خبرگزاری مهر تابنده
13.5K subscribers
12.4K photos
1.01K videos
782 files
15.3K links
خبرگزاری رسمی سلسله جلیله نعمت اللهی سلطانعلیشاهی

صفحه اینستاگرام:

http://Instagram.com/Mehrtabandeh

ارسال اخبار و نظرات و ارتباط با ادمین👇
mehrtabandeh@yahoo.com

ارتباط با مسعود رخشان مدیر مسئول در مواقع ضروری
@Masoud_rakhshan
Download Telegram
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۲)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان اشتداد وجد و حال و انقلاب حالت آن سید بی‌همال که مبادا فدایی آید یا بدائی رخ نماید:

زآن نمی‌آرم برآوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید به گوش

باروش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست

رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر ناله‌های زار ما

اندک‌اندک دست بردارد ز جور
ناقص آید بر من این فرخنده دور

سرخوشم کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پانهد دامن‌کشان

عاشقان خویش بیند سرخ‌رو
خون روان از چشمشان مانند جو

غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت روی پاک

جان بکف بگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز

لب چو بربست آن شه دلدادگان
حر ز جا جست، آن سر آزادگان

بر غریبیشان کند خوش‌خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه

گفت: کای صورتگر ارض و سما
ای دلت آیینۀ ایزدنما

اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ

باید اول از پی دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله

شورش اندر مغز مستان آورم
می بیاد می‌پرستان آورم

پاسخش را از دو مرجان ریخت در
گفت احسنت انت فی الدارین حر

قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادی به مردان یاد داد

در بیان اینکه چون سالک از در ارادت درآمد و دست طلب بر دامن عنایت پیر زد، نفس کافر به عنان‌گیری خیزد و هر لحظه فتنه‌ای هولناک برانگیزد اگر سالک را دل نلرزید و ثبات و تحمل ورزید و از در مراقبه درآمده از باطن پیر استمداد نمود، آن مخالفت به مرافقت و آن منازعت به موافقت تبدیل گردد و از آنجاست که عارف ربانی و مفلق شیروانی، جناب حکیم خاقانی، قدس سره، در مسألۀ نفس فرماید:

در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش

در اینجا عارف، عنان‌گیری و دلیری حضرت حرّ را بدان مسأله که عبارت از نفس کافر است از بدو امر سالک، تأویل می‌نماید چه به‌مدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض به ایمان صرف مبدل آمد.

دوش گفتم با حریفی باخبر
کاندرین مطلب مرا شو راهبر

دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟

اول آن‌سان کافر مطلق شدن
سدّ راه اولیای حق شدن

آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز

گفت اینجا نکته‌ای هست ای خبیر
زد چو سالک دست بر دامان پیر

خواست تا رهرو شود اندر طریق
هم‌قدم گردد به رحمانی فریق

نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی

آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد سد راه

مانع هرگونه تدبیرش شود
رو نهد هر سو، عنان‌گیرش شود

تلخ سازد آب شیرینش به کام
گام نگذارد که بردارد ز گام

گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او

ور فشرد از همّت او پای ثبات
ماند بر جا، بر تمنای نجات

پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش امداد کرد

آن عنان‌گیر از وفا یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود

ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
ره‌شناس قیروان تا قیروان

نفس دیدم بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست

اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم

این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حرّ تأویل کرد

کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بیش بود

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۳)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در ازدیاد وجد و اشتداد شوق بر مشرب اهل عرفان و ذوق و اشارت به مراتب عالیۀ زبده و برگزیدۀ ناس یعنی حضرت ابوالفضل‌العباس سلام‌الله‌علیه بر سبیل اجمال گوید:

باز لیلی زد به گیسو شانه را
سلسله‌جنبان شد این دیوانه را

سنگ بردارید ای فرزانگان
ای هجوم‌آرنده بر دیوانگان

از چه بر دیوانه‌تان آهنگ نیست
او مهیا شد، شما را سنگ نیست

عقل را با عشق تاب جنگ کو؟
اندر اینجا سنگ باید، سنگ کو؟

باز دل افراشت از مستی علم
شد سپهدار علم، جف القلم

گشته با شور حسینی نغمه‌گر
کسوت عباسیان کرده به بر

جانب اصحاب تازان با خروش
مشکی از آن حقیقت پر به دوش

کرده از شط یقین آن مشک پر
مست و عطشان همچو آب‌آور شتر

تشنۀ آبش حریفان سربه‌سر
خود ز مجموع حریفان تشنه‌تر

چرخ ز استسقای آبش در طپش
برده او بر چرخ بانگ العطش

ای ز شط سوی محیط آورده آب
آب خود را ریختی واپس شتاب

آب آری سوی بحر موج‌خیز
بیش از این آبت مریز آبت بریز

در توجه به عالم خراباتیان صاحبدل و اخوان مقبل و استمداد و همت و شروع به مصیبت فخر الشهداء حضرت ابوالفضل‌العباس سلام‌الله‌علیه:

باز از میخانه دل بویی شنید
گوشش از مستان هیاهویی شنید

دوستان را رفت ذکر از دوستان
پیل را یاد آمد از هندوستان

ای صبا ای عندلیب کوی عشق
ای تو طوطی حقیقت‌گوی عشق

ای همای سدره و طوبی نشین
ای بساط قرب را روح‌الامین

ای به فرق عارفان کرده گذار
ای به چشم پاک‌بینان رهسپار

رو به‌سوی کوی اصحاب کریم
باش طایف اندر آن والا حریم

در گشودندت گر اخوان از صفا
راه اگر جستی در آن دار الصفا

شو در آن دار الصفا رطب اللسان
هم‌طریقان را سلام از ما رسان

خاصه آن بزم محبان را حبیب
گلشن اهل صفا را عندلیب

اصفهان را عندلیب گلشن اوست
در اخوت گشته مخصوص من اوست

گوی او جنت به جستجویتان
تشنه‌لب کوثر به خاک کویتان

دستی این دست ز کار افتاده را
همتی این یار بار افتاده را

تا که بر منزل رساند بار را
پر کند گنجینةالاسرار را

شوری اندر زمرۀ ناس آورد
در میان ذکری ز عباس آورد

نیست صاحب همتی در نشأتین
هم‌قدم عباس را بعد از حسین

در هواداری آن شاه الست
جمله را یک دست بود او را دو دست

در بیان اینکه طی وادی طریقت و قطع جادۀ حقیقت را، همّتی مردانه در کار است که آن جامه مناسب بر اندام قابلیت هر کس و پای مجاهدۀ هر نالایق را پایۀ دسترس نیست لمؤلفه:

نه هر پرنده به پروانه می‌رسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد

و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبدۀ ناس، سلام‌الله‌علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:

آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال

کاندر این عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت‌اللهی فریق

کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی

لاجرم آن قدوۀ اهل نیاز
آن به میدان محبت یکه‌تاز

آن قوی پشت خدا بینان از او
و آن مشوش حال بی‌دینان از او

موسی توحید را هارون عهد
از مریدان جمله کامل‌تر به جهد

طالبان راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله بر شاه جلیل

بد به عشاق حسینی پیشرو
پاک‌خاطر آی و پاک‌اندیش رو

می‌گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را می‌رساندی با شتاب

عاشقان را بود آب کار از او
رهروان را رونق بازار از او

روز عاشورا به چشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون

شد به‌سوی تشنه‌کامان ره‌سپر
تیرباران بلا را شد سپر

بس فرو بارید بر وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک‌ریز

اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک خالی شد ز اشک

تا قیامت تشنه‌کامان ثواب
می‌خورند از رشحۀ آن مشک آب

بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن خاک ریخت

هستی‌اش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۴)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان شرذمه‌ای از مقامات و مجموعه‌ای از کرامات قدوة النقباء و نخبة النجباء جناب قاسم سلام‌الله‌علیه:

باز دارم راحت و رنجی به هم
متحد عنوانی از شادی و غم

نازپرور نوعروسی هست بکر
مر مرا در حجلۀ ناموس فکر

نوعروسی نقد جانش رونما
تا نگیرد کی نماید رو به ما

تا کی اندر حجله ماند این عروس
دل چو داماد از فراقش در فسوس

زین عروسم مدعا دانی که چیست؟
مدعا را روی میدانی به کیست؟

با عروس قاسم اینجا هست رو
مدعایم جمله باشد ذکر او

اندر آن روزی که بود از ماجرا
کربلا بر عاشقان ماتم‌سرا

خواند شاه دین برادرزاده را
شمع ایمان، قاسم آزاده را

وز دگر ره دختر خود پیش خواند
خطبۀ آن هر دو وحدت‌کیش خواند

آنچه قاسم را ز هستی بود نقد
مر عروسش را به کابین بست عقد

طالب و مطلوب را دمساز کرد
زهره را با مشتری انباز کرد

هر دو را رسم رضا تعلیم داد
جای، اندر حجلۀ تسلیم داد

لیک جا نگرفته داماد و عروس
کز ثری شد بر ثریا بانگ کوس

کای قدح‌نوشان صهبای الست
از مراد خویشتن شویید دست

کشته گشتن عادت جیش شماست
نامرادی، بهترین عیش شما است

آرزو را ترک گفتن خوش‌تر است
با عروس مرگ خفتن خوش‌تر است

کی خضاب دستتان باشد صواب؟
دست عاشق را ز خون باید خضاب

این صدا آمد چو قاسم را به گوش
شد ز غیرت وز تغیر در خروش

خاست از جا و عروس مقبلش
دست حسرت زد به دامان دلش

راهرو را پای از رفتار ماند
دل ز همراهی و دست از کار ماند

گفت از پیش من ای بدر دجیٰ
چون برفتی، بینمت دیگر کجا؟

نوعروس خویش را بوسید چهر
خوش در آغوشش کشید از روی مهر

ز آستین اشکش ز چشمان پاک کرد
بعد از آن، آن آستین را چاک کرد

گفت در فردوس چون کردیم رو
مر مرا با این نشان آنجا بجو

در بیان فیض‌بخشی آن سر حلقۀ راستین و اسرار شکافتن آستین و مراتب پرده از اسرار برداشتن و نکتۀ توحید را از راه مکاشفات، معلوم عروس خود داشتن که بر مصداق: اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری ما را تا ابد زندگی و دوام و دولت و پایندگی است:

هیچ می‌دانی تو ای صاحب‌یقین
چیست اینجا سرّ خرق آستین؟

آستین وهم او را خرق کرد
حق و باطل را برِ او فرق کرد

التیام از خرق او وز خرق‌هاست
فرق‌ها از فرق او تا فرق‌هاست

یعنی آگه شو که ما پاینده‌ایم
تا ابد ما تازه‌ایم و زنده‌ایم

فارغ آمد ذات ما ز افسردگی
نیست ما را کهنگی و مردگی

ناجی آن کو راه ما را سالک است
غیر ما هر چیز بینی هالک است

عار داریم از حیات مستعار
کشته گشتن هست ما را اعتبار

هم فنا را، هم بقا را، رونقیم
فانی اندر حق و باقی در حقیم

گر به‌صورت جان به جانان می‌دهیم
هم به معنی مرده را جان می‌دهیم

گر به‌صورت غایب از هر ناظریم
لیک در معنی به هر جا حاضریم

متصل با بحر و خارج چون حباب
دوست را هستیم در تحت قباب

عارف ما نیست جز او هیچ‌کس
همچنین ما عارف اوییم و بس

آن ودیعت کز حسین بد در دلش
و آنچه محفوظ از ولی کاملش

با عروس خویش گفت او شمه‌ای
خواند اندر گوش او شرذمه‌ای

فیض یابی، فیض بخشیدن گرفت
وقت را دید و درخشیدن گرفت

یک‌جهت شد از پی طی جهات
آستین افشان به یکسر ممکنات

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۵)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راه‌اند و حجابی همّت‌کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجب‌اند لله در قائله:

چو ممکن گرد هستی برنشاند
به‌جز واجب دگر چیزی نماند

و اشارت به آن موحد بی‌نیاز و مجاهد خانه‌برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را به هوای مشاهده برفشانید و شرذمه‌ای از حالات جناب علی‌اکبر سلام‌اللّه علیه، که در مرتبۀ والاترین تعینات و در منزلۀ بالاترین تعلقات بود، گوید:

بازم اندر هر قدم در ذکر شاه
از تعلق گردی آید سد راه

پیش مطلب، سد بابی می‌شود
چهر مقصد را حجابی می‌شود

ساقی ای منظور جان‌افروز من
ای تو آن پیر تعلق‌سوز من

در ده آن صهبای جان‌پرورد را
خوش به آبی برنشان این گرد را

تا که ذکر شاه جانبازان کنم
روی در با خانه‌پردازان کنم

آن به رتبت موجد لوح و قلم
و آن به جانبازی ز جانبازان علم

بر هدف تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را به‌کلی برفشاند

کرد ایثار آنچه گرد آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود

از تعلق پرده‌ای دیگر نماند
سد راهی جز علی‌اکبر نماند

اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش

تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته

ماه رویش کرده از غیرت عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق

بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل زره

نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر به گلبرگ تری

آمد و افتاد از ره با شتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب

کای پدر جان همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار

هر یک از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور

گام‌زن در سایۀ طوبی همه
جام‌زن با یار کروبی همه

قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت بر دو کون

از سپهرم غایت دلتنگی است
کاسب اکبر را چه وقت لنگی است

دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر

در بیان جواب دادن آن ولی اکبر با توجهات و تفقدات مر نور دیدۀ خود، علی‌اکبر را بر مصداق اینکه «به هرچه از دوست وامانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان» بر مذاق اهل عرفان گوید:

در جواب از تنگ شکر قند ریخت
شکر از لب‌های شکرخند ریخت

گفت: کای فرزند، مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی

کرده‌ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنه‌ها داری به سر

راست بهر فتنه قامت کرده‌ای
وه کزین قامت، قیامت کرده‌ای

نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است

از رخت مست غرورم می‌کنی
از مراد خویش دورم می‌کنی

گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمی‌گنجد دو دوست

بیش از این بابا دلم را خون مکن
زادۀ لیلی، مرا مجنون مکن

پشت‌پا بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل سنگ بر بالم مزن

خاک غم بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت‌لخت دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری بهر نثار

هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت است و غیرت من بت‌شکن

جان رهین و دل اسیر چهر توست
مانع راه محبت مهر توست

آن حجاب از پیش چون دور افکنی
من تو هستم در حقیقت، تو منی

چون تو را او خواهد از من رونما
رونما شو، جانب او، رو نما

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۶)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان مرخص نمودن جناب علی‌اکبر سلام‌اللّه علیه را و امر به تمکین و تسلیم فرمودن، گوید:

خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد سپر انداختن

مهر پیش آور، رها کن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را

بر فنایش گر بیفشاری قدم
از وجودش اندر آری در عدم

مژه داری، احتیاج تیر نیست
پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟

گرچه قصد بستن جزو و کلت
تار مویی بس بود ز آن کاکلت

ور سر صید سپید است و سیاه
آن تو را کافی به یک تیر نگاه

تیر مهری بر دل دشمن بزن
تیر قهری گر بود، بر من بزن

از فنا مقصود ما عین بقاست
میل آن رخسار و شوق آن لقاست

شوق این غم از پی آن شادی است
این خرابی بهر آن آبادی است

من در این شر و فساد ای با فلاح
آمدستم از پی خیر و صلاح

ثابت است اندر وجودم یک‌قدم
همچنین دیگر قدم اندر عدم

در شهودم دستی و دستی به غیب
در یقینم دستی و دستی به ریب

رویی اندر موت و رویی در حیات
رویی اندر ذات و رویی در صفات

دستی اندر احتیاج و در غنا
دست دیگر در بقا و در فنا

دستی اندر یأس و دستی در امید
دستی اندر ترس و دستی در نوید

دستی اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
دستی اندر قهر و لطف و طرح و نسخ

دستی اندر ارض و دستی در سما
دستی اندر نشو و دستی در نما

دستی اندر لیل و دستی در نهار
در خزان دستی و دستی در بهار

مر مرا اندر امور از نفع و ضر
نیست شغلی مانع شغل دگر

نیستم محتاج و بالذاتم غنی
هست فرع احتیاج این دشمنی

دشمنی باشد مرا با جهلشان
کز چه رو کرد این‌چنین نااهلشان

قتل آن دشمن به تیغ دیگر است
دفع تیغ آن، به دیگر اسپر است

رو سپر می‌باش و شمشیری مکن
در نبرد روبهان شیری مکن

بازویت را رنجه گشتن شرط نیست
با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست

بوسه زن بر حنجر خنجرکشان
تیر کآید، گیر و در پهلو نشان

پس برفت آن غیرت خورشید و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه

باز می‌کرد از ثریا تا ثری
هر سر پیکان به روی او دری

مست گشت از ضربت تیغ و سنان
بی‌خودی‌ها کرد و داد از کف عنان

عشق آمد، عشق ازو پامال شد
آن نصیحت‌گو لسانش لال شد

وقت آن شد کز حقیقت دم زند
شعله بر جان بنی‌آدم زند

پرده از روی مراتب واکند
جملۀ عشاق را رسوا کند

باز عقل آمد زبانش را گرفت
پیر می‌خواران عنانش را گرفت

رو به دریا کرد دیگر آب جو
زی پدر شد آب گوی و آب جو

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۷)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان اینکه چون تمیز خاصیت شراب، سر از گریبان خاطر جمشید بر زد و خیال تدارک عشرت، از منبت ضمیرش سر زد نخستین جامی تعبیه ساخت و خطوط هفت‌گانۀ آن را با اسامی هفت‌گانه پرداخت و ساقی دانایی اختیار نموده و بنای سقایت او را، قانونی نهاد، منوط بر حکمت و به آن قانون رسم سرخوشی و وضع می‌کشی را دایر و سایر می‌داشت:

مستی دهد زیارت خاک جم ای عجب
گویی هنوز زیر لحد جام می‌کشد

و اشاره به حدیث إنّ لله تعالی شراباً لاولیائه؛ اذا شربوا طربوا و اذا طربوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا اذابوا خلصوا و اذا خلصوا وصلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بینهم و بین حبیبهم و راجع به شرح احوال حضرت علی‌اکبر و مراجعت آن جناب به خدمت باب بر سبیل تمثیل گوید:

وقتی از داننده‌ای کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال

با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟

اینکه می‌گویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب

خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشه‌ای بنموده غش

تیغ زیر دست و زیر پا عقاب
موج‌زن شطش به پیش رو ز آب

بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش را در شط درافکندن چو بط

گر در این رازیست ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز

گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا بر خیل دردآشام زد

هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه‌گون نامی نهاد

پس نمود از روی حکمت اختیار
ساقی داننده‌ای کامل عیار

در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده‌خواران را شناسای مزاج

مجلسی آراست مانند بهشت
وندر او ترتیب و قانونی بهشت

جمع در او، کهتر و مهتر همه
بر خط ساقی نهاده سر همه

جام را چون ساقی آوردی به دور
از فرودینه خطش تا خط جور

هیچ‌کس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود

آری از قسمت نمی‌باید گریخت
عین الطاف است ساقی هرچه ریخت

ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی

جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف

ور یکی ز آنان مرید خو شدی
از سر مستی پریشان‌گو شدی

از طریق عقل هشتی پا برون
همرهی کردی ز مستی با جنون

لاجرم صدگونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی وبال

جمله را بودی از آن دارالامان
تا به سرمنزل رسانیدن ضمان

کس نیاوردی بر آوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس

لاجرم فعال‌های مایرید
لحظه‌ای غافل نمانند از مرید

همت خود، بدرقه راهش کنند
خطره‌ای گر رفت، آگاهش کنند

کند اگر ماند به تدبیرش شوند
تند اگر راند عنان‌گیرش شوند

ساقی بزم حقیقت بین تو باز
کی کم است از ساقی بزم مجاز؟

اکبر آمد العطش‌گویان ز راه
از میان رزم‌گه تا پیش شاه

کای پدر جان از عطش افسرده‌ام
می ندانم زنده‌ام یا مرده‌ام

این عطش رمز است و عارف، واقف است
سر حق است این و عشقش کاشف است

دید شاه دین که سلطان هدی‌ست
اکبر خود را که لبریز از خداست

عشق پاکش را بنای سرکشی‌ست
آب و خاکش را هوای آتشی‌ست

شورش صهبای عشقش در سر است
مستی‌اش از دیگران افزون‌تر است

اینک از مجلس جدایی می‌کند
فاش دعوی خدایی می‌کند

مغز بر خود می‌شکافد پوست را
فاش می‌سازد حدیث دوست را

محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش خلاف شرع اوست

پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک‌اندک خاتمش بر لب نهاد

مهر، آن لب‌های گوهرپاش کرد
تا نیارد سرّ حق را فاش کرد

هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۸)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان مهیاشدن آن میدان، مردی را چابک‌سوار و پای در رکاب آوردن آن سید بزرگوار و مکالمات با ذوالجنان و ذوالفقار بر مشرب صافی‌مذاقان گوید:

دیگرم شوری به آب و گل رسید
وقت میدان‌داری این دل رسید

موقع پا در رکاب آوردن است
اسب عشرت را سواری کردن است

تنگ شد دل، ساقی از روی صواب
زین می عشرت مرا پر کن رکاب

کز سر مستی سبک سازم عنان
سر گران بر لشکر مطلب زنان

روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه سر کنم

باز گویم آن شه دنیا و دین
سرور و سر حلقۀ اهل یقین

چون که خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تن‌ها بدید

قد برای رفتن از جا راست کرد
هر تدارک خاطرش می‌خواست کرد

پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت خطاب

کای سبک‌پر ذوالجناح تیزتک
گرد نعلت سرمۀ چشم ملک

ای سماوی جلوۀ قدسی خرام
ای ز مبدأ تا معادت نیم‌گاه

ای به‌صورت کرده طی آب و گل
وی به‌معنی پویه‌ات در جان و دل

ای به رفتار از تفکر تیزتر
وز براق عقل چابک‌خیزتر

رو به کوی دوست منهاج من است
دیده واکن وقت معراج من است

بد به شب معراج آن گیتی‌فروز
ای عجب معراج من باشد به روز

تو براق آسمان‌پیمای من
روز عاشورا شب اسرای من

بس حقوقا کز منت بر ذمت است
ای سُمت نازم زمان همت است

کز میان دشمنم آری برون
رو به کوی دوست گردی رهنمون

پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ دست

ای مشعشع ذوالفقار دل‌شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف

آن‌قدر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینۀ اسلام زنگ

هان و هان ای جوهر خاکستری
زنگ این آیینه می‌باید بری

من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک
کن تو این آیینه را از زنگ پاک

من تو را صیقل دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی

شد چو بیمار از حرارت ناشکیب
مصلحت را خون از او ریزد طبیب

چون که فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد به کار اندر علاج

در مزاج کفر شد خون بیشتر
سر برآور ای خدا را نیشتر

در بیان عنان‌گیری خاتون سراپردۀ عظمت و کبریایی حضرت زینب خاتون، سلام‌الله‌علیها، که آن یکه‌تاز میدان هویت را، خاتمۀ متعلقات بود و شرذمه‌ای از مراتب و مقامات آن ناموس ربانی و عصمت یزدانی که در عالم تحمل بار محنت، کامل بود و ودیعت مطلقه را واسطه و حامل، بر مذاق عارفان گوید:

خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان

سیل اشکش بست بر شه راه را
دود آهش کرد حیران شاه را

در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان

کای سوار سر گران کم کن شتاب
جان من لختی سبک‌تر زن رکاب

تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو

شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشۀ چشمی به آن‌سو کرد باز

دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان

زن مگو مردآفرین روزگار
زن مگو بنت‌الجلال اخت‌الوقار

زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین

باز دل بر عقل می‌گیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان

می‌دراند پرده اهل راز را
می‌زند با ما مخالف ساز را

پنجه اندر جامۀ جان می‌برد
صبر و طاقت را گریبان می‌درد

هر زمان هنگامه‌ای سر می‌کند
گر کنم منعش فزون‌تر می‌کند

اندر این مطلب عنان از من گرفت
من از او گوش، او زبان از من گرفت

می‌کند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا به چند؟

سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب‌اللهی شدم

مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بی‌حاصل مده دیوانه را

کار عاقل رازها بنهفتن است
کار دیوانه، پریشان گفتن است

خشت بر دریا زدن بی‌حاصل است
مشت بر سندان، نه کار عاقل است

لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب است با دیوانگان

همرهی به عقل صاحب شرع را
تا از او جوییم اصل و فرع را

همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن

غیرتی باید به مقصد ره‌نورد
خانه‌پرداز جهان، چه زن چه مرد

شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر، چه کلاه

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱۹)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد به عالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:

پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد

همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:

کای عنان‌گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟

پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق است این عنان‌گیری مکن

با تو هستم جان خواهر، هم‌سفر
تو بپا این راه کوبی من به سر

خانه‌سوزان را تو صاحب‌خانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش

جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن

معجر از سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن

هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند

هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟

با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می‌شنفت

با حسینی لب هر آنچ او گفت راز
شه به گوش زینبی بشنید باز

گوش عشق، آری زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق

با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست

ای سخنگو، لحظه‌ای خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش

تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه می‌گو‌ید جواب

گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را

عشق را، از یک مشیمه زاده‌ایم
لب به یک پستان غم بنهاده‌ایم

تربیت بوده است بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان

تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می

هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم

تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول

در بیان استفتاح آن سیدۀ عالی‌مقدار از توجهات باطن آن سید بزرگوار و بی‌تابی از تجلیات معنوی آن حضرت و غش‌کردن بر مذاق اهل توحید گوید:

خودنمایی کن که طاقت طاق شد
جان تجلی تو را مشتاق شد

حالتی زین به برای سیر نیست
خودنمایی کن در اینجا غیر نیست

شرحی ای صدر جهان این سینه را
عکسی ای دارای حسن، آیینه را

در بیان تجلی‌کردن جمال بی‌مثال حسینی از روی معنی در آینۀ وجود زینب خاتون سلام‌اللّه علیه و علیها از راه شهود به طور اجمال گوید:

قابل اسرار دید آن سینه را
مستعد جلوه آن آیینه را

ملک هستی منهدم یکباره کرد
پردۀ پندار او را پاره کرد

معنی اندر لوح صورت نقش بست
آنچه از جان خاست اندر دل نشست

خیمه زد در ملک جانش شاه غیب
شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب

معنی خود را به چشم خویش دید
صورت آینده راه از پیش دید

آفتابی کرد در زینب ظهور
ذره‌ای زان آتش وادی طور

شد عیان در طور جانش رایتی
خرّ موسی صعقا، زان آیتی

عین زینب دید زینب را به عین
بلکه با عین حسین، عین حسین

طلعت جان را به چشم جسم دید
در سراپای مسمیٰ اسم دید

غیب‌بین گردید با چشم شهود
خواند بر لوح وفا، نقش عهود

دید تابی در خود و بی‌تاب شد
دیدۀ خورشیدبین پر آب شد

صورت حالش پریشانی گرفت
دست بی‌تابی به پیشانی گرفت

خواست تا بر خرمن جنس زنان
آتش اندازد «انا الاعلی» زنان

دید شه لب را به دندان می‌گزد
کز تو اینجا پرده‌داری می‌سزد

رخ ز بی‌تابی، نمی‌تابی چرا؟
در حضور دوست بی‌تابی چرا؟

کرد خودداری ولی تابش نبود
ظرفیت در خورد آن آبش نبود

از تجلی‌های آن سرو سهی
خواست تا زینب کند قالب تهی

از رکاب ای شهسوار حق‌پرست
پای خالی کن که زینب شد ز دست

شد پیاده بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو، سر بانو نهاد

پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد، دل آوردش به دست

گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این، از راه دل

دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندند و کس را راه نیست

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۲۰)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان توصیۀ آن مقتدای انام و سید و سرور خاص و عام، خواهر خود را از تیمار بیمار خود، اعنی گرامی فرزند و والا امام السید السجاد، زین‌العابدین(ع) و تفویض بعضی ودایع که به آن حضرت برساند:

باز دل را نوبت بیماری است
ای پرستاران زمان یاری است

جستجویی از گرفتاران کنید
پرسشی از حال بیماران کنید

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

پای تا فرقش گرفتار تب است
سر گران از ذکر یارب یارب است

رنگش از صفرای سودا زرد شد
پای تا سر مبتلای درد شد

چشم بیماران که تان، فرّ هماست
اندر اینجا روی صحبت با شماست

هر که را اینجا دلی بیمار هست
باخبر زآن ناله‌های زار هست

می‌دهد یاد از زمانی کآن امام
سرور دین، مقتدای خاص و عام

خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند

گفت ای خواهر چو برگشتی ز راه
هست بیماری مرا در خیمه‌گاه

جان به قربان تن بیمار او
دل فدای ناله‌های زار او

بستۀ بند غمش جسم نزار
بستۀ بند ولایش صدهزار

در دل شب گر ز دل آهی کند
ناله‌ای گر در سحرگاهی کند

آن مؤسس، این مقرنس طاق راست
ز آن مروج، انفس و آفاق راست

جان‌فشانی را فتاده محتضر
جان‌ستانی را ستاده منتظر

پرسشی کن حال بیمار مرا
جستجویی کن گرفتار مرا

ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن

با تفقد برگشا بند دلش
عقده‌ای گر هست در دل، بگسلش

گر بود بیهوش، باز آرش به هوش
درّ وحدت اندر آویزش به گوش

آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد

هرچه نقش صفحۀ خاطر مراست
و آنچه ثبت سینۀ عاطر مراست

جمله را بر سینه‌اش، افشانده‌ام
از الف تا یا به گوشش خوانده‌ام

این ودیعت را پس از من حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست

اتحاد ما ندارد حدّ و حصر
او حسین عهد و من سجاد عصر

من کی‌ام؟ خورشید، او کی؟ آفتاب
در میان بیماری او شد حجاب

واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمی‌گنجد دویی

عین هم هستیم ما بی‌کم و کاست
در حقیقت واسطه هم عین ماست

قطب باید گردش افلاک را
محوری باید سکون خاک را

چشم بر میدان گمار ای هوشمند
چون من افتادم، تو او را کن بلند

کن خبر آن محیی اموات را
ده قیام آن قائم بالذات را

پس وداع خواهر غم‌دیده کرد
شد روان و خون روان از دیده کرد

ذوالجناح عشقش اندر زیر ران
در روش، گامی به دل گامی به جان

گر به‌ظاهر گام‌زن در فرش بود
لیک در باطن روان در عرش بود

در زمین ار چند بودی رهنورد
لیک سرمه چشم کرّوبیش کرد

داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را وارد به قربانگاه شد

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۲۱)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان تجلی آن ولی اکبر به قابلیت و استعداد فرزند دلبند خود علی‌اصغر و با دست مبارکش به میدان بردن و به درجهٔ رفیعۀ شهادت رسانیدن و مختصری از مراتب و شئونات آن امام‌زادۀ بزرگوار علیه‌السلام:

بازم اندر مهد دل طفل جنون
دست از قنداقه می‌آرد برون

مادر طبع مرا از روی ذوق
خوش در آرد شیر در پستان شوق

سایه سان بر پای آن پاک اوفتاد
صیحه‌زن غش کرد و بر خاک اوفتاد

جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد کآیند بیرون از قماط

عشرتی از آن هوای نو کنند
از طرب نشو و نمای نو کنند

واگذارند امهات طبع را
باز آباء کرام سبع را

باز وقت کیسه‌پردازی بود
ای حریف این آخرین بازی بود

شش جهت در نرد عشق آن پری
می‌کند با مهرۀ دل، شش‌دری

همتی می‌دارم از ساقی مراد
وز در میخانه می‌جویم گشاد

همچنین از کعبتین عشق و داو
تا در این بازی نمایم کنجکاو

بازی‌ای تا اندر این دفتر کنم
شرح شاه پاک‌بازان سر کنم

لاجرم چون آن حریف پاک‌باز
در قمار عاشقی شد پاک‌باز

شد برون با کیسۀ پرداخته
مایه‌ای از جزو و از کل باخته

رقص رقصان، از نشاط باختن
منبسط، از کیسه را پرداختن

انقباضی دید در خود اندکی
در دل حق‌الیقین آمد شکی

کاین کسالت بعد حالت از چه زاد؟
حالت کل را کسالت از چه زاد؟

پس ز روی پاک‌بازی جهد کرد
تا فشاند هست اگر در کیسه گرد

چون فشاند آن پاک‌بازان را امیر
گوهری افتاد در دستش صغیر

درة‌التاج گرامی گوهران
آن سبک در وزن و در قیمت گران

ارفع المقدار من کل الرفیع
الشفیع بن الشفیع بن الشفیع

گرمی آتش، هوای خاک از او
آب کار انجم و افلاک از او

کودکی در دامن مهرش به خواب
سه ولد با چار مام و هفت باب

مایه‌ای ایجاد، کز پرمایگی
کرده مهرش طفل دین را دایگی

وه چه طفلی! ممکنات او را طفیل
دست یک‌سر کائنات او را به ذیل

گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زیر دامان ولایش، اولیا

شمه‌ای خلد از رخ زیبنده‌اش
آیتی کوثر ز شکر خنده‌اش

اشرف اولاد آدم را پسر
لیکن اندر رتبه آدم را پدر

از علی‌اکبر به‌صورت اصغر است
لیک در معنی علی‌اکبر است

ظاهراً از تشنگی بی‌تاب بود
باطناً سر چشمۀ هر آب بود

یافت کاندر بزم آن سلطان ناز
نیست لایق‌تر از این گوهر نیاز

خوش ره‌آوردی بدان در وقت برد
بر سر دستش به‌پیش شاه برد

کای شه این گوهر به استسقای توست
خواهش آبش ز خاک پای توست

لطف بر این گوهر نایاب کن
از قبول حضرتش سیراب کن

این گهر از جزع‌های تابناک
ای بسا گوهر فروریزد به خاک

این گهر از اشک‌های پر ز خون
می‌کند الماس‌ها را لعل‌گون

آبی ای لب‌تشنه باز آری بجو
بو که آب رفته باز آری به جو

شرط این آبت به زاری جستن است
ور نداری، دست از وی شستن است

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۲۲)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان واردشدن آن سرحلقۀ مستان و مقتدای حق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرستان از راه مجاهده به عالم مشاهده و از دروازۀ فناء فی الله در شهرستان بقاء بالله به مصداق: العبودیة جوهرة کنه‌ها الربوبیة، و شرح شرفیابی زعفر جنی به‌قصد یاری و عزم جان‌سپاری، خدمت آن بزرگوار و با حالت محرومی مراجعت کردن:

ساقی ای قربان چشم مست تو
چند چشم می‌کشان بر دست تو؟

درفکن زآن آب عشرت را به جام
بیش از این مپسند ما را تشنه‌کام

تا کی آخر راز ما در پرده در؟
ساغری ده زآن شراب پرده‌در

تا برآرند این گدایان سلوک
پای‌کوبان نعرۀ «این الملوک»

خاک بر فرق تن خاکی کنند
جای در آتش ز بی‌باکی کنند

دست بر شیدایی از مستی زنند
پا ز مستی بر سر هستی زنند

ذکر حال عاشقان حق کنند
پردۀ اهل حقیقت شق کنند

در میان ذکری ز عشاق آورند
شرح عشاق اندر اوراق آورند

خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتدای شرع و خضر راه عشق

تا بدانند آن امام خوش خصال
پا چسان هِشت اندر آن دار الوصال

چیست آن دار الوصال ای مرد راه؟
ساحت میدان و طرف قتلگاه

وه چه داری؟ درد و غم کالای او
نیزه و خنجر، نعم والای او

در شرابش خون دل‌ها ریخته
در طعامش، زهرها آمیخته

او فتاده غرق خون بالای هم
کشتگان راه او، در هر قدم

پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز

پشت سر، بر سینه و بر سر زنان
بی‌پدر طفلان و بی‌شوهر زنان

دشمنان گرم شرار افروختن
خیمه‌گاهش مستعد سوختن

چشم سوی رزمگاه از یک طرف
سوی بیمارش نگاه از یک طرف

انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع و عطش

با بلاهایی که بودش نو به نو
همچنانش رخش همّت گرم‌رو

نه از آن هنگامه‌های دردناک
لاابالی حالتش را هیچ باک

نه از آن جوش و خروش و رنج و درد
کبریایی دامنش را هیچ گرد

چون گلش تن هرچه گشتی ریش‌تر
غنچه‌اش را بد تبسم بیشتر

گشته هر تیغی به سویش رهسپر
باز کرده سینه را که اینک سپر

رفته هر تیری سویش دامن‌کشان
برگشوده دیده را که اینک نشان

چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا، جانش فدا

همتش اثنیتی برداشته
غیرتش غیریتی نگذاشته

جان‌فشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن پروانه را

نی ز اکبر، نه ز اصغر یاد او
جمله محو خاطر آزاد او

سرخوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غیبش هم‌آغوش شهود

گشته خوش با وصل جانان اندکی
کز تجری حلقه زد بر در یکی

از برای جان‌فشانی نزد شاه
زعفر جنی فرا آمد ز راه

جنی‌ای جنت به جانش ضم شده
همتش رشک بنی‌آدم شده

جنی‌ای در خاک و ذکرش در فلک
غیرتش سوزندۀ جان ملک

با سپاه خود درآمد صف‌زنان
شاه را همچون سعادت در عنان

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۲۳)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان آن عارف ربانی که از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مکاشفه مصاحبتش دست داد و قصه کردن زعفر سبب محرومی خود را از جان‌فشانی در رکاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبیل اجمال گوید:

عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم با زعفر از غیرت سؤال

کز چه اول رخش همّت پیش راند
و آخر از مقصد چرا محروم ماند؟

راحتی در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی تر نکرد

گام‌زن در سایۀ طوبی نشد
همنشین جنی به کروبی نشد

راست گویند اینکه جسم ناری‌اند
بی‌نصیب از فیض لطف باری‌اند

با خداجویان نبد همدردی‌اش
یا که آگاهی نبود از مردی‌اش؟

تا سحر چشمم از این سودا نخفت
دل به غیر از شنعت زعفر نگفت

بعد از این سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوه‌گر

جلوه‌گر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پر هول و با شکلی مهیب

بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت نقشی می‌نگاشت

بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان می‌کرد پاک

پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست

چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین

چشم بر من برگشود آن نیک‌نام
کرد بر من از سر رغبت سلام

پس جوابش داده، گفتم کیستی؟
که تو از این جنس مردم نیستی؟

گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه

زعفرم من کز سر شب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر

با تو گویم حال خود را‌ شمه‌ای
تا که یابی آگهی شرذمه‌ای

بهر جانبازی آن شاه از ولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا

چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه

جمع، یک‌سر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا

روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در بر همه

جان ز یک‌سو جملۀ خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش کرده فرش

تن ز یک جا جملۀ نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک

جسته پیشی خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان

پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی محو و مات

جرأت من، جمله صف‌ها را شکافت
یک سر مو رو ز مقصد برنتافت

از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان

تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد

مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هویٰ خالی و لبریز از خدا

کرده خوش‌خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو بر او، پوشیده چشم از ماسوا

دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یک‌سر ماسویٰ بر دامنش

بسته لب‌های حقیقت‌گوی او
او سوی حق روی و آنان سوی او

محو و مات حق، همه در ذات او
جملۀ ذرات محو و مات او

گفتم ای سرخیل مستان، السلام
مقتدای حق‌پرستان، السلام

از سلامم دیدگان را باز کرد
زیر لب آهسته‌ام آواز کرد

گفت ای دلداده، بر گو کیستی؟
اندر اینجا از برای چیستی؟

گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو بازد سر منم

آمدستم تا تو را یاری کنم
خون در این دشت بلا جاری کنم

با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز

چون نباشد پیر عشقت راهبر
کی ز حال عاشقان یابی خبر؟

خود تو پنداری در این دشت بلا
مانده‌ام در چنگ دشمن مبتلا؟!

عاجزی از خانمان آواره‌ام
نیست بهر دفع دشمن چاره‌ام؟!

در سر عاشق، هوای دیگر است
خاطر مردم به‌جای دیگر است

نیست جز او، در رگ و در پوستم
بی‌خبر از دشمن و از دوستم

من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!

اینک آن سرخیل خوبان بی‌حجاب
بود با من در سؤال و در جواب

با هم اندر پرده رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم

هیچ‌کس از راز ما آگه نبود
در میان روح‌الامین را ره نبود

چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز

خود تو دیگر از کجا پیدا شدی؟
پردۀ چشم من شیدا شدی؟

این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد

رجعت من، زآن رکاب ای محتشم
یک جو از سعی شهیدان نیست کم

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۲۴)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان خطابۀ آن امام مهربان و موعظت مخالفان با حقیقت‌گویی زبان، از راه رحمت و از در شفقت و هدایت بر سبیل اجمال گوید:

مطرب ای مجموعۀ فصل‌الخطاب
باغ وحدت را، لب لعل تو آب

ای نوایت داده با قدسی نفس
مرغ جان را جای در خاکی قفس

گوش خاصان مستمع بر ساز تو
جان پاکان گوش بر آواز تو

عارفان حق‌شنو را چون سروش
نغمۀ وحدت رسانیده به گوش

ای زده با آن نوای دلپسند
همچو نی‌مان آتش اندر بند بند

جان به رقص از نالۀ شب‌های توست
نیشکر ریزش از آن لب‌های توست

پرده‌ای با بهترین قانون بزن
آتش اندر سینه چون کانون بزن

تا به کی آخر نشابوری نوا
راست کن در نی، نوای نینوا

تا که جان دیگر نوائی سر کند
نایی طبعم نوائی سر کند

سازد آگه مستمع را زآن نوا
از نوای شه به دشت نینوا

آن زمان کان شاه بر جای ایستاد
بانوای خطبه بر نی تکیه داد

پر نمود آفاق را ز آوای حق
شد نوای حق بلند از نای حق

گفتشان کای دشمنان خانگی
آشنایم من، چرا بیگانگی؟

گوش بر آن نغمۀ موزون کنید
پنبه را از گوش خود بیرون کنید

کی رسد بی‌آشنایی با سروش
این نوای آشنائی‌تان به گوش

گوش می‌خواهد ندای آشنا
آشنا داند صدای آشنا

نوشتانم من، شما ترسان زنیش
خویشتانم من، شما غافل ز خویش

من خدا چهرم، شما ابلیس چهر
من همه مهرم، شما غافل ز مهر

رحمت من در مثل همچون هماست
سایه‌اش گسترده بر فرق شماست

چون کنم چون؟ نفس کافر مایه‌تان
می‌کند محروم از این سایه‌تان

غیر کافر کس ز من محروم نیست
از هما محروم غیر از بوم نیست

موش کورید و من آن تابنده نور
خویش را از نور کردستید دور

من همه حق و شما باطل همه
از تجلی من شده عاطل همه

من خداوند و شما شیطان‌پرست
من ز رحمان و شما ز ابلیس هست

آنچه فرمود او به آن قوم از صواب
غیر تیر از هیچ سو نامد جواب

تیغ‌ها بر قتل او شد آخته
نیزه‌ها بر قصد او افراخته

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۲۵)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان محاربۀ آن موحد صاحب‌یقین در میدان مشرکین و پیغام آوردن جبرئیل امین از حضرت رب‌العالمین و افتادن آن حضرت از زین بر زمین، سلام‌الله‌علیه الی یوم‌الدین.

گشت تیغ لامثالش گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر

ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک

جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه‌تاز عرصۀ میدان عشق

دارم از حق بر تو ای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام

گوید ای جان حضرت جان‌آفرین
مر تو را بر جسم و بر جان آفرین

محکمی‌ها از تو میثاق مراست
روسپیدی از تو عشاق مراست

این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من

چون خودی را در رهم کردی رها
تو مرا خون، من تو رایم خون‌بها

مصدری و ماسویٰ، مشتق تو راست
بندگی کردی، خدایی حق تو راست

هرچه بودت، داده‌ای اندر رهم
در رهت من هرچه دارم می‌دهم

کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی

شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما

گرچه تو محرم به صاحبخانه‌ای
لیک تا اندازه‌ای بیگانه‌ای

آنکه از پیشش سلام آورده‌ای
و آنکه از نزدش پیام آورده‌ای

بی‌حجاب اینک هم‌آغوش من است
بی تو رازش جمله در گوش من است

از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی

گر تو هم بیرون روی، نیکوتر است
ز آنکه غیرت، آتش این شهپر است

جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست

رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او حایل مشو

از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز

با وضویی از دل و جان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هرچه هست

گشته پر گل ساجدی عمامه‌اش
غرقه اندر خون، نمازی، جامه‌اش

بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود

بر حکیم از آن قعود و آن قیام
حل نمود اشکال خرق و التیام

و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شیاطین مر نمازی را به دور

تیر بر بالای تیر بی‌دریغ
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ

قصه کوته، شمر ذی‌الجوشن رسید
گفتگو را آتش خرمن رسید

ز آستین، غیرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را سر شکست

از شنیدن دیده بی‌تاب است و گوش
شد سخنگوی از زبان من خموش

آنکه عمان را درآوردی به موج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج

ناله‌های بی‌خودانه بس کشید
اندر این جا، پای خود واپس کشید

بیش از آن یارای دُر سفتن نداشت
قدرت زین بیشتری گفتن نداشت

شرمسارم از معانی جوئی‌اش
عذرخواهم از پریشان‌گوئی‌اش

حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم

اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی‌معنیستم

لیک من دارم دل دیوانه‌ای
با جنون خوش از خرد بیگانه‌ای

گاه‌گاهی از گریبان جنون
سر به شیدایی همی آرد برون

سعی‌ها دارد پی خامی من
سخت می‌کوشد به بدنامی من

لغزشی گر رفت نی از قائل است
آن‌هم از دیوانگی‌های دل است

منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین

قافیه مجهول اگر شد درپذیر
و آنچه باشد، شور و دور و زیر و پیر

دل بسی زین کار کرده‌ست و کند
عشق از این بسیار کرده‌ست و کند

چون‌که از اسرار سنگین بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۱)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان اینکه صاحب جمال را خودنمائی موافق حکمت شرط است و اشاره به تجلی اول بر وجه اتم و اکمل و پوشیدن اعیان ثابته کسوت تعیّن را و طلوع عشق از مطلع لاهوتی و تجلی به عالم ملکوتی و ناسوتی. نعم ماقال:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
(حافظ)

بر مصداق حدیث «کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف» بر مذاق اهل توحید گوید:

کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟

این که گوید از لب من راز کیست؟
بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من این‌سان خودنمایی می‌کند
ادعای آشنایی می‌کند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یا رب نیاید کاین منم

متصل‌تر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن

خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گویی‌اش اسرارهاست

گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند به سرحد کمال

از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن، گه ز بام

با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هر جا طائری بسمل کند

گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست

جلوه‌اش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت

غمزه‌اش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود

عشوه‌اش هرجا کمندانداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت

ماسویٰ آیینۀ آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند

پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتی آن عشق بی‌نام و نشان
بد معلق در فضای بیکران

دلنشین خویش مأوایی نداشت
تا در او منزل کند جایی نداشت

بهر منزل بی‌قراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد

چون که یکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت

جلوه‌ای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار

جنتی خاطرنواز و دل‌فروز
دوزخی دشمن‌گداز و غیرسوز

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۲)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ماسویٰ و عرض امانت عشق و شدت طلب به اندازۀ استعداد در هر یک و خیمه‌زدن تمامیّت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا».

جلوه‌ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
(حافظ)

چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.

فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز
(حافظ)

و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی‌نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست. وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:

پرده‌ای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را برداشتند

ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب

پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده‌خواران الصلا

همچو این می خوشگوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست

حبذا زین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست

هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت

جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند

بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد ندا

ای که از جان طالب این باده‌ای
بهر آشامیدنش آماده‌ای

گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود

از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سر مستان برون آرد دمار

در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو

این نه جام عشرت این جام ولاست
درد او در دست و صاف او بلاست

بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید

سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را به‌خود بردی گمان

ذره‌ای شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب

جرعه‌ای هم ریخت ز آن ساغر به‌خاک
ز آن سبب شد مدفن تن‌های پاک

ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو

فرقۀ دیگر به بو قانع شدند
فرقه‌ای از خوردنش مانع شدند

بود آن می از تغیر در خروش
در دل ساغر چو می در خم به جوش

چون موافق با لب همدم نشد
آن همه خوردند و اصلاً کم نشد

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۳)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان اینکه آدمی به‌واسطه شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد به‌حسب جسم، امانت عشق را قابل آمد و جمال کبریائی را آئینۀ مقابل «وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ ... وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا».

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سرّ سویدای بنی‌آدم ازوست

در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولیّ است و منظور از اشاره ساقی ازلی است.

باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی‌دلان دُردنوش

مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند

انبیا و اولیا را با نیاز
شد به ساغر گردن خواهش دراز

جمله را دل در طلب چون خم به جوش
لیک آن سرخیل مخموران خموش

سر به بالا یک‌سر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر به زیر

هریک از جان همتی بگماشتند
جرعه‌ای از آن قدح برداشتند

باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان در دست ساقی مال‌مال

جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه‌اللّه غیرت آمد غیرسوز

در بیان اینکه هر رازی را پرده‌داری انباز است و هر سرّی را غیرتی غیر پرداز، از آنجاست که گوید:

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
(حافظ)

و در استشفاء عارف به اکتاب معارف به لسان اهل ذوق گوید:

ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده‌خواران تا به کی

تازه مست جورکش را دور کن
می به ساغر تا به خط جور کن

می به شط بصره و بغداد ده
نی به خط بصره و بغداد ده

شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم

در بیان اینکه چون مطلوب را رغبت شامل و طالب را استعداد کامل آمد، توسن مقصود رام است و بادۀ مراد در جام، از آنجاست که محرم خلوتخانۀ راز و محقق شیراز خواجه حافظ قدس‌سره می‌فرماید:

سایۀ معشوق گر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

و در اینجا مقصود حسینی استعداد است که در طریق جان‌بازی طاق و در قانون خانه‌پردازی زبده و اکمل عشاق است.

باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی سر برآر

ای قدح پیما درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم، گوئی بزن

چون به موقع ساقیش درخواست کرد
پیر می‌خواران ز جا قد راست کرد

زینت‌افزای بساط نشأتین
سرور و سرخیل مخموران؛ حسین

گفت آن‌کس را که می‌جویی منم
باده‌خواری را که می‌گویی منم

شرط‌هایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد

باز گفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار

در بیان اینکه چون طالب، تعینات را در قمار طلب بباخت و هستی خود را در هستی مطلوب نیست ساخت و در فنای او باقی شد، لاجرم هم می‌خواره و هم ساقی شد و اگر هم باده و جامش خوانند رواست.

دیگر از ساقی نشان باقی نبود
ز آنکه آن می‌خواره جز ساقی نبود

خود به معنی باده بود و جام بود
گر به صورت رند دردآشام بود

شد تهی بزم از منی و از تویی
اتحاد آمد، به یک‌سو شد دویی

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۴)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان تبدل از عالم بسط به عالم قبض و تنزل از ملک معنی به جهان صورت گوید:

وه! که این مطلب ندارد انتها
قصه را سر رشته شد از کف رها

وای وای این دل گران‌جانی گرفت
این فرشته خوی حیوانی گرفت

آنکه پنهان بد مرا در تن چه شد؟
آن سخن‌گوی از زبان من چه شد؟

چون شد آن کز گوش می‌کرد استماع
وز لب من کف، ز پای من سماع

من کیم؟ گردی ز خاک انگیخته
قالبی از آب و از گل ریخته

کوزه‌ای بنهاده در راه صبا
ای عجب آبی هدر خاکی هبا

من کیم؟ موجی ز دریا خاسته
قالبی افزوده روحی کاسته

عاجزی، محوی، عجولی، جاهلی
مضطری، ماتی، فضولی، کاهلی

نک حقیقت آمد و طی شد مجاز
شوخمش گوینده گفتن کرد ساز

ای به‌حیرت مانده اندر شام داج
آفتاب آمد برون، اطفی السراج

در انتقال به عالم بسیط بسط و اتصال به دریای محیط وجد و بیان اینکه چون صاحب جمال، جمال خود نماید و ناظران را دل از کف رباید، بر مقتضای حکمت، به آزارشان کوشند و عاشق را شرط است که از آن آزار نرمد و نخروشد تا بر منتهای خواهش کامران شود بر مصداق حدیث من عشقنی الخ.

باز گوید رسم عاشق این بود
بلکه این معشوق را آیین بود

چون دل عشاق را در قید کرد
خودنمایی کرد و دل‌ها صید کرد

امتحانشان را ز روی سرخوشی
پیش گیرد شیوۀ عاشق‌کشی

در بیابان جنونشان سردهد
ره به کوی عقلشان کمتر دهد

دوست می‌دارد دل پر دردشان
اشک‌های سرخ و روی زردشان

چهره و موی غبارآلودشان
مغز پر آتش، دل پر دودشان

دل پریشان‌شان کند چون زلف خویش
زآنکه عاشق را دلی باید پریش

خم کندشان قامت مانند تیر
روی چون گلشان کند همچون زریر

یعنی این قامت کمانی خوش‌تر است
رنگ عاشق زعفرانی خوش‌تر است

جمعیتشان در پریشانی خوش است
قوت، جوع و جامه، عریانی خوش است

خود کند ویران، دهد خود تمشیت
خود کشدشان باز خود گردد دیت

تا گریزد هر که او نالایق است
درد را منکر، طرب را شایق است

تا گریزد هرکه او ناقابل است
عشق را مکره، هوس را مایل است

و آنکه را ثابت‌قدم بیند به راه
از شفقت می‌کند بر وی نگاه

اندک‌اندک می‌کشاند سوی خویش
می‌دهد راهش به سوی کوی خویش

بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال

متحد گردند با هم این و آن
هر دو را مویی نگنجد در میان

می‌نیارد کس به وحدتشان شکی
عاشق و معشوق می‌گردد یکی

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۵)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان اینکه چون معشوق ازلی جمال لم یزلی مر عشاق را نمود و بادۀ عشق طالبان مشتاق را پیمود از در امتحان درآمد، شیوه‌های معشوقی به کار آورد، منکرین جام سعادت را سرخوش از جام شقاوت کرده، بدیشان گماشت و چیزی از لوازم عاشق‌کشی فرو نگذاشت تا شرایط معشوقی با تکالیف عاشق، موافق آید.

لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران، عز و جل

چون جمال بی‌مثال خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود

پس شراب عشقشان در جام ریخت
هر یکی را در خور، اندر کام ریخت

باده‌شان اندر رگ و پی جا گرفت
عشقشان در جان و دل مأوا گرفت

جلوۀ معشوق شورانگیز شد
خنجر عاشق‌کشی خون‌ریز شد

پس به راه امتحان شد، رهسپار
خواست تا پیدا کند آلات کار

بانگ بر زد فرقۀ ناکام را
بی‌نصیبان نخستین جام را

کای ز جام اولین‌تان اجتناب
جام دیگر هست ما را پر شراب

ظلم می‌ریزد از این لبریز جام
ساقی‌اش جام شقاوت کرده نام

مستی آن، عشرت و عیش و سرور
نشئۀ آن نخوت و ناز و غرور

هر دو، می، لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشأه‌ای ممتاز و خاص

آن یکی مشحون تسلیم و رضا
آن یکی مملو ز آسیب و قضا

کیست، کو زین جام گردد جرعه‌نوش؟
پند ساقی را کشد چون در به گوش؟

پرده پیش چشم حق‌بینان شود
آلت قتالۀ اینان شود

ظلمتی گردد، بپوشد نور را
فوق روز آرد شب دیجور را

برکشد بر قتلشان شمشیر تیز
جسمشان را سازد از کین ریز ریز

تلخ سازد آب شیرین‌شان به کام
روز روشن‌شان کند تاریک چشم

گردد از تأثیر این فرخ شراب
از جلال و جاه و منصب، کامیاب

لیکن آخر نار سوزان جای اوست
دوزخ آتشفشان مأوای اوست

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh
هــو
‏۱۲۱

🔹 بخشی از کتاب #گنجینة_الاسرار (قسمت ۶)

💠 تألیف #عمان_سامانی

🔸 در بیان اینکه از هر کس مقتضیات طینت به‌ظهور آید و بازگشت هر شیء به اصل خود است و این سعادت و آن شقاوت را ظاهرالصلاح بودن به اخراج از قانون فلاح شرط نیست. بلکه جنسیت و سنخیت مراد است و همان است که سعید را به اوج علیین کشاند. «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ» و شقی را در حضیض سجین نشاند «وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ». لهذا با این‌همه احتجاج از روی لجاج روی از حق برتافتند:

چون چشم خدای‌بین نداری، باری
خورشیدپرست شو، نه گوساله‌پرست

و به‌هوای جام شقاوت که کفر مطلق است آمدند و دم از مخالفت ولی کامل که پنجه در پنجه حق است زدند.

پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان ز جیب

چون مگس کردند غوغا بر سرش
می‌ربودند از کف یکدیگرش

اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد

جرعه‌ای هم ز آن قدح هابیل خورد
ز آن سبب خون دل قابیل خورد

گشت قسمت جرعه‌ای شداد را
جرعه‌ای نمرود بد بنیاد را

جرعه‌ای طالوت بداندیش را
جرعه‌ای فرعون کافرکیش را

همچنان بر هر گروه، از هر قبیل
آن شراب عقل‌کش بودی سبیل

باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می‌خوردند مالامال بود

باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده‌خواری این نبود

آن معربد خوی دردآشام کو؟
بادۀ ما را، حریف جام کو؟

گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش

این شقاوت را ز سرداران منم
دوزخت را از خریداران منم

با حسینت هم‌ترازویی کنم
در هلاکش سخت‌بازویی کنم

خانه‌اش را سیل بنیان‌کن منم
دانه‌اش را آتش خرمن منم

خشک کرد آن چشمۀ سیال را
درکشید آن جام مالامال را

پاک‌بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحب‌دست را بشناختند

دست ساقی نخستین جام بود
کز نخستین جام، دردآشام بود

ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست

🔹💠🔹💠🔹💠🔹

🔹 خبرگزاری #مهرتابنده

🔗 t.me/MehrTabandeh

🔗 instagram.com/MehrTabandeh