باز كن پنجره را ...
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات ،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز .
باز كن پنجره را،
صبح دمید ... !
#حمید_مصدق🥀
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات ،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز .
باز كن پنجره را،
صبح دمید ... !
#حمید_مصدق🥀
من صدا می زنم :
" باز كن پنجره ، باز آمده ام "
من پس از رفتن ها ، رفتن ها ،
با چه شور و چه شتاب آمده ام ...
در دلم شوق تو ،
اكنون به نیاز آمده ام
#حميد_مصدق
7 آذر ماه درگذشت
شاعر معاصر
#حمید_مصدق
روحش شاد و یادش گرامی باد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر
را که
عجیب عاقبت مرد؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
#حمید_مصدق
#ناصر_چشم_آذر
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر
را که
عجیب عاقبت مرد؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
#حمید_مصدق
#ناصر_چشم_آذر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ببینید و بشنوید
و با لذت #ی_حس_خوب بگیرید
ابر بارنده به دریا می گفت:
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده کنان دریا گفت:
ابر بارنده ، تو هم از مایی
#حمید_مصدق
و با لذت #ی_حس_خوب بگیرید
ابر بارنده به دریا می گفت:
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده کنان دریا گفت:
ابر بارنده ، تو هم از مایی
#حمید_مصدق
تو در ضمیر منی
چگونه از تو گریزم
که ناگزیر منی
تمام هستیم از توست
سرفرازی نیز
مرا ز هر دو جهان، جمله بی نیازی نیز
به روز حادثه تنها
تو دستگیر منی
#حمید_مصدق
چگونه از تو گریزم
که ناگزیر منی
تمام هستیم از توست
سرفرازی نیز
مرا ز هر دو جهان، جمله بی نیازی نیز
به روز حادثه تنها
تو دستگیر منی
#حمید_مصدق
من پس از رفتنها، رفتنها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمدهام داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها
و صبوریِّ مرا
كوه تحسين میكرد
من اگر سوی تو برمیگردم
دست من خالی نيست
كاروانهای محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من میخندی
من صدا میزنم:
” آی باز كن پنجره را“
پنجره را میبندی
با من اكنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو اكنون چه فراموشیهاست
چه كسی میخواهد
من و تو ما نشويم
خانهاش ويران باد
#حمید_مصدق
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمدهام داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بی تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بی تو
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها
و صبوریِّ مرا
كوه تحسين میكرد
من اگر سوی تو برمیگردم
دست من خالی نيست
كاروانهای محبت با خويش
ارمغان آوردم
من به هنگام شكوفايی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من میخندی
من صدا میزنم:
” آی باز كن پنجره را“
پنجره را میبندی
با من اكنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو اكنون چه فراموشیهاست
چه كسی میخواهد
من و تو ما نشويم
خانهاش ويران باد
#حمید_مصدق
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام
صبح بخیر❤️
دیده در آینهی صبح تو را میبیند
از گریبانِ تو صبح صادق
میگشاید پر و بال
تو گلِ سرخِ منی
تو گلِ یاسَمَنی
تو چنان، شبنمِ پاکِ سحری...؟
نه...!
از آن پاکتری...
تو بهاری؟
نه...!
بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
#حمید_مصدق
صبح بخیر❤️
دیده در آینهی صبح تو را میبیند
از گریبانِ تو صبح صادق
میگشاید پر و بال
تو گلِ سرخِ منی
تو گلِ یاسَمَنی
تو چنان، شبنمِ پاکِ سحری...؟
نه...!
از آن پاکتری...
تو بهاری؟
نه...!
بهاران از توست
از تو میگیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
#حمید_مصدق
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
#حمید_مصدق
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ میآورد
و گیسوان بلندش را به بادها میداد
و دستهای سپیدش را
به آب میبخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون میدوخت
و شعرهای خوشی چون پرندهها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
و مهربانی را نثار من میکرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمالترین شمال با من رفت
و در جنوبترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که
دگر کافیست
#حمید_مصدق
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ میآورد
و گیسوان بلندش را به بادها میداد
و دستهای سپیدش را
به آب میبخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون میدوخت
و شعرهای خوشی چون پرندهها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
و مهربانی را نثار من میکرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمالترین شمال با من رفت
و در جنوبترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که
دگر کافیست
#حمید_مصدق
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام
صبح بخیر❤️
مهـر صبحدمان داس به دست
خرمنِ خوابِ مـرا میچینـد
آسمانها آبی
پَـر مرغانِ صداقت آبیست
دیده در آینهی صبح تو را میبیند
از گریبان تو، صبحِ صادق
میگشاید پر و بال
#حمید_مصدق
صبح بخیر❤️
مهـر صبحدمان داس به دست
خرمنِ خوابِ مـرا میچینـد
آسمانها آبی
پَـر مرغانِ صداقت آبیست
دیده در آینهی صبح تو را میبیند
از گریبان تو، صبحِ صادق
میگشاید پر و بال
#حمید_مصدق
🗓 #رویدادها #ادبیات
۷ آذر ماه
سالروز درگذشت #حمید_مصدق شاعر گرانمایه بهسال ۱۳۷۷ تهران
حمید مصدق متولد ۱۳۱۸ شهرضا بود، در دبیرستان ادب اصفهان دیپلم گرفت و وارد دانشکده حقوق تهران شد و پس از اخذ پروانه وکالت به این حرفه پرداخت و در دانشگاههای اصفهان، بیرجند و شهید بهشتی تدریس کرد.
حمید مصدق سال ۱۳۷۷ در ۵۸ سالگی بر اثر عارضه قلبی در تهران درگذشت و در قطعه هنرمندان بهخاک سپرده شد.
مصدق را شاعری نوگرا و پیرو مکتب نیما میدانند که شعرهای فراوانی با مضامین سیاسی، اجتماعی و عاشقانه دارد.
روحش شاد و قرین آرامش باد 🌹
۷ آذر ماه
سالروز درگذشت #حمید_مصدق شاعر گرانمایه بهسال ۱۳۷۷ تهران
حمید مصدق متولد ۱۳۱۸ شهرضا بود، در دبیرستان ادب اصفهان دیپلم گرفت و وارد دانشکده حقوق تهران شد و پس از اخذ پروانه وکالت به این حرفه پرداخت و در دانشگاههای اصفهان، بیرجند و شهید بهشتی تدریس کرد.
حمید مصدق سال ۱۳۷۷ در ۵۸ سالگی بر اثر عارضه قلبی در تهران درگذشت و در قطعه هنرمندان بهخاک سپرده شد.
مصدق را شاعری نوگرا و پیرو مکتب نیما میدانند که شعرهای فراوانی با مضامین سیاسی، اجتماعی و عاشقانه دارد.
روحش شاد و قرین آرامش باد 🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥🎼 سیب
🗣 بهاره قاضی
🎧 نادر فولادی نسب
✍ زنده یاد #حمید_مصدق
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پِیِ من تند دوید
سیب را دستِ تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیبِ دندان زده از دستِ تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوشِ من آرام آرام
خش خشِ گامِ تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرقِ این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما
سیب نداشت...؟
🗣 بهاره قاضی
🎧 نادر فولادی نسب
✍ زنده یاد #حمید_مصدق
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پِیِ من تند دوید
سیب را دستِ تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیبِ دندان زده از دستِ تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوشِ من آرام آرام
خش خشِ گامِ تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرقِ این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما
سیب نداشت...؟
#زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه گرم است...
زمین لب تشنه و غمگین،
امید آسمان خاموش
نگاه مردمان بر پیکر خشکیده ای مدهوش
نه بارانی...نه برفی...
نمی آید ز قلب آسمان، آخر ...
صدای نعرهی مستانه ای بر گوش
خداوندا...تو میدانی
گنه از بنده ات گر هست
درختان را گناهی نیست....!
خطایی گر کند این بندهی ناچیز
گناه مار و موران بیابان چیست؟
چرا بگرفته ای آغوش باران را؟
مگر بغض زمستان را نمی بینی؟
مگر اندوه مهمان را نمی بینی؟
غبار آلوده چشم باغ و بستان را نمی بینی؟
مگر نوزادگان تشنه ی باران را نمی بینی؟
مگر جام ترک برداشته ی خالی
میان مشت خاک آلودهی
بیچارگان را نمی بینی؟
خداوندا !!!
گناهم را ببخشای و
مرا از هجمه ی فریاد خالی کن
جسارت کردم از پرسیدن بی جا،
ببخشایم....خطاهای مرا نادیده انگار
تو میبینی و میدانم که دانایی و
بر هر امر ناممکن توانایی
خداوندا...زمستان رو به نوروز است
زمین، اما...همان خاشاک
تیپا خورده ی دیروز است
رها کن مَشک باران را
بشوی اندوه انسان را
ببخشای شبنمی دیگر
چمن ها و درختان را
طراوت بخش
این باغ و بستان را
سلامم را تو پاسخ میدهی بی شک
بپوشان بر تن دیماه خاک آلود
کفن از جنس الطاف خداوندی
خداوندا...زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه گرم است...
#حمید_مصدق
هوا بس ناجوانمردانه گرم است...
زمین لب تشنه و غمگین،
امید آسمان خاموش
نگاه مردمان بر پیکر خشکیده ای مدهوش
نه بارانی...نه برفی...
نمی آید ز قلب آسمان، آخر ...
صدای نعرهی مستانه ای بر گوش
خداوندا...تو میدانی
گنه از بنده ات گر هست
درختان را گناهی نیست....!
خطایی گر کند این بندهی ناچیز
گناه مار و موران بیابان چیست؟
چرا بگرفته ای آغوش باران را؟
مگر بغض زمستان را نمی بینی؟
مگر اندوه مهمان را نمی بینی؟
غبار آلوده چشم باغ و بستان را نمی بینی؟
مگر نوزادگان تشنه ی باران را نمی بینی؟
مگر جام ترک برداشته ی خالی
میان مشت خاک آلودهی
بیچارگان را نمی بینی؟
خداوندا !!!
گناهم را ببخشای و
مرا از هجمه ی فریاد خالی کن
جسارت کردم از پرسیدن بی جا،
ببخشایم....خطاهای مرا نادیده انگار
تو میبینی و میدانم که دانایی و
بر هر امر ناممکن توانایی
خداوندا...زمستان رو به نوروز است
زمین، اما...همان خاشاک
تیپا خورده ی دیروز است
رها کن مَشک باران را
بشوی اندوه انسان را
ببخشای شبنمی دیگر
چمن ها و درختان را
طراوت بخش
این باغ و بستان را
سلامم را تو پاسخ میدهی بی شک
بپوشان بر تن دیماه خاک آلود
کفن از جنس الطاف خداوندی
خداوندا...زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه گرم است...
#حمید_مصدق
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهگاهی که دلم میگیرد
پیش خود میگویم
آنکه جانم را سوخت ،
یاد میآرد از این بنده هنوز؟
سخت جانی را بین که نمردم از هجر
مرگ صدبار بِه از بی تو بودن باشد!
گفتم از عشق تو من خواهم مُرد
چون نمردم هستم ،
پیش چشمان تو شرمنده هنوز ...
گر چه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده ی من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز ؛
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم امّا
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
#حمید_مصدق
📕 سالهای صبوری
پیش خود میگویم
آنکه جانم را سوخت ،
یاد میآرد از این بنده هنوز؟
سخت جانی را بین که نمردم از هجر
مرگ صدبار بِه از بی تو بودن باشد!
گفتم از عشق تو من خواهم مُرد
چون نمردم هستم ،
پیش چشمان تو شرمنده هنوز ...
گر چه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده ی من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز ؛
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم امّا
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
#حمید_مصدق
📕 سالهای صبوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ابر بارنده به دریا میگفت: گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خندهکنان، دریا گفت:
ابر بارنده! تو هم از مایی!
#حمید_مصدق
🌅 صحنه بدیع برخورد موج دریا و ابر در آسمان!
در دلش خندهکنان، دریا گفت:
ابر بارنده! تو هم از مایی!
#حمید_مصدق
🌅 صحنه بدیع برخورد موج دریا و ابر در آسمان!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو بهاری؟
نه!
بهاران از توست..
از تو میگیرد وام
هر بهار ، این همه زیبایی را..
هوس باغ و بهارانم نیست ؛
ای بِهین باغ و بهارانم
تو..
#حمید_مصدق
🍃روزتون قشنگ
نه!
بهاران از توست..
از تو میگیرد وام
هر بهار ، این همه زیبایی را..
هوس باغ و بهارانم نیست ؛
ای بِهین باغ و بهارانم
تو..
#حمید_مصدق
🍃روزتون قشنگ
من شکوفایی گل های امیدم را
در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
«گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است»
#حمید_مصدق
روزگارتون
پر از یهویی های قشنگ❤️
در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
«گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است»
#حمید_مصدق
روزگارتون
پر از یهویی های قشنگ❤️