#قصه_های_ولایت
#خدا_بیامرزدت_مش_رضا
قسمت اول (بازنشر)
مش رضا، ماه رمضان که می شد، علاوه بر وظیفه ایجاد سرگرمی، وظیفه طبالی و خبر رسانی را هم بر عهده داشت. طبلی داشت از پوست آهو که صدایش زنگ پُر طنینی داشت. آن وقت ها ولایت ما برق نداشت و در نتیجه از بلندگو خبری نبود. صدای مؤذن پیر و خسته مسجد هم تنها در محدوده مسجد قابل شنیدن بود. اما صدای طبل مش رضا به همه جا می رسید. وقت سحر، با صدای طبل او اهالی از خواب بر می خواستند و با همین صدا، دهانشان را می شستند و روانه مسجد می شدند. نزدیک اذان مغرب که می شد، همه گوش به صدای طبل مش رضا داشتند تا افطار کنند. صدای این طبل چنان زنگدار و دلنشین بود که صدای رادیو ما را هم تحت اشعاع قرار می داد. اصلا پدرم اذان رادیو را قبول نداشت. مِلاکش طبل مش رضا بود. روز آخر ماه رمضان که می شد، یکی دو ساعت مانده به غروب می رفت روی پشت بام خانه اش و چشم به آسمان می دوخت، پیر و جوان در کوچه ها یا روی بامها همراه او به آسمان نظاره می کردند، تا اینکه مش رضا هلال ماه نو را در افق می دید و بر طبلش می کوفت. زیباتر و زنگدارتر و طولانی تر از همیشه، و همان شب طبل را در انباری خانه اش به قلاب می آویخت تا سال دیگر. اینجوری بود که مش رضا برای ولایت ما تنها یک آدم معمولی نبود. او یک وسیله ارتباط جمعی ذیشعور بود که نبض زندگی را در آن ولایت حاشیه کویری بر عهده داشت...
خبر دادند که بلاخره « مش رضا » فوت کرد. شما مش رضا را نمی شناسید، بنابراین مرگ او یعنی مرگ یک آدم معمولی که در هر دقیقه، هزاران نفر شبیه اش روی در نقاب خاک می کشند. اما مش رضا برای من و سایر بچه های قدیمی ولایت یک آدم معمولی نبود. او نمونه ای بود از یک استعداد بالقوه که در امکانات رشد نیافته بود. او حتی سواد خواندن و نوشتن را هم نداشت. پدر و برادر بزرگش تعزیه خوان محل ما بودند. هر دو نسخه شناس خوبی هم بودند. اما مش رضا از همان بچگی زده بود به بی خیالی و به راه پدر نرفته بود. اما اگر به « ژن » معتقد باشیم، چیزهایی از پدر به اون ارث رسیده بود. از جمله قریحه شاعری و آوازی خوش. آن وقت هایی که مش رضا جوان بود و دل و دماغ داشت، عصر ها که از سر کار معدن گِل سفید بر می گشت، دوچرخه اش را به دیوار کوچه تکیه می داد و روی سکو مینشست و به قول خودش « می بافت » حکایت، شعر، متلک، لطیفه و همه هم محصول کارگاه خیال و ذوق خودش، مهم ترین ویژگی اش بدیهه سازی بود. کافی بود کسی از مقابل او عبور کند و مثلا تند یا کند قدم بردارد. فوری برایش مضمونی کوک می کرد و مدتی حضار – پیر و جوان – را به خنده می انداخت. روزهای عید مش رضا حال دیگری داشت. شعرهایی می ساخت که یک ساعت بعد می شد شعار بچه ها، که به صورت جمعی می خواندند. آدمک درست می کرد و اسمش را مثلا می گذاشت « میرغیاث » این نام یک پیرمرد عصبی بد دهن بود. برای آدمک شعر می ساخت و می داد دست بچه ها. چه روزهایی...ادامه دارد
🖊#احمد_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#خدا_بیامرزدت_مش_رضا
قسمت اول (بازنشر)
مش رضا، ماه رمضان که می شد، علاوه بر وظیفه ایجاد سرگرمی، وظیفه طبالی و خبر رسانی را هم بر عهده داشت. طبلی داشت از پوست آهو که صدایش زنگ پُر طنینی داشت. آن وقت ها ولایت ما برق نداشت و در نتیجه از بلندگو خبری نبود. صدای مؤذن پیر و خسته مسجد هم تنها در محدوده مسجد قابل شنیدن بود. اما صدای طبل مش رضا به همه جا می رسید. وقت سحر، با صدای طبل او اهالی از خواب بر می خواستند و با همین صدا، دهانشان را می شستند و روانه مسجد می شدند. نزدیک اذان مغرب که می شد، همه گوش به صدای طبل مش رضا داشتند تا افطار کنند. صدای این طبل چنان زنگدار و دلنشین بود که صدای رادیو ما را هم تحت اشعاع قرار می داد. اصلا پدرم اذان رادیو را قبول نداشت. مِلاکش طبل مش رضا بود. روز آخر ماه رمضان که می شد، یکی دو ساعت مانده به غروب می رفت روی پشت بام خانه اش و چشم به آسمان می دوخت، پیر و جوان در کوچه ها یا روی بامها همراه او به آسمان نظاره می کردند، تا اینکه مش رضا هلال ماه نو را در افق می دید و بر طبلش می کوفت. زیباتر و زنگدارتر و طولانی تر از همیشه، و همان شب طبل را در انباری خانه اش به قلاب می آویخت تا سال دیگر. اینجوری بود که مش رضا برای ولایت ما تنها یک آدم معمولی نبود. او یک وسیله ارتباط جمعی ذیشعور بود که نبض زندگی را در آن ولایت حاشیه کویری بر عهده داشت...
خبر دادند که بلاخره « مش رضا » فوت کرد. شما مش رضا را نمی شناسید، بنابراین مرگ او یعنی مرگ یک آدم معمولی که در هر دقیقه، هزاران نفر شبیه اش روی در نقاب خاک می کشند. اما مش رضا برای من و سایر بچه های قدیمی ولایت یک آدم معمولی نبود. او نمونه ای بود از یک استعداد بالقوه که در امکانات رشد نیافته بود. او حتی سواد خواندن و نوشتن را هم نداشت. پدر و برادر بزرگش تعزیه خوان محل ما بودند. هر دو نسخه شناس خوبی هم بودند. اما مش رضا از همان بچگی زده بود به بی خیالی و به راه پدر نرفته بود. اما اگر به « ژن » معتقد باشیم، چیزهایی از پدر به اون ارث رسیده بود. از جمله قریحه شاعری و آوازی خوش. آن وقت هایی که مش رضا جوان بود و دل و دماغ داشت، عصر ها که از سر کار معدن گِل سفید بر می گشت، دوچرخه اش را به دیوار کوچه تکیه می داد و روی سکو مینشست و به قول خودش « می بافت » حکایت، شعر، متلک، لطیفه و همه هم محصول کارگاه خیال و ذوق خودش، مهم ترین ویژگی اش بدیهه سازی بود. کافی بود کسی از مقابل او عبور کند و مثلا تند یا کند قدم بردارد. فوری برایش مضمونی کوک می کرد و مدتی حضار – پیر و جوان – را به خنده می انداخت. روزهای عید مش رضا حال دیگری داشت. شعرهایی می ساخت که یک ساعت بعد می شد شعار بچه ها، که به صورت جمعی می خواندند. آدمک درست می کرد و اسمش را مثلا می گذاشت « میرغیاث » این نام یک پیرمرد عصبی بد دهن بود. برای آدمک شعر می ساخت و می داد دست بچه ها. چه روزهایی...ادامه دارد
🖊#احمد_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir