😂 میخند 😂
1.86K subscribers
4.37K photos
9.73K videos
3 files
3.38K links
ارتباط با ما👇👇
@jevvaher
Download Telegram
#پادزهر_عشق

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/13378

#قسمت_پنجاه_پنج


دستشو روی پام گذاشته بود و هی خودشو بهم می مالید . پیکمو بالا گرفتم و گفتم :
+ بسلامتی نسیمی که با وجود خیانتم بهم خیانت نکرد ...
یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد و کمی گونه ام رو خیس کرد . همین چند شب پیش با نسیم
شراب میخوردم این سلامتی رو دادم و فکرشم نمیکردم که واقعیت چیز دیگه باشه ... پیکو یه نفس بالا
رفتم و روش کمی دلستر خوردم . الناز سکوت کرده بود و با چهره ناراحتش منو نگاه میکرد .
میخواست حرف بزنه ولی فقط لب هاش میلرزید و چیزی مانع حرف زدنش میشد . انگشتمو روی لبش
کشیدم و گفتم حرفتو بزن ...
هر چی اصرار کردم حرف نمیزد . فقط نگاهم میکرد و اشک می ریخت . حالم گرفته شد . نمیدونم اما
حتما چیزی یادش اومده که اینطور گریه می کرد . برای اینکه آرومش کنم . گوشه چشممو پاک کردم ،
لبخندی زدم و گفتم :
+ ودکاش خرابه ببر پسش بده . به جای اینکه شنگول شیم تازه گریه مون گرفت .
بین گریه هاش خنده اش گرفت . دستشو مشت کرد و زد به پهلوم . متعجب نگاهش کردم و گفتم :
+ بیا تازه خوی وحشی گری رو هم اکتیو میکنه .
بهم نزدیک تر شد و سرشو روی سینه ام گذاشت . گرفتمش توی بغلم . بالاخره به حرف اومد :
- سیاوش من همیشه حسرت داشتن تو رو داشتم . زندگی لعنتی چرا اینجوریه ؟ نسیم چرا قدرتو نمیدونه
؟ کاش من جای اون بودم .
+ لطف داری الناز جان . اما یه چیزی میگم ناراحت نشی ها . اگه تو هم جای نسیم بودی شاید بدتر
میکردی . من و نسیم عاشق هم بودیم . اما هر دو بهم خیانت کردیم . چرا ؟ سوالی که جوابشو خودمم
نمیدونم اما ما آدمها فقط ادعای عاشقی رو بلدیم پای عمل که میرسه به طرفمون متعهد نیستیم . من با
وجود اینکه نسیم برام کم نذاشته بود اما بهش نارو زدم . تاوانشو هم که خودت داری میبینی چطوری پس
دادم . جالب اینکه نمیتونیم هم با هم بی حساب شیم . این زندگی دیگه زندگی نمیشه . حرمت ها رو زیر
پا گذاشتیم . باید جدا شیم . مثل اینه که لیوان رو شکسته باشیم و بخوایم توش آب بخوریم . دیگه نمیتونم
به هم اعتماد کنیم ، دیگه نمیتونیم عاشق هم باشیم چون ذهنیت منفی نسبت به هم داریم . تصویر خیانت
نسیم برای همیشه توی ذهنم حک شد . این چیزی نیست که پاک شه
من به درک ، نسیم هم هیچی . گناه ماهتیسا این وسط چیه ؟
- برای همین میگم بیشتر فکر کن .
+ نمیتونم الناز . بخدا نمیتونم . باید فکر کنم مرده . راهی جز این ندارم . غیرتم بهم اجازه نمیده که توی
خونه ام دیگه راهش بدم .
- ولی تو وقتی بهش خیانت کردی نسیم تو رو برای همیشه کنار نذاشت .
+ خیانت من به نسیم بخاطر این بود که نسیم پای یه نفر رو به زندگیمون باز کرد . تو نمیتونی منو درک
کنی چون مرد نیستی . ازش باید انتقام میگرفتم راه اشتباهی رو انتخاب کردم .
الناز رو از خودم جدا کردم . یه پیک دیگه ریختم .
+ اون نامردی که پای هوسش زندگیمو تباه کرد هم تقاصشو پس میده . خدا جای حق نشسته . من تقاص
خیانتمو با از هم پاشیدن زندگیم دارم میدم ...
الناز بلند شد و سریع رفت سمت اجاق . بوی غذا پیچیده بود ...
- هوووف . ترسیدم سوخته باشه . خدا رو شکر نه . آماده است بکشم برات ؟
+ باشه بزار بیام کمکت .
- یه غذا کشیدن که کمک نمیخواد . فقط یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا . بلند شدم که برم سمت
سرویس بهداشتی که با صدای زنگ آیفون سر جام میخکوب شدم . رفتم سمت در . تصویر دم در رو
دیدم !! نسا بود .
+ وای الناز نسا اومده . خواهر نسیم ...
- اوه درو باز نکنیا . بعد فکر میکنن چه خبر بوده . مشروب و خانم و ...
+ وای آره . اونوقت میگن تو برو خودتو اصلاح کن
- خب راست میگن..
دوباره صدای زنگ اومد . با اخم به الناز نگاه کردمو گفتم :
+ آره الناز خودمو اصلاح کنم ؟
- آره خیانت مگه چیه ؟ خیانت انجام دادن کاریه که جرات نداری اونو در حضور دیگران علنی انجام
بدی . الان میتونی درو باز کنی نسا بیاد بالا ؟
آیفون رو برداشتم و دکمه رو زدم . گفتم نسا بیا بالا ...
الناز به سرفه افتاد و بدو بدو از آشپزخونه اومد بیرون . کفششو برداشت و رفت تو اتاق .. رفتم در اتاق
ایستادم و گفتم :
+ برای من پا منبر بودین . پس چی شد
صدای ضربه آهسته به در ورودی اومد . یه نگاهی به پذیرایی کردم . تابلو بود . فقط مشروب رو جمع
کردمو زیر غذا رو خاموش کردم و در رو باز کردم . نسا با اخم جلوم ایستاده بود . اشاره کردم بیاد تو
و خودم اومدم داخل . پشت سرم صدای بسته شدن در رو شنیدم .
* سلام سیاوش
+ سلام نسا جان . خوبی ؟ خوش اومدی
* اومدم با هم صحبت کنیم .
+ راجع به ؟
* آره راجع به نسیم .
+ بهت گفته چی شده ؟
* آره
+ اوکی به منم بگو بدونم .
- یعنی تو نمیدونی ؟ برای همین صبح خروس خون پیاده اش کردی و رفتی .


توجه توجه داستان
#پادزهر_عشق ۱۰ صبح و ۵:۳۰عصر در کانال قرار داده میشود.

@mikhaand
#آدم_حوا

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/18138


#قسمت_پنجاه_پنج

گیسو خنده ھایش را با فشار لبھایش روی ھم
پنھان کرد ،اما گلی خانوم لبھایش را گزید و
معترض گفت:« مامان گلاب لطفا ....!»
گلاب خانو م که می دانست گفتن « مامان
گلاب لطفا» یعنی که دیگر چیزی نگوید ، پشت
چشمی باریک کرد وسرش به سمت حاج خانوم
برگرداند حاج خانوم من ھم یه پسردارم رفته فرنگ
اسمش گرشاست ... »
سپس نگاھش به سمت گیسو چرخید وادامه داد:
« این ھم نوه ام گیسو ئه و دخترم گلی رو ھم
که دیدید ... منم گلابم »
حاج خانوم که خوش صحبتی و چھره ی نمکی
گلاب خانوم به دلش خوش نشسته بود ، چوب
لباسی آھنی را از سر راه برداشت و به گوشه ای
دیگر گذاشت و گفت:
« گلاب خانوم این جوری که نمی شه...
حسابی خسته شدید تشریف بیارید منزل ما یه
خستگی در کنید و یه چای تلخ بدون نمک در
خدمتتون باشیم ...»
آن گاه رو به برزو که آستین ھایش را بالا می
زد شد و ادامه داد:
«برزو جان مادر برو در خونه ی مھرانگیز
خانوم و آقا فرھنگ ر و ھم صدا کن بیاد یه کمکی
بده تا زود تر وسیله ھا جمع بشه ..امروز جمعھاست حتما خونه ست ...»
حاج خانوم این را گفت و سرش را به سمت
گلی خانوم بر گرداند و با سر به در آبی رنگ
اشاره کرد و به توضیحاتش اضافه کرد :
«ھمسایه ی روبرویی رو می گم ... بعض
شما نباشه ، خیلی انسانھای شریفی ھستند ، اعتبار
این کوچه و محله اند ...حالا ان شاالله با ھم آشنا
می شید ...»
گیسو معذب از وضعیت پیش آمده دستی یه
مانتوی خاکی اش کشید و پر شالش را روی شانه
اش سوار کرد و نگاھش به سمت در آھنی که دو
لنگه داشت برگشت ....
آھنگر با چیره دستی روی ھر کدام از لنگه
ھای در با ورق ھای نازک آھن یک قو ی
بزرگ طراحی کرده بود و نوک قو ھا به ھم می
رسیدند، چنان چه گویی در دریایی آرام سر در
گریبان ھم فرو برده باشند ...!
با صدای مامان بزرگ گلاب که با حاج خانوم
دو سر تعارف را گرفته و ھر کس به سھم خود آن
را تکه و پاره می کرد ، نگاھش را از دو قوی
عاشق چسبیده به سینه ی در آبی رنگ گرفت و
خم شد تا کارتن پیش پایش را بردارد و باری از
روی دوش زمین سبک کند، ولی دستان مردانه ی
برزو پیش قدم شد ، پیش از او دو طرف کارتن را
گرفت و آن را از روی زمین بلند کرد و مودبانه
گفت:
« این کارتن با این حجم برای شما سنگینه...
من می برمش ....»
سپس سربرداشت و رو به گلی خانوم ادامه داد:
« شما تشریف ببرید خونه من الآن دوستم رو
صدا می کنم ، سه سوت وسیله ھا رو میاریم بالا
«...
گیسو با تشکری کوتاه و زیر لبی قدمی پس
رفت و خم شد میز عسلی را برداشت و جلو تر از
برزو راھی راه پله شد ...
گلی خانوم ھم که کاردش می زدی خونش
قطره ای نمی چکید.... تمام حرصش را با پوف کش داری نشان داد و شرمنده رو یه برزو گفت:
«ببخشید ترو خدا باعث زحمت شدیم...»
لبخند برزو جوابش بود و او ھم با یک کارتن
کوچک تر راھی خانه ی جدیدشان شد ....
***
مھرانگیز خانوم نیم نگاھی به دکور رھا شده
کنار در انداخت و گفت:
« بھ سلامتی براتون مستاجر اومده ....ان شاالله
که پا قدمشون خیر باشه ...حالا چرا نمیای داخل
مادر....!؟»
برزو نمایشی دستی به موھای کوتاھش کشید و
امتداد آن را تا گردنش کش داد:
«مزاحم نمی شم ...می شه بی زحمت فرھنگ
رو صدا کنید ...می خواستم بھ موبایلش زنگ بزنم
یادم اومد که آقا روز ھای جمعه تلفنش رو
خاموش می کنه ...»مھر انگیز خانوم کنجکاو نگاھش را میان
وسایل پخش و پلای کوچه چرخی داد و باشه ای
زیر لب گفت و داخل شد ...
فرھنگ که صدای برزو را می شنید از روی
تخت کنج حیاط پایین آمد و دمپایی ھایش را به پا
کرد و لخ لخ کنان به سمت در رفت و مرغ حنایی
جستی زد و از کنار پایش گذشت و با دیدن برزو
که کنار در حیاط بیرون ایستاده بود دستی به نشانه
ی دوستی پیش برد و گفت:
«سلام اُغُور به خیر .. به سلامتی کی از
شمال برگشتی ....!؟ چرا دم در بیا بریم بالا ...»
« سلام با مرام ، قربون او فرھنگ و ادبت
برم ....سفر قندھار که نرفته بودم ، دو روز با
بچه ھا رفتیم شمال و برگشتیم ، حالا این حرفھا
رو ولش کن ...اگه زحمتت نیست بیا یه کمکی بده
دکور بی قواره ی این مستاجر طبقه ی دوم رو ببریم بالا ...»
میان چھار چوب در ایستاد و به سمت خانه ی
آنھا گردن کشید با دیدن دری که چھار طاق باز
بود و چند تا کارتن و یک دکور چوبی ھم کنارش...
چھره اش حالتی متعجب به خودش گرفت ...

توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای #آدم_حوا
همه روزه ساعت 10 صبح و 5:30 عصر در کانال قرار داده میشود.

@mikhaand
#وادی_عشق

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/23765

#قسمت_پنجاه_پنج

با دیدن برنامه های تخصصی ویرایش فیلم و عکس دوباره جیغ میکشم و سینا را که کنارم
نشسته است بی اراده بغل میکنم. از حرکت ناگهانی من سیما و مسعود از خنده ریسه میروند.
کیان میخواهد به لپ تاپ دست بزند که سیما به او تشر میزند و کیان هم به سرعت نور از
من دور میشود.
با ذوق روی لپ تاپ دست میکشم و غرق در شادی میشوم. سیما برای همه چای می آورد
و مسعود بعد از برداشتن چای میگوید: فکراتو کردی واسه دوربین؟
لپ تاپ را خاموش میکنم: آره... قیمت هم گرفتم دوربین خودمو بدم و یه چیزی روش
بذارم میتونم یه خوبشو بخرم.
مامان نگاهی میکند: کم نداری؟
سری تکان میدهم: یه مقدار واسه عروسی سینا کنار گذاشته بودم بهت بدم تو دست و بالت
باشه و حالا که زنش اینقدر فهیمه نیاز نیست، همونو بذارم حله.
سینا اعتراض میکند: پس میخوای کادو ندی؟ خواهر داماد دست خالی بیاد سر عقد؟یکی روی سرش میزنم: مسخره میخواستم پول بدم تو دست مامان باشه، کادوی تو که
سرجاشه.
سیما پا روی پا می اندازد: پس زودتر عوضش کن که عکس های عقد هم دست خودتو
میبوسه.
نگاهی به بقیه میکنم: نخیر، مثل بله برون همش عکس میگیرم خودم تو هیچ عکسی نیستم.
مامان میخندد: بچم راست میگه، واسه عقد یکی رو بیارین
لبخند خبیثانه ای میزنم که سینا میگوید: یکی رو میاریم ولی تو هم دوربینت رو عوض کن
دوتایی عکس بگیرین، عکس های تو خیلی بهتره.
دوباره از مسعود تشکر میکنم و لپ تاپ را به اتاق مامان میبرم.
وارد باشگاه میشوم و به ملیکا فقط سالم میکنم بدون اینکه منتظر حرفی بمانم پله های کنار
کانتر ملیکا را باال میروم و خودم را به خانم زاهدی میرسانم که مشغول صحبت با تلفن است.
ملیکا ورود بچه های سالن را زود ثبت میکند و خودش را به من میرساند: مگه نگفتم بهت
خبر میدم کی بیای؟با خشم نگاهش میکنم: آره دو هفته است میخوای خبر بدی همش هم میگی خانم زاهدی
نیومده، الان که صاف صاف جلوم نشسته .
ملیکا نگاه پر از ترسی به خانم زاهدی میکند و ادامه میدهد: واسه من دردسر میشه اومدنت
سامی، برو بعدا حرف میزنیم.
نگاهم را از ملیکا میگیرم و رو به خانم زاهدی که تلفنش را تمام کرده است میگویم: یه ماهه
کلاسهای منو کنسل میکنی، میگی باشگاه مشتری نداره و مربی ها یه خط در میون میان میانو چهارماهه حقوق ندادین بهم منم خرج دارم محض رضای خدا که نمیام اینجا با همه
مدل آدم یکه به دو کنم
زاهدی رو به ملیکا که از شدت ترس رنگش پریده است میگوید: توبرو به کارت برس.
بعد نگاهی به من میکند: عزیزم بچه ها خودشون با تو کلاس نمیخوان مقصرش منم؟
بُراق میشوم: اونا نمیخوان یا شما به همه گفتین سامی از باشگاه رفته؟ یک سره دارین آخر
شب پیام میدین فردا نیا کلاسها برگزار نمیشه بعد میگم چرا میگی شاگرد نیست، حالا میگی
بچه ها منو نمیخوان... بعد چندتا از بچه ها تو اینستا منو پیدا کردن پیام میدن چی شده
باشگاه نمیای کلاس ما رو دادن به فلانی و فلانی.. قسم حضرت ابوالفضل شما رو باور کنم یا
دم خروس رو؟
زاهدی کمی سکوت میکند و بعد میگوید: عزیزم من قرار نیست مسائل مدیریتی باشگاه رو
براتون شرح بدم.
خشمم بیشتر میشود: مسائل مدیریتی شما هرچی که هست به خودتون ربط داره تکلیف پول
من چی میشه؟
یکی از بچه های باشگاه که تازه وارد شده است برای زاهدی دست تکان میدهد و با تغییر
مسیر نگاه او منم نگاهم را به در ورودی و کانتر ملیکا میدوزم، ملیکا اشاره میکند که بیا برو
ولی توجهی نمیکنم و رو به زاهدی میگویم: نگفتین... پول من چی شد؟
زاهدی بی تفاوت میگوید: تو لیست پرداخته.
نیشخندی میزنم: سه ماهه تو لیست پرداخته من الان پول لازم دارم ، کارمو که گرفتین
حداقل پولمو بدین.زاهدی نگاهی به برگه های روی میزش میکند: ببین یه درخواست بنویس یه مبلغی علی
الحساب بهت بدیم تا آخر هفته دیگه تا ببینیم چی میشه.
عصبانی بلند میشوم: علی الحساب؟ واقعا؟ زحمتتون میشه.
زاهدی بدون اینکه نگاهم کند میگوید: همین االن از دستم بر میاد.
کمی مکث میکنم: علی الحساب چقدر میدین؟
زاهدی دست هایش را در هم گره میزند و به صورتم خیره میشود: سی درصد حقوقی که
طلب داری.
خشمم بیشتر میشود: باشه قبول مابقی رو هم برام شارژ کنید از سالن به عنوان ورزشکار
استفاده کنم.
چشمان زاهدی از تعجب گرد میشود: یعنی چی؟
بند کیفم را توی دستم فشار میدهم: بیام ورزش کنم، شما که پول بده نیستین حداقل از
سالن استفاده کنم.میخواهد حرفی بزند ولی پشیمان میشود و جواب میدهد: بشین ببینم چقدر طلب داری و
وقتی سی درصد رو بدیم چقدر میمونه و چندماه میتونی بیای سالن..

داستان عاشقانه و زیبای
#وادی_عشق همه روزه ساعت ۱۰صبح و ۵:۳۰ عصر در کانال قرار داده میشود.

@taghdiiiir
#رقص_مستانه

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/26721

#قسمت_پنجاه_پنج

بذار انقدر نگاه کنه تا چشماش چپ شه! من اگه به
خواست خودم بود اینجا نبودم. ولی خودمو با شرایط
وفق میدم...بره رو اعصابم، اعصابشو بهم میریزم
ابرویی بالا انداخت و تا وقتی غذا رو بیارن، حرف دیگه ای نزدیم
علیسان ظرف غذام رو جلوم گذاشت و گفت تا تهشو میخوری شایلین
با نگاه ی به حجم زیاد غذا، خواستم اعتراض کنم که نگاه تندی بهم انداخت و قاطعانه لب زد بخور
_بیحرف مشغول خوردن شدم ولی تا نصف بیشتر نتونستم
بخورم و بشقاب برنج رو پس زدم
حالم بد شد...دیگه نمیتونم
چند لحظه نگاهم کرد و بعد بیحرف مشغول خوردن ادامه غذاش شد
خودم رو عقب کشیدم و کنار مهیا نشستم. سردم بود
با دیدن پالتوی علیسان روی نرده آلاچیق، روی پاهام کشیدمش و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم هیچ زنگ یا تماسی نبود
میخواستم سر جای خودش بذارمش که مهیا گوشی رو از دستم گرفت و گفت شمارمو میزنم تو گوشیت بی حرف قبول کردم و بعد از کارش، گوشی رو داخل
کیفم گذاشتم
با جمع شدن غذا، علیسان خودش رو عقب کشید و کنارم نشست
نگاهی به پالتوش روی پام انداخت و پرسید سردته؟
نگاهش کردم و آروم گفتم
خیلی
دستش رو رو ی صورتم گذاشت و گیج و نگران زمزمه کرد
تب داری
دستش رو گرفتم و از روی صورتم پایین آوردم
من مشکلی ندارم...خوبم
چند لحظه نگاهم کرد و بعد بیحرف مشغول صحبت کردن با ثاقب شد
زانوهام رو بغل گرفتم و تو خودم جمع شدم. مهیا مشغول حرف زدن با یکی از دخترا بود
سرم رو به نرده های پشت سرم تکیه دادم و چشم بستم
حس گرمای عجیبی تنم رو فرا گرفته بود
نفس تند و عمیقی کشیدم که دستی روی پیشونیم نشست و صدای ثاقب رو از کنارم شنیدم
تب و لرز داره
دستش رو کنار زدم
لرزش دندونهام از کنترلم خارج شده بود
حس کردم کسی دست زیر پاهام انداخت؛ بلندم کرد و تو
همون حال، دویدنش رو حس کردم
نفس تند و لرزونم همراه شد با جا گرفتنم روی صندلی ماشین
علیسان کمربندم رو بست، پالتوش رو روم مرتب کرد و با سرعت زیاد ی راه افتاد زمان طولانی میگذشت؛ مدتی بعد روی تخت درمونگاه
بیحال و خواب آلود دراز کشیده و به قطرات سرم چشم دوخته بودم
دکتر آمپولی توی سرمم تزریق کرد و گفت
سرمت که تموم شد میتونی بری ...داروهاتو حتما بخور
از اتاق که بیرون رفت، قبل از اینکه علیسان حرفی بزنه، چشمهام رو بستم و گفتم
خودم میدونم نباید زیر بارون میخوابیدم...ولی الان
خوابم میاد پس سرم غر نزن
تو خیلی سرتق و کله خر ی
ناخواسته خندم گرفت
میدونم
چشم باز کردم و با ریزبینی ادامه دادم
ولی تو از این سرتق بودن من خوشت میاد
لبخند کجی زد و دست تو جیب شلوارش فرو برد
آره زور تو َکتت نمیره و من این خوی وحشیتو دوست دارم
لبخند محوی زدم و خوابآلود زمزمه کردم
من از زور شنیدن بدم میاد
به چشمهاش خیره شدم و با صدایی آرومتر از قبل لب زدم
ولی تو دقیقا داری همین کارو می کنی _
قدمی جلو برداشت و خیره به چشمهام، دست روی ابروهام کشید
متاسفم
چشمهام رو روی هم فشردم و با حرص گفتم
اگه متاسفی پس چرا سعی نمیکنی رفتارتو باهام
درست کنی؟
دستش رو پس کشید و با صدایی سخت شده گفت !داری زیاده روی میکنی
میدونستم جوابش همینه
چشمهام رو محکم روی هم فشردم و با صدایی که
میلرزید گفتم
میخوام بخوابم
چراغ بالای سرم رو خاموش کرد و بی احساس و خشک
گفت بخواب
چشمهام به سرعت گرم خواب شد
!تو خواب و بیداری حس کردم پیشونیم گرم شد
چشم باز کردم و با دیدن علیسان بالای سرم، ترسیده "
.هین " بلندی کشیدم
دوتا انگشتش رو دوباره رو ی پیشونیم گذاشت و لب زد
تبت کم شده...سرمتم تمومه. بریم
سوزن رو از دستم کشید. کمکم کرد لباسمو مرتب بپوشم
.و از اتاق بیرون اومدیم منو توی ماشین نشوند، بخار ی رو سمتم تنظیم کرد و
خودش بعد از خریدن داروهام، کنارم نشست و به سمت ویلا روند
روی صندلی به سمتش چرخی دم و خودم رو از سرمایی
که حس میکردم، بغل گرفتم
تو از من بدت میاد؟
:از سوال یهوییم جا خورد و متعجب نگاهم کرد
_ چی؟
سوالم رو دوباره تکرار کردم که اخم کرد و فرمون رو
:فشرد
_ دلیلی نداره ازت بدم بیاد
چون منو خریدی باهام اینجوری رفتار میکنی؟
چجوری ؟
:نفسی گرفتم و سرفه کوتاه ی کردم رفتار سرد و بداخالق...رابطههای وحشی انه! چرا _
اینجوری می کنی؟
نفسش رو با فشار خالی کرد و گفت
_مدلمه
بیمکث جواب دادم
_ مدلت نیست
بیشتر تو خودم جمع شدم و ادامه دادم..

داستان عاشقانه و زیبای ۱۸+
#رقص_مستانه همه روزه ساعت ۱۰صبح و ۵:۳۰ عصر در کانال قرار داده میشود.

@mikhaand
#تک_ستاره

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/28086

#قسمت_پنجاه_پنج


بس بود برام.. خسته شده بودم.. هفت سال از عمرم و با این آدما سر و کله زده بودم.. دیگه نمیتونم
تحملشون کنم.. حتی واسه یه ثانیه..
لعنت به من که هنوز یه هفته از آزادیم نگذشته.. با دستای خودم دوباره کارم و به جایی کشونده بودم
که حتی از دیدن یه ماشین پلیسم باید به رعشه میفتادم..
- برو عقب!
نگاه خیره و مبهوتم و از رو به روم گرفتم و زل زدم بهش..
- چی؟
- برو عقب پشت صندلی من کف ماشین بشین.. ببینه تو هم با این سر و شکل تو ماشینی دردسر
میشه برامون..
استرسی که تو نگاهش بود حال من و وخیم تر کرد.. انقدری که شوکه شده همونجا چسبیده بودم به
صندلی و قدرت تکون دادن خودمو نداشتم که اینبار توپید:
- دِ برو دیگه.. پیاده شدن از ماشین.
- هـَ.. همین الانم.. دیدنم!
- نه.. شیشه ها دودیه از اون فاصله نمیبینن.. بدو!
با این حرف به خودم اومدم و سریع همونجور که گفته بود خودم و از بین دو تا صندلی رد کردم و کف
ماشین نشستم.. با اینکه تو این حالت دردای بدنم بیشتر بود و میل به آه و ناله کردنم شدید شده بود..
ولی دوتا دستم و محکم جلوی دهنم گرفتم که یه وقت کوچکترین صدایی ازم درنیاد..
هنوز تو هول و ولا و استرس دیده نشدن بودم که تو اون حالت مچاله شده ام.. حس کردم یه چیزی
تو جیب شلوارمه که داره اذیتم میکنه.. قبل از اینکه برسن به ماشین سریع دستم و بردم زیر مانتوم و
از تو جیبم کشیدمش بیرون که با دیدن گوشی جدیدم خشکم زد..
مطمئن بودم که این گوشه وقتی که تو اون زیرزمین اسیر بودم تو جیبم نبود و تو کوله جا گذاشته
بودمش.. پس.. پس یعنی وقتی بیهوش شده بودم گذاشتنش تو جیبم؟
صدای پایین رفتن شیشه ماشین و شنیدم و بعد صدای پسره که گفت:
- خسته نباشید!
- ممنون.. مشکلی پیش اومده؟
- نه.. داشتم میرفتم تهران.. زدم کنار یه کم استراحت کنم..
- مدارکتون و لطف میکنید..
صدای باز و بسته شدن در داشبورد ماشین که به گوشم خورد دکمه وسط گوشیم فشار دادم و خودمم
تا جایی که میتونستم روش خم شدم که نورش توجه مامورا رو جلب نکنه.
ساسان بهم یاد داده بود انگشتم و بکشم رو صفحه تا قفلش باز بشه.. همون کار و کردم که با دیدن
عکس پاکت نامه اون بالا رفتم تو قسمت اس ام اسام و آخرین اس ام اسی که اونم از خط ساسان بود
و باز کردم..
چشمم مات شده بود به اس ام اس ساسان که نیم ساعت پیش فرستاده بود:
» دمت گرم.. نقشه درست پیش رفت.. خود یارو از ویلا بردت بیرون.. حواست و جمع کن.. از این به
بعد ماموریت تو شروع میشه.. مراقب خودت باش.. «
هنوز درک نکرده بودم منظورش از این اس ام اس چی بود که گوشم تیز شد و صدای مامور جوون
تری و شنیدم که خطاب به اولی گفت:
- جناب سروان ایشون دامون پیرانه.. همون بازیگر معروفه..
صداش نزدیک تر شد و هیجانزده تر ادامه داد:
- حالا که سعادت شده یه بار تو شهر خودمون ببینیمتون تشریف میارید یه عکس با هم بگیریم؟
- بعـــــله.. چرا که نه؟
صدای باز و بسته شدن در ماشین و دور شدنشون نشونه رد شدن خطر از بیخ گوش بود.. ولی من
نفسم چنان تو سینه ام گیر کرده بود که نمیتونستم با خیال راحت بیرون بفرستمش..
چی شد؟ تو این چند ثانیه چه اتفاقی افتاد که نتیجه اش شد این گیجی و حیرت زدگی من؟ دوتا
ضربه پر قدرت همزمان بهم وارد شد و من فرصتی برای دفاع از خودم و ذهنیتم در برابر هیچ کدومشون
نداشتم..
اولیش درست پیش رفتن نقشه ای بود که تا همین چند دقیقه پیش داشتم عزای باطل شدنش و
میگرفتم و دومیش.. حرفی بود که از زبون اون سرباز شنیدم.. » دامون پیران.. همون بازیگر معروفه..
»
یعنی چی؟ اینکه این آدم.. بعد از همه چرت و پرتایی که بارش کردم.. بعد از اینکه با حماقت میخواستم
همه چیز و بهش بگم.. همون دامون پیرانی بود که دنبالش بودم.. به اندازه کافی شوک بزرگی بود که
حالا نتونم از پس این یکی بربیام. شوکی که به مراتب سنگین تر بود و کارم و در آینده سخت تر و
سخت تر میکرد.


داستان عاشقانه و زیبای ۱۸+
#رقص_مستانه همه روزه ساعت ۱۰صبح و ۵:۳۰ عصر در کانال قرار داده میشود.

@mikhaand
بوی_عاشقی

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/35178

#قسمت_پنجاه_پنج

درضمن من حتی ذرهای از نارضایتی شما خبر
نداشتم..که حتی اگر یک درصد هم خبر داشتم یه
نفس نفس میزدم و قلبم تند و تند می کوبید. این خونه بمونه. لحظه هم اجازه نمیدادم وقتی نیستم، اینجا و تو
در این دو سالی که در تنهایی غوطه میخوردم هیچ
وقت نه به خودم و نه به هستی اجازه ندادم به
کسی وابسته شویم...حتی به مادام و سیما با همه
ی مهر و محبتشان.
اما در این مدتی که پا به این خانه گذاشته بودیم
بی اختیار دلگرم شدیم به مادرانه های خاتون، به
دوستی و رفاقت افسون و حسام و صفا و صمیمیت این خانه.
اما حالا با این حرفها...
صدای گرفته و محکمش، ریسمان افکارم را
پاره کرد.
_من گفتم ناراضی ام؟ابروهایش درهم بود و چشم هایش منتظر حرفی از
جواب که ندادم دوباره پرسید:
_من گفتم ناراضی ام خانم؟من گفتم هستی از کنار
ما بودن خوشحال تره تا کنار شما؟
نگفته بود و من خیلی وقت ها وقتی عصبانیت به
جانم می افتاد، داغ می کردم و از درک درست
حرفهایی که توی سرم میچرخیدند، عاجز می شدم.
نگفته بود و وقتی حرف دختر پنج ساله ام به میان
می آمد، روح و  وان محیا بهم میریخت.با اخم عمیقی که به پیشانی اش افتاده بود، ادامه
داد:
_شما عادت دارید انقدر سریع دربرابر حرفای
دیگران جبهه بگیرید و هرطور دلتون میخواد
نتیجه گیری کنید؟
بازهم نتوانستم چیزی بگویم...
چشم هایم قفل قهوه ای عجیب نگاهش شده بود و
در به در دنبال کلید این قفل بودم و پیدایش نمی
کردم.
اما طولی نکشید که او نگاه گرفت و با لحنی
متفاوت از چند لحظه ی پیش گفت:
خوشحاله..بعد از مدت ها از تنهایی، تو این خونه
_ماه خاتون از اینکه هستی کنارشه خیلی
درندشت دراومده،هستی شده دلخوشی این روزاش
و پا به پاش داره بچگی میکنه.
حرف نگاهم را فهمیده بود این مرد که حرفهایش رابا چاشنی ملایمت نثارم کرد؟!
مکث کوتاهی کرد.نیم قدم جلوتر آمد.کم شدن
فاصلهمان مصادف شد با پیچیدن بیشتر بوی عطر
خنک و مردانه اش در مشامم.
بیشتر به رخ می کشید. لب زد...با تن صدایی پایین که گرفتگی صدایش را
_دلخوشی ما ِه منو ازش نگیرید خانم..تلخی منو هم
به شیرینی ماه خاتون ببخشید.
گوشه ی لباسم میان دستم مچاله شد و
سعی کردم بهت چشمانم را مخفی کنم.
عذر خواهی کرده بود یا گوشهای من اشتباه شنیده
بود؟
صدایش ذره ای ملتمس نبود.اتفاقا بی نهایت محکم
و جدی بود با چاشنی ملایمتی اندک اما
به طرز باورنکردنی و عجیبی آرامش عمیقی به
جانم بخشیده بود.بعد از اتمام حرفش بی آنکه منتظر جوابی از جانب
من باشد، به طرف خانه ام قدم برداشت.
در سکوتی مطلق پشت سرش یکی یکی از پله ها بالا رفتم و دم در بالاخره دخترکم را به آغوشم
بخشید.نفس راحتی کشیدم و بوسه ای به موهایش
زدم...هستی مال من بود...فقط من!
در را که باز کردم صدایش به گوشم رسید.
کنار پله ها ایستاده بود و دستش به نردهها بند بود.
_تو این مدت حتی یه لحظه هم از حضور پرنسس
ناراضی نبودم.
دخترکم را گاهی پرنسس صدا میزد و چقدر هم
هستی فخر میفروخت پیش این و آن با این لقب
جدیدش.
بازدمم را به آرامی بیرون دادم و لب زدم که..
_تو این مدت کم خاتون واسه من و هستی شده
مادر و هیچوقت ناراحتیشو طاقت نمیارم..آدمگرفتن دلخوشی هیچکسی هم نیستم..شبتون بخیر.
در همان حین صدای شب بخیر آرامش را شنیدم. این را گفتم و بعد در را به آرامی پشت سرم بستم و
و بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتم. آیلین خوابش برده بود.هستی هم کنارش خواباندم
رادیوی کوچکم را روشن کردم و دست به کار
شدم.بستهی فریز شدهی ماهی را از یخچال در
برایم ماهی میپخت. آوردم.مامان همیشه اولین روز عادت ماهیانه ام
همانطور که ماهی پاک میکردم زیر لب با آهنگی که
از رادیو پخش میشد، همراهی میکردم.
"آهای غمی که مثل یه بختک
رو سینهی من شدهای آوار از گلوی من
دستاتو بردار دستاتو بردار از گلوی من"
به اینجای آهنگ که رسید صدایم لرزید و چاقو هم
پشت بندش میان دستم لرزید.
《نیمه شب بود.همینکه بابا وارد خانه شد مامان با
تبسم سرخ و دلنوازی به استقبالش رفت.کار
همیشگی اش بود.بابا شیفتهی مامان و همین
کارهای ظریف و زنانهاش بود.از چشمانش خستگی
میبارید با اینحال لبخندی سنگین و مردانه ای به لب داشت.
_سلام آقا خسته نباشی. 
مامان سراسر ناز بود و بابا نیاز.
بوسه ای روی پیشان ِی مامان نشاند و زمزمه کرد:

داستان عاشقانه و زیبای ۱۸+
  #بوی_عاشقی هر روز ۱۱ صبح و ۵:۳۰ عصر در کانال قرار داده میشود.

@mikhaand
#انتقام_اتشین

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/40403

#قسمت_پنجاه_پنج


- از یه بچه هم پر ناز و ادا تری!
خیره به پام و زیر لب میگه... ولی من کاملا ً می شنوم و حرص می خورم که چرا جلوی زبونم و نگرفتم
تا اینجوری با حرفاش راه به راه منو مستفیض نکنه.
حتی یه تعارفم نمی زنم که بده خودم این کار و انجام بدم. چون به نظرم سخت ترین کاره که بخوام
با دست خودم این شکنجه رو روی بدنم اعمال کنم.
با جدیت مشغول ماساژ یخ روی پامه که یهو بی مقدمه می پرسه:
- بعد از برگشتن شهاب... کجا میری؟
صدای شکستن قلبم و به وضوح حس می کنم. چقدر سخت بود فکر کردن به این مسئله و چقدر
سخت تر بود توضیحش براش شاهرخ. 
هرچند که من قبل از این اتفاقا زندگی خودم و داشتم و نباید بیخودی خودم و به زندگی تو عمارت
تهرانی ها با آدمایی که می تونستن خانواده ام باشن عادت می دادم.
- اگه... اگه آقا کامران قبول کنه؛ برمی گردم تو همون سوییتی که یه مدت توش زندگی می کردم.
- آقا کامران کیه؟
- صاحب همون کافه ای که... توش کار می کردم.
نمی دونم چرا انقدر رو اون کافه و صاحبش حساس شده که با عصبانیت می توپه:
- یعنی هیچ جای دیگه ای برای زندگی و کار نیست که تا فاصله ده کیلومتریش اثری از »آقا کامران«
نباشه؟
خنده ام می گیره از حرص پشت لحنش و تاکیدی که روی آقا کامران داره... ولی به روم نمیارم و با
جدیت میگم:
- نه برای اینکه کسی پیدا نمی شه تا همچین لطفی در حقم بکنه و بذاره در ازای جای خوابی که بهم
میده شیرینی های کافه اش و بپزم.
چشماش باریک میشه و سرش و به سمتم نزدیک تر می کنه.
- یعنی تو حتی ازش حقوقم نمی گرفتی؟
- تا وقتی اونجا زندگی می کردم نه. حقوقم اگه می گرفتم همه اش می رفت پای پول کرایه خونه.
با اخم نگاهش و می گیره و دیگه چیزی نمی پرسه. منم هیچ نتیجه ای از باز کردن این بحث نمی
گیرم. 
الان مثلا ً خیالش راحت شد که من بعد از پیدا شدن شهاب یه جایی برای خودم دارم و آواره کوچه و
خیابون نمی شم؟ هرچند که همه اینا مشروط بر این بود که آقا کامران یه بار دیگه منو قبول کنه و
یه شیرینی پز دیگه واسه کافه اش استخدام نکرده باشه.
سرم و به تاج تخت تکیه میدم و چشمام و محکم می بندم. نمی دونم چند دقیقه می گذره که دیگه
سرمای یخ و روی پوست پام حس نمی کنم و دردمم به طرز ملموسی کمتر شده. 
نه هیچ صدایی از شاهرخ می شنوم نه حرکتی که نشونه رفتنش از اتاق باشه. این سکوت و بی تحرکی
زیادی غیر عادیه برای همین چشمام و باز می کنم که می بینم با نگاهی عجیب و داغ زل زده به پام
و بعید می دونم که هدف نگاهش محدوده کبودیم باشه.
با کمک دستام خودم و یه کم رو تخت می کشم عقب که بالاخره نگاه مات مونده اش و می گیره و
بلند میشه. همچنان تو سکوت داره نگاهم می کنه و من که همه بدنم برعکس یه ساعت پیش گر
گرفته از گرما برای خالص شدن هرچه زودتر از این نگاه و ضربان کوبنده قلب میگم:
- مرسی... ببخشید... باعث زحمت شدم!
حتی یه خواهش می کنم ناقابلم ازش نمی شنوم و اینبار مستقیم بهش زل می زنم تا بفهمم چشه که
با همون حالت عجیب شده اش لب میزنه:
- پوستت زیادی سفیده!
قلبم تو یه لحظه از حرکت وایمیسته و با بهت زل می زنم بهش. الان این حرف به این وضعیت پیش
اومده چه ربطی داشت؟ این آدم امشب یه چیزیش شده. شک ندارم که شاهرخ همیشه نیست!
حتی نمی دونم داره ازم تعریف می کنه یا یه جورایی ایراد می گیره. خب مگه دست خودمه که پوستم
سفید شده؟
نگاهش ثابت نیست و مدام می چرخه... رو صورتم... چشمامم... لبام... گردنم و منی که مستقیم بهش
خیره شدم می تونم تشخیص بدم که رنگ پوستش مدام داره سرخ تر میشه.
با یه نفس عمیقی که انگار به زور می کشه روش و می گیره و سریع راه می افته سمت در که یه لحظه
مکث می کنه و برمی گرده سمتم...
- دیگه تو یه جمع شلوار کوتاه نپوش!
میگه و سریع میره بیرون. من می مونم و پوستی که بدون هیچ بوسه یا حتی لمس شدنی... و فقط با
حس نگاه خیره لعنتیش داغ شده!
*
تمام شب خواب از چشمام فراری بود، سپیده زده بود که پلکام بسته شد و خیلی زود هم از هم باز
شد!
درد پام خیلی کم شده بود و خداروشکر که یه کوفتگی معمولی بوده. چشمای متورممو با دست های
مشت شده ام می مالم و از اتاق خارج میشم شاهرخ گفته بود صبح برمی گردیم و منم می خوام که
زودتر برگردیم اینجا بودنمون بیشتر از این صلاح نیست! 
نفر سوم بین من و شاهرخ زیادی شیطونه...
برخالف تصورم که فکر می کردم شاهرخ باید خواب باشه، بیداره و به من گیج از خواب و بی خوابی
هام، چشم دوخته!
از پله ها پایین میام و نگاهش روی پای ضرب دیده ام می چرخه و دوباره بالا میاد.
پایین که میام سالم خفه ای میدم و خفه تر هم جواب می گیرم؛ مثل این که هر دو تازه بیدار شدیم.

💦🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#انتقام_اتشین هرروز صبح ساعت ۱۱ و  
۶ عصر در کانال قرار داده میشود.💦🔥
@mikhaand
#اولین_بوسه

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/42535

#قسمت_پنجاه_پنج


حسین باز چی راجع به من گفته بود ؟ 
رسیدیم به ایون
حسین ایستادو گفت
- سلام دختر عمو. شهر خوش گذشت؟
پوزخندی زدمو گفتم
- چرا نگذره؟ 
- آخه برگشتی؟
- اومدم مادرمو ببینم از تو باید اجازه بگیرم ؟
ابرویی بالا انداختو گفت
- فرهاد خبر داره انقدر زبون داری؟
- چه فرقی برا تو داره ؟ 
- داداشمه بالخره زن داداشمو باس آدم کنه
پوزخندی زدم بهشو گفتم
- اول باید داداش دروغ گوشو آدم کنه
با این حرف مامان گفت
- استغفرالله بسه دیگه چکار دارین به هم. بیا تو گلگون 
سریع پا تند کردم سمت مامان
فرهادو بابا هنوز میونه راه ایستاده غرق صحبت بودن
رفتم تو خونه و ملمان چفت درو بست و گفت 
- نپر بهش ، جری میشه دردسر میسازه عصبانی گفتم
- زبونش درازه 
مامان خندیدو گفت
- تو هم زبونت دراز شده ها
با این حرف کنار سماور نشست
شعله اش رو بیشتر کردو گفت 
- بیا بشین ببینم اونجا چه خبر بود ؟ فرهاد اذیتت نکرد ؟
روم نمیشد بگم گاهی اذیت میکنه
فقط گفتم 
- خوبه با دادربزرگ و خاله اش تو یه عمارت بزرگیم. 
حیاطش اندازه باغ ماست. خونه اش دو طبقه مثل عمو اینا . 
همه جا برق داره ...
مامان پرید وسط حرفمو گفت 
- خوبه ... حامله نشدی ؟
جا خوردمو سریع گفتم
- حامله چیه مامان زوده من بچه اماخمش تو هم رفتو گفت
- من هم سن تو بودم تورو داشتم راه میرفتی... چیه زوده 
زوده
تمام رابطه های ما کامل بود و فرهاد هیچوقت جلوگیری 
نمیکرد 
برای همین خودمم استرس گرفته بودم 
آروم گفتم
- من الان بچه نمیخوام
مامان با عصبانیت لیوانارو تو سینی چیدو گفت
- بیخود ... یه پسر بیار جا پات محکم شه بعد حرف بزن
....
خواستم چیزی بگم که در باز شد 
بابا اومد تو و گفت
- چائی چی شد ؟
مامان سینی چائی دو نفره رو داد دست بابا و گفت 
- تا کی میمونه؟
- گفتم تا نهار بمونه
- خوب کردی ...خوب کردی
بعد هم بلند شدو گفت
- برم به عفیفه بگم نهار آماده کنه با رفتن مامان نگاهم تو اتاق خالی چرخید
اینجا خونه من بود
اما حالا چرا انقدر پر از دلتنگی بود
مخصوصا که میخواست فرهاد بره و با فکر بهش بغضم 
میگرفت
آروم رفتم بیرون
فرهاد و بابا رو ایوون نشسته بودن 
خبری از حسین نبود 
رفتم نزدیک به فرهاد نشستم که بابا گفت 
- کی برمیگردی آقا فرهاد ؟
- انشالله دو هفته دیگه ... برف اون سمتا آدم نمیدونه چی 
پیش بیاد
- انشالله خیره زود میرسی 
- انشالله
فرهاد به من نگاه کردو گفت 
- چیزی نمیخوای ؟ برات بیارم ؟
اصال نمیدونستم اونجا چی داره که بخوام 
با تکون سر گفتم
- نه زود بیا ...
لبخندی زدو سر تکون داد که بابا رو صدا کردنبا رفتن بابا فرهاد سریع گفت
- به بابات گفتم پای این پسر رو جمع کنه اینجا زیاد نپلکه 
...
- کلی به من حرف زد نیومده
ابروی فرهاد بالا رفت
سریع اخم کردو گفت
- چی گفت ؟
یهو از حرف خودم پشیمون شدم 
با استرس گفتم
- هیچی ... بیخیال ... جوابشو دادم
خواستم بلند شم که فرهاد بازومو گرفتو گفت 
- بشین... کارت دارمنگران نگاهش؟کردم که فرهاد یا کاغذ از جیبش بیرون 
آوردو گفت 
- ببین گلگون این آدرس خونه است تهران... لازم شد ... 
مجبور شدی ... استفاده کن... تا خونه آقا احمد با اسب یا 
درشکه میری . از اونجام آقا احمد یا برات ماشین میگیره یا 
با اسب میری ... 
شوکه نگاهش کردم
کجا برم ؟ 
فرهاد آروم گفت 
- براز روز مباداست... اگه یه وقت مجبور شدی 
اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه.ترس برم داشتو گفتم
- مگه تو نمیای دنبالم
اخم کردو گفت
- معلومه میام... گفتم بهت مال روز مباداست دختر جون 
...
حرف نزدمو سکوت کردم که فرهاد گفت
- من بعد نهار میرم... قبلش یکم دراز میکشم بعد میرم.... 
رفتم دراز بکشم سریل بیا پیشم... فهمیدی ؟ 
سر تکون دادمو گفتم
- چشم


🔥🔥 برای خرید فایل PDF رمان به ایدی زیر پیام دهید 👇

@jevvaher‌‌
#عمق_چشمات

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/45061

#قسمت_پنجاه_پنج


شراره به تندی خود را عقب کشید و نگاه سر تا پایی
به همسر خشمگینش انداخت .
_چرا این طوری می کنی؟ !
خوب خونه بودم دیگه !
سامان با عصبانیت صدا باال برد .
_دروغ نگو. می گم کدوم گورستونی بودی؟ !
ابروهای شراره کم، کم گره خوردند و سهیل بازوی
سامان را کشید .
_سامان معلومه داری چی کار می کنی؟ !
_می گم خونه بودم، خونه !
پاشدم دیدم تو نیستی، من هم بهت زنگ زدم جواب
ندادی، اومدم این جا !
سامان خنده ای عصبی کرد و غرید: دقیقأ کجای خونه
بودی چون من بیدار شدم، دیدم نیستی !
شراره نگاهی زیر چشمی به سهیل انداخت و با
صدایی ضعیف و آزرده پاسخ داد: شب تو تراس
خوابیدم .
غمی که به چشم هایش سایه انداخت قلبم را فشرد جلوتر رفتم و دستش را گرفتم .
_عزی زم !
سامان بعد از مکثی طوالنی نگاه از او گرفت و با
شتاب ما را پس زد و از کافه بیرون رفت و سهیل هم
با نگاهی به ما دنبال او روان شد .
_خوبی؟
شراره که چشم به پارکت ها دوخته بود در لحظه
تکانی خورد و مقابل چشم های بهت زده ی من به
تندی بیرون رفت .
_چی شد؟ !
در جوا ب هنگامه شانه باالانداختم ودنبال شراره دویدم
و قبل از این که پا از در حیاط بیرون بگذارم
صدای جر و بحث آن ها را شنیدم .
_این رفتارهای بچه گانه چه معنی می ده؟ !
مگه من سرت داد کشیدم؟ !
من هم دنبالت گشتم !
از در بیرون زدم و آن دو را دیدم که رخ به رخ یک
دیگر در کوچه ایستاده بودند و بحث می کردند
_اون قبرستون مگه چند متره که غیبت بزنه؟ !
سهیل کلافه دستی به صورتش کشید و زیر چشمی به
چند نفری نگاه کرد که کنجکاوانه از کنارمان می
گذشتند .
_سامان دیگه داری ...
_بسه !
جمع کنین برین جای دیگه. این چه وضعیه راه
ان داختین؟ !
نگاه ها به طرف هنگامه چرخید که با عصبانیت چشم
به آن ها دوخته بود .
_این خراب شده رو راه انداختیم تا دو قرون کاسبی
کنیم نه این که شما شو راه بندازین !
سامان کالفه برگشت و دست به کمر شد ولی آتش
شراره تند تر شد .
_بچسب به همون دو قرونت. چی از دوستی می
فهمی آخه؟ !
ابروهای هنگامه در هم تنیدند و انگشت اشاره اش را
بالا برد .
_تو نمی خواد چیزی به من یاد بدی. اول یاد بگیر
خودت چه طوری زندگی داری کنی دهان شراره با تعجب باز شد و سهیل با بهت نام
همسرش را زمزمه کرد .
هنگامه؟
اما نگاه حق به جانب هنگامه پس نرفت و شراره با
درد چشم به سامان دوخت که آزرده خاطر سر
پائین انداخته بود .
_دروغ می گم مگه؟ !
هر دفعه یکی شون می یان این جا رو بهم می ریزن.
یه لحظه با خودتون فکر کنین اگه تعطیل نبودم
و مشتری بود باید چی کار می کردم؟ !
شراره پوزخند زد .
_این قدر منفعت ط لب نباش !
همه چی به پول نیست !
هنگامه هم در پاسخ با لحنی سرشار از کنایه زبان
چرخاند .
_من مثل شما نیستم. با چنگ و دندون این جا رو باز
کردیم. نمی ذارم بی فکری شما خرابش کنه !
سامان دست پشت کمر شراره برد و نگاهی پوزشطلبانه به آن ها انداخت .
_ما رو ببخشین. دیگه مزاحم تون نمی شیم .
من که تا این لحظه ساکت بودم به هنگامه نگاه کردم
اما ذره ای پشیمانی در چشم هایش ندیدم .
هنگامه؟
_تو دیگه حرف نزن. تو پر قو بزرگ شدین نمی
دونین همین صنار سه شاهی چقدر برای ما مهمه !
باخاطری مکدر چشم ازهنگامه گرفتم و کمی جلو رفتم
و مقابل سامان و شراره ایستادم .
_الزم نبود حریم خصوصی زندگی تون رو جلوی
چشم بقیه پهن کنین .
سامان سر چرخاند و درحالی که آثار عصبانیت در
چهره اش پیدا بود با صدایی خفه غرید: خیلی خب
نمی خواد تو به من درس بدی !
اخم کردم و با دست به شراره اشاره کردم .
_تو که تحمل یه لح ظه دوری اش رو نداری پس چرا
براش قپی می یای؟ !
سامان تکانی خورد و سر چرخاند و شراره گوشه ی
لبش را به دندان گرفت _به اون نگاه نکن. چه فرقی می کنه. امروز یا فردا
وقتی از هم جدا شدین همه می فهمن. به نظر من
هم بهتره که زودتر تمومش کنین چون شما دو تا
سواد زندگی کردن ندارین !
هر دو با دل خوری نگاهم کردند اما من کوتاه نیامدم .
_سامان به خودت نگاه کن. عین بچه ی چند ساله
ای !
تو هنوز آماده ی پدر شدن نیست ...
شراره زخم کالمم را تاب نیاورد و به تندی میان حرفم
آمد .
_می گی حقتونه که خدا بهتون بچه نداد؟ !
سامان با عصبانیت برگشت و به طرف ماشین رفت و
من بعد از نگاهی عمیق به چشم های دل گیر
شراره چرخیدم .
_هر چیزی یه حکمتی داره !
بی درنگ طرف ورودی کافه رفتم و سهیل وهنگامه
رادیدم که وسط حیاط ایستاده و مشغول حرف
زدن بودند .
_همه چیز دنیا به پول نیست


توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#عمق_چشمان هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@mikhaand
#قاصد_عشق

لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/47531

#قسمت_پنجاه_پنج


ماهان_خب واضحه که شما مایل به دیدار مجدد من نبودین و این 
رو تا به الان چند بار متذکر شدین که غیره منتظره بوده و این یه 
قراره صرفا کاریه..
جا خورده نگاهش می کنم.... چه در سر میپرواند مردک موذی ؟ 
_من اینو نگفتم فقط گفتم که ما معمولا راجع به شرایط تمد ید
قرارداد با ابویتون صحبت م یکردیم. و در مورد قسمت دوم حرفتون، 
مگه غیر از اینه؟
ماهان_ منم مثل شما قرارای کاری مو تو رستوران نمیزارم 
این جواب حرف من نبود....اما تصمیم گرفته که مستقیم تر 
مقصودش را برساند 
_پس الان برای چی اینجا هستی م؟
ماهان_ باهوش تر از این حرفا یی!
به کاهدون زده ای .... من کاملا متوجه نی تش هستم.... او به زعم 
خودش توانسته بدون زحمت مرا به یک قرار دعوت کند و مخم را 
شستشو دهد و من هم چون با او و پدرش در رودربایستی هستم به اصطلاح دستم زیر ساطورشان است زبان به کام میگ یرم و اجازه 
میدهم که مرا گ ی ر بیندازد. نا فرم به کاهدون زده ا ی .....
_من دوست دارم که به طرفم یه شانس توضیح بدم و خودم نتیجه 
گیری نکنم.... اگر غیر از این باشه و بخوام برداشت خودم رو از 
حرفتون داشته باشم تا الان باید از در اینجا بیرون رفته باشم!!!
در کمال ادب به او حکم میکنم که یا شرایط را توضیح می دهی یا 
لحظه ای دیگر مرا در مقابلت نمی بین ی...
ماهان_ من ادم خجالتی نیستم.... ازتون خوشم اومده و انکارش 
نمیکنم .... دوست داشتم که به شام دعوتتون کنم و این کار رو 
کردم و شما هم اومدی .... الان مشکل کجاست؟ 
کثیف بازی کرده..... خودش هم میداند که مشکل کجاست.... 
دوست دارد که با طعمه اش بازی کند. خیله خب.... بازی میکنیم 
اما از نتیجه بازی خوشحال نمیشو ی !!!
_ببینید آقای میوه چی....
ماهان_ ماهان هستم


❤️‍🔥🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#قاصد_عشق هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود💦
@mikhaand