف. خوش گذشت. حالا بروم سراغ هدفهای زندگیام.
#فهیم_عطار
دیروز رفته بودم پیش رضا و سوده. حرف رسید به عادت. به اینکه به همه چیز عادت میکنیم و وقتی عادت کردیم دیگر نه خوبیاش را میبینیم و نه بدیاش. مثل آهنگ پسزمینهی رستوران سر خیابان چهارم. آدم هنوز روی صندلی جا گیر نشده و سفارش نداده که دیگر صدای آهنگ را نمیشنود. آهنگ هست، اما دیگر آن را نمیشنوی. انگار مغزم از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد که صدای تنبک و گیتار را کلا نشنیده بگیرد. بار آخری که رفته بودم، باران و طوفان بود و وسط کباب خوردن برقها رفت و تبعا آهنگ قطع شد. تازه وقتی قطع شد فهمیدم که آهنگی پخش میشده و چه خوب که بوده و حیف که نیست و حالا باید به صدای ملچ ملچ غذا خوردن آقای شبیری گوش بدهم. این عادت کردن همزمان نقطهی قوت و نقطهی ضعف مغزم است. عادت به فراموشی رنج و عادت به فراموشی سعادتمندی. عادت به هدفمدارانه زندگی کردن.
بیهدفی خوب است. لااقل گاهی وقتها. انتظاراتم پایین میآید. توقع جامعه را هم پایین میآورم. این فشارِ سنگین عقب افتادن از تودهی هراسان و ترس از نرسیدن به گرد پای آنها. همان کاری که شاعر میکرده و همزمان که شاه کشورگشایی میکرده، بزرگوار لبهی جوی مینشسته و لب بر لب یار و گذر عمر و بقیهی ماجرا. داستانِ راه رفتن روی بند باریک بین بیستاره بودن و له شدن زیر بار ستارههاست. همیشه منتظر ته ماجرا و هدفی هستم که در هر عملی نهفته است. بابت همین است که از «چرا؟» زیاد استفاده میکنم. بریم قدم بزنیم؟ چرا؟ دوستت دارم. چرا؟ امروز از ظهر تا شب قرار است مثل غبارِ معلق در ستونِ نورِ تابیده شده از پنجره، میخواهم دور خودم بچرخم. وا.. چرا؟ از این «چرا»هایی که هدفشان فقط پیدا کردن «هدف»های متعالی است در این زندگیای که لزوما متعالی نیست. یا لااقل تعالی آن در بالا بردن کیفیت دقایق محدود آن است. اما من یک دفتر دارم که صفحهی اول آن نوشتهام صد و یک هدفی که باید به آنها برسم وگرنه ماهیت من مخدوش میشود و بازنده میشوم. بازندهی بازیای که اصلا وجود ندارد. فتح قلهی اورست با دست. رنگ کردن خط استوا با خون اردک. لمس کردن ترقوهی نیمی از مردم جهان. هدف صد و یکم: اتمام اهداف زندگی و سپس شروع به زندگی. که خب، بالتبع خیلی دیر است.
خوشم آمد از بیهدف نوشتن. حکم خراب شدن قطار در کوههای لرستان را داشت، آنهم بهار که همه جا سبز است. فرصت کوتاهی بود برای تماشای اطراف. خوش گذشت. حالا بروم سراغ هدفهای زندگیام.
#فهیم_عطار
چند سال پیش نشسته بودیم توی شرکت پشت میزهایمان و میلگرد سایز میزدیم و نقشهی جادهای را میکشیدیم که قرار بود اینطرف شهر را به آنطرف شهر وصل کند و از همین کارها. یکهو مدیریت محترم ساختمان ایمیل فرستاد که یک الدنگ مسلح، امروز صبح دو نفر را سوراخ کرده و از دست پلیس فرار کرده و حالا آمده توی ساختمان ما قایم شده است. بعد هم دستور داد که درِ واحد را قفل کنیم و تا روشن شدن تکلیف همین جا حبس بمانیم. چه صبح دلانگیزی. پریدیم در را قفل کردیم و مثل چند تا جوجه جغد هراسان گوشهی لانه کز کردیم. یکی نظر داد که صندلیها را بچینیم روی هم و سنگر بسازیم. یکی گفت کوکتلمولوتوف بسازیم که خدا را شکر صابون و بطری نداشتیم. کلا نظراتمان یک از یک مزخرفتر بودند و ریشهی عمیقی در ترس داشتند. حق داشتیم. هر آینه ممکن بود فرشتهی مرگ با لگد در را بشکاند و بیاید تو و ما را با گلوله بفرستد به دیدار اجداد و پیشینیان.
در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، میرود دم خانهی اریک و بهش میگوید که دوستش دارد و همانجا تا ته حلقش را میبوسد. اریک کی بود؟ همسایهی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامهها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.
در عوض منشیمان یک آدم خستهدل است که خیلی از اینکارها در دوران جوانیاش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت 1960 چرخیده (که احتمالا زر میزند. مگر اینکه شورلت 1960 شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همینها را به لوسی گفت و بهش گفت که اینها همه برایش آرزو بوده و تکتکشان را عملی کرده و و برای فتح قلهها، خیلی چیزها و خیلی آدمها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدامشان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن میشده، برایش تیر میکرده، بهش میرسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش میکرده و خلاص. به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بیآرزویی.
افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکردهها و منشیِ بیآرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان میچرخید و دنبال قربانی میگشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. اینکه اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بیخیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آنها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسیوار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحققشان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسانتر و کم چالشتری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا اینکه از سمت جنگل گلستان.
قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفهای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسبابکشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حقلش را نبوسید و تنها زرافهای که دیده، زرافهی کوتولهی باغوحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی خودش ادامه میدهد و فونداسیون طراحی میکند. منشی هم که کلا همهی زرافههای جهان را تماشا کرده و حلقها را بوسیده و الکها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز مینشیند و نامه تایپ میکند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیمگیری شنا میکنم و از این ساحل به آن ساحل میروم. اینکه در انتهای راه قبل از فروبستن چشمها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بیآرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر جمعهمان به خیر بگذرد.
#فهیم_عطار
در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، میرود دم خانهی اریک و بهش میگوید که دوستش دارد و همانجا تا ته حلقش را میبوسد. اریک کی بود؟ همسایهی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامهها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.
در عوض منشیمان یک آدم خستهدل است که خیلی از اینکارها در دوران جوانیاش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت 1960 چرخیده (که احتمالا زر میزند. مگر اینکه شورلت 1960 شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همینها را به لوسی گفت و بهش گفت که اینها همه برایش آرزو بوده و تکتکشان را عملی کرده و و برای فتح قلهها، خیلی چیزها و خیلی آدمها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدامشان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن میشده، برایش تیر میکرده، بهش میرسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش میکرده و خلاص. به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بیآرزویی.
افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکردهها و منشیِ بیآرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان میچرخید و دنبال قربانی میگشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. اینکه اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بیخیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آنها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسیوار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحققشان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسانتر و کم چالشتری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا اینکه از سمت جنگل گلستان.
قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفهای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسبابکشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حقلش را نبوسید و تنها زرافهای که دیده، زرافهی کوتولهی باغوحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی خودش ادامه میدهد و فونداسیون طراحی میکند. منشی هم که کلا همهی زرافههای جهان را تماشا کرده و حلقها را بوسیده و الکها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز مینشیند و نامه تایپ میکند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیمگیری شنا میکنم و از این ساحل به آن ساحل میروم. اینکه در انتهای راه قبل از فروبستن چشمها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بیآرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر جمعهمان به خیر بگذرد.
#فهیم_عطار
ماجرا ختم به خیر شد. تا حدی البته. راننده همانجا هشت هزار تومان ازمان گرفت و رفت. چهار کیلومتر راه رفتیم تا برسیم به چهارباغ. یکی از آستینهای معین هم نبود. لوله کرده بود توی سوراخ دماغش تا خونش بند بیاید. دوازده هزارتومان پول داشتیم و یک نان تافتون و دو تا خیارِ پیر. هوا رو به تاریکی میرفت. زوزهی گرگهای گرسنه هم از دور شنیده میشد. کیوان انگشتش را با بیحالی کشید سمت شمال و یک کوهِ دوری را نشان داد و گفت همان است. معین یکی زد پس سرش. کوه خیلی هم دیگر بزرگ و مهم به نظر نمیرسید. با دوازده تومان باید برمیگشتیم میدان ونک. اگر دوباره چرخ میپکید چی؟ شوهر خاله کیوان حتما این بار با ما هم گشنی میکرد. اصلا ما را چه به چهارباغ رفتن؟ به ما فقط میآمد برویم دور دریاچهی پارک ملت تا آن دو تا اردک کچل را تماشا کنیم و چای کیسهای بخوریم توی لیوان یک بار مصرف. کلا میشد صد تومان. بی الناز.
برگشتیم لانیز. ماشین آماده بود. تا حدی البته. سرعت که از چهل کیلومتر بیشتر میشد، یک سمت ماشین با ریتم شش و هشت شروع میکرد به خفیف لرزیدن. فقط دویست تومان پول داشتیم. هوا تاریک بود. دماغ معین زق زق میکرد. الناز نبود. ضبط ماشین نوار را خورد و داریوش را به شکل رشتهای قهوه تف کرد بیرون. فکر چهارباغ از سر کیوان افتاده بود و فقط به شوهر خالهاش فکر میکرد و احتمالات پیشِ رو. کلا جهانمان از صبح هزار بار کوچکتر شده بود. قدِ یک دانه عدس.
#فهیم_عطار
برگشتیم لانیز. ماشین آماده بود. تا حدی البته. سرعت که از چهل کیلومتر بیشتر میشد، یک سمت ماشین با ریتم شش و هشت شروع میکرد به خفیف لرزیدن. فقط دویست تومان پول داشتیم. هوا تاریک بود. دماغ معین زق زق میکرد. الناز نبود. ضبط ماشین نوار را خورد و داریوش را به شکل رشتهای قهوه تف کرد بیرون. فکر چهارباغ از سر کیوان افتاده بود و فقط به شوهر خالهاش فکر میکرد و احتمالات پیشِ رو. کلا جهانمان از صبح هزار بار کوچکتر شده بود. قدِ یک دانه عدس.
#فهیم_عطار
تا حالا در زندگیام دو چیز خریدهام که خیلی از گرفتنشان راضیام. اولی قابل گفتن نیست. اما دومیش یک نانپز است که زندگیام را متحول کرده است. آرد و آب و شکر و نمک و فلان را میریزم توی آن و در شیشهایاش را میبندم و دکمهاش را میزنم و خلاص. دو ساعت بعد یک کیلو نان مرغوب تحویلم میدهد. خانه بوی نان تازه میگیرد. بوی نان تازه، به تک تک سلولهایم امید به زندگی تزریق میکند. از قدیم همینطور بودهام. صف بیست متریِ جلوی نانوایی خیابان بوستانِ اهواز-ساعت چهار عصر مرداد- را فقط با منطق بوی نان میشد تحمل کرد. دنبال دستور پختهای جورواجور هستم. آرد سفید. آرد سبوسدار. کشمش. زیره. گل گاوزبان. دنبه. قیسی. هر چیزی که قابل جویدن باشد. پیدا کردن دستور پخت خوب کار راحتی نیست. دو روز پیش توی یک پادکست شنیدم که هوش مصنوعی بلد است دستور پخت بدهد. رفتم سراغ چتجیپیتی. راست میگفت. دستور پخت نان فلان را گرفتم ازش. خیلی خوب بود. انگار رزا منتظمی و مرحوم دریابندری با هم شور کرده باشند.
هوشمصنوعی خیلی شگفتانگیز است. دستکم برای من. همان دیروز خواستم باهاش مزاح کنم و بهش گفتم که حالا دستور پخت نان فلان از زبان یک آدم غمگین و افسرده را بگو. نتیجه درخشان بود. آرد را اول توی ظرف بریزید و به آرامی هم بزنید. به همان آرامی که هزاران تاسف زندگیتان را در ذهنتان به هم میزنید. به میزانِ ناچیزِ امیدی که در زندگیِ یکنواختتان دارید، به آن شکر اضافه کنید. و همین طور تا ته ماجرا. خیلی باحال بود. آمدم بیشتر مزاح کنم و مثلا بهش بگویم دستور پخت را از زبان یک آدم عصبانی که مثلا سقف خانهاش ریخته بگو. اما این کار را نکردم. من خیلی دوست ندارم با هوش مصنوعی شوخی کنم. امروز مصنوعی است وگرنه از فردا که خبر نداریم. من همین حالا هم وقتی میخواهم از چتجیپیتی سوال کنم، حتما از لطفا، استدعا دارم، اگه زحمت نیست، خیلی ممنونم و دمت گرم استفاده میکنم. چه میدانم. هیچ بعید نیست که بشر مریض دو صباح دیگر این نرمافزار را وصل کند به یک ربات غولتشن که هر روز به خودش چیز جدیدی یاد میدهد. تهش هم میشود یک مهاجم خود سرِ بیاحساس که هیچ چیزی از حافظهاش پاک نشده و نمیشود. آدرسم را پیدا میکند و سرِ همین لوس بازیهای امروز و مودب نبودنم، خودم را توی نانپز، نان میکند.
من به اینها باور دارم. معتقدم که دیگر همه چیز شدنی است. از روزی که فهمیدم ستارهی دریایی با خودش جفتگیری میکند. یا مثلا کی فکر میکرد محمود یک روز رییسجمهور بشود؟ ولی شد. یا ترامپ. یادم هست که صد سال پیش با اسنوپداگ آمدند توی یک برنامهی تلویزیونی و بابت سرگرم کردن مخاطبها به هم فحش میدادند. فحشهایی که محورشان بین ناف و زانو در تردد بود. بعد گفتند ممکن است رییسجمهور شود. گفتیم مگر میشود؟ اما شد. دوباره هم قرار است بشود. محمود هم همینطور. هنوز شهردار تهران بود که آمد بازدید تونل فلان. جورابش سوراخ بود. از کجا میدانم؟ چون پشت کفشش را تا زده بود و آن حفرهی پوپولیستی دیده میشد. بعد گفتند قرار است رییس جمهور شود. گفتیم امکان ندارد. اما شد. ولی حالا درسم را یاد گرفتم. همه چیز ممکن است. من با چتجیپیتی مودبانه برخورد میکنم. ممکن است به زودی پا شود و بیاید دم در خانهمان.
خلاصه در جهانی زندگی میکنم که هیچ چیز در آن ناممکن نیست و کلا فعل تعجبکردن خیلی کمرنگ شده است. همه چیز شدنی است. مثلا من که فرق کدو و بادمجان را تازه فهمیدهام، حالا دارم شاطری میکنم. تنها چیز عجیب جهان همین رسیدن به فاز تعجب نکردن است وگرنه همه چیز عادی است. البته عادی که نیست. من فقط دارم جهان را عادی میبینم. بگذریم. نان خوب است. نان بپزید. بوی نان، بوی گند را مرتفع میکند. جدن.
#فهیم_عطار
هوشمصنوعی خیلی شگفتانگیز است. دستکم برای من. همان دیروز خواستم باهاش مزاح کنم و بهش گفتم که حالا دستور پخت نان فلان از زبان یک آدم غمگین و افسرده را بگو. نتیجه درخشان بود. آرد را اول توی ظرف بریزید و به آرامی هم بزنید. به همان آرامی که هزاران تاسف زندگیتان را در ذهنتان به هم میزنید. به میزانِ ناچیزِ امیدی که در زندگیِ یکنواختتان دارید، به آن شکر اضافه کنید. و همین طور تا ته ماجرا. خیلی باحال بود. آمدم بیشتر مزاح کنم و مثلا بهش بگویم دستور پخت را از زبان یک آدم عصبانی که مثلا سقف خانهاش ریخته بگو. اما این کار را نکردم. من خیلی دوست ندارم با هوش مصنوعی شوخی کنم. امروز مصنوعی است وگرنه از فردا که خبر نداریم. من همین حالا هم وقتی میخواهم از چتجیپیتی سوال کنم، حتما از لطفا، استدعا دارم، اگه زحمت نیست، خیلی ممنونم و دمت گرم استفاده میکنم. چه میدانم. هیچ بعید نیست که بشر مریض دو صباح دیگر این نرمافزار را وصل کند به یک ربات غولتشن که هر روز به خودش چیز جدیدی یاد میدهد. تهش هم میشود یک مهاجم خود سرِ بیاحساس که هیچ چیزی از حافظهاش پاک نشده و نمیشود. آدرسم را پیدا میکند و سرِ همین لوس بازیهای امروز و مودب نبودنم، خودم را توی نانپز، نان میکند.
من به اینها باور دارم. معتقدم که دیگر همه چیز شدنی است. از روزی که فهمیدم ستارهی دریایی با خودش جفتگیری میکند. یا مثلا کی فکر میکرد محمود یک روز رییسجمهور بشود؟ ولی شد. یا ترامپ. یادم هست که صد سال پیش با اسنوپداگ آمدند توی یک برنامهی تلویزیونی و بابت سرگرم کردن مخاطبها به هم فحش میدادند. فحشهایی که محورشان بین ناف و زانو در تردد بود. بعد گفتند ممکن است رییسجمهور شود. گفتیم مگر میشود؟ اما شد. دوباره هم قرار است بشود. محمود هم همینطور. هنوز شهردار تهران بود که آمد بازدید تونل فلان. جورابش سوراخ بود. از کجا میدانم؟ چون پشت کفشش را تا زده بود و آن حفرهی پوپولیستی دیده میشد. بعد گفتند قرار است رییس جمهور شود. گفتیم امکان ندارد. اما شد. ولی حالا درسم را یاد گرفتم. همه چیز ممکن است. من با چتجیپیتی مودبانه برخورد میکنم. ممکن است به زودی پا شود و بیاید دم در خانهمان.
خلاصه در جهانی زندگی میکنم که هیچ چیز در آن ناممکن نیست و کلا فعل تعجبکردن خیلی کمرنگ شده است. همه چیز شدنی است. مثلا من که فرق کدو و بادمجان را تازه فهمیدهام، حالا دارم شاطری میکنم. تنها چیز عجیب جهان همین رسیدن به فاز تعجب نکردن است وگرنه همه چیز عادی است. البته عادی که نیست. من فقط دارم جهان را عادی میبینم. بگذریم. نان خوب است. نان بپزید. بوی نان، بوی گند را مرتفع میکند. جدن.
#فهیم_عطار
به سیاق روزهای درخشان وبلاگنویسی، باید حال این لحظهام را ثبت کنم تا از شر نسیان رهایی پیدا کند. امروز محبوب یک عکس برایم فرستاد از کوه دماوند. خودش ایستاده بوده کنار خیابان فاطمی، شرق را نگاه کرده و بعد زارپ عکس را گرفته بود. درختهای راستهی خیابان. دکلهای قناس مخابرات. حتی ساعت روی برجِ اداری ساعت، هم دیده میشد. اما ته ته عکس، کوه دماوند علم شده بود به چه پهنایی. نقشهی گوگل را باز کردم. خیابان فاطمی را پیدا کردم. مطمئن بودم که گوگل، سرویسِ «استریت ویو» را برای ایران ندارد. اصلا این کلمه به فارسی چی میشود؟ نمای خیابان؟ خیابان نما؟ حالا هر چی. به هر حال شانسم را امتحان کردم و رفتم گوشهی پایین تصویر و گردن آدمکِ زردِ خیاباننما را گرفتم و پرتش کردم وسط خیابان فاطمی. همانجا که محبوب بود. و با کمال تعجب رفت. اگر موسی عصایش را جلوی من زده بود زمین و اژدهای ده سر شده بود، باز هم اینقدر هیجانزده و متعجب نمیشدم. از کی گوگل، سرویس خیابان نما را برای تهران فعال کرده است؟
حالا دو ساعت است در اتاقم را بستهام و دارم لای خیابانهای تهران ول میچرخم و دور میزنم. بیشتر خیاباننماها را یک آقایی با کفشهای زرد گرفته که سوار موتور است و دوربین را چسبانده بالای کلاه ایمنیاش. اسمش را گذاشتم حمید. حمیدِ خیاباننما. چرا هیچ کس تا حالا به من نگفته بود که با خیاباننما میشود تهران گردی هم کرد؟ تا امروز که هجده سال از مهاجرتم گذشته، خیلی به خودم مطمئن بودم که دوران سانتیمانتالیسم را رد کردهام و به ساحل امن بیحسی رسیدهام. اما امروز حمید همهی معادلاتم را ریخت به هم. من هنوز موقع دیدن خیابانهای شهر، رقیق میشوم.
خیلی جاها رفتم. حس کردم نشستم روی کولِ حمید و شهرپیمایی میکنم. اول رفتیم میدان نیلوفر. بعد دم ساندویچی فری کثیف نگه داشتیم. دکانش بسته بود. چرا؟ نمیدانم. حمید جمعه عکس را گرفته؟ جمعهها که باز بود. آخرین بار چهار پنج سال پیش رفتم آنجا. دقیقا یک روز جمعه. باز بود. جلوی ساندویچی فری کثیف توی ماشین نشستیم و به دلیلی که اینجا جای گفتنش نیست غصه خوردیم با کوکتل دودی. به هرحال. بعد رفتیم میرداماد. دم همان ساختمان پایتخت. دم دانشکده دور زدیم. رفتیم بالا سمت باغ فردوس. همان دیوار آجری که یک نفر رویش نوشته بود «بالاخره بهار میاد». اومد بالاخره؟ تجریش. بعد حسن آباد. بعد آریاشهر. به حمید گفتم برو خیابان فلان. دم خانهی بابا. نرفت. هنوز خیاباننمایی نکرده آنجا را. بهتر. احتمالا اگر میرفتیم مجبورش میکردم در را بزند و با موتور برویم طبقهی سوم و برویم توی خانه. با موتور که نمیشود رفت روی فرش. مادرم به تمیزی فرشها حساس است. همان بهتر که نرفتیم.
بهش گفتم برویم اهواز، خیابان اصفهان. آنجا هم نرفت. چرا حمید؟ چرا نرفتی اهواز؟ برنامهات هست که اصلا اهواز بروی؟ من هزینهی سفر و موتور را جور میکنم. با هم برویم. چند جا را سر میزنیم با هم. خوش میگذرد. بلوار گلستان را اول از همه میرویم. تهش یک پارک هست که بهش میگفتند پارک قوری. چرا؟ چون یک قوری بزرگ سیمانی وسطش درست کرده بودند، قدِ فیل. قدیمها آنجا برای من ته دنیا بود. همیشه دوست داشتم با دوستدخترم بروم آنجا و کنار قوری مغازله کنم. یا معاشقه. یا حالا هر کار دو نفرهی دیگری که امکانش باشد. اما هیچ وقت جفت و جور نشد. یعنی دوست دختر جفت و جور نشد. شاید اگر شده بود، الان روی کول حمید نبودم.
من اگر به جای حمید بودم، از مردم دور از مرکز سفارش خیاباننمایی به شکل زنده میگرفتم. مثلا جاسم، پنجاه ساله از واتیکان زنگ بزند به حمید که دلش هوای کوتعبداله را کرده است. حمید هم همانجا به شکل زنده جاسم را کول کند-همانطوری که من را کول کرد- و ببرد کوتعبداله. یک سر هم به کریم ذغالی بزنند و یک چیزی بخورند و دور دوری بکنند و برگردند. حمید پولدار میشود. جاسم ویارش میخوابد. کرکرهی دکان کریم هم بالا باقی میماند و خلاص. یا من را ببرد خانهی برادرم. تازه جابجا شدهاند و من خانهی جدیدشان را ندیدهام. تازه یک بچهگربهی ابلق هم پیدا کردهاند. من پیشنهاد دادهام که فامیلش را بگذارند عطار. به هر حال عضوی از خانواده است. حمید من را ببرد آنجا. هم خانهی جدید را ببینیم. هم برادرم را، هم سیمبا عطار را. یک دیزی هم میخوریم حتما. حمید خوش میگذرد به خدا.
حمید! بکن این کار را. برو همهی خیابانهای شهرها را وجب به وجب بگرد. در هر مترِ هر خیابان، هزار یاد و خاطره زندگی میکند. حتی اگر خاطرهای نباشد، حتما حسرتی در آن نهفته است. مثل پارک قوری. جدن.
#فهیم_عطار
حالا دو ساعت است در اتاقم را بستهام و دارم لای خیابانهای تهران ول میچرخم و دور میزنم. بیشتر خیاباننماها را یک آقایی با کفشهای زرد گرفته که سوار موتور است و دوربین را چسبانده بالای کلاه ایمنیاش. اسمش را گذاشتم حمید. حمیدِ خیاباننما. چرا هیچ کس تا حالا به من نگفته بود که با خیاباننما میشود تهران گردی هم کرد؟ تا امروز که هجده سال از مهاجرتم گذشته، خیلی به خودم مطمئن بودم که دوران سانتیمانتالیسم را رد کردهام و به ساحل امن بیحسی رسیدهام. اما امروز حمید همهی معادلاتم را ریخت به هم. من هنوز موقع دیدن خیابانهای شهر، رقیق میشوم.
خیلی جاها رفتم. حس کردم نشستم روی کولِ حمید و شهرپیمایی میکنم. اول رفتیم میدان نیلوفر. بعد دم ساندویچی فری کثیف نگه داشتیم. دکانش بسته بود. چرا؟ نمیدانم. حمید جمعه عکس را گرفته؟ جمعهها که باز بود. آخرین بار چهار پنج سال پیش رفتم آنجا. دقیقا یک روز جمعه. باز بود. جلوی ساندویچی فری کثیف توی ماشین نشستیم و به دلیلی که اینجا جای گفتنش نیست غصه خوردیم با کوکتل دودی. به هرحال. بعد رفتیم میرداماد. دم همان ساختمان پایتخت. دم دانشکده دور زدیم. رفتیم بالا سمت باغ فردوس. همان دیوار آجری که یک نفر رویش نوشته بود «بالاخره بهار میاد». اومد بالاخره؟ تجریش. بعد حسن آباد. بعد آریاشهر. به حمید گفتم برو خیابان فلان. دم خانهی بابا. نرفت. هنوز خیاباننمایی نکرده آنجا را. بهتر. احتمالا اگر میرفتیم مجبورش میکردم در را بزند و با موتور برویم طبقهی سوم و برویم توی خانه. با موتور که نمیشود رفت روی فرش. مادرم به تمیزی فرشها حساس است. همان بهتر که نرفتیم.
بهش گفتم برویم اهواز، خیابان اصفهان. آنجا هم نرفت. چرا حمید؟ چرا نرفتی اهواز؟ برنامهات هست که اصلا اهواز بروی؟ من هزینهی سفر و موتور را جور میکنم. با هم برویم. چند جا را سر میزنیم با هم. خوش میگذرد. بلوار گلستان را اول از همه میرویم. تهش یک پارک هست که بهش میگفتند پارک قوری. چرا؟ چون یک قوری بزرگ سیمانی وسطش درست کرده بودند، قدِ فیل. قدیمها آنجا برای من ته دنیا بود. همیشه دوست داشتم با دوستدخترم بروم آنجا و کنار قوری مغازله کنم. یا معاشقه. یا حالا هر کار دو نفرهی دیگری که امکانش باشد. اما هیچ وقت جفت و جور نشد. یعنی دوست دختر جفت و جور نشد. شاید اگر شده بود، الان روی کول حمید نبودم.
من اگر به جای حمید بودم، از مردم دور از مرکز سفارش خیاباننمایی به شکل زنده میگرفتم. مثلا جاسم، پنجاه ساله از واتیکان زنگ بزند به حمید که دلش هوای کوتعبداله را کرده است. حمید هم همانجا به شکل زنده جاسم را کول کند-همانطوری که من را کول کرد- و ببرد کوتعبداله. یک سر هم به کریم ذغالی بزنند و یک چیزی بخورند و دور دوری بکنند و برگردند. حمید پولدار میشود. جاسم ویارش میخوابد. کرکرهی دکان کریم هم بالا باقی میماند و خلاص. یا من را ببرد خانهی برادرم. تازه جابجا شدهاند و من خانهی جدیدشان را ندیدهام. تازه یک بچهگربهی ابلق هم پیدا کردهاند. من پیشنهاد دادهام که فامیلش را بگذارند عطار. به هر حال عضوی از خانواده است. حمید من را ببرد آنجا. هم خانهی جدید را ببینیم. هم برادرم را، هم سیمبا عطار را. یک دیزی هم میخوریم حتما. حمید خوش میگذرد به خدا.
حمید! بکن این کار را. برو همهی خیابانهای شهرها را وجب به وجب بگرد. در هر مترِ هر خیابان، هزار یاد و خاطره زندگی میکند. حتی اگر خاطرهای نباشد، حتما حسرتی در آن نهفته است. مثل پارک قوری. جدن.
#فهیم_عطار
چقدر حرف زدم. خلاصه همان هایکوی معروف که میگوید: «مرا اتفاقی پیر کرد که هرگز رخ نداد». هر بار ذهنم هزار فیلم ترسناک برایم میسازد از چیزهایی که هرگز اتفاق نیفتادند. در عوض چند سال بعد همین ذهن از خاطرهی روز سهشنبه، فقط درختهای چنار و افرا و مگنولیای کنار کلیسا را گوشزد میکند و چمنهای سبز و نسیم خنک و آن هستهی شلیلی که انداختم روی زمین (که حالا حتما برای خودش درختی شده است ای بزرگوارِ دست به خیرِ درخت بنشان) و روی همهی اینها هم آهنگ اندی را پخش میکند. همین قدر لطیف به گذشته نگاه میکند این ذهن متناقض. آیندهی سیاه و گذشتهی سبز. کلا به زمان حال هم میشاشد و وقعی به آن نمینهد. خلاص.
#فهیم_عطار
#فهیم_عطار
از کجا شروع کنم؟ از اینجا: قرار بود همین دوشنبه، نقشههای پروژهی فلان آماده شوند و بفرستیم برای کارفرما. اما مادربزرگِ مهندسِ پروژه مرد. قلب مهندس درجا پکید و دنیا برایش سیاه شد و زانوی غم به بغل گرفت و ته ماجرا این شد که پروژه خورد به تاخیر و نقشهها آماده نشد. حالا کی قرار است آماده بشوند؟ یک ماه دیگر. دیروز کارفرما بابت همین تاخیر یک ایمیل طویل زد که چکیدهاش این بود: «نقشهها امروز به دستم نرسید. فردا یک جلسه میگذاریم و با شما همآغوشی خواهیم کرد». فقط بابت یک ماه تاخیر. زانوی غم من هم به بغل آمد. تهدید بزرگی بود. آخر شب برای اینکه کمی از فکر سرنوشت شومی که فردا در انتظارم بود بیرون بیایم، افتادم به جان یوتیوب. هزار ویدیو دیدم. لای همینها بود که رسیدم به یک ویدیو از دکتر حیدری. آرش حیدری. میشناسم؟ نه. داشت سخنرانی میکرد. وسط حرفهایش از تفاوت بین روایت و اطلاعات میگفت. مثال یک زن مسن را زد که بابت زانو درد رفته دکتر. زن، «روایتِ» دردِ زانو را به دکتر میگوید که مثلا زانویم درد میکند و دیگر نمیتوانم به دیدن دخترم بروم و راه رفتن سخت شده و حبس شدهام و الخ. بخش انسانی اتفاقی که افتاده است. اما دکتر صرفا به زبان اطلاعات حرف میزند و مثلا میگوید سر استخوان فیبولا سابیده شده و فلان و فلان. به زبان خشک اما دقیق اطلاعات. حیدری پانزده دقیقه در این باب حرف زد و حرف زد و چراغِ یک اتاقِ تاریک در مغزم را روشن کرد. اتاقی که همیشه بوده اما تاریک بود. دکتر دمت گرم.
چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات میچرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. اینکه دویست و نود صفحه نقشهدر تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشهها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرفهای حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همانجا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشهها. بدون همآغوشی.
دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتادهام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنجها. تحمل روایت رنج و درد از چراییشان راحتتر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر میزده به مادربزرگش و شام به بدن میزدهاند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامهها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.
خوب شد اینها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری میبینم. سهلگیرتر میشوم. روایتطور وارد حلق جهان اطلاعات میشوم. روایت، پنبهی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
#فهیم_عطار
چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات میچرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. اینکه دویست و نود صفحه نقشهدر تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشهها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرفهای حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همانجا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشهها. بدون همآغوشی.
دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتادهام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنجها. تحمل روایت رنج و درد از چراییشان راحتتر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر میزده به مادربزرگش و شام به بدن میزدهاند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامهها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.
خوب شد اینها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری میبینم. سهلگیرتر میشوم. روایتطور وارد حلق جهان اطلاعات میشوم. روایت، پنبهی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
#فهیم_عطار
ششم جولای-یعنی شنبه- روز جهانی بوسه است. روز جهانی ماچ. بوس به مثابه نیروی محرکه برای ادامهی راه. جهان به خودی خود جای قشنگی نیست و صرفا باید کاری کرد که قشنگ به نظر بیاید. بیدردسرترین و سالمترین راهش هم ماچ است. البته الکل هم هست. ولی خب، آدم با کبد خراب، جهانش بدتر هم میشود. تازه بوسیدن، کالری هم ندارد و شکم نمیآورد. پس ده هیچ به نفع بوسیدن. مصلحتاندیشی نکنید و ببوسید و خیال کنید که جهان به لطافت پوست لبهاست. دنبال بهانهاید؟ این هم بهانه. ششم جولای، روزجهانی ماچ. بهترین بهانه. دنبال فرصتید؟ هر زمان و هر جا. چرا آدم باید توی آینهی آسانسور الکی ول معطل باشد و آهنگهای آبگوشتی به سلیقهی شرکت شیندلر را گوش کند تا برسد طبقهی پنجم؟ ببوسید. ته این جهان خبر خاصی و اتفاق خاصی هم منتظرمان نیست. الکی خودتان را معطل حساب و کتاب نکنید و منتظر نباشید که بوسیده شوید و بروید در لاک دفاعی. دقیقا مثل تیم فوتبالی باشید که دقیقهی هشتاد و پنجِ فینال جام جهانی، یک گل از حریف عقب افتاده است. تمام تیم میشود خط حمله و از هر ثانیهی باقیمانده، کمال استفاده را میکنند. چون میدانند اگر سوت آخر زده شود، همه چیز تمام است. به هیچ کس بابت استراتژی دفاعی مدال نمیدهند.
پیام کائنات با وضعیتِ قهوهای-سمنوییای که دارد همین است و بس. ببوسید. مگر اینکه زیادی جهان را جدی فرض کردهاید. که قطعا اگر اینطور است، شما دستتان و شغلتان در رنگ قهوهای است و از آن بیشتر لذت میبرید تا بوسیدن. که در این صورت خوش به حالتان.
اما اگر شما هم فهمیدهاید که اینجا هیچ چیزی جدی نیست الا موقتی بودن همه چیز، پس ببوسید. ماچ آخرین فشنگِ تفنگ ماست. چشمهایتان را ببندید و خشاب را شلیک کنید. خوشتر میگذرد.
پ.ن. فقط یک جوری نبوسید که بشوید مصداق این جوک که: «یه بچهای از باباش میپرسه چی شد که من رو به دنیا آوردید؟ باباش میگه عزیزم تو قرار بود فقط یه بوس کوچولو باشی». فقط ببوسید تا بفهمید هیچ چیزی در این جهان جدی نیست.
#فهیم_عطار
پیام کائنات با وضعیتِ قهوهای-سمنوییای که دارد همین است و بس. ببوسید. مگر اینکه زیادی جهان را جدی فرض کردهاید. که قطعا اگر اینطور است، شما دستتان و شغلتان در رنگ قهوهای است و از آن بیشتر لذت میبرید تا بوسیدن. که در این صورت خوش به حالتان.
اما اگر شما هم فهمیدهاید که اینجا هیچ چیزی جدی نیست الا موقتی بودن همه چیز، پس ببوسید. ماچ آخرین فشنگِ تفنگ ماست. چشمهایتان را ببندید و خشاب را شلیک کنید. خوشتر میگذرد.
پ.ن. فقط یک جوری نبوسید که بشوید مصداق این جوک که: «یه بچهای از باباش میپرسه چی شد که من رو به دنیا آوردید؟ باباش میگه عزیزم تو قرار بود فقط یه بوس کوچولو باشی». فقط ببوسید تا بفهمید هیچ چیزی در این جهان جدی نیست.
#فهیم_عطار
هیچ حرف مهمی در این نوشته وجود ندارد. الکی وقتتان را هدر ندهید. ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازاتگونهای داغ و شرجی است. در همین ظل آفتاب با خودم لج کردم و چمنها را زدم. حس خرچنگی را دارم که زنده زنده افتاده است توی قابلمه آب جوش برای شامِ زنی زیبا. از تک تک سلولهای زنده و مردهام عرق میزد بیرون. از هر هفت سوراخ بدنم. هدفونهایم را چپانده بودم توی گوشم تا لااقل با ریتمی که دوست دارم تبخیر بشوم. چمنها را که زدم، نشستم روی پلهی جلوی خانه، زیر یک کف دست سایهی درخت مگنولیا. هیچ خر دیگری توی آن گرما بیرون نبود به جز دختر هفت سالهی همسایهمان که نخ بادبادکش را گرفته بود و مثل پرهی پنکه دور حیاط میچرخید تا شاید برود هوا. یا خودش یا بادکنکش. یکی از هدفونهایم را درآوردم تا صدای خندههایش را بشنوم. قشنگ بود. توی گوش چپم علی عظیمی از دلدرد میخواند. گوش راستم هم پر شده بود از صدای خندهی یک دختر هفت ساله که به سادهترین شکل ممکن بلد بود از یک ظهر داغ سگی لذت ببرد. ترکیب خوبی بود. یک قطار مورچه جلوی پایم از سمت خنده به سمت دلدرد ریسه شده بود که هیچ کدامشان هم دانهکش نبودند و انگار خیالشان برای زمستان راحت بود. آسمان آبی بود با چهارتا ابر سفید که ول بودند در آن و منتظر که نسیمی بیاید و یک وری ببردشان تا شاید جفتشان را پیدا کنند و ببارند. مادر دختر همسایه از پشت پنجره به دخترش گفت که بیا آب بخور که گرمازده نشی. آب را خورد و برگشت توی حیاط و داد زد که مامان، دوستت دارم و برگشت سر وظیفهی پنکهایش.
فضا، فضای فیلم یک فیلمساز سهلگیر بود که اصرار داشته باشد زندگی همین قدر قرار بود ساده باشد. یک آسمان آبی باشد و یک ریتم خوب و یک قطار مورچه که نگران زمستان نیستند و یک دوستت دارمِ بیهوا و حضور یک آدم نگران پشت پنجره. همین. یکی از هدفونها توی دستم بود. از کی هدفونها بیسیم شدند؟ هدفون همیشه یک وظیفهی مهم داشت. اینکه یک لنگش برود توی گوش یک نفر و آن لنگش برود توی گوش آن دیگری. آن دیگریای که یک نفر دوست داشت زیبایی ریتم زندگی را باهاش تقسیم کند. وظیفهی سیم این بود که بهانه بدهد به دست آن دو نفر که بیشتر از یک وجب از هم فاصله نگیرند. تف به تکنولوژی. هدفونِ بیسیم خیانت بود به آن فیلم ساز سهلگیر. حالا این لنگهی ول شدهی هدفون در گوشم را بدهم به کی؟ شریک شدن در زیباییها و شادیها از شریک شدن در غمها هم مهمتر است. چرا که شادیها زودگذرترند و باید در هوا قاپید و تقسیمشان کرد.
ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازاتگونهای داغ و شرجی است. ابرهای سفید، سیاه شدند و باران تابستانی شروع شد. مورچهها فرار کردند. هواشناسی گفت تمام امشب باران داریم. دلدرد تمام شده است و دو لنگ هدفون توی دستم است. دختر همسایه بادکنکش را جمع کرد و رفت داخل. خوب شد که قبل از باران به مادرش گفت که دوستش دارد. دوست داشتن را باید داد زد و گفت. بر عکسِ دوست نداشتنها که نباید دادشان زد. دوست نداشتن امری عملی است و لازم نیست به زبان بیاید و فهمیدنش راحت است. اما دوست داشتن علمی است و کلامی. باید جار زده شود.
فیلم ساز سهلگیر باید حالا به فکر یک فیلم دیگر باشد. یک فریم دیگر پیدا کند تا سادگی را نمایش بدهد. قرار زندگی را نشان بدهد. همین یک فریم کوتاه از یک ظهر گرم شرجی تابستان.
#فهیم_عطار
فضا، فضای فیلم یک فیلمساز سهلگیر بود که اصرار داشته باشد زندگی همین قدر قرار بود ساده باشد. یک آسمان آبی باشد و یک ریتم خوب و یک قطار مورچه که نگران زمستان نیستند و یک دوستت دارمِ بیهوا و حضور یک آدم نگران پشت پنجره. همین. یکی از هدفونها توی دستم بود. از کی هدفونها بیسیم شدند؟ هدفون همیشه یک وظیفهی مهم داشت. اینکه یک لنگش برود توی گوش یک نفر و آن لنگش برود توی گوش آن دیگری. آن دیگریای که یک نفر دوست داشت زیبایی ریتم زندگی را باهاش تقسیم کند. وظیفهی سیم این بود که بهانه بدهد به دست آن دو نفر که بیشتر از یک وجب از هم فاصله نگیرند. تف به تکنولوژی. هدفونِ بیسیم خیانت بود به آن فیلم ساز سهلگیر. حالا این لنگهی ول شدهی هدفون در گوشم را بدهم به کی؟ شریک شدن در زیباییها و شادیها از شریک شدن در غمها هم مهمتر است. چرا که شادیها زودگذرترند و باید در هوا قاپید و تقسیمشان کرد.
ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازاتگونهای داغ و شرجی است. ابرهای سفید، سیاه شدند و باران تابستانی شروع شد. مورچهها فرار کردند. هواشناسی گفت تمام امشب باران داریم. دلدرد تمام شده است و دو لنگ هدفون توی دستم است. دختر همسایه بادکنکش را جمع کرد و رفت داخل. خوب شد که قبل از باران به مادرش گفت که دوستش دارد. دوست داشتن را باید داد زد و گفت. بر عکسِ دوست نداشتنها که نباید دادشان زد. دوست نداشتن امری عملی است و لازم نیست به زبان بیاید و فهمیدنش راحت است. اما دوست داشتن علمی است و کلامی. باید جار زده شود.
فیلم ساز سهلگیر باید حالا به فکر یک فیلم دیگر باشد. یک فریم دیگر پیدا کند تا سادگی را نمایش بدهد. قرار زندگی را نشان بدهد. همین یک فریم کوتاه از یک ظهر گرم شرجی تابستان.
#فهیم_عطار
هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. همدانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاسها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا مینوشت. از عادتهایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشمهایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آنجا خوانده است. خودش، آنطور که از چشمهای هدایت دیده میشد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانهی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانهی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.
اینها مهم نیست. مهم حرفهای شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشتههایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بیآنکه بدانم. حق من بود این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات دادهاند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. اینکهآدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون اینکه خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آنقدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت همخانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانهی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از اینم ترجیح میدادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.
بعدترها که هدایت خودش را حلقآویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشتهها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از اینکه من در رویایش بمیرم، خودش مرد. میدانی این یعنی چی؟ میدانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زندهام که زادگاهم را از دست دادهام. رویاها به زادگاهشان زندهاند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یکسال بیشتر در سرزمینش زندگی میکردم.
هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر زور گلهای رز را آب میداد و نان میخرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفشهایش هماهنگ میکرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را میجوید و چشمهایش ریز میشد و زنگ هیچ خانهای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
#فهیم_عطار
اینها مهم نیست. مهم حرفهای شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشتههایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بیآنکه بدانم. حق من بود این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات دادهاند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. اینکهآدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون اینکه خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آنقدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت همخانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانهی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از اینم ترجیح میدادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.
بعدترها که هدایت خودش را حلقآویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشتهها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از اینکه من در رویایش بمیرم، خودش مرد. میدانی این یعنی چی؟ میدانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زندهام که زادگاهم را از دست دادهام. رویاها به زادگاهشان زندهاند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یکسال بیشتر در سرزمینش زندگی میکردم.
هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر زور گلهای رز را آب میداد و نان میخرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفشهایش هماهنگ میکرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را میجوید و چشمهایش ریز میشد و زنگ هیچ خانهای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
#فهیم_عطار
مراد جباری هندسهی فضایی درس میداد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم میزد. یک بار سر کلاسش خمیازهکشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آنقدر کشید تا مبحث منشورهای فضایی را تمام کرد. من هندسهی فضایی را درک نمیکردم. برای همین خمیازهام میگرفت. هیچوقت درک درستی از مسائل سهبعدی نداشتم. مثلا میپرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحهی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کردهاند، چقدر است؟ تا میآمدم تصورش کنم، فشارم میافتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دائمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟
برگهی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع میکردم. عرق میکردم. سوالها را میخواندم و هیچ نمیفهمیدم. ساعت را نگاهمیکردم. قلبم آمده بود حوالی لوزهام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم میپرید. کف دستهایم لیز شده بود و سوخت موشک میخواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همینطور گذشت. از برگهی سوالها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرامترین لحظهی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظهی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگهایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچها و تختهپاککنهایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرامترین حالت ممکن بود.
میدانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه میشود و برمیگردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیهی شیرین وجود دارد که توپ بیحرکت توی هوا میایستد و راه آمده را نگاه میکند. من همان یک ثانیهی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیهی تسلیم.
هندسهی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانهی ما فعلی جنایی محسوب میشد. بار گناه و عقاب آن هموزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمدهفروشی هرویین بود. همهیتفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز میکنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش میکرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمیشناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطرابتر بود. اما این وسط ثانیهی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیهی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ میدهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری میدادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیهی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظهی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
برگهی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع میکردم. عرق میکردم. سوالها را میخواندم و هیچ نمیفهمیدم. ساعت را نگاهمیکردم. قلبم آمده بود حوالی لوزهام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم میپرید. کف دستهایم لیز شده بود و سوخت موشک میخواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همینطور گذشت. از برگهی سوالها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرامترین لحظهی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظهی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگهایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچها و تختهپاککنهایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرامترین حالت ممکن بود.
میدانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه میشود و برمیگردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیهی شیرین وجود دارد که توپ بیحرکت توی هوا میایستد و راه آمده را نگاه میکند. من همان یک ثانیهی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیهی تسلیم.
هندسهی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانهی ما فعلی جنایی محسوب میشد. بار گناه و عقاب آن هموزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمدهفروشی هرویین بود. همهیتفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز میکنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش میکرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمیشناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطرابتر بود. اما این وسط ثانیهی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیهی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ میدهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری میدادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیهی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظهی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
ساعت نزدیک به دوازده شب است و بیخواب شدهام. تقصیر مغزم است. مغز من حرف میزند. من همیشه فکر میکردم که دهان حرف میزند و مغز فکر میکند. در واقع آناتومی بدن این را پیشنهاد میکند. اما انگار مغز با حفظ سمت، حرف هم میزند. گاهی وقتها حتی نقش حیاتیاش را که فکر کردن است فراموش میکند و فقط حرف میزند. امروز چهل و پنج ثانیه توی ماشین پشت چراغ قرمز ایستادم. فقط چهل و پنج ثانیه. بیکار بودم. مغزم شروع کرد به حرف زدن. از اینجا شروع کرد انگار کمکفنر ماشین افتاده به قیژ قیژ. بعد گفت لابد تقصیر چالههای خیابان است. بعد گفت این خیابان خیلی اوضاعش خراب است و شهرداری کاری نمیکند. بعد گفت که بودجه ندارند. چرا بودجه ندارند؟ لابد چون هنوز مالیات کم میدهیم. نصف حقوقمان مثل هلو میرود بابت سهم مالیات. بعد گفت خرج دولت بالاست. اصلا ممکن است برویم توی رکود اقتصادی بابت همین کسر بودجه. دوباره رکود؟ کارم را از دست بدهم چی؟ این بار اگر رکود بشود باید بانک بزنم. اگر دستگیر شدم چی؟ چه کسی پدرم را خبر کند که افتادهام زندان فدرال بابت خالی کردن صندوق بانک. کی سند میگذارد برایم؟ پدرم اول باید ویزای امارات را بگیرد. بعد برود سفارت. بعد ویزای اینجا را بگیرد و بعد بیاید و بیفتد دنبال مراحل اداری سند گذاشتن. حالا اگر ویزا ندادند چی؟ چرا ما اینجا اینقدر تنهاییم؟ هیچ کس نیست برایمان سند بگذارد؟ شیر و ببرهای زندگیمان خیلی دورند ازمان. اصلا چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبهها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همانجا میماندیم و بانک خودمان را میزدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی میکشیدیم و سند خانهی حبیباله را گرو میگذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلا ویزا نمیخواست.
مغزم همهی این حرفها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت میکند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازهی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییسجمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدتهاست که قلقاش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع میکند و کافه را به هم میزند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند میکند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبانهای خدوم شهر، میزنم بیرون و کارم را شروع میکنم و جاده و کوی و برزن طراحی میکنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعلهی خورشید را تا خرتناق میبرد بالا، من تصمیم میگیرم چمنهای کچل خانه را کچلتر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز میکند و از فرش تا عرش را آسفالت میکند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بیربطترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پستهی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.
کاش مغز کار خودش را میکرد و فقط فکر میکرد و سکاندار این پنجاه کیلو گوشت میشد. یا اصلا فکر هم نمیکرد. همین که آن بالا به قلب میگفت تلمبه بزن و به انگشت پا که میخورد به لبهی تخت میگفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالا از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشتهاند: یک گوریل کم مو با ظاهری آراسته تر و کمی تمیزتر و نظیفتر. وگرنه بعید میدانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده توی پوزهی پروتوتایپ.
به هر حال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و شاشید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز میکند و آدم را به ظرافت جر میدهد.
#فهیم_عطار
مغزم همهی این حرفها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت میکند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازهی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییسجمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدتهاست که قلقاش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع میکند و کافه را به هم میزند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند میکند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبانهای خدوم شهر، میزنم بیرون و کارم را شروع میکنم و جاده و کوی و برزن طراحی میکنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعلهی خورشید را تا خرتناق میبرد بالا، من تصمیم میگیرم چمنهای کچل خانه را کچلتر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز میکند و از فرش تا عرش را آسفالت میکند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بیربطترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پستهی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.
کاش مغز کار خودش را میکرد و فقط فکر میکرد و سکاندار این پنجاه کیلو گوشت میشد. یا اصلا فکر هم نمیکرد. همین که آن بالا به قلب میگفت تلمبه بزن و به انگشت پا که میخورد به لبهی تخت میگفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالا از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشتهاند: یک گوریل کم مو با ظاهری آراسته تر و کمی تمیزتر و نظیفتر. وگرنه بعید میدانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده توی پوزهی پروتوتایپ.
به هر حال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و شاشید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز میکند و آدم را به ظرافت جر میدهد.
#فهیم_عطار
این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، میخواستم با یکی از دخترهای دانشکدهی مکانیک دوست بشوم. من هیچوقت راهکار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلبشان را یاد نگرفتهام. اینکه از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. اینها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوتعبداله- هم سختتر بود. معالوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکدهی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمیآمد. آخرین روز ترم، یک نامهی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شمارهی تلفن خانهی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک میکرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلولهای خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ میانداختند. طوری که خودم هم آن میخواندم، عاشق خودم میشدم. روز آخر ترم، برگهی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقمزنندهی آیندهی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفرهی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامهی نخوانده. همانجا پارهاش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راهآهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.
حالا بعد از نیم قرن، از همهی ماجرا، فقط به آن نامه فکر میکنم. نامههای نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمهسبزی و انگور یاقوتی هم جذابترند. سالها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا میکردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همانطور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا میداند.
چقدر حیف که ایننامهها قبل از خوانده شدن، پاره میشوند. یادداشتی که یک نفر مینویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمیآید. یا یکی با ماتیز از رویش رد میشود. مثل نامههایی که سربازها برای معشوقشان مینویسند و میگذارند توی جیب بغلشان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر میخورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحهشرحه میکند. این یادداشتها برای آیندهی قشنگ نوشته شدهاند. آیندهی قشنگی که هیچوقت رخ نمیدهد. این یادداشتها بعد از منقضی شدنشان، خواندنیتر هم هستند. نگارهای هستند از آیندهای که میشد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامههای ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیمشان و ببینم دنیا چه رنگهای دیگری میتوانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
#فهیم_عطار
حالا بعد از نیم قرن، از همهی ماجرا، فقط به آن نامه فکر میکنم. نامههای نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمهسبزی و انگور یاقوتی هم جذابترند. سالها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا میکردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همانطور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا میداند.
چقدر حیف که ایننامهها قبل از خوانده شدن، پاره میشوند. یادداشتی که یک نفر مینویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمیآید. یا یکی با ماتیز از رویش رد میشود. مثل نامههایی که سربازها برای معشوقشان مینویسند و میگذارند توی جیب بغلشان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر میخورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحهشرحه میکند. این یادداشتها برای آیندهی قشنگ نوشته شدهاند. آیندهی قشنگی که هیچوقت رخ نمیدهد. این یادداشتها بعد از منقضی شدنشان، خواندنیتر هم هستند. نگارهای هستند از آیندهای که میشد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامههای ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیمشان و ببینم دنیا چه رنگهای دیگری میتوانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
#فهیم_عطار
یک پاراگراف شرح حال بنویسم، قبل از اینکه سقف شرکت را روی سرم خراب کنند و جنت مکان بشوم. قرار است ساختمان شرکت را بازسازی کنند. دیوارها را جابجا کنند و مستراح را ببرند جای آشپزخانه و آشپزخانه را ببرند آن طرف و فلان را فلان کنند. همهی کارمندان را برای دو ماه فرستادهاند تا از خانه کار کنند. اما من زیر بار نرفتم. خانه کار کردن من را یاد دوران ملالآور کرونا میاندازد. یاد جنگ سرد و شوروی و طاعونِ کامو و شستن کاهو و خیار و خربزه. به رییس گفتم که من کاپیتان تایتانیکم. خودم را میبندم به میز کارم و با کشتی غرق میشوم اما از خانه کار نمیکنم. که البته منظورم را نفهمید. اما تفهیمش کردم همین جا میمانم و لای دست کارگرها به رسم نقشه و خط و دایره ادامه میدهم تا بالاخره کلنگِ اوستا بخورد توی سرم. گفت بمان.
حالا من ماندهام و یک ساختمان خالی از سکنه و وسیله و میز و کامپیوتر. مثل یک کارخانهی ریسندگی متروک، حوالی شیروان که روزگاری پیراهن ابریشم تولید میکرده است بابِ تن زنان پرانحنای شهر. عطسه که میکنم، انگار وسط حمامی بزرگ با کاشی فیروزه نشسته باشم، صدایم میپیچد و تمام دیوارها باهم عطسهشان میگیرد. از فردا بنا و گچکار و برقکش و لولهکش و ختنهچی و شیشهبر و غیره مثل لشکر سلم و تور حمله میکنند به این ساختمان تا ترک بیندازند به چینی نازک تنهایی من.
امروز، روز آخر تنهاییِ من در این حمام فیروزه است. سلیقه من سلطان حاکم بر این بارگاه است و کمال استفاده را باید ببرم. انگار که روز آخر زندگیام است. کفشهایم را درآوردهام و با پای برهنه راه میروم. تمام آهنگهای حیدو را ردیف کردهام و با صدای بلند گوش میدهم. هیچ کس هم نیست که مزاحم بشود و بپرسد«میخوام برُم سر ره بشینوم... رفتن تو ره با چش ببینوم» یعنی چی؟ همین که من و دیوارها میفهمیم کفایت میکند. ناهار هم ماهی جنوب آوردهام تا وقتی گرمش کنم، بوی لنج کل کارخانهی ریسندگی را پر کند. بعد از ناهار هم چای نبات و لِنگهای افتاده رو میز و دکمهی باز پیراهن و لشکردگی. آدم روز آخر آزادگیاش را چطور باید بگذراند؟ همین طور دقیقا. ول و ماهیطور.
از فردا که بنا بیاید تا روزی که کارشان تمام بشود، من نگهبان آزادی و تنهایی خودم هستم. این دوقلوی چسبیده به هم. در اتاقم را میبندم و بیل را زیر دستگیرهاش حائل میکنم و هیچ کس را راه نمیدهم. ماهی میخورم و حیدو گوش میدهم و لش میکنم روی تشکِ تنهایی خودم.
#فهیم_عطار
حالا من ماندهام و یک ساختمان خالی از سکنه و وسیله و میز و کامپیوتر. مثل یک کارخانهی ریسندگی متروک، حوالی شیروان که روزگاری پیراهن ابریشم تولید میکرده است بابِ تن زنان پرانحنای شهر. عطسه که میکنم، انگار وسط حمامی بزرگ با کاشی فیروزه نشسته باشم، صدایم میپیچد و تمام دیوارها باهم عطسهشان میگیرد. از فردا بنا و گچکار و برقکش و لولهکش و ختنهچی و شیشهبر و غیره مثل لشکر سلم و تور حمله میکنند به این ساختمان تا ترک بیندازند به چینی نازک تنهایی من.
امروز، روز آخر تنهاییِ من در این حمام فیروزه است. سلیقه من سلطان حاکم بر این بارگاه است و کمال استفاده را باید ببرم. انگار که روز آخر زندگیام است. کفشهایم را درآوردهام و با پای برهنه راه میروم. تمام آهنگهای حیدو را ردیف کردهام و با صدای بلند گوش میدهم. هیچ کس هم نیست که مزاحم بشود و بپرسد«میخوام برُم سر ره بشینوم... رفتن تو ره با چش ببینوم» یعنی چی؟ همین که من و دیوارها میفهمیم کفایت میکند. ناهار هم ماهی جنوب آوردهام تا وقتی گرمش کنم، بوی لنج کل کارخانهی ریسندگی را پر کند. بعد از ناهار هم چای نبات و لِنگهای افتاده رو میز و دکمهی باز پیراهن و لشکردگی. آدم روز آخر آزادگیاش را چطور باید بگذراند؟ همین طور دقیقا. ول و ماهیطور.
از فردا که بنا بیاید تا روزی که کارشان تمام بشود، من نگهبان آزادی و تنهایی خودم هستم. این دوقلوی چسبیده به هم. در اتاقم را میبندم و بیل را زیر دستگیرهاش حائل میکنم و هیچ کس را راه نمیدهم. ماهی میخورم و حیدو گوش میدهم و لش میکنم روی تشکِ تنهایی خودم.
#فهیم_عطار
شش هفتهی تمام است که چیزی ننوشتهام. نه اینکه نخواهم بنویسم. نه. چیزی ندارم بنویسم. مگر مغز یک کارمندِ غرق در روزمرگی که مثل اسب ترکمن، چهارنعل به سمت یک لقمه نان میدود، چقدر حرف برای گفتن دارد؟ من خاک هر چیزی را که زورم رسیده، از زاویهی نگاه خودم، به توبره کشیدهام و نوشتهام. از آسمان آبی بالای سرم بگیر تا سایز و رنگِ شورتِ رییسم را (قرمز-چهل و دو). از همه چیز و همه کس. اشکال کار اینجاست که من دنیا را فقط از چشمهای خودم میتوانم ببینم و بنویسم. اصلا محدودیت و نقطهی ضعفم همین است. درست مثل چرخگوشت یک قصابِ بیاعصاب هستم که به میز سلاخی دکانش پرچ شده باشم. هر چیزی که از بالا توی مغزم فرو کند، نتیجه از آن طرف ثابت است. مهم نیست که مرغ فرو کند یا بوقلمون یا خودِ حضرت گاو را. من از آن طرف رشتههای باریک چرخشده و یکنواختی بیرون میدهم که همه مثل هم هستند. این همان جوری است که جهان را میبینم. این زاویهی ثابت نگاه من.
گاهی وقتها دلم میخواهم جهان را از نگاه دیگران ببینم و بنویسم. حتی امتحانش هم کردهام. نتیجه؟ لوس و مزخرف. حقیقتی در آن وجود نداشت. فکر کن من بیایم و به جای پسر هفده سالهی یک معدنچی شیلیایی فکر کنم و بنویسم که حالش از درس شیمی به هم میخورد و شغل رویاییاش عضویت در کارتلهای مواد مخدر است. مگر میتوانم؟ من در بهترین حالت میتوانم به جای او به فرمولهای شیمی فحشهای ناجور و وصلتی بدهم. همین. من فقط از جهانِ اسبِ ترکمن طورِ خودم خبر دارم و بس. من یک بار با دنیا آمدهام و فرصت یک تجربه به من داده شده است و فقط اجازه دارم به جای خودم زندگی کنم و خلاص. منِ چرخگوشتِ پرچ شده به میز دکان آقای دلکبابی.
خلاصه اینکه من فقط میتوانم به جای یک سوژه (به مثابه انسان) بنویسم و درک و تجربهام محدود به خودم است و بس. خوردهام به بنبست سعادتِ نوشتن. مگر اینکه از حالا به بعد به جای ابژهها بنویسم. به جای اشیا نگاه کنم و فکر کنم و بنویسم. بد هم نیست. هیچ کس هم نمیتواند ایراد بگیرد که «برو عامو! ایدئولوژی دستهی کلنگ اینطور نیست و آنطور است». هیچ کس جسارت نمیکند این ایراد را بگیرد. دستهی کلنگ، جهان را همانطور که من میگویم میبیند. تمام!
کلا من خیلی وقتها به جای اشیا فکر میکنم و به جای آنها حرف میزنم. مثلا بارها دلم خواسته از تجربه و نگاهی که جعبهی دستمالکاغذی روی میزِ دفتر کار تراپیستم به جهان دارد، بنویسم. نگاه یک جعبه دستمال کاغذی، روی میز تراپیستی که دویست برگ آن احتمالا صرف اشک دویست آدم ملول میشود. من به جای آن آدمها نمیتوانم نگاه کنم و بنویسم اما بلاشک به جای آن دستمال کاغذی میتوانم این کار را بکنم. این را به خودش هم گفتهام (به تراپیستم و نه به جعبهی دستمال). استقبال کرد. گفت بنویس.
شاید این آخرین تلاش من برای پریدن از روی دیوار و نجات از بنبست سعادت نوشتن باشد. به جای لولهی تفنگ بنویسم. زندگی را از نگاه پوست خشک شدهی روی لب کسی بنویسم که منتظر بوسیدن است. به جای رواننویس رییسجمهوری که پای حکم اعدام را امضا میکند. همان رواننویسی که خواهر دوقلویش زیر دست نرودا زندگی کرده و نوشته: «من همه اینان را از آسمان سبزم دید. | الفبای بیشتری نداشتم | نسبت به پرستوها در مسیرشان | آب ناچیز و درخشان | از پرندهای نحیف در آتش | که از گرده میرقصد».
راه نجاتم همین است. راه نجات، دیدن زندگی از چشمِ سرباز نیست. راه نجات دیدن مرگ از چشم گلوله است.
#فهیم_عطار
گاهی وقتها دلم میخواهم جهان را از نگاه دیگران ببینم و بنویسم. حتی امتحانش هم کردهام. نتیجه؟ لوس و مزخرف. حقیقتی در آن وجود نداشت. فکر کن من بیایم و به جای پسر هفده سالهی یک معدنچی شیلیایی فکر کنم و بنویسم که حالش از درس شیمی به هم میخورد و شغل رویاییاش عضویت در کارتلهای مواد مخدر است. مگر میتوانم؟ من در بهترین حالت میتوانم به جای او به فرمولهای شیمی فحشهای ناجور و وصلتی بدهم. همین. من فقط از جهانِ اسبِ ترکمن طورِ خودم خبر دارم و بس. من یک بار با دنیا آمدهام و فرصت یک تجربه به من داده شده است و فقط اجازه دارم به جای خودم زندگی کنم و خلاص. منِ چرخگوشتِ پرچ شده به میز دکان آقای دلکبابی.
خلاصه اینکه من فقط میتوانم به جای یک سوژه (به مثابه انسان) بنویسم و درک و تجربهام محدود به خودم است و بس. خوردهام به بنبست سعادتِ نوشتن. مگر اینکه از حالا به بعد به جای ابژهها بنویسم. به جای اشیا نگاه کنم و فکر کنم و بنویسم. بد هم نیست. هیچ کس هم نمیتواند ایراد بگیرد که «برو عامو! ایدئولوژی دستهی کلنگ اینطور نیست و آنطور است». هیچ کس جسارت نمیکند این ایراد را بگیرد. دستهی کلنگ، جهان را همانطور که من میگویم میبیند. تمام!
کلا من خیلی وقتها به جای اشیا فکر میکنم و به جای آنها حرف میزنم. مثلا بارها دلم خواسته از تجربه و نگاهی که جعبهی دستمالکاغذی روی میزِ دفتر کار تراپیستم به جهان دارد، بنویسم. نگاه یک جعبه دستمال کاغذی، روی میز تراپیستی که دویست برگ آن احتمالا صرف اشک دویست آدم ملول میشود. من به جای آن آدمها نمیتوانم نگاه کنم و بنویسم اما بلاشک به جای آن دستمال کاغذی میتوانم این کار را بکنم. این را به خودش هم گفتهام (به تراپیستم و نه به جعبهی دستمال). استقبال کرد. گفت بنویس.
شاید این آخرین تلاش من برای پریدن از روی دیوار و نجات از بنبست سعادت نوشتن باشد. به جای لولهی تفنگ بنویسم. زندگی را از نگاه پوست خشک شدهی روی لب کسی بنویسم که منتظر بوسیدن است. به جای رواننویس رییسجمهوری که پای حکم اعدام را امضا میکند. همان رواننویسی که خواهر دوقلویش زیر دست نرودا زندگی کرده و نوشته: «من همه اینان را از آسمان سبزم دید. | الفبای بیشتری نداشتم | نسبت به پرستوها در مسیرشان | آب ناچیز و درخشان | از پرندهای نحیف در آتش | که از گرده میرقصد».
راه نجاتم همین است. راه نجات، دیدن زندگی از چشمِ سرباز نیست. راه نجات دیدن مرگ از چشم گلوله است.
#فهیم_عطار
نقش دل
Photo
برگهای درخت چنارِ روبروی خانهمان افتادهاند به زرد شدن و ریختن. پادشاهِ برگریزِ فصول آمده است. حضرت پاییز. هر سال همین است. برگهای چنار زیبا میشود اما همهی اعتبار زیبایی میرسد به پاییز و میشود مدالِ روی سینهاش. به نامِ موسی و به کامِ عیسی. وقتی هم که چنار لخت شد و برگهایش شد کودِ زیر پایش، همهی شوکت و جلالِ برگها فراموش میشوند یا در بهترین حالت میشود تصویری کمرنگ، ته ذهن یک آدم عاشقِ دور از معشوق افتاده. همان که درویش گفته بود: «از یاد میروی | انگار هیچگاه نبودی | چون مرگِ یک پرنده».
پاییز فصلِ به یادآوردن برگهای زرینِ فراموش شده است. فصل به یاد آوردن جای خالی بوسهها. فصل به یاد آوردنِ اینکه زمستان در راه است. پاییز، این حد فاصل بین گرمای بوسه و سرمای جای خالی. فصل به یاد آوردنِ نسیان. اینها را باید نوشت تا فراموش نشود. تا نگارنده فراموش نشود. همان کاری که خالق میکند. خلق میکند تا مبادا در گوشهی سیاه کائناتش در تنهایی فراموش شود. مهم نیست چه چیزی را خلق میکند. هر چیزی که او را به یاد آورد. ولو شده جهانی پر از حفرههای سیاه خلق کند که در آن عدالت جوکِ بیمزهای باشد برای دست انداختن دیگران.
اما باید با شمشیر خلق کردن به جنگِ فراموش شدن رفت. باید یک صفحه از تاریخ را سیاه کنیم. ولو شده به قیمت کندن تکهای از روحمان. مثل چنارها که به بهای بیبرگ شدنشان، صحنهی درخشان پاییز را خلق میکنند. تا در زمستان به حیاتشان در ته ذهن یک آدم عاشقِ دور از معشوق افتاده، ادامه بدهند. پاییز، فصل یادآوری و نسیانِ توامان. فصل تغییر. فصل گذار. فصل امید به بهاری دور پس از گذر از سرما.
#فهیم_عطار
پاییز فصلِ به یادآوردن برگهای زرینِ فراموش شده است. فصل به یاد آوردن جای خالی بوسهها. فصل به یاد آوردنِ اینکه زمستان در راه است. پاییز، این حد فاصل بین گرمای بوسه و سرمای جای خالی. فصل به یاد آوردنِ نسیان. اینها را باید نوشت تا فراموش نشود. تا نگارنده فراموش نشود. همان کاری که خالق میکند. خلق میکند تا مبادا در گوشهی سیاه کائناتش در تنهایی فراموش شود. مهم نیست چه چیزی را خلق میکند. هر چیزی که او را به یاد آورد. ولو شده جهانی پر از حفرههای سیاه خلق کند که در آن عدالت جوکِ بیمزهای باشد برای دست انداختن دیگران.
اما باید با شمشیر خلق کردن به جنگِ فراموش شدن رفت. باید یک صفحه از تاریخ را سیاه کنیم. ولو شده به قیمت کندن تکهای از روحمان. مثل چنارها که به بهای بیبرگ شدنشان، صحنهی درخشان پاییز را خلق میکنند. تا در زمستان به حیاتشان در ته ذهن یک آدم عاشقِ دور از معشوق افتاده، ادامه بدهند. پاییز، فصل یادآوری و نسیانِ توامان. فصل تغییر. فصل گذار. فصل امید به بهاری دور پس از گذر از سرما.
#فهیم_عطار
کنار تختخوابی که هر شب روی آن میخوابم یک پنجره هست رو به خیابان. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، تیر برق شهرداری را میبینم و یک چراغ آویزان از آن که شبها روشن میشود. زرد است. نور چراغ را میگویم. هر شب روی پهلوی راستم میخوابم و سرم را روی سمت خنک بالش میگذارم و خیالپردازی میکنم که مثلا یکهو یک عمهی ندیده پیدا میکنم که اشرافزادهای اسکاتلندی است و حالا مرده و وارث اموالش شدهام. یا مثلا قادر به سفر در زمانم و میروم قدیمو به چند زن باردارِ مشخص چند گالن زعفران میخورانم تا سرنوشت تاریخ عوض شود. لای این خیالپردازیها هم خیرهمیمانم به چراغ شهرداری تا خواب من را ببرد. شبهای بارانی یا مهآلود مخروط روشنی زیرش شکل میگیرد. شبهای مهتابی نورش کمتر میشود. شبهایی که ماه نیست، میشود ملکهی چهارچوب پنجره. اما هفتهی پیش زارت لامپش سوخت. تا الان هم هیچ کس از شهرداری نیامده تا عوضش کند. این یک سال گذشته بهش عادت کردهبودم. حالا فقدان و جای خالیاش روی دلم سنگینی میکند. من در برابر احساس فقدان، آدم ضعیفی هستم و نمیتوانم آن را کنترل کنم. حتی جای خالی یک لامپ دویست وات .
یک دوستی دارم که برعکس من، سرگرمیاش فقدان است. مثلا اسمش نادر است. هر وقت کسی میآید خانهاش و همانطور که در حال معاشرت و نوشیدن و الخ هستند، یک عکس از مهمان و فضای مهمانی میگیرد. فردا که مهمانش رفت، از همان زاویه یک عکس هم از جای خالیاش میگیرد. دو عکس مثل هم، یکی با مهمان و دومی در فقدان مهمان. دو تا عکس را کنار هم میگذارد توی آلبوم. سالهاست که دارد این کار را میکند و یک آلبوم کلفت درست کرده و اسمش را گذاشته مجموعهی فقدان. یک مازوخیست به تمام معنی. یک فصل بزرگ از این آلبوم هم مربوط میشود به مهشید. دوست دخترش که حالا دو سالی میشود که دیگر نیست. از تمام جاهایی که مهشید حضور داشته، یک عکس بدون او هم گرفته است. مهشیدی که با پیژامهی سبز روی کاناپه ولو شده زیر نور آباژور با گیلاس شرابی توی دستش و دارد به چیزی که در کتاب توی دستش دیده، لبخند میزند. توی عکس کناری، همان کاناپه است و گیلاس خالی و آباژور و حتی همان کتاب که یک جایی از آن روزی بامزه بوده است. فقط مهشید نیست و به جای آن نور اریب خورشید است که از پنجره تابیده روی کاناپه. فقدان مهشید. خب این چه کاری است مرد؟ بازی با جای خالی؟
امروز همینها را به یک رفیق عزیزتر از جان گفتم. در واقع رفیقم اینها را یه یادم آورد. گفت که دیروز یک جدایی را تجربه کرده و در حال کشتی گرفتن با فقدان است. اما این رفیقم مثل نادر نیست. برعکس، تمام نشانههای حضور را پاک میکند. لیوان چای آخرین صبحانه که رد کمرنگ رژ لب صورتیای روی آن مانده و قاشق و چنگالی که ضربدری روی هم تلنبار شدهاند. شستن. خشک کردن. توی کابینت گذاشتن و در را بستن. برگرداندن صندلیها به حالت قبل از حضور. پنجرهها را باز کردن تا سوز پاییز بوی عطر را با خودش ببرد آنور شهر. در واقع مثل قاتلی عمل میکند که تکتک اثرهای جرم را میخواهد پاک کند تا ردی از حضور در آنجا باقی نماند. این را خودش گفت. من و رفیقم مثل هم هستیم. ما با فقدان فقط در خیالمان میتوانیم بازی کنیم. نه در جهان واقعی. بر عکس نادر. نادر اگر کارگردان بود، حتما از آنهایی میشد که مثلا دوست داشت صدای خندهی بچهها را روی تصویر یک پارک متروک و خالی در زمستان بگذارد. حضور در برابر فقدان. اما اگر من کارگردان بودم اصلا پارک نمیرفتم. مینشستم روبروی یک دیوار سفید که نه حضور را منعکس میکند و نه فقدان را. فقدان فقط در ذهن من قابل افسار کردن است. پایش را بگذارد بیرون، با اولین جفتک دودمان را به باد میدهد. حتی اگر این نشانه در جهان بیرون بخواهد هستهی زردآلویی باشد که شب قبل از فقدان خورده شده باشد.
خلاصه لامپ شهرداری سوخته است و چون من مثل نادر نیستم، یک هفته است روی پهلوی راستم نمیخوابم و پهلوی چپم افتخار تحمل سنگینی بدنم را دارد. با اینکه خوابیدن روی پهلوی چپ نفسم را تنگ میکند. اما بهتر از این است که خیره بمانم به قاب پنجرهی تاریک تا خوابم ببرد و خواب لامپ سوخته ببینم. به هر حال هر کسی یک روش برای مبارزه با فقدان دارد. روش من و رفیقم هم پاک کردن هر اثر جرمی است که یادآور حضور باشد. صبح زنگ میزنم به شهرداری. بهشان میگویم که لامپ سوخته و فقدانش دارد نفس من را تنگمیکند. امیدوارم منظورم را بفهمند. والا.
#فهیم_عطار
یک دوستی دارم که برعکس من، سرگرمیاش فقدان است. مثلا اسمش نادر است. هر وقت کسی میآید خانهاش و همانطور که در حال معاشرت و نوشیدن و الخ هستند، یک عکس از مهمان و فضای مهمانی میگیرد. فردا که مهمانش رفت، از همان زاویه یک عکس هم از جای خالیاش میگیرد. دو عکس مثل هم، یکی با مهمان و دومی در فقدان مهمان. دو تا عکس را کنار هم میگذارد توی آلبوم. سالهاست که دارد این کار را میکند و یک آلبوم کلفت درست کرده و اسمش را گذاشته مجموعهی فقدان. یک مازوخیست به تمام معنی. یک فصل بزرگ از این آلبوم هم مربوط میشود به مهشید. دوست دخترش که حالا دو سالی میشود که دیگر نیست. از تمام جاهایی که مهشید حضور داشته، یک عکس بدون او هم گرفته است. مهشیدی که با پیژامهی سبز روی کاناپه ولو شده زیر نور آباژور با گیلاس شرابی توی دستش و دارد به چیزی که در کتاب توی دستش دیده، لبخند میزند. توی عکس کناری، همان کاناپه است و گیلاس خالی و آباژور و حتی همان کتاب که یک جایی از آن روزی بامزه بوده است. فقط مهشید نیست و به جای آن نور اریب خورشید است که از پنجره تابیده روی کاناپه. فقدان مهشید. خب این چه کاری است مرد؟ بازی با جای خالی؟
امروز همینها را به یک رفیق عزیزتر از جان گفتم. در واقع رفیقم اینها را یه یادم آورد. گفت که دیروز یک جدایی را تجربه کرده و در حال کشتی گرفتن با فقدان است. اما این رفیقم مثل نادر نیست. برعکس، تمام نشانههای حضور را پاک میکند. لیوان چای آخرین صبحانه که رد کمرنگ رژ لب صورتیای روی آن مانده و قاشق و چنگالی که ضربدری روی هم تلنبار شدهاند. شستن. خشک کردن. توی کابینت گذاشتن و در را بستن. برگرداندن صندلیها به حالت قبل از حضور. پنجرهها را باز کردن تا سوز پاییز بوی عطر را با خودش ببرد آنور شهر. در واقع مثل قاتلی عمل میکند که تکتک اثرهای جرم را میخواهد پاک کند تا ردی از حضور در آنجا باقی نماند. این را خودش گفت. من و رفیقم مثل هم هستیم. ما با فقدان فقط در خیالمان میتوانیم بازی کنیم. نه در جهان واقعی. بر عکس نادر. نادر اگر کارگردان بود، حتما از آنهایی میشد که مثلا دوست داشت صدای خندهی بچهها را روی تصویر یک پارک متروک و خالی در زمستان بگذارد. حضور در برابر فقدان. اما اگر من کارگردان بودم اصلا پارک نمیرفتم. مینشستم روبروی یک دیوار سفید که نه حضور را منعکس میکند و نه فقدان را. فقدان فقط در ذهن من قابل افسار کردن است. پایش را بگذارد بیرون، با اولین جفتک دودمان را به باد میدهد. حتی اگر این نشانه در جهان بیرون بخواهد هستهی زردآلویی باشد که شب قبل از فقدان خورده شده باشد.
خلاصه لامپ شهرداری سوخته است و چون من مثل نادر نیستم، یک هفته است روی پهلوی راستم نمیخوابم و پهلوی چپم افتخار تحمل سنگینی بدنم را دارد. با اینکه خوابیدن روی پهلوی چپ نفسم را تنگ میکند. اما بهتر از این است که خیره بمانم به قاب پنجرهی تاریک تا خوابم ببرد و خواب لامپ سوخته ببینم. به هر حال هر کسی یک روش برای مبارزه با فقدان دارد. روش من و رفیقم هم پاک کردن هر اثر جرمی است که یادآور حضور باشد. صبح زنگ میزنم به شهرداری. بهشان میگویم که لامپ سوخته و فقدانش دارد نفس من را تنگمیکند. امیدوارم منظورم را بفهمند. والا.
#فهیم_عطار
من غلامِ خوشیهای کوچک و کوتاه هستم. البته قلبا دوست داشتم تا به وجود شادیهای بزرگ با ماندگاری دائمی و قلههای بلند باور میداشتم. اما چون خیلی وقت است که ایمانم را به اورست و کلیمانجارو از دست دادهام، به همین تپههای کوتوله و کوهان شتر کفایت میکنم. همین خوشیهای دم دستی. شوق قیمه. شوق قهوه. شوق خریدن کفش با پنجاه درصد تخفیف پاییزی. شوق شستن ماشینم که شبیه به تانک بازگشته از جنگ قادسیه شده است. از همین شادیهایی که مثل ادکلنهای تقلبیای که سرِ میدان فردوسی میفروشند و ماندگاریشان از دم در خانه است تا بیست دقیقه مانده به دیدنِ دلبر سر قرار. همین قدر کوتاه.
چرا برویم جای دور. همین زیرزمین خانهی ما. فضای عجیبی است. پنجره ندارد و وقتی لامپها خاموش باشند، مثل سیاهچالههای فضایی آنقدر تاریک میشود که حتی خفاش هم راه خودش را پیدا نمیکند. از آنطرف چهار تا لامپ روی سقف دارد که وقتی روشن میشوند، از شدت نور عنبیه چشم آدم را جر میدهند. هر کس که این خانه را ساخته، احتمالا برنامه داشته تا زیرزمین را تغییر کاربری بدهد به اتاق عمل قلب باز. یا تاریکی مطلق یا نور مطلق. من از صفر و یک بدم میآید. من طیف دوست دارم. همین شد که رفتم یک دیمر خریدم. دیمر چیه؟ همین کلیدهایی که با آن میشود نور خروجی لامپ را تنظیم کرد. یک دیمر خریدم و زدم جای کلید برق. حالا میتوانم نور را تنظیم کنم. از تاریکی سیاهچالگی تا وضعیت بیابانهای سمنان زیر نور ماه کامل، تا فضای رستورانهای کمنورِ بابِ شام خوردن با لیلای زندگی. تا نور مطلق و تجربهی زندگی روی خورشید. این دیمر خوشی کوچکی است که این روزها تجربهاش میکنم. نور و حس فضای زیرزمین را میتوانم با حال دلم تنظیم کنم. چه وقتهایی که دلم مثل آسمان ژاپن آفتابی است و چه وقتهایی که مثل آسمان لندن ابری است.
اصلا من به طیف اعتقاد دارم و از منطق صفر و یک خوف میکنم. قدیمها خانوادهی ما در خصوص تعریف خیر و شر کاملا صفر و یک بود. هر پسری که دوستدختر اختیار میکرد، محور شرارت بود. یا اگر برای الکل، مصرفی به غیر از آمپول زدن داشت، خودِ خودِ شرارت بود. آدمها یا هابیل بودند یا قابیل. در این جهانِ سیاه و سفید هیچ آمیبی در منطقهی خاکستری نمیتوانست زندگی کند. هر آدم وضو گرفتهای با یک قطره اوره، چراغش خاموش میشد و از سمتِ طهارت به ورطهی نجاست میافتاد. به همین راحتی. درست مثل چراغ زیرزمین خانهی ما قبل از دیمر.
طیف خیلی خوب است. مخصوصا برای من که نه تاریکی زیاد را دوست دارم و نه روشنی زیاد را. آدمهای اطرافم را هم همینطوری انتخاب میکنم. از آدمهایی که پلیدِ مطلقند، هراس دارم و دور ازشان میمانم تا خواب آشفته نبینم. آدمهای قدیس هم که مثل بوم سفید و نقاشی نشدهاند و سفیدیشان حوصله را سر میبرند. کلا یک چیزی وسط طیف خوب است. یک بوم که خط افق داشته باشد و یک خورشید در حال طلوع و یک کشتی شکسته و چهار پرندهی سرگردان در آسمان و اینها. یک چیزی کشیده شده باشد. ولو شده خرابههای چغازنبیل. من نه با آلکاپون میتوانم سر کنم و نه با اسقف رم.
پرت شدیم از موضوع. بله آقا. خوشیهای کوچک. داشتیم از خوشیهای کوچک میگفتیم. از زیرزمین که حالا از زیر یوغِ نور مطلق و تاریکی مطلق نجات پیدا کرده است. همین مطلقِ بیروح و ناسازگار که قدرت بیناییام را نابود میکرد. در عوض الان دیمر دارم. بسته به حال دل، فضا را روشن و تاریک میکنم. روشن برای مطالعه. کم نور برای نوشیدن با آوای زندگی. کمی تاریکتر برای بوسیدن. تاریکترتر برای خوابیدن. روشنتر برای بیدار شدن. من زندگی روی طیف را دوست دارم. سیال بودن روی محور خیر و شر و دوری کردن از خیر مطلق و شر مطلق.
#فهیم_عطار
چرا برویم جای دور. همین زیرزمین خانهی ما. فضای عجیبی است. پنجره ندارد و وقتی لامپها خاموش باشند، مثل سیاهچالههای فضایی آنقدر تاریک میشود که حتی خفاش هم راه خودش را پیدا نمیکند. از آنطرف چهار تا لامپ روی سقف دارد که وقتی روشن میشوند، از شدت نور عنبیه چشم آدم را جر میدهند. هر کس که این خانه را ساخته، احتمالا برنامه داشته تا زیرزمین را تغییر کاربری بدهد به اتاق عمل قلب باز. یا تاریکی مطلق یا نور مطلق. من از صفر و یک بدم میآید. من طیف دوست دارم. همین شد که رفتم یک دیمر خریدم. دیمر چیه؟ همین کلیدهایی که با آن میشود نور خروجی لامپ را تنظیم کرد. یک دیمر خریدم و زدم جای کلید برق. حالا میتوانم نور را تنظیم کنم. از تاریکی سیاهچالگی تا وضعیت بیابانهای سمنان زیر نور ماه کامل، تا فضای رستورانهای کمنورِ بابِ شام خوردن با لیلای زندگی. تا نور مطلق و تجربهی زندگی روی خورشید. این دیمر خوشی کوچکی است که این روزها تجربهاش میکنم. نور و حس فضای زیرزمین را میتوانم با حال دلم تنظیم کنم. چه وقتهایی که دلم مثل آسمان ژاپن آفتابی است و چه وقتهایی که مثل آسمان لندن ابری است.
اصلا من به طیف اعتقاد دارم و از منطق صفر و یک خوف میکنم. قدیمها خانوادهی ما در خصوص تعریف خیر و شر کاملا صفر و یک بود. هر پسری که دوستدختر اختیار میکرد، محور شرارت بود. یا اگر برای الکل، مصرفی به غیر از آمپول زدن داشت، خودِ خودِ شرارت بود. آدمها یا هابیل بودند یا قابیل. در این جهانِ سیاه و سفید هیچ آمیبی در منطقهی خاکستری نمیتوانست زندگی کند. هر آدم وضو گرفتهای با یک قطره اوره، چراغش خاموش میشد و از سمتِ طهارت به ورطهی نجاست میافتاد. به همین راحتی. درست مثل چراغ زیرزمین خانهی ما قبل از دیمر.
طیف خیلی خوب است. مخصوصا برای من که نه تاریکی زیاد را دوست دارم و نه روشنی زیاد را. آدمهای اطرافم را هم همینطوری انتخاب میکنم. از آدمهایی که پلیدِ مطلقند، هراس دارم و دور ازشان میمانم تا خواب آشفته نبینم. آدمهای قدیس هم که مثل بوم سفید و نقاشی نشدهاند و سفیدیشان حوصله را سر میبرند. کلا یک چیزی وسط طیف خوب است. یک بوم که خط افق داشته باشد و یک خورشید در حال طلوع و یک کشتی شکسته و چهار پرندهی سرگردان در آسمان و اینها. یک چیزی کشیده شده باشد. ولو شده خرابههای چغازنبیل. من نه با آلکاپون میتوانم سر کنم و نه با اسقف رم.
پرت شدیم از موضوع. بله آقا. خوشیهای کوچک. داشتیم از خوشیهای کوچک میگفتیم. از زیرزمین که حالا از زیر یوغِ نور مطلق و تاریکی مطلق نجات پیدا کرده است. همین مطلقِ بیروح و ناسازگار که قدرت بیناییام را نابود میکرد. در عوض الان دیمر دارم. بسته به حال دل، فضا را روشن و تاریک میکنم. روشن برای مطالعه. کم نور برای نوشیدن با آوای زندگی. کمی تاریکتر برای بوسیدن. تاریکترتر برای خوابیدن. روشنتر برای بیدار شدن. من زندگی روی طیف را دوست دارم. سیال بودن روی محور خیر و شر و دوری کردن از خیر مطلق و شر مطلق.
#فهیم_عطار
غروبها، از یک جایی ته مغزم، یک هورمون غریب –مثل خرس سیاهی که شبها برای شکار از غارش بیاید بیرون- ترشح میشود که نتیجهاش حال عجیب و غیر قابل توصیفی است. لااقل کلمات آنقدر جان ندارند که بخواهند ترسیمش کنند. انگار که آدم با نوک انگشت بخواهد روی ماسههای ساحل، غروب خورشید را ترسیم کند. میشود؟ نه، نمیشود. فوقش بشود خط افق را کشید و نیمدایرهی خورشید را. اما رنگ نارنجی آسمان و صدای موجها و پرواز مرغهای دریایی و تن برهنهی پر از انحنا و تا کمر در دریا فرو رفتهی دلبر را که نمیشود با آن کشید. باید آنجا بود و دید. حال غروبهای من هم همین است. غیرقابل ترسیم. تنها کاری که از دستم برمیآید، ول کردن این خرس سیاه در بیشه است تا بیفتد به دنبال شکار خاطرات. خاطراتی که مثل خرگوش توی سوراخ قایم شدهاند. اجازه بدهد تا تک تک خرگوشها را شکار کند ماهیتش را از شمایل خاطرهای دور و شیرین و بازیگوش تبدیل کند به هیچ. بیارزش و غیر قابل بازیافت و تکرار.
مثلا یاد عود میافتد. من از عود هم خاطره دارم. یاد خانهی آن فامیل شرافتمندمان میافتم که سر تک تک اعضای خانوادهاش کلاه گذاشت. آدم کسالتآوری هم بود. مثل غروبها. آنقدر کسالتآور که حتی دیوارهای خانهاش را هم رنگ نکرده بود. گچ خام. نه قاب عکسی و نه حتی یک ساعت دیواری که تیک تیک کند تا آدم از گذر زمان مطمئن شود و گمان نکند که جهان ایستاده است. لای این همه سکون و سکوت و کسالتِ خانهاش، یک ترک بیست سانتی روی دیوار اتاق نشیمن بود که همیشه یک عود سبز در آن چپانده شده بود که میسوخت و دود میکرد. سرگرمی سالهای کودکیام وقتی که میرفتیم خانه این فامیلِ دور ِشرافتمند، همین عود بود. دود خاکستریاش مثل مار کبرایی که از سبد یک مرتاض بیرون بیاید، پیچ و تاب میخورد و جلوی چشمم اتاق را دور میزد و میرفت توی آشپزخانه و از پنجرهی چربیگرفتهی آن میزد بیرون. تا برسد به پنجره، این مار تبدیل به همه چیز میشد. به ناهید که لخت داشت میرقصید. به درخت کُنار. به رود دز. همین عود به فضای کسالت بار آنجا بو و دود و رقص اضافه میکرد. لااقل فرض مغز من اینطور بود. که اگر نبود حس میکردم در یک عکس قدیمی حبس شدهام که نه بو هست و نه رنگ و نه حرکت. همین عود چپانده شده در ترک دیوار.
این به یاد آوردنها خاصیت غروب است. خرس بیرون میآید و با دیدن اولین ترک دیوار یاد کوچکترین خاطرهی جامانده در ته بیشهی ذهنم میافتد. کسی به یاد من هم میافتد؟ مثلا غروب یک روز جمعه که خورشید رفته و آسمان رنگ خاکستر شده؟ موقع گوش دادن یک آهنگ یا بوی عطر یک رهگذر غریب؟ یا صدای خندهی دور یک آدم ممکن است یاد من را پیش کسی زنده کند؟ یا کسی هست که اسم من را زیر لب صدا کند وقتی که از پنجرهی خانهاش به تنها رودخانهی شهر خیره مانده؟ از همان یادهایی که سهوا با خودشان لبخند کمرنگی روی لب خلق میکنند. ترس از فراموش شدن، ترس بزرگی است. ترس از اینکه دیگر هیچ بیت شعری یا هیچ خیابانی یا هیچ شهری یاد آدم را خاطر آن دیگری زنده نکند. هیچ پل عابری در شهر نباشد که هوس سیگار کشیدن روی آن، خنج به دل آدم بیاندازد. آنهم وقتی که آدم زنده است اما یاد و خاطرش در ذهن دیگری -آن هم جلوی چشم خودش- بمیرد. وقتی هیچ ترک دیواری یاد آدم را زنده نکند.
خاصیت غروب است. این حد فاصل بین شب و روز. آنجایی که هنوز روز را به خاطر داری اما شب را هم میبینی که به سمتت خیز برداشته است. دوران گذار از خاطرات به نسیان. کاش غروب نبود. کاش خورشید مثل چراغ سر درِ دکان قائمی، یک کلید داشت که با زدنش، در کسری از ثانیه خاموش میشد. مرا یادت هست؟
#فهیم_عطار
مثلا یاد عود میافتد. من از عود هم خاطره دارم. یاد خانهی آن فامیل شرافتمندمان میافتم که سر تک تک اعضای خانوادهاش کلاه گذاشت. آدم کسالتآوری هم بود. مثل غروبها. آنقدر کسالتآور که حتی دیوارهای خانهاش را هم رنگ نکرده بود. گچ خام. نه قاب عکسی و نه حتی یک ساعت دیواری که تیک تیک کند تا آدم از گذر زمان مطمئن شود و گمان نکند که جهان ایستاده است. لای این همه سکون و سکوت و کسالتِ خانهاش، یک ترک بیست سانتی روی دیوار اتاق نشیمن بود که همیشه یک عود سبز در آن چپانده شده بود که میسوخت و دود میکرد. سرگرمی سالهای کودکیام وقتی که میرفتیم خانه این فامیلِ دور ِشرافتمند، همین عود بود. دود خاکستریاش مثل مار کبرایی که از سبد یک مرتاض بیرون بیاید، پیچ و تاب میخورد و جلوی چشمم اتاق را دور میزد و میرفت توی آشپزخانه و از پنجرهی چربیگرفتهی آن میزد بیرون. تا برسد به پنجره، این مار تبدیل به همه چیز میشد. به ناهید که لخت داشت میرقصید. به درخت کُنار. به رود دز. همین عود به فضای کسالت بار آنجا بو و دود و رقص اضافه میکرد. لااقل فرض مغز من اینطور بود. که اگر نبود حس میکردم در یک عکس قدیمی حبس شدهام که نه بو هست و نه رنگ و نه حرکت. همین عود چپانده شده در ترک دیوار.
این به یاد آوردنها خاصیت غروب است. خرس بیرون میآید و با دیدن اولین ترک دیوار یاد کوچکترین خاطرهی جامانده در ته بیشهی ذهنم میافتد. کسی به یاد من هم میافتد؟ مثلا غروب یک روز جمعه که خورشید رفته و آسمان رنگ خاکستر شده؟ موقع گوش دادن یک آهنگ یا بوی عطر یک رهگذر غریب؟ یا صدای خندهی دور یک آدم ممکن است یاد من را پیش کسی زنده کند؟ یا کسی هست که اسم من را زیر لب صدا کند وقتی که از پنجرهی خانهاش به تنها رودخانهی شهر خیره مانده؟ از همان یادهایی که سهوا با خودشان لبخند کمرنگی روی لب خلق میکنند. ترس از فراموش شدن، ترس بزرگی است. ترس از اینکه دیگر هیچ بیت شعری یا هیچ خیابانی یا هیچ شهری یاد آدم را خاطر آن دیگری زنده نکند. هیچ پل عابری در شهر نباشد که هوس سیگار کشیدن روی آن، خنج به دل آدم بیاندازد. آنهم وقتی که آدم زنده است اما یاد و خاطرش در ذهن دیگری -آن هم جلوی چشم خودش- بمیرد. وقتی هیچ ترک دیواری یاد آدم را زنده نکند.
خاصیت غروب است. این حد فاصل بین شب و روز. آنجایی که هنوز روز را به خاطر داری اما شب را هم میبینی که به سمتت خیز برداشته است. دوران گذار از خاطرات به نسیان. کاش غروب نبود. کاش خورشید مثل چراغ سر درِ دکان قائمی، یک کلید داشت که با زدنش، در کسری از ثانیه خاموش میشد. مرا یادت هست؟
#فهیم_عطار