زبان نایینی
1.09K subscribers
4.22K photos
1.57K videos
211 files
388 links
این کانال فقط جهت ترویج و آموزش زبان نایینی و گسترش فرهنگ محلی است.
ارتباط با ادمین
@emamiarandi
Download Telegram
#قصه_های_ولایت

#خدا_بیامرزدت_مش_رضا

قسمت اول (بازنشر)

مش رضا، ماه رمضان که می شد، علاوه بر وظیفه ایجاد سرگرمی، وظیفه طبالی و خبر رسانی را هم بر عهده داشت. طبلی داشت از پوست آهو که صدایش زنگ پُر طنینی داشت. آن وقت ها ولایت ما برق نداشت و در نتیجه از بلندگو خبری نبود. صدای مؤذن پیر و خسته مسجد هم تنها در محدوده مسجد قابل شنیدن بود. اما صدای طبل مش رضا به همه جا می رسید. وقت سحر، با صدای طبل او اهالی از خواب بر می خواستند و با همین صدا، دهانشان را می شستند و روانه مسجد می شدند. نزدیک اذان مغرب که می شد، همه گوش به صدای طبل مش رضا داشتند تا افطار کنند. صدای این طبل چنان زنگدار و دلنشین بود که صدای رادیو ما را هم تحت اشعاع قرار می داد. اصلا پدرم اذان رادیو را قبول نداشت. مِلاکش طبل مش رضا بود. روز آخر ماه رمضان که می شد، یکی دو ساعت مانده به غروب می رفت روی پشت بام خانه اش و چشم به آسمان می دوخت، پیر و جوان در کوچه ها یا روی بامها همراه او به آسمان نظاره می کردند، تا اینکه مش رضا هلال ماه نو را در افق می دید و بر طبلش می کوفت. زیباتر و زنگدارتر و طولانی تر از همیشه، و همان شب طبل را در انباری خانه اش به قلاب می آویخت تا سال دیگر. اینجوری بود که مش رضا برای ولایت ما تنها یک آدم معمولی نبود. او یک وسیله ارتباط جمعی ذیشعور بود که نبض زندگی را در آن ولایت حاشیه کویری بر عهده داشت...
خبر دادند که بلاخره « مش رضا » فوت کرد. شما مش رضا را نمی شناسید، بنابراین مرگ او یعنی مرگ یک آدم معمولی که در هر دقیقه، هزاران نفر شبیه اش روی در نقاب خاک می کشند. اما مش رضا برای من و سایر بچه های قدیمی ولایت یک آدم معمولی نبود. او نمونه ای بود از یک استعداد بالقوه که در امکانات رشد نیافته بود. او حتی سواد خواندن و نوشتن را هم نداشت. پدر و برادر بزرگش تعزیه خوان محل ما بودند. هر دو نسخه شناس خوبی هم بودند. اما مش رضا از همان بچگی زده بود به بی خیالی و به راه پدر نرفته بود. اما اگر به « ژن » معتقد باشیم، چیزهایی از پدر به اون ارث رسیده بود. از جمله قریحه شاعری و  آوازی خوش. آن وقت هایی که مش رضا جوان بود و دل و دماغ داشت، عصر ها که از سر کار معدن گِل سفید بر می گشت، دوچرخه اش را به دیوار کوچه تکیه می داد و روی سکو مینشست و به قول خودش « می بافت » حکایت، شعر، متلک، لطیفه و همه هم محصول کارگاه خیال و ذوق خودش، مهم ترین ویژگی اش بدیهه سازی بود. کافی بود کسی از مقابل او عبور کند و مثلا تند یا کند قدم بردارد. فوری برایش مضمونی کوک می کرد و مدتی حضار – پیر و جوان – را به خنده می انداخت. روزهای عید مش رضا حال دیگری داشت. شعرهایی می ساخت که یک ساعت بعد می شد شعار بچه ها، که به صورت جمعی می خواندند. آدمک درست می کرد و اسمش را مثلا می گذاشت « میرغیاث » این نام یک پیرمرد عصبی بد دهن بود. برای آدمک شعر می ساخت و می داد دست بچه ها. چه روزهایی...ادامه دارد

🖊#احمد_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir
#قصه_های_ولایت

##خدا_بیامرزدت_مش_رضا

قسمت دوم/ آخر (بازنشر)

... مش رضا سر حال بود و ما هم دلخوش و تشنه شادمانی. او جای رادیو که در اغلب خانه ها نبود و جای تلویزیون که اصلا در ولایت ما نبود را در چنین روزهایی کاملا پُر می کرد. از اولین ساعت های روز اول عید، بیرون خانه اش به انتظار می نشستیم تا بیاید و مضمون آن روز را کوک کند. مش رضا در عین حال یک کارگر زحمتکش و جدی هم بود. صبح قبل از طلوع آفتاب، سوار بر دوچرخه سه تفنگش راهی معدن های گِل سفید در فاصله ده کیلومتری ولایت می شد و عصر یک گونی گِل سفید پاک نکرده بر تَرک دوچرخه اش بود که به دفتر شرکت تحویل می داد و روزهای جمعه مثل دیگران می رفت پولش را می گرفت و در کبابی شهر یک پُرس کباب می خورد و قبراق می آمد روی سکو می نشست و تا غروب مضمون کوک می کرد. اما یک روز، خبر بدی در آبادی پیچید. معدن ریزش کرده و بر سر مش رضا و همکارش صفرعلی هوار شده بود. صفرعلی در دم جان داده اما مش رضا خودش را از لای آوار بیرون کشیده و پای پیاده تا ولایت دویده بود تا خبر بدهد. صفرعلی فردایش دفن شد اما مش رضا دیگر به حال اول برنگشت. برای مداوا به همه جا بردندش. حتی مدتی در تهران بستری بود اما هیچ کس نفهمید او چه دردی دارد. مادربزرگ من دردش را فهمیده بود. او می گفت: «بند دلش پاره شده است». و ما نمی فهمیدیم یعنی چه. مش رضا از آن روز به بعد، شد شبحی آرام که کوچه صدمتری را در یک ساعت طی میکرد و از هر صدایی گریزان بود مش رضا از آن روز به بعد، شد شبحی آرام که کوچه صدمتری را در یک ساعت طی میکرد و از هر صدایی گریزان بود. از موتوسوارهایی که به سرعت از مقابلش می گذشتند، نفرت داشت. چون پس از عبور آن ها، دوساعت درد در دلش می پیچید. پایش را تنها دو سانتیمتر از زمین بلند می کرد. اگر بیشتر بلند می کرد، نفسش بند می آمد. اما هنوز هم چیزی از ذوق ژنتیک در وجودش مانده بود. به آسمان نگاه می کرد و می گفت: فردا هوا مثلا ابری است ویا برف می بارد و محال بود جز این بشود. به دیوار نگاه می کرد و ساعت دقیق را می گفت. بچه ها در راه مدرسه، از او ساعت می پرسیدند و همیشه دقیق جواب می داد. موذن مسجد که حالا پشت بلندگو اذان می گفت، تنها به مش رضا اعتماد داشت نه به ساعت سیکوی دیواری. اما مش رضا، روز به روز باد کرد، چندین مرض دیگر هم به سراغش آمد. یرقان، قند، سیاتیک، دیسک کمر وخلاصه که روز بیست وچهارم بهمن امسال( منظور نویسنده: 1372) مصادف با دوم ماه مبارک رمضان 1414 مش رضا پس از بیست سال زندگی آرام و دردمندانه، به همراه اولین برفی که در ولایت ما به زمین نشست، تمام کرد و بخشی از خوشترین خاطرات دوران نوجوانی مرا به همراه خود به خاک سپرد. اما یادش همیشه در دلم زنده خواهد ماند. آه مش رضا، اگر بدانی چقدر دلم برای آواز حزینت تنگ شده است. راستی مش رضا، طبلت را به که سپردی و رفتی؟... پایان.
زمستان سال 1372 مجله سروش شماره 29

🖊#احمد_طالبی_نژاد
👁🌸👁
@mamatiir