زبان نایینی
1.09K subscribers
4.22K photos
1.57K videos
211 files
388 links
این کانال فقط جهت ترویج و آموزش زبان نایینی و گسترش فرهنگ محلی است.
ارتباط با ادمین
@emamiarandi
Download Telegram
Forwarded from واج (75714 Hassnbalani)
ابرهای فوق العاده زیبای Ac4 در آسمان خلخالِ استان اردبیل😍

@vaj_naein
#آن_روزها
.
آمدن زمستان و سرمای امسال یاد و خاطرۀ دوران کودکی و نوجوانی را برایم زنده کرد. خاطرۀ سرمای آن روزها، سرمایی حقیقی و استخوان‌سوز به‌همراه بوی نفت. از سال‌های زندگی‌ام در زمان کودکی در اصفهان و زمستان‌هایش جز زمان جنگ و صف طویل نفت در نفت‌فروشی اول خیابان ملک، جایی که پدرم نفت می‌خرید و بعد در زمستان با تلمبۀ مخصوص از بشکه برمی‌داشت و در بخاری می‌ریخت چیزی به خاطر ندارم؛ اما خاطرات نوجوانی و جوانی در نایین پررنگ‌تر است. شهر کوچکم آن روزها گازکشی نشده بود و بخاری نفتی بزرگی وسط اتاق آقابزرگم بود که قاسم، باغبان خانه در آن نفت می‌ریخت، نفت همیشه در چند پیت کنار هیزم‌ها در زیرزمین ذخیره شده بود و من بوی نفت و چوب را همزمان دوست داشتم و پر بودم از این بوها که حالا برایم به‌طرز غریبی نوستالژیک است. خود روشن‌کردن بخاری نفتی دنگ‌وفنگ غریبی داشت، سر میله‌‌ای پارچه‌ای بود که پارچه باید می‌رسید به منبع نفت ته بخاری و بعد کبریت می‌زدیم و پارچۀ آتش‌گرفته نفت را شعله‌ور می‌کرد. یادم است آقابزرگم که درد زانو در آن سن و سال او را از بر پا استوار ایستادن عاجز کرده بود چطور به زحمت و درد بلند می‌شد و هیکلش را یله می‌کرد به بخاری و بخاری را روشن می‌کرد، در آن سرمای سخت کویری، صدای گُر گرفتن آتش و جرق جرق تنۀ بخاری که نتیجۀ سرد و گرم شدن بود و بوی نفت برای من منبع الهام و گرما و رؤیا بود. جز این لحاف‌ها و تشک‌ها همه پنبه‌ای بود و یکی از ذوق‌های دوران نوجوانی‌ام که در ضمن با آن می‌توانستم خودم را در دل مغرور و سخت آقابزرگم جا کنم دوختن ملحفۀ لحاف‌ها و پتوها و تشک‌ها بود. جز این در اتاق کوچک من و خواهرم بخاری آبی علاالدینی می‌سوخت که می‌توانستم در سایۀ شعله و گرمای آن به محبوب‌ترین سرگرمی دوران نوجوانی‌ام یعنی کتاب‌خواندن و رادیو گوش‌دادن بپردازم، سفارش همیشگی آقابزرگم این بود که شعلۀ آلادین باید آبی بسوزد و اگر شعله بالا گرفت و قرمز شد باید دوباره فتیله را پایین بکشی و حد و اندازه را نگه داری. اتاق کوچک ما با همان شعلۀ کوچک گرم می‌شد. یادم است در همان ایام نوجوانی در پرتو آن چراغ کوچک اسب خیالم رفت پیش بچه‌هایی که در سرما و برف و بوران، برهنه و بی‌پناهند. احوالی که در این شعر شهریار نمایان است:
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را

روزی که برف سنگینی آمده بود و البته آن روزها زمستان برفی زیاد می‌دیدیم، زمانی که چند نفر با پاروهای چوبی مشغول پارو کردن پشت‌بام‌های خشتی خانه‌باغ بودند، در پرتو نور آبی آلادین آبی‌ام با حسی پاک و کودکانه شعرکی نوشتم که امشب آن را در دفترچۀ قدیمی شعرهای نوجوانی‌ام بازیافتم، می‌دانم نپخته و خام و کودکانه است. اما حسی زلال در آن یافتم که قلبم را از تأثری عمیق لبریز کرد. غم این زمستان غریب جوان‌کش اضافه شد به غم غربت آن روزها که برای همیشه قسمتی از روح من در آن جامانده است.

ای چراغ مهربان، یک امشب دیگر بسوز
خوب می‌دانم که هم شب سوختی هم بین روز

ای چراغ مهربان، من سردم است و کلبه‌ام
بی‌تو یخ می‌بندد و دیگر ندارد سازوسوز

تو در اینجایی و شاید خوب می‌فهمی چقدر
شهر تنهایی بزرگ است و نگاهم بی‌فروز،

روز و شب از غصه می‌سوزد، دو چشمم رو به توست
با نگاهم باز می‌گویم چو قلب من بسوز

ای چراغ مهربان، امروز برف آمد ولی
تو نفهمیدی، هوا سرد است و دارد سخت، سوز

تو نفهمیدی که اینجا کودکی تنها و خیس
اشک می‌ریزد که خورشیدی ندارد توی روز

اشک می‌ریزد که تنها مانده آدم‌ها همه
پشت بر خورشید، مثل شاخه‌ها کردند قوز

تو نفهمیدی، ولی آن‌ها که فهمیدند نیز
مصلحت را در نفهمی دیده‌اند اینجا هنوز

با همان چشمان آبی ای چراغ خوب من!
سوختی اما ندیدی قلب‌هایی بی‌فروز،

مثل قلب آدم برفی که یادش هیچ نیست
در پی مهتاب شب، گرمای عشق و مهر روز،

خاک سرد غصه پاشیده است روی شعله‌ات
قلب من چون شعله‌ات از درد می‌سوزد هنوز

ای نگاهت سرپناه آخرین رؤیای من
آخرین رؤیای من را با نگاهت برفروز

آخرین رؤیا که بابا کفش نو می‌آورد
آخرین رؤیا که مادر باز می‌بافد بلوز

تو اگر مُردی گل رؤیام پرپر می‌شود
یک شب دیگر نگاهت را به چشمانم بدوز

آی، ای تنها رفیق خوب و گرمم ای چراغ!
نفت دیگر نیست؛ اما ساعتی دیگر بسوز

#لیلا_معصومی_نایینی
سرکار خانم دکتر لیلا معصومی نواده مرحوم میرزا اسماعیل خان معصومی نایینی


@leyli_maasomi
#کلمه_ترکیبهای_نایینی
.
گورنایه = گوریده ، درهم و اشفته
گوز مال = حیف و میل، بالا کشین بی صدای مالی
گوشکو = گوشت کوب
گوله، گُلّه = گلوله تفنگ، هرچیز گرد مثل پشکل شتر
تمثیل:

تفنگم یک زومونی گُولٌه زِن بی
خوراکم ماسی خیگ و مغزی ون بی
دلم هرگز نَبی دِر بِندی آهی
گو یاش شیو زیوار و ریگی
جن بی
ترجمه:
تفنگم یک زمانی گلوله زن بود
غذایم ماست خیک و مغز میوه درخت وِن بود
دلم هرگز در بند اهو و صید نبود
که جایش زیر زواره و در ریگ جن بود
رباعی از استاد ابراهیمی انارکی
@naein_nameh
#قصه_های_ولایت

#فاطمه_سلطان قسمت پنجم (بازنشر)

...یک‌ساعتی به ظهر مانده بود که به خَوگَچو رسیده بود. بالای تپه رفت، دستش را سایبان کرد و هرچقدر دوروبرش را نگاه کرد تا شاید گله و رسول چوپان را دور و اطراف آنجا ببیند نشد. با خودش فکر کرد که لابد گله را به سمت تنگه گیلی هوراو برده و تا عصر بازمی‌گردد. وارد خَوگَچو شد، الاغ را در طویله نیمه ویران کنار صفه جا داد تا از سوز سرما در امان باشد، لاشه بره‌آهو و خُورجین الاغ را برداشت و گذاشت توی صفه جلو در اتاق. به سمت اتاق رفت، در از پشت بسته بود. تعجب کرد! چند باری رسول چوپان را صدا کرد، جوابی نشنید؛ با پا بر در کوبید؛ در باز شد، هوای متعفن اتاق سردتر از بیرون بود؛ رسول چوپان همان‌طور که پایش زیر لحاف مندرس کرسی بود به دیوار تکیه داده بود و چون مجسمه‌ای بی‌حرکت نشسته بود. نایب صدایش کرد، پاسخی نشنید؛ پیش رفت و دست بر صورتش گذاشت، از یخ هم سردتر بود. پوست صورتش مثل چرمِ بر استخوانش خشکیده بود. معلوم بود که روزها قبل مرده است. وحشت کرد یک‌لحظه ترسید و عقب نشست؛ چه اتفاقی افتاده بود؛ توی سبد حصیری کنار اتاق، لاشه پوست‌کنده و تکه‌تکه شده آهویی به چشم می‌خورد که کرم‌هایی ریزودرشت در آن می‌لولید؛ سر آهو با شاخ‌های بلندش که نشان می‌داد نر است، کنار سبد روی زمین بود و درست روبروی مسیر نگاه یخ‌زده رسول چوپان قرار داشت، گویی با چشمانی یخ‌زده و پر از وحشت و نفرت، چشم در چشم جسد رسول چوپان دوخته بود. ازآنچه می‌دید ترسیده و حیرت‌زده بود. به‌سرعت از اتاق خارج شد و به صفه آمد. با دستی لرزان، سیگاری گیراند. کاملاً گیج شده بود؛ اگر رسول چوپان مرده، بر سر گله‌اش چه آمده؟! لاشه آهو آنجا چه می‌کرد؟! شنیده بود در بعضی از ولایات، اشرار چوپان را کشته‌اند و گله را با خودشان برده‌اند؛ یا چوپان توی بوران، گله را گم‌کرده و یا گرگ چوپان و گله را دریده؛ اما جسد رسول چوپان هیچ‌کدام از این نشانه‌ها را نداشت. ناگهان مثل کسی که کشفی کرده باشد به خود آمد و سیگار نیم کشیده‌اش را بر زمین انداخت و به سمت آغُل بزرگ پشت اتاق دوید. در بسته‌اش را باز کرد. ازآنچه می‌دید مغزش به درد آمد؛ تمام گله تقریباً صدوبیست رأسی‌اش از گرسنگی و بی‌آبی و سرما تلف‌شده بودند. گرچه مغزش کار نمی‌کرد، اما به‌راحتی می‌توانست حدس بزند که رسول چوپان روزها قبل مرده و این زبان‌بسته‌ها هم در طویله حبس شده‌اند و از سرما و گرسنگی جان داده‌اند. کاش چند روز زودتر می‌آمد، کاش اول زمستان به محمد شیخ ملک که در سُچه بود می‌سپرد گاهی سری به چوپانش بزند؛ کاش... . نمی‌دانست از سوز سرما بود و یا از عرق سردی که به پیشانی‌اش دویده بود؛ هرچه بود، چون بید می‌لرزید. احساس کرد نمی‌تواند سر پا بایستد...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#هنر_معماری
.
آب انبار
معماری و هنر ‌.از دوره سکنی بشر بعد از زاغه نشینی و غارنشینی و اهلی کردن حیواناتی همانند بز و اسب و...انسان از طبیعت بهره گرفت و با ساخت قالب خشت ‌.گل ورز داده شده را در قالب ریخت و پس از خشک شدن  چیدمان چهار دیواری و ساخت سرپناه هنوز هم در روستاها و بعضا در بافت کهن شهر خشت های گلی را می بینیم که روی ان کاهگل مالیده و در ماندگاری انها نقش بسزایی ایفا نموده..تا اینکه انسان اتش و کوره را شناخت..الواح به یادگار مانده اجری مربع که از دوره هخامنشیان  در موزه های برون مرز بچشم می خورد و یا لوح و منشور حقوق بشر  بشکل سفالین.. انسان در کویر هم با طبیعت مبارزه و با ساخت اب انبار با اجر و سطح ان ساروج ..اب را از فصل زمستان و بهار در اب انبارها نگهداری تا موقع کم ابی تابستان در رنج نباشد. جالب است بدانیم حتی قبل از اسلام در ادوار پیش از ان کارهای عام المنفعه همانند ساخت اب انبار توسط افراد خیر که وضع مادی مناسبی داشته اند انجام می شده است.
.اکبر اخوندی
@naein_nameh
برای گرامی داشت شاعر بزرگ معاصر در سالروز تولد او
@naein_nameh
Forwarded from (م.ر.عرفانیان)
برگی از تقویم تاریخ

۸ اسفند زادروز کمال اجتماعی جندقی "گلبانگ"

(زاده ۸ اسفند ۱۳۰۸ شیراز -- درگذشته ۵ اسفند ۱۴۰۱ تهران) شاعر، نویسنده، طنزپرداز و ویراستار

او در سال ۱۳۲۵ برای تحصیل وارد دانشسرای مقدماتی شد و در پلشت ورامین، توفیق همخانه شدن با «مهدی اخوان ثالث» را پیدا کرد. اخوان به‌عنوان استادش، نارسایی شعرش را گوشزد کرد و چند ماه بعد که با وی دیدار داشت و غزلی برای او خواند، اخوان شعرش را با تخلص «گلبانگ» پسندید. در سال ۱۳۳۲ وزارت فرهنگ، گروهی از معلمان را در اختیار وزارت کار قرار داد و او مشغول کارهای دفتری شد. در همان زمان به دفتر مجله‌ای رفت و با «دکتر اسلامی ندوشن» آشنا شد. همزمان به بنگاه نشر و ترجمه کتاب هم رفت و کتاب «هیوبر دارک» در مورد تپه‌های سیلک با تنظیم، مقدمه، ویرایش و فهرست‌نگاری او منتشر شد.
وی در دهه ۳۰ و ۴۰ به ویراستاری مشغول شد و با نویسندگان برجسته مانند «عبدالحسین زرین‌کوب» کار کرد و بیش از هزار کتاب با کوشش او به‌چاپ رسید. او ویراستاری شد که ۷۰ سال مورد اعتماد منوچهر ستوده، ایرج افشار، شفیعی‌کدکنی و... بود. 
وی نظارت دقیقی بر چاپ فرهنگنامه‌های سخن داشت و از او تاکنون ۶ عنوان کتاب منتشر شده است که از آن‌جمله «اسم گل» منتخب اشعار‌، «کلیات سعدی» با کوشش او، «منظومه پندگذار در ادب فارسی» و «مجموعه اشعار گلبانگ» است.
  او با نام‌های مستعار کمالو، نیمسوز و کماج با نشریات طنز توفیق، چلنگر و آهنگر همکاری داشت.
کمال اجتماعی جندقی در ۹۳ سالگی درگذشت و در قطعه نام‌آوران به‌خاک سپرده شد.

🆔 @bargi_az_tarikh

#برگی_از_تقویم_تاریخ

۰
Audio
#آموزش_گویش_نایینی
#استقبال_از_نوروز
.
یک بند از شعر زیبای ای نارسینه به زبان نایینی (گویش انارکی) از استاد ابراهیمی انارکی همراه با ترجمه و شرح لغات و اصطلاحات
@naein_nameh
#استقبال_از_نوروز
.
*🟣 استان خوزستان ، شهرستان مسجدسلیمان ، شهر اندیکا ، روستای کُتُک ، طبیعت دامنه کوه کینو شمال اندیکا ، منطقه‌ بختیاری*
@naein_nameh
#اشتر_نامه
.

شتر از بار می نالد من از دل
بنالیم هر دومون منزل به منزل
@naein_nameh
#طنز_هفته
زیری پلی خواجو یارو وایسادِس
عشق چش و ابروش تو دلم افتادس
.
به دستور اداره اماکن و میراث فرهنگی، آوازخوانی زیر پُل خواجو در اصفهان ممنوع شد./ بهمن بابازاده

یعنی آواز خوندن زیر پل خواجو باعث افزایش قیمت دلار شده؟!!!!
@naein_nameh
#اخبار_نایین

.
ثبت تصویر یوزپلنگ ایرانی در منطقه عباس‌آباد نایین در شرق اصفهان

🔹مدیرکل حفاظت محیط زیست اصفهان از ثبت تصویر یک قلاده یوزپلنگ ایرانی در منطقه عباس آباد نایین در شرق این استان خبر داد.

🔹وی با بیان اینکه این تصویر در چند روز اخیر و با استفاده از دوربین تله‌ای ثبت شده است، افزود: جنسیت این یوزپلنگ ایرانی، نر است.

@naein_nameh
Forwarded from واج (75714 Hassnbalani)
وقتی طبیعت هنر خودشو به نمایش میزاره


@vaj_naein
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺


خیز تا بر کِلک آن نقاش جان افشان کنیم...
#قصه_های_ولایت

#فاطمه_سلطان قسمت ششم (بازنشر)

...کنار آغُل روی زمین نشست و دو دستش را حائل سرش کرد که مثل کوه سنگین شده بود. نمی‌دانست چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خود آمد، هوا داشت روبه تاریکی می‌رفت. نای حرکت نداشت؛ به‌سختی از جایش بلند شد و خودش را به اتاق رساند، جسد رسول چوپان همچنان چشم در چشم آهو به دیوار تکیه داده بود. دوباره از ترس در را بست. هیزم دانی در زاویه صفه بود که مملو از هیزم بود. چند بوته دِرِمنَه و چند بوته چَزِه بر هم‌نهاد و آن‌ها را گیراند. گرمای آتش درجانش دوید. پاکت سیگارش را درآورد و سیگاری چاق کرد. عبایش را که در خُورجین بود برداشت در خود پیچید و کنار آتش نشست؛ لاشه بچه آهو پیش رویش بود و خونابه گلوی بریده‌اش در شکاف تکه سنگ‌های کف صُفه سُریده بود. سعی کرد حواسش را از بره پرت کند و به آنچه بر سرش آمده بود بیندیشد. گله‌اش ازدست‌رفته بود، حالا از کل مال دنیا برایش یک‌دانگ خَوگَچو و منزلش که هنوز هم پولش را تمام و کمال به علی حسینعلی پرداخت نکرده بود. از دست دادن گله، یعنی از دست دادن تمام اعتبار و دارایی‌اش. انگار توی رگ‌هایش یخ ریخته بودند. چند بوته و ریشه چَزِه بر آتش گذاشت. فکر کرد مغزش ازکارافتاده است؛ صورت یخ‌زده رسول چوپان، چشمان آهو، لاشه بچه آهو! دست در جیبش کرد و چاقویی خارج کرد، ران بچه آهو را برید و پوستش را کند و در میانه اجاق روی تکه سنگی گذاشت تا پخته شود؛ فکر کرد اگر گرسنگی‌اش رفع شود، حالش بهتر می‌شود؛ سرش را زیر عبا برد تا شاید از فکر و خیال بیرون آید. باوجود این‌که بدنش گرم شده بود اما همچنان می‌لرزید. خیلی نگذشته بود که صدایی شنید و سرش را از زیر عبا درآورد. گوشت بره جِلزووِلز می‌کرد و بو و دودش در هوا پیچیده بود. گوشت را جابجا کرد. ناگهان صدای دویدن حیوانی را شنید که به آنجا نزدیک می‌شد، امکان نداشت. آهوی تنومندی شبیه همان آهوی توی اتاق، روبرویش ایستاد و سم بر زمین می‌سایید. وحشت‌زده بلند شد؛ آهو ناگهان غیب شد. درِ اتاق را باز کرد؛ هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. دوباره همان صدا را شنید؛ خودش را در زاویه صفه، به دیوار چسباند. این بار دو آهو جلوش ایستاده بودند. همان آهوی سلاخی شده و آهوی ماده‌ای که او زخمی‌اش کرده بود. بدنش مثل بید می‌لرزید و قادر نبود حتی دهانش را باز کند. هر دو آهو چشم در چشمش دوخته بودند. سرش گیج رفت و بر زمین افتاد و دیگر هیچ نفهمید...ادامه دارد

🖊#ناصر_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

( اخوان )

دهم اسفند زادروز بزرگترین شاگرد نیما، استاد بزرگ مهدی اخوان ثالث مبارک باد
@naein_nameh
#استقبال_از_نوروز
.
خوش آمد گل وز آن خوش تر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دُریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد

@naein_nameh
fotuhi & violone javadzade &
fotuhi & violone javadzade &
#آموزش_گویش_نایینی

اهنگی به زبان شیرین نایینی
.
ای اَوری سیاهی گو داری سِری جِنگ
نِم نِمه چو اُووار ، گو داری دلی تِنگ
.
با صدای مرحوم فتوحی و ویالون استاد جوادزاده
@naein_nameh
#دستور_زبان_نایینی
.
صرف فعل ماضی از مصدر «پیارت»به معنی پس آوردن
پِم یارت(پس آوردم)
پِت یارت(پس آوردی)
پِش یارت(پس آورد)
.
پمی یارت(پس اوردیم)
پتی یارت(پس آوردید)
پشی یارت(پس اوردند)
امری
پیار(پس بیاور)
پیارید(پس بیاورید)
@naein_nameh
#آموزش_گویش_نایینی
.
صفحه چهارم شعر یورت از استاد ابراهیمی انارکی:

تا چهار ستون ان بر پاست
تا نور از روزنه سقفی ان می تابد
یک اجاق در میان آن دارم
و یک لانه مرغ در کنج ان داردم
اطاقم نسرد(پشت به آفتاب) است ولی زمستان من
مثل تنور گرم است تا کنج پستویم
یک بنّا می خواهد، زرنگ و خودکار
تا بیرون ببرد آوارهای اطاقم را
خاک سَل (لایه ای خاک رس مانده از باران) گردنه یک بار الاغ
سلیمان را وادار کند با الاغ بیاورد
یک سطل گچ از پیوک(مزرعه ای در شش کیلومتری شرق انارک) بگوید
هر وقت الک کرد ، انرا بسازد
ای خالق نعمتهای بی حساب
دستی به من عطا کن، گره گشا و بزرگوار
دستی که دهندگی شعارش باشد
بشکند اگ در کار دیگران موفق نشود
ای خالق افتاب و سرما(جمع نقیض)
به من رحم کن و سرپا نگهم دار
پایی بده که بتوانم دوباره راه بروم
تا سرچشنه و سر تنور و چاه اب بروم
پایی که تا مسجد و ان محله دیگر
وقتی مرا راه می برد سرنگون نشوم
ادامه دارد......
@naein_nameh