موعود mouood.org
#محرم #امام_حسین 🌹 رأس الحسین (ع): دستی از غیب 🔥 «همین جا استراحت می کنیم. لبی تر می کنیم و دوباره راه میفتیم!» وقتی رهبر گروه این حرف را فریاد زد، بقیه ای نعره ای در موافقت با آن کشیدند و اسبها را در کنار کاروان سرا، به طویله دار سپردند. 🔥 در اتاق بزرگی،…
#محرم
#امام_حسین
🌹 #رأس_الحسین (ع): شگفتی ندیده اید!
🍂 «زید بن ارقم»، برخلاف بسیاری از همشهری هایش که در پشت بام و کوچه ها برای دیدن «شورشیها» جمع شده بودند، در خانه نشسته بود و برخلاف آنان که بر دف می زدند و می رقصیدند، زانو بغل گرفته بود و می گریست.
🍂 زید، سخن رسول خدا(ص) را در حالی که حسن و حسین(ع) را در آغوش داشت، به یاد آورد که فرمودند: «هر کس اینها را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر کس با آنان دشمنی ورزد، با من دشمنی کرده است.» (1)
🍂 صدای هلهله ها، بلند تر شد و همزمان، زمزمه ای در شهر بلند شد. انگار برخی از مردم خواب شام، تازه بیدار شده بودند و فهمیده بودند، آنها که خارجی نامیده شده اند، فرزندان رسول خدا (ص) هستند.
🍂 زید با بیزاری از هیاهوها، سر از زانو بلند کرد و نور تابناکی را دید که از میان روزنه های در چوبی خانه اش به داخل می تابید. با حیرت اشکهایش را پاک کرد و از پنجره که بیرون را نگاه کرد، فهمید این نور، از خورشید نیست.
🍂 سراسیمه از جای برخاست و درب را گشود. نفس در سینه اش حبس شد. کاروانی مجروح و خسته و آفتاب خورده، در حرکت بودند. درست در مقابل چشمهای خاکی آب گرفته ی زنان، بر بلندای نیزه ها، سرهایی برافراشته شده بود.
🍂 زید پا برهنه از خانه بیرون دوید و به دنبال سری رفت که می درخشید؛ انگار خورشید را بر نیزه کرده بودند. وقتی که زید به آن نیزه و آن سر رسید، آوایی شنید: ندایی حزن آلود امّا بی نظیر. ندایی که مو بر تنش راست کرد و اشکهایش را جاری ساخت. ندایی که انگار از عمق آسمان به گوش می رسید و نه از بلندای نیزه:
🔥 «ام حسبت انَّ اصحاب الکهفِ و الرّقیم من آیاتِنا عجَبا» (2)
(آیا گمان می کنند اصحاب کهف و رقیم از نشانه های عجیب ماست؟!) (3)🔥
پی نوشتها در سایت مستور موجود است.
http://mastoor.ir/content/view/4389/2/
🌱 کانال موعود 🌱
@mouood_org
#امام_حسین
🌹 #رأس_الحسین (ع): شگفتی ندیده اید!
🍂 «زید بن ارقم»، برخلاف بسیاری از همشهری هایش که در پشت بام و کوچه ها برای دیدن «شورشیها» جمع شده بودند، در خانه نشسته بود و برخلاف آنان که بر دف می زدند و می رقصیدند، زانو بغل گرفته بود و می گریست.
🍂 زید، سخن رسول خدا(ص) را در حالی که حسن و حسین(ع) را در آغوش داشت، به یاد آورد که فرمودند: «هر کس اینها را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هر کس با آنان دشمنی ورزد، با من دشمنی کرده است.» (1)
🍂 صدای هلهله ها، بلند تر شد و همزمان، زمزمه ای در شهر بلند شد. انگار برخی از مردم خواب شام، تازه بیدار شده بودند و فهمیده بودند، آنها که خارجی نامیده شده اند، فرزندان رسول خدا (ص) هستند.
🍂 زید با بیزاری از هیاهوها، سر از زانو بلند کرد و نور تابناکی را دید که از میان روزنه های در چوبی خانه اش به داخل می تابید. با حیرت اشکهایش را پاک کرد و از پنجره که بیرون را نگاه کرد، فهمید این نور، از خورشید نیست.
🍂 سراسیمه از جای برخاست و درب را گشود. نفس در سینه اش حبس شد. کاروانی مجروح و خسته و آفتاب خورده، در حرکت بودند. درست در مقابل چشمهای خاکی آب گرفته ی زنان، بر بلندای نیزه ها، سرهایی برافراشته شده بود.
🍂 زید پا برهنه از خانه بیرون دوید و به دنبال سری رفت که می درخشید؛ انگار خورشید را بر نیزه کرده بودند. وقتی که زید به آن نیزه و آن سر رسید، آوایی شنید: ندایی حزن آلود امّا بی نظیر. ندایی که مو بر تنش راست کرد و اشکهایش را جاری ساخت. ندایی که انگار از عمق آسمان به گوش می رسید و نه از بلندای نیزه:
🔥 «ام حسبت انَّ اصحاب الکهفِ و الرّقیم من آیاتِنا عجَبا» (2)
(آیا گمان می کنند اصحاب کهف و رقیم از نشانه های عجیب ماست؟!) (3)🔥
پی نوشتها در سایت مستور موجود است.
http://mastoor.ir/content/view/4389/2/
🌱 کانال موعود 🌱
@mouood_org
🔘دستی از غیب
▪️«همین جا استراحت می کنیم. لبی تر می کنیم و دوباره راه میفتیم!» وقتی رهبر گروه این حرف را فریاد زد، بقیه ای نعره ای در موافقت با آن کشیدند و اسبها را در کنار کاروان سرا، به طویله دار سپردند.
▪️در اتاق بزرگی، دور هم نشستند و جام شراب را یکی پس از دیگری سر می کشیدند. سر گروه، صندوقچه ی کوچکی که در پشت زین اسب بسته بود، در آورد و وسط مجلس گذاشت. با یک دست، جامش را نگه داشته بود و با دست دیگر، سر خون آلودی را از صندوقچه بیرون آورد و نگاهی به آن کرد و به دست دیگری داد.
▪️چند دقیقه ای، سر، دست در دست می گشت تا اینکه نگاه تک تک شان بر دستی افتاد که با قلمی آهنین بر روی دیوار می نوشت:
▪️«اترجوا امّةً قَتَلَت حسیناً// شفاعةَ جدِّهِ یومَ الحسابِ»
(آیا امتی که حسین را کشتند، امید شفاعت جد او را در روز قیامت دارند؟!)
▪️ هنوز قلم در حال نوشتن بود که همگی جامها را بر زمین انداختند و گریختند...
📚 منبع: سید بن طاووس، لهوف، شر نبوغ، ص 227.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#محرم
@mouood_org
▪️«همین جا استراحت می کنیم. لبی تر می کنیم و دوباره راه میفتیم!» وقتی رهبر گروه این حرف را فریاد زد، بقیه ای نعره ای در موافقت با آن کشیدند و اسبها را در کنار کاروان سرا، به طویله دار سپردند.
▪️در اتاق بزرگی، دور هم نشستند و جام شراب را یکی پس از دیگری سر می کشیدند. سر گروه، صندوقچه ی کوچکی که در پشت زین اسب بسته بود، در آورد و وسط مجلس گذاشت. با یک دست، جامش را نگه داشته بود و با دست دیگر، سر خون آلودی را از صندوقچه بیرون آورد و نگاهی به آن کرد و به دست دیگری داد.
▪️چند دقیقه ای، سر، دست در دست می گشت تا اینکه نگاه تک تک شان بر دستی افتاد که با قلمی آهنین بر روی دیوار می نوشت:
▪️«اترجوا امّةً قَتَلَت حسیناً// شفاعةَ جدِّهِ یومَ الحسابِ»
(آیا امتی که حسین را کشتند، امید شفاعت جد او را در روز قیامت دارند؟!)
▪️ هنوز قلم در حال نوشتن بود که همگی جامها را بر زمین انداختند و گریختند...
📚 منبع: سید بن طاووس، لهوف، شر نبوغ، ص 227.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#محرم
@mouood_org
🔘حرمت شکنان
▪️ زید، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش روی هم افتاد. یکی از همراهانش خُرخُری کرد و او را از جا پراند. زیر لب غرولند کرد: «لعنت به تک تک تان که تا خرخره خرده اید و مست مست خوابیده اید! تا شام من از دست شما چگونه چشم برهم بگذارم؟!»
▪️جام شراب سرخ رنگی از دست مردی که خوابیده بود، با صدای دنگ به زمین افتاد و شرابش روی زمین ریخت.
▪️زید، پخش شدن شراب روی زمین را با چشم دنبال کرد و به تابوت رسید. چند بار چشمانش را روی هم فشرد. احساس کرد، خواب می بیند. نور درخشانی از میان تابوت می آمد و زید می دانست که سر حسین بن علی (علیه السلام) داخل آن است.
▪️با وحشت از جا برخاست و با نوک پا به تابوت نزدیک شد. سر، مثل خورشید تابانی در ظهر تابستانی می درخشید. دور و برش را نگاه کرد.
▪️حدود صد مرد و چندین موجود نورانی دیگر، ناگهان در خیمه پیدا شدند. زید، با چشمان گشاد شده و فک قفل شده از وحشت، فهمید که رسول خدا (ص) با جمعی از پیامبران دیگر و گروهی از فرشتگان به زمین آمده اند. پیامبران، به حضرت رسول (ص)، تسلیت می گفتند و ایشان بالای تابوت، گریه می کردند.
▪️زید شنید که یکی از فرشتگان گفت: «ای محمد! خدای تعالی به من امر فرمود که هرچه درباره ی امتت بفرمایی اطاعت کنم. اگر دستور دهی زمین را بر آنها به لرزه در آورم و بلندی های آن را پست سازم و همه چیز را به رو افکنم چنان که با قوم لوط کردم.»
▪️رسول خدا (ص)، فرشته را خطاب قرار داد و گفت: «نه ای جبرئیل! زیرا من در روز قیامت در ایستگاهی به حساب آنان خواهم رسید.»
▪️زید، که دیواره ی خیمه را چنگ زده بود، ناگهان چشم همه ی فرشتگان را خیره به خودش دید. زانوانش لرزید و از نگاه غضب آلودشان فهمید که قصد دارند به آنها که حرمت سر فرزند رسول خدا (ص) را نگه نداشته بودند، حمله کنند.
▪️با زانو به زمین افتاد و اشک از چشم و بینی اش بیرون زد و زوزه وار گفت: «به من امان بده یا رسول الله.»
▪️نگاه نفرت بار او را روی خود حس کرد و صدایش را شنید که گفت: «برو که خدا تو را نیامرزد»
📚 منبع: سید بن طاووس، لهوف، نشر نبوغ، 1388، صص 225- 227.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#محرم
@mouood_org
▪️ زید، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش روی هم افتاد. یکی از همراهانش خُرخُری کرد و او را از جا پراند. زیر لب غرولند کرد: «لعنت به تک تک تان که تا خرخره خرده اید و مست مست خوابیده اید! تا شام من از دست شما چگونه چشم برهم بگذارم؟!»
▪️جام شراب سرخ رنگی از دست مردی که خوابیده بود، با صدای دنگ به زمین افتاد و شرابش روی زمین ریخت.
▪️زید، پخش شدن شراب روی زمین را با چشم دنبال کرد و به تابوت رسید. چند بار چشمانش را روی هم فشرد. احساس کرد، خواب می بیند. نور درخشانی از میان تابوت می آمد و زید می دانست که سر حسین بن علی (علیه السلام) داخل آن است.
▪️با وحشت از جا برخاست و با نوک پا به تابوت نزدیک شد. سر، مثل خورشید تابانی در ظهر تابستانی می درخشید. دور و برش را نگاه کرد.
▪️حدود صد مرد و چندین موجود نورانی دیگر، ناگهان در خیمه پیدا شدند. زید، با چشمان گشاد شده و فک قفل شده از وحشت، فهمید که رسول خدا (ص) با جمعی از پیامبران دیگر و گروهی از فرشتگان به زمین آمده اند. پیامبران، به حضرت رسول (ص)، تسلیت می گفتند و ایشان بالای تابوت، گریه می کردند.
▪️زید شنید که یکی از فرشتگان گفت: «ای محمد! خدای تعالی به من امر فرمود که هرچه درباره ی امتت بفرمایی اطاعت کنم. اگر دستور دهی زمین را بر آنها به لرزه در آورم و بلندی های آن را پست سازم و همه چیز را به رو افکنم چنان که با قوم لوط کردم.»
▪️رسول خدا (ص)، فرشته را خطاب قرار داد و گفت: «نه ای جبرئیل! زیرا من در روز قیامت در ایستگاهی به حساب آنان خواهم رسید.»
▪️زید، که دیواره ی خیمه را چنگ زده بود، ناگهان چشم همه ی فرشتگان را خیره به خودش دید. زانوانش لرزید و از نگاه غضب آلودشان فهمید که قصد دارند به آنها که حرمت سر فرزند رسول خدا (ص) را نگه نداشته بودند، حمله کنند.
▪️با زانو به زمین افتاد و اشک از چشم و بینی اش بیرون زد و زوزه وار گفت: «به من امان بده یا رسول الله.»
▪️نگاه نفرت بار او را روی خود حس کرد و صدایش را شنید که گفت: «برو که خدا تو را نیامرزد»
📚 منبع: سید بن طاووس، لهوف، نشر نبوغ، 1388، صص 225- 227.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#محرم
@mouood_org
🔘ماجرای تنور
▪️صدای جیغ و نعره و گرگر آتش در صدای هوهوی طوفان سرخ رنگ می پیچید و دشت، غلغله بود. ماه نمی تابید، ستاره نمی درخشید و غیر از آتشی که از خیمه ها بالا می رفت، روشنایی دیگری در دشت نبود.
▪️«خولی» کیسه را بر دوشش انداخت و در اشتیاق گرفتن مژدگانی به خانه تاخت.
▪️وقتی به خانه رسید، حتم داشت، «نوار» خوابیده است، چرا که شب از نیمه گذشته بود. کیسه را در تنور انداخت و در حالی که از شوق سر تا پا می لرزید، زرهش را گوشه ای انداخت و خودش را در بستر انداخت.
▪️نوار، با تکان او، از خواب بیدار شد. نیم خیز شد و برق شیطنت آمیز چشمهای همسرش را از نظر گذراند و مو بر تنش سیخ شد. در حالی که با دقت به او می نگریست، گفت: «گنج یافتهای؟»
▪️خولی خندید و گفت: «نه. سر حسین (ع) را آورده ام.»
▪️چشمهای نوار باریک شد. زیر لب گفت: «حسین؟ کدام حسین؟» خولی که حوصله اش سر رفته بود خمیازه ای کشید و گفت: «حسین بن علی (ع) ای زن احمق!»
▪️نوار از جا جست. با دستانش به سرش چنگ زد و از وحشت ناله کرد. به سمت خولی هجوم برد و بر سر و سینه اش کوفت. اشک می ریخت و فریاد می زد: «وای بر تو! سر پسر پیغمبر را به خانه آورده ای؟! بختت سیاه بود نوار با این شوهر کردنت! خاک بر سرت مرد! خاک بر سرت. کجاست؟ کجا گذاشتی آن سر عزیز را؟»
▪️خولی فریاد زد: «تنور» و با چشمهای بیرون زده، دویدن نوار را دنبال کرد.
▪️نوار، تا صبح کنار تنور قرآن خواند و بر سرش زد. نوری چون عمود، از تنور به آسمان بالا می رفت و دور تا دور نور، پرندگان سفید رنگی می چرخیدند و می چرخیدند و می چرخیدند...
📚 منبع روایت: قمی، عباس، منتهی الآمال، ج1، نشر حسینی، 1375، ص 474.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#ماه_محرم
@mouood_org
▪️صدای جیغ و نعره و گرگر آتش در صدای هوهوی طوفان سرخ رنگ می پیچید و دشت، غلغله بود. ماه نمی تابید، ستاره نمی درخشید و غیر از آتشی که از خیمه ها بالا می رفت، روشنایی دیگری در دشت نبود.
▪️«خولی» کیسه را بر دوشش انداخت و در اشتیاق گرفتن مژدگانی به خانه تاخت.
▪️وقتی به خانه رسید، حتم داشت، «نوار» خوابیده است، چرا که شب از نیمه گذشته بود. کیسه را در تنور انداخت و در حالی که از شوق سر تا پا می لرزید، زرهش را گوشه ای انداخت و خودش را در بستر انداخت.
▪️نوار، با تکان او، از خواب بیدار شد. نیم خیز شد و برق شیطنت آمیز چشمهای همسرش را از نظر گذراند و مو بر تنش سیخ شد. در حالی که با دقت به او می نگریست، گفت: «گنج یافتهای؟»
▪️خولی خندید و گفت: «نه. سر حسین (ع) را آورده ام.»
▪️چشمهای نوار باریک شد. زیر لب گفت: «حسین؟ کدام حسین؟» خولی که حوصله اش سر رفته بود خمیازه ای کشید و گفت: «حسین بن علی (ع) ای زن احمق!»
▪️نوار از جا جست. با دستانش به سرش چنگ زد و از وحشت ناله کرد. به سمت خولی هجوم برد و بر سر و سینه اش کوفت. اشک می ریخت و فریاد می زد: «وای بر تو! سر پسر پیغمبر را به خانه آورده ای؟! بختت سیاه بود نوار با این شوهر کردنت! خاک بر سرت مرد! خاک بر سرت. کجاست؟ کجا گذاشتی آن سر عزیز را؟»
▪️خولی فریاد زد: «تنور» و با چشمهای بیرون زده، دویدن نوار را دنبال کرد.
▪️نوار، تا صبح کنار تنور قرآن خواند و بر سرش زد. نوری چون عمود، از تنور به آسمان بالا می رفت و دور تا دور نور، پرندگان سفید رنگی می چرخیدند و می چرخیدند و می چرخیدند...
📚 منبع روایت: قمی، عباس، منتهی الآمال، ج1، نشر حسینی، 1375، ص 474.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#ماه_محرم
@mouood_org
🔘 زندگانِ سر جدا
▪️ حرث بن وكيده جمعیت را کنار میزد تا بتواند نگاه دقیقتری به کاروان اسرا بیندازد که به شام آورده بودند. صف را شکست و پیشاپیش مردم ایستاد و با دقّت به زنان محجوبی و خاکی و خمیده ای که از کنارش رد میشد نگاه کرد.
ناگهان صدایی از بالای سر به گوشش رسید. بر سر نیزه سری آیات سورة کهف را میخواند:
«و میگویند این از آیات شگفت ماست!»
▪️ تن حرث، به لرزه افتاد. صدا، صدای آشنای حسین بن علی(ع) بود. با اشک حلقه زده در چشمانش زیر لب پرسید: به راستی این سر حسین بن علی(ع) است که قرآن میخواند؟
▪️ ناگاه بانگ حسین بن علی(ع) همچون صاعقه بر قلبش فرود آمد: «ای ابن وكيده! آيا نمیدانی ما امامان، نزد پروردگار خود زندهايم؟!»
▪️ حرث با وحشت به اسرایی نگاه کرد که حال میدانست خاندان رسول خداست و به سنگها و ریگهایی که از بالای پشت بامها بر سرشان می ریخت. از دلش گذشت که سر را برباید و به گوشهای فرار کند.
▪️ هنوز فکرش کامل نشده بود که امام حسین(ع) مخاطبش ساخت:
«اي ابن وكيده! اين كار تو نيست. اينكه خونم را ريختند، نزد خداوند متعال عظيمتر از گرداندن سر من (در كوی و برزنها) است. پس ايشان را به حال خود واگذار.»
▪️ «زودى خواهند دانست؛ هنگامى كه غلها در گردنهايشان [افتاده] و [با] زنجيرها كشانيده مىشوند.»
📚 منبع: « #شعور_و_شهود_عاشوراییان»، ص 152.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#ماه_محرم
@mouood_org
▪️ حرث بن وكيده جمعیت را کنار میزد تا بتواند نگاه دقیقتری به کاروان اسرا بیندازد که به شام آورده بودند. صف را شکست و پیشاپیش مردم ایستاد و با دقّت به زنان محجوبی و خاکی و خمیده ای که از کنارش رد میشد نگاه کرد.
ناگهان صدایی از بالای سر به گوشش رسید. بر سر نیزه سری آیات سورة کهف را میخواند:
«و میگویند این از آیات شگفت ماست!»
▪️ تن حرث، به لرزه افتاد. صدا، صدای آشنای حسین بن علی(ع) بود. با اشک حلقه زده در چشمانش زیر لب پرسید: به راستی این سر حسین بن علی(ع) است که قرآن میخواند؟
▪️ ناگاه بانگ حسین بن علی(ع) همچون صاعقه بر قلبش فرود آمد: «ای ابن وكيده! آيا نمیدانی ما امامان، نزد پروردگار خود زندهايم؟!»
▪️ حرث با وحشت به اسرایی نگاه کرد که حال میدانست خاندان رسول خداست و به سنگها و ریگهایی که از بالای پشت بامها بر سرشان می ریخت. از دلش گذشت که سر را برباید و به گوشهای فرار کند.
▪️ هنوز فکرش کامل نشده بود که امام حسین(ع) مخاطبش ساخت:
«اي ابن وكيده! اين كار تو نيست. اينكه خونم را ريختند، نزد خداوند متعال عظيمتر از گرداندن سر من (در كوی و برزنها) است. پس ايشان را به حال خود واگذار.»
▪️ «زودى خواهند دانست؛ هنگامى كه غلها در گردنهايشان [افتاده] و [با] زنجيرها كشانيده مىشوند.»
📚 منبع: « #شعور_و_شهود_عاشوراییان»، ص 152.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#ماه_محرم
@mouood_org
🔘 رأس الحسین، این دفین، کیف دفین
▪️در چندین و چند منزلی که سر مقدَس امام حسین (ع)، بر نیزه برده می شد، وقایع بسیاری رخ داد؛ امّا درباره ی محل دفن سر مقدس امام حسین (ع)، در میان روایات، اختلاف وجود دارد. در ادامه به بیان نقلهای مختلف درباره ی محل و نحوه ی دفن سر ایشان می پردازیم.
▪️ #کربلا
مشهورترین روایت که اکثر علمای شیعه آن را پذیرفته اند، دفن سر امام حسین (ع)، به همراه بدن ایشان، در کربلاست. #سید_بن_طاووس، در کتاب مشهورش « #لهوف» آورده است که در #اربعین، امام سجاد (ع)، و کاروان عاشوراییان، به کربلا بازگشتند و سر مقدس امام را در کنار بدنش دفن کردند. (1)
برخی هم معتقدند که سر امام، سالها بعد، به دستور عمر بن عبدالعزیز (خلیفه ی عباسی که به امامان ارادت داشت) از شام به کربلا منتقل شد.
▪️ #نجف
برخی از علما، معتقدند سر مقدس آن حضرت در کنار امیرالمؤمنین علی (ع) در نجف دفن شده است. امام صادق(ع) فرمودند: «هنگامى كه سر مطهّر آن حضرت را به #شام آوردند يكى از دوستان ما آن را ربود و در کنار امير المؤمنين (ع) دفن نمود.» (2)
▪️ #مدینه
نظر سوم درباره ی محل دفن سر امام حسین (ع)، دفن آن در مدینه است. علامه مجلسی در بحارالانوار این نظر را به تفصیل بیان کرده است.(3)
▪️ برخی از علمای دیگر، معتقدند سر امام حسین (ع)، به #مصر برده شد و برخی دیگر نیز می گویند که این سر در همان شام دفن گردید. (4)
▪️ حکمت پوشیدگی این امر برای ما معلوم نیست. حال باید جور دیگری از خودمان بپرسیم: راس الحسین، این دفین، کیف دفین، متی دفین؛ سر حسین (ع)، کجا دفن شد، چگونه دفن شد، چه زمان دفن شد؟)
📚 پی نوشت:
1. غم نامه كربلا/ ترجمه اللهوف على قتلى الطفوف؛ ص214
2. کامل الزيارات/ ترجمه ذهنى تهرانى، ص: 98
3. زندگانى حضرت امام حسين عليه السلام (ترجمه جلد 45 بحار الأنوار)؛ ص192
4. مسعودى، على بن حسين، ترجمه إثبات الوصية - تهران، چاپ: دوم، 1362 ش، ص 308308
🔻 مقاله تفصیلی در سایت موعود
yon.ir/roqXr
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#ماه_محرم
@mouood_org
▪️در چندین و چند منزلی که سر مقدَس امام حسین (ع)، بر نیزه برده می شد، وقایع بسیاری رخ داد؛ امّا درباره ی محل دفن سر مقدس امام حسین (ع)، در میان روایات، اختلاف وجود دارد. در ادامه به بیان نقلهای مختلف درباره ی محل و نحوه ی دفن سر ایشان می پردازیم.
▪️ #کربلا
مشهورترین روایت که اکثر علمای شیعه آن را پذیرفته اند، دفن سر امام حسین (ع)، به همراه بدن ایشان، در کربلاست. #سید_بن_طاووس، در کتاب مشهورش « #لهوف» آورده است که در #اربعین، امام سجاد (ع)، و کاروان عاشوراییان، به کربلا بازگشتند و سر مقدس امام را در کنار بدنش دفن کردند. (1)
برخی هم معتقدند که سر امام، سالها بعد، به دستور عمر بن عبدالعزیز (خلیفه ی عباسی که به امامان ارادت داشت) از شام به کربلا منتقل شد.
▪️ #نجف
برخی از علما، معتقدند سر مقدس آن حضرت در کنار امیرالمؤمنین علی (ع) در نجف دفن شده است. امام صادق(ع) فرمودند: «هنگامى كه سر مطهّر آن حضرت را به #شام آوردند يكى از دوستان ما آن را ربود و در کنار امير المؤمنين (ع) دفن نمود.» (2)
▪️ #مدینه
نظر سوم درباره ی محل دفن سر امام حسین (ع)، دفن آن در مدینه است. علامه مجلسی در بحارالانوار این نظر را به تفصیل بیان کرده است.(3)
▪️ برخی از علمای دیگر، معتقدند سر امام حسین (ع)، به #مصر برده شد و برخی دیگر نیز می گویند که این سر در همان شام دفن گردید. (4)
▪️ حکمت پوشیدگی این امر برای ما معلوم نیست. حال باید جور دیگری از خودمان بپرسیم: راس الحسین، این دفین، کیف دفین، متی دفین؛ سر حسین (ع)، کجا دفن شد، چگونه دفن شد، چه زمان دفن شد؟)
📚 پی نوشت:
1. غم نامه كربلا/ ترجمه اللهوف على قتلى الطفوف؛ ص214
2. کامل الزيارات/ ترجمه ذهنى تهرانى، ص: 98
3. زندگانى حضرت امام حسين عليه السلام (ترجمه جلد 45 بحار الأنوار)؛ ص192
4. مسعودى، على بن حسين، ترجمه إثبات الوصية - تهران، چاپ: دوم، 1362 ش، ص 308308
🔻 مقاله تفصیلی در سایت موعود
yon.ir/roqXr
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#ماه_محرم
@mouood_org
🔘دستی از غیب
▪️«همین جا استراحت می کنیم. لبی تر می کنیم و دوباره راه میفتیم!» وقتی رهبر گروه این حرف را فریاد زد، بقیه ای نعره ای در موافقت با آن کشیدند و اسبها را در کنار کاروان سرا، به طویله دار سپردند.
▪️در اتاق بزرگی، دور هم نشستند و جام شراب را یکی پس از دیگری سر می کشیدند. سر گروه، صندوقچه ی کوچکی که در پشت زین اسب بسته بود، در آورد و وسط مجلس گذاشت. با یک دست، جامش را نگه داشته بود و با دست دیگر، سر خون آلودی را از صندوقچه بیرون آورد و نگاهی به آن کرد و به دست دیگری داد.
▪️چند دقیقه ای، سر، دست در دست می گشت تا اینکه نگاه تک تک شان بر دستی افتاد که با قلمی آهنین بر روی دیوار می نوشت:
▪️«اترجوا امّةً قَتَلَت حسیناً// شفاعةَ جدِّهِ یومَ الحسابِ»
(آیا امتی که حسین را کشتند، امید شفاعت جد او را در روز قیامت دارند؟!)
▪️ هنوز قلم در حال نوشتن بود که همگی جامها را بر زمین انداختند و گریختند...
📚 منبع: سید بن طاووس، لهوف، شر نبوغ، ص 227.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#محرم
@mouood_org
▪️«همین جا استراحت می کنیم. لبی تر می کنیم و دوباره راه میفتیم!» وقتی رهبر گروه این حرف را فریاد زد، بقیه ای نعره ای در موافقت با آن کشیدند و اسبها را در کنار کاروان سرا، به طویله دار سپردند.
▪️در اتاق بزرگی، دور هم نشستند و جام شراب را یکی پس از دیگری سر می کشیدند. سر گروه، صندوقچه ی کوچکی که در پشت زین اسب بسته بود، در آورد و وسط مجلس گذاشت. با یک دست، جامش را نگه داشته بود و با دست دیگر، سر خون آلودی را از صندوقچه بیرون آورد و نگاهی به آن کرد و به دست دیگری داد.
▪️چند دقیقه ای، سر، دست در دست می گشت تا اینکه نگاه تک تک شان بر دستی افتاد که با قلمی آهنین بر روی دیوار می نوشت:
▪️«اترجوا امّةً قَتَلَت حسیناً// شفاعةَ جدِّهِ یومَ الحسابِ»
(آیا امتی که حسین را کشتند، امید شفاعت جد او را در روز قیامت دارند؟!)
▪️ هنوز قلم در حال نوشتن بود که همگی جامها را بر زمین انداختند و گریختند...
📚 منبع: سید بن طاووس، لهوف، شر نبوغ، ص 227.
#نذر_یک_نگاه #حضرت_عباس_ع بازارسال کنید.
#رأس_الحسین
#محرم
@mouood_org