مي خواهم جهان را
با دوچرخه ي آزادي بگردم
و همچون باد
از تمام مرزهاي غيرقانوني بگذرم
اگر نشاني ام را بپرسند
مي گويم:
"خانه ي من
در تمام پياده روهاي دنياست"
اگر از من رواديد بخواهند
با تصوير چشمان تو
مجوز عبور مي گيرم
محبوب من
آنها
بايد بدانند
سفر به شهر چشم هاي تو
حق شهرونديِ تمام مردان دنياست..
نزار قباني
#شعر_جهان
#نزار_قباني
به اشاره به هيچكس بپيونديد.
@mhnemati1982
با دوچرخه ي آزادي بگردم
و همچون باد
از تمام مرزهاي غيرقانوني بگذرم
اگر نشاني ام را بپرسند
مي گويم:
"خانه ي من
در تمام پياده روهاي دنياست"
اگر از من رواديد بخواهند
با تصوير چشمان تو
مجوز عبور مي گيرم
محبوب من
آنها
بايد بدانند
سفر به شهر چشم هاي تو
حق شهرونديِ تمام مردان دنياست..
نزار قباني
#شعر_جهان
#نزار_قباني
به اشاره به هيچكس بپيونديد.
@mhnemati1982
در چشمان تو
همه راز هاى شب
لانه مى كنند
كسي نمي داند چه رخ خواهد داد
زمانى كه شب فرا مى رسد
كسى مى تواند بگويد
تو چه مى خواهى
آسمان چه مى خواهد؟...
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
شعر جهان
@mhnemati1982
همه راز هاى شب
لانه مى كنند
كسي نمي داند چه رخ خواهد داد
زمانى كه شب فرا مى رسد
كسى مى تواند بگويد
تو چه مى خواهى
آسمان چه مى خواهد؟...
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
شعر جهان
@mhnemati1982
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
#نزار_قباني
@mhnemati1982
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
#نزار_قباني
@mhnemati1982
Forwarded from اشاره به هیچکس
مشکلِ اساسیِ من با نقد و ناقدی این است:
هرگاه شعری را با رنگِ سیاه نوشتهام
گفتهاند: اقتباسیست از چشمهای تو
نزار قباني
#شعر_جهان
#نزار_قباني
به اشاره به هيچكس بپيونديد.
@mhnemati1982
هرگاه شعری را با رنگِ سیاه نوشتهام
گفتهاند: اقتباسیست از چشمهای تو
نزار قباني
#شعر_جهان
#نزار_قباني
به اشاره به هيچكس بپيونديد.
@mhnemati1982
چشمان تو شعریست كه نزار نوشته است
و كاظم آن را خوانده است.
#دیوارنوشتها
#جداریات
#نزار_قباني
#کاظم_الساهر
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
و كاظم آن را خوانده است.
#دیوارنوشتها
#جداریات
#نزار_قباني
#کاظم_الساهر
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
چطور ثابت کنم که حضور تو در جهان مثل حضور آب و درختان است؟
تو گل آفتابگردانی
نخلستان
و ترانه ای که از تاریکی دل به دریا زده
وقتی کلمات ناتوانند بگذار تو را باسکوت بگویم...
چرا دوستت دارم؟
هیچ قایقی به یاد نمی آورد
که آب چطور در آغوشش گرفته
و گرداب چطور برهنه اش کرده
چرا دوستت دارم؟
از گلوله نمی پرسند
از کجا آمده
معذرت هم نمی خواهد
از من نپرس چرا دوستت دارم
نه من می دانم
نه تو...
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
تو گل آفتابگردانی
نخلستان
و ترانه ای که از تاریکی دل به دریا زده
وقتی کلمات ناتوانند بگذار تو را باسکوت بگویم...
چرا دوستت دارم؟
هیچ قایقی به یاد نمی آورد
که آب چطور در آغوشش گرفته
و گرداب چطور برهنه اش کرده
چرا دوستت دارم؟
از گلوله نمی پرسند
از کجا آمده
معذرت هم نمی خواهد
از من نپرس چرا دوستت دارم
نه من می دانم
نه تو...
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
شعر و خروس
دچار خودبزرگبینی شدهاند
زیرا هر دو بر این باورند
که آفتابِ صبح
از حنجرهشان طلوع میکند!
#نزار_قباني
ترجمه: #محمد_حمادی
@mhnemati1982
دچار خودبزرگبینی شدهاند
زیرا هر دو بر این باورند
که آفتابِ صبح
از حنجرهشان طلوع میکند!
#نزار_قباني
ترجمه: #محمد_حمادی
@mhnemati1982
بیروت میسوزد و من تو را دوست دارم
۱
هنگامی که بیروت میسوخت
و آتش نشانها لباس سرخ بیروت را میشستند
و تلاش میکردند تا
گنجشککان روی گلهای گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابانها
بر آتشهای سوزان و ستونهای سرنگون
و تکههای شیشههای شکسته میدویدم
در حالی که چهرهی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو میکردم
در میان زبانههای شعلهور
میخواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهیهای کوچک
اولین درسهای سفر را و
اولین درسهای عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیفهای مدرسهمان با خود میبردیم
و آن را در میان قرصهای نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشههای ذرت میگذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
مینامیدیم
۲
وقتی وطن از وطن می گریخت
و کودکان در فرودگاه بین المللی بیروت
بر روی اسباب بازی هاشان خوابیده بودند
وقتی که پدرانشان کیف های پر از اشکشان را
وزن می کردند
و مجبور بودند برای هر کیلو اشک اضافه
و هر کیلو اندوه اضافه جریمه بپردازند
هنگامی که وطن دستانش را بر روی صورتش می گرفت و می گریست
و ابرهای پاییزی
که از جزایر یونان می آمدند
از آن که به سواحل لبنان نزدیک شوند می ترسیدند
همه هراس شان از اصابت گلوله های قنّاصه بود
هنگامی که چراغ های خیابان ها
از ترس بر خود می لرزیدند
و سایبان های قهوه خانه های استوار
به خود می پیچیدند و ازهم جدا می شدند …
و مرغان دریایی
جوجه های خود را بر بال هایشان گذاشته کوچ می کردند
هنگامی که وطن ، وطن را تکه تکه می کرد
من چند متر با جنایت فاصله داشتم
قاتلان را نگاه می کردم
و آن ها با بیروت مانند کنیزکی هم بستر می شدند
به ترتیب
و یکی
یکی
بر اساس معاهدات قبیله ای
و امتیازات قومی
و درجات نظامی
من تنها شاهدی نبودم که هزاران
دشنه ی درخشان زیر نور آفتاب را می دیدم
و هزاران مزدوری که پای کوبان
گرد جسد زنی که می سوخت ، می رقصیدند
اما من تنها شاعری بودم
که فهمید
چرا اسم دریای بیروت
از دریای سفید
به دریای سرخ تغییر یافت
۳
وقتی که بیروت می سوخت
و هر کس به فکر این بود
که باقی مانده ی ثروت شخصی خود را نجات دهد
ناگهان-به یاد آوردم
که تو هنوزمعشوقه منی
که تو آن ثروت بزرگ منی که هرگز عیان نکرده ام
و ناچارم از اینکه
-اگر این زندگی برایم چاره ای نگذارد-
میراث مشترکمان را
و دارایی های عاطفیمان را نجات دهم
در این شهر دلنشین
که روزی صندوق اسرار آمیزی بود
که پس اندازهای کوچکمان را در آن پنهان می کردیم
از نقاشی های مخفی …برای من….و برای تو
که هرگز کسی آن ها را ندیده
طرح های شعرهایی که با مداد برایت نوشته بودم
و هیچ کس از آن ها خبر نداشت
و کتاب ها
و کتیبه ها
و استوانه ها
و بشقاب های سرامیک
و کارت پستال ها –
و جاکلیدی ها
که بر آن ها با تمام زبان های دنیا
نوشته شده بود : (دوستت دارم)
و عروسک های محلی که یادگار عشق بود
و با خودت آورده بودی
از یونان ، و از بالکان
و مراکش ، و فلورانس
و سنگاپور و تایلند
و شیراز و نینوا
و ازبکستان شوروی
و شالی از حریر سرخ
که به تو هدیه دادم ، روزی که از اسپانیا برگشتم
و هر وقت آن را بر شانه هایت می انداختی
فهمیدم …
چرا طارق بن زیاد
برای ورود به اندلس می جنگید
و چرا من جنگیدم
و هنوز هم می جنگم
تا به کشتی هایم، اجازه ی ورود
به محدوده ی آب های چشمانت داده شود
۴
هنگامی که بیروت
مثل شمعدان های طلاکاری شده ی بیزانسی فرو می ریخت
و هنگامه که انبوه مردم
به شکل واحدی اندوهشان را
تعبیر می کردند
و به شکل واحدی اشک می ریختند
من اندوه خصوصی خود را جستجو می کردم
و زنی را که هیچ کس شبیه اش نبود
و شهری را که هیچ همانندی نداشت
و شعرهایی را که در میان نوشته های مردان
درباره ی عشق زنان، همتا نداشت
و هنگامی که زنان تراژدی را با تعداد مترهای پارچه هایی که می سوخت
با قیمت کیف ها ، ،و کت ها و گردنبندهایشان محاسبه می کردند
و رویایشان این بود که از آن ها محافظت کنند
و هنگامی که مردان خسارات خود را
با موجودی حساب بانکیشان محاسبه می کردند
من بر تخته سنگی که مانند قطره اشکی بود
نشسته بودم
و خسارتم را حساب می کردم …
با تعداد فنجان های قهوه ای که می توانستیم بنوشیم
و تعداد سوال هایی که می توانست پرسیده شود
دستانم در دستانت بود
اگر بیروت نمی سوخت
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
۱
هنگامی که بیروت میسوخت
و آتش نشانها لباس سرخ بیروت را میشستند
و تلاش میکردند تا
گنجشککان روی گلهای گچبری را آزاد کنند.
من پابرهنه در خیابانها
بر آتشهای سوزان و ستونهای سرنگون
و تکههای شیشههای شکسته میدویدم
در حالی که چهرهی تو را که بود چون کبوتری محصور
جستجو میکردم
در میان زبانههای شعلهور
میخواستم به هر قیمتی
بیروت دیگرم را نجات دهم
همان بیروتی که تنها… مال تو… و مال من بود
همان بیروتی که ما دو را
در یک زمان آبستن شد
و از یک پستان شیر داد
و ما را به مدرسه یدریا فرستاد
آن جا که از ماهیهای کوچک
اولین درسهای سفر را و
اولین درسهای عشق را یاد گرفتیم
همان بیروتی که آن را
در کیفهای مدرسهمان با خود میبردیم
و آن را در میان قرصهای نان
و شیرینی کُنجد
و در شیشههای ذرت میگذاشتیم
و همانی که آن را
در ساعات عشق بازی بزرگمان
بیروت تو
و بیروت من
مینامیدیم
۲
وقتی وطن از وطن می گریخت
و کودکان در فرودگاه بین المللی بیروت
بر روی اسباب بازی هاشان خوابیده بودند
وقتی که پدرانشان کیف های پر از اشکشان را
وزن می کردند
و مجبور بودند برای هر کیلو اشک اضافه
و هر کیلو اندوه اضافه جریمه بپردازند
هنگامی که وطن دستانش را بر روی صورتش می گرفت و می گریست
و ابرهای پاییزی
که از جزایر یونان می آمدند
از آن که به سواحل لبنان نزدیک شوند می ترسیدند
همه هراس شان از اصابت گلوله های قنّاصه بود
هنگامی که چراغ های خیابان ها
از ترس بر خود می لرزیدند
و سایبان های قهوه خانه های استوار
به خود می پیچیدند و ازهم جدا می شدند …
و مرغان دریایی
جوجه های خود را بر بال هایشان گذاشته کوچ می کردند
هنگامی که وطن ، وطن را تکه تکه می کرد
من چند متر با جنایت فاصله داشتم
قاتلان را نگاه می کردم
و آن ها با بیروت مانند کنیزکی هم بستر می شدند
به ترتیب
و یکی
یکی
بر اساس معاهدات قبیله ای
و امتیازات قومی
و درجات نظامی
من تنها شاهدی نبودم که هزاران
دشنه ی درخشان زیر نور آفتاب را می دیدم
و هزاران مزدوری که پای کوبان
گرد جسد زنی که می سوخت ، می رقصیدند
اما من تنها شاعری بودم
که فهمید
چرا اسم دریای بیروت
از دریای سفید
به دریای سرخ تغییر یافت
۳
وقتی که بیروت می سوخت
و هر کس به فکر این بود
که باقی مانده ی ثروت شخصی خود را نجات دهد
ناگهان-به یاد آوردم
که تو هنوزمعشوقه منی
که تو آن ثروت بزرگ منی که هرگز عیان نکرده ام
و ناچارم از اینکه
-اگر این زندگی برایم چاره ای نگذارد-
میراث مشترکمان را
و دارایی های عاطفیمان را نجات دهم
در این شهر دلنشین
که روزی صندوق اسرار آمیزی بود
که پس اندازهای کوچکمان را در آن پنهان می کردیم
از نقاشی های مخفی …برای من….و برای تو
که هرگز کسی آن ها را ندیده
طرح های شعرهایی که با مداد برایت نوشته بودم
و هیچ کس از آن ها خبر نداشت
و کتاب ها
و کتیبه ها
و استوانه ها
و بشقاب های سرامیک
و کارت پستال ها –
و جاکلیدی ها
که بر آن ها با تمام زبان های دنیا
نوشته شده بود : (دوستت دارم)
و عروسک های محلی که یادگار عشق بود
و با خودت آورده بودی
از یونان ، و از بالکان
و مراکش ، و فلورانس
و سنگاپور و تایلند
و شیراز و نینوا
و ازبکستان شوروی
و شالی از حریر سرخ
که به تو هدیه دادم ، روزی که از اسپانیا برگشتم
و هر وقت آن را بر شانه هایت می انداختی
فهمیدم …
چرا طارق بن زیاد
برای ورود به اندلس می جنگید
و چرا من جنگیدم
و هنوز هم می جنگم
تا به کشتی هایم، اجازه ی ورود
به محدوده ی آب های چشمانت داده شود
۴
هنگامی که بیروت
مثل شمعدان های طلاکاری شده ی بیزانسی فرو می ریخت
و هنگامه که انبوه مردم
به شکل واحدی اندوهشان را
تعبیر می کردند
و به شکل واحدی اشک می ریختند
من اندوه خصوصی خود را جستجو می کردم
و زنی را که هیچ کس شبیه اش نبود
و شهری را که هیچ همانندی نداشت
و شعرهایی را که در میان نوشته های مردان
درباره ی عشق زنان، همتا نداشت
و هنگامی که زنان تراژدی را با تعداد مترهای پارچه هایی که می سوخت
با قیمت کیف ها ، ،و کت ها و گردنبندهایشان محاسبه می کردند
و رویایشان این بود که از آن ها محافظت کنند
و هنگامی که مردان خسارات خود را
با موجودی حساب بانکیشان محاسبه می کردند
من بر تخته سنگی که مانند قطره اشکی بود
نشسته بودم
و خسارتم را حساب می کردم …
با تعداد فنجان های قهوه ای که می توانستیم بنوشیم
و تعداد سوال هایی که می توانست پرسیده شود
دستانم در دستانت بود
اگر بیروت نمی سوخت
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
۵
برایم مهم نبود
که خواب باشی …یا بیدار…
برایم مهم نبود
که عریان باشی ….یا نیمه عریان…
برایم مهم نبود
که بدانم چه کسی هم اتاق توست
یا چه کسی هم بسترت
همه ی این ها مسائلی کوچک بود
اما مسئله ی بزرگ
این کشف من بود
که ، همیشه دوستت داشته ام
و همیشه تو مثل گل نیلوفر
در آب های ذهن من شناوری
و در میان انگشتانم قد می کشی
مانند رشد علف تازه
در میان سنگ یک کلیسای تاریخی
برایم مهم نبود که اکنون چه کسی
را دوست داری ؟
و به چه می اندیشی؟
درباره ی این چیزها بعداً حرف می زنیم –
مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است که
من ، تورا دوست دارم
و خودم را مسئول حمایت
از زیباترین ، دوبنفشه ی جهان می دانم
تو … و بیروت …
۶
برمن خرده مگیر
که با زور و سرزده به اتاقت وارد شدم
هر لباسی که می توانی را بر تنت بینداز
و از من مپرس چرا ؟
آن بیرون، بیروت می سوزد
بیروت ما، آن بیرون می سوزد
و من – علی رغم همه ی نادانی هایت و همه ی بی حرمتی هایت
هنوز دوستت دارم
نگاه کن ، آمده ام
تا تو را چون گربه ی کوچکی بر شانه ام بگذارم
و از کشتی آتش و مرگ و جنون بیرونت ببرم
چرا که من مخالف سوختن گربه های زیبا
چشم های زیبا
و شهرهای زیبایم
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
برایم مهم نبود
که خواب باشی …یا بیدار…
برایم مهم نبود
که عریان باشی ….یا نیمه عریان…
برایم مهم نبود
که بدانم چه کسی هم اتاق توست
یا چه کسی هم بسترت
همه ی این ها مسائلی کوچک بود
اما مسئله ی بزرگ
این کشف من بود
که ، همیشه دوستت داشته ام
و همیشه تو مثل گل نیلوفر
در آب های ذهن من شناوری
و در میان انگشتانم قد می کشی
مانند رشد علف تازه
در میان سنگ یک کلیسای تاریخی
برایم مهم نبود که اکنون چه کسی
را دوست داری ؟
و به چه می اندیشی؟
درباره ی این چیزها بعداً حرف می زنیم –
مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است که
من ، تورا دوست دارم
و خودم را مسئول حمایت
از زیباترین ، دوبنفشه ی جهان می دانم
تو … و بیروت …
۶
برمن خرده مگیر
که با زور و سرزده به اتاقت وارد شدم
هر لباسی که می توانی را بر تنت بینداز
و از من مپرس چرا ؟
آن بیرون، بیروت می سوزد
بیروت ما، آن بیرون می سوزد
و من – علی رغم همه ی نادانی هایت و همه ی بی حرمتی هایت
هنوز دوستت دارم
نگاه کن ، آمده ام
تا تو را چون گربه ی کوچکی بر شانه ام بگذارم
و از کشتی آتش و مرگ و جنون بیرونت ببرم
چرا که من مخالف سوختن گربه های زیبا
چشم های زیبا
و شهرهای زیبایم
#نزار_قباني
اشاره به هیچکس
@mhnemati1982
به تو قول دادم
که تو را دوست نداشته باشم..
سپس مقابل این تصمیم بزرگ، دلم لرزید..
به تو قول دادم
که برنگردم و برگشتم..
و از دلتنگی نمیرم، و مُردم..
به تو قول دادم
که ضعیف نباشم، و بودم..
به تو قول داده بودم
که دربارهی چشمانت شعر نگویم، و گفتم..
قول داده بودم که نه...
و نه..
و نه..
انگار از فرطِ راستی، دروغ میگفتم
و خدا را شکر، خدا را شکر
که دروغ گفتم؛ خدا را شکر
#نزار_قباني
ترجمه: #فؤاد_راهی_مالکی
@mhnemati1982
که تو را دوست نداشته باشم..
سپس مقابل این تصمیم بزرگ، دلم لرزید..
به تو قول دادم
که برنگردم و برگشتم..
و از دلتنگی نمیرم، و مُردم..
به تو قول دادم
که ضعیف نباشم، و بودم..
به تو قول داده بودم
که دربارهی چشمانت شعر نگویم، و گفتم..
قول داده بودم که نه...
و نه..
و نه..
انگار از فرطِ راستی، دروغ میگفتم
و خدا را شکر، خدا را شکر
که دروغ گفتم؛ خدا را شکر
#نزار_قباني
ترجمه: #فؤاد_راهی_مالکی
@mhnemati1982