مفدا
10.4K subscribers
32.4K photos
4.88K videos
297 files
15.2K links


"باشگاه خبری مفدا "
معاونت فرهنگی و دانشجویی
وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی
Www.mefda.ir

دریافت پیام، نظرات و ارتباطات:

۰۲۱۸۱۴۵۵۵۴۹
۰۲۱۸۱۴۵۵۵۴۱
Download Telegram
💢 مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹خاطره هر چه که باشد؛ تلخ یا شیرین، گر چه پنجره‌ای است رو به گذشته اما رابطه‌ای تنگاتنگ با امروز و آینده ما دارد لحظه لحظه زندگی امروز ما خاطره‌ای است از فردا و این ما هستیم که با خاطرات فردا در امروزمان، فردایمان را ،راه شخصیت علمی و معنوی‌مان و زندگی آینده‌مان
را می‌سازیم. پس بیایید اگر فردا دفتر خاطراتمان را ورق زدیم و امروزمان را در آن به تماشا نشستیم از آن به زیباترین خاطره زندگی خود یاد کنیم.

خاطره ای از دوران شیرین دانشجویی که از شانس خیلی خوبم همزمان شده بود با شیوع ویروس منحوس کووید۱۹ یا همان کرونای خودمان
تعریف می‌کنم.
اویل ترم یک بود تقریبا چند هفته بیشتر نمی‌شد که تازه داشتیم حس دانشجو بودن را می‌چشیدیم که از بد روزگار قضا و قدر دست به دست هم دادن که ویروس کرونا شیوع جهانی پیداکرده بود.
هر روز خبر مرگ و میر می‌دادن ، منم با خودم می‌گفتم دیدی چی شد بعد کلی تلاش و زحمت دانشگاه قبول شدم حالا این کرونای لعنتی رو کجای دلم بگذارم.
خلاصه دانشگاه‌ها، خوابگاه‌ها، مدارس و مکان‌های عمومی تعطیل شد و من دست از پا درازتر برگشتم به خانه تا پیگیر باشم بفهمم بالاخره کی شرایط عادی می‌شه و کلاس‌ها برگزار می‌شن. هر روز رو پای تلوزیون می‌گذروندم و تمام خبرهای توی تمام ساعت‌های پخش خبر را چک می‌کردم.
چند روزی گذشت که حس کردم نگاه‌های اعضای خانواده کمی سنگین شده روی من ...

ادامه متن
🔻قربان بهمن دانشجوی فوریت‌های پزشکی از دانشگاه علوم پزشکی خراسان شمال (دانشکده پرستاری شیروان)

@mefda
💢 مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹مهمان ناخوانده
کووید نوزده یک ویروس معمولی که نه؛ یک بلای جان است که با خود هزار و یک مصیبت به ارمغان آورده است ولی یکی از مصائبی که قصد دارم درباره آن با شما صحبت کنم مصیبتی است که گریبان گیر همه دانشجویان و دانش آموزان شده است. بله آموزش مجازی!
ما دست بوس همگی اساتید و معلمین گرامی و قدردان زحمات آنها هستیم اما گه گاه دیده می‌شود یک سری از اساتید گرامی که در طول هشت ماه ترم تحصیلی حالمان را هم نمی‌پرسند؛ آنگاه که آموزش دانشکده برنامه امتحانات را ارائه می‌دهد؛ سریعا وارد عمل شده و ما شاهد فایل‌های متعدد بارگذاری شده در سامانه نوید در قالب ورد هستیم و دانشجویان گرامی یک هفته مهلت دارند آن ۲۰ یا ۳۰ فایل بارگذاری شده را مطالعه کنند و نمره ی قبولی را از امتحان کسب کنند تا بتوانند آن واحد درسی را با موفقیت پاس کنند.
بعضاً بعضی از اساتید گرامی امتحان پایان ترم را با المپیاد اشتباه می‌گیرند و به طراحی سوالات شش گزینه‌ای می‌پردازند که فوق مفهومی و حتی ترکیبی می‌باشند و گاه این امتحانات با نمره منفی هم همراه می‌شود و مهلت پاسخگویی شما به هر یک از این سوالات زیر یک دقیقه وگاهی سی و پنج ثانیه می‌باشد؛ با این منطق که در امتحانات مجازی شرایط تقلب برای دانشجویان در خانه فراهم است اما هیچگاه نخواستند این موضوع را قبول کنند که سی و پنج ثانیه حتی زمان کافی برای خواندن صورت سوال هم نمی‌باشد چه برسد به جزوه باز کردن و تقلب کردن؛ حال مشکلات سامانه و قطعی اینترنت و هنگ کردن موبایل و لپ تاپ و... به کنار که در همه این موارد دانشجوی بیچاره را مقصر می‌دانند و اساتید و یا بخش آموزش دانشگاه هیچ گونه مسئولیتی در قبال این مشکلات به گردن نمی‌گیرند.
با همه این اوصاف حدوداً پانزده ماه است که با این ویروس منحوس زندگی می‌کنیم و به ناچار باید با این مهمان ناخوانده کنار بیاییم. انشاالله خداوند هر چه زودتر این ویروس منفور را نابود بگرداند و زندگی‌هایمان به روال پر شور و نشاط قبل نیز برگردد.

🔻 فاطمه ترکی‌زاده، دانشجوی رشته علوم تغذیه از دانشگاه علوم پزشکی زابل

@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹دوران دانشجویی سر تا سر مملو از خاطرات شیرین و تلخ است. اما ما دانشجویان ورودی ۹۸ متفاوت‌تر از سایر دانشجویان دوران دانشجویی را سپری می‌کنیم. چون ورود مهمان ناخوانده باعث شد که نتوانیم در دانشگاه به صورت حضوری شرکت کنیم. کرونا فرصت با دوستان بودن را از ما گرفت. کلاس‌ها به صورت مجازی و آنلاین شکل گرفت که مشکلات مربوط به خود را داشت. ولی گاهی این مشکلات با خاطرات شیرین عجین می‌شود و حسابی حال خوبی را به وجود می‌آورد.
در یکی از روزهای کرونایی و تعطیلی کلاس‌های دانشگاه، ما کلاس آنلاین داشتیم من مثل هفته‌های گذشته در اتاق خود منتظر تشکیل کلاس بودم و خودم را برای شروع کلاس آماده می‌کردم.
مادرم در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا برای ناهار بود. من هر هفته قبل شروع شدن کلاس به مادرم اطلاع می‌دادم که من امروز کلاس دارم که در جریان تشکیل کلاس باشد.
در هنگام تشکیل کلاس‌های من خانه ما باید خیلی ساکت می‌بود، چرا که من خیلی به صدا حساس بودم.
آن روز من با خودم فکر کردم که مادرم می‌داند که من طبق هفته‌های گذشته کلاسم تشکیل می‌شود بنابراین هیچی نگفتم و در اتاقم منتظر تشکیل کلاس شدم. آن روز قرار بود استاد از دانشجویان سوال کند. از بد حادثه آن روز استاد من را برای پرسش صدا زد. من در آن لحظه منتظر سوال استاد بودم که ناگهان دیدم در اتاقم باز شد و مادرم که گویی می‌خواهد خبر مهمی به من بدهد وارد شد.
من که از ترس و شوک دهانم خشک شده بود دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم و مادرم که از همه جا بی‌خبر بود. با صدای بلند گفت فرزانه خوابیدی؟ من که خودم را آماده می‌کردم که به سوال استاد جواب بدهم. با اشاره دست فهماندم که کلاس دارم. طفلکی مادرم که او هم خیلی ترسیده بود از ترس پا به فرار گذاشت. من هم که خیلی ترسیده بودم خودم را جمع و جور کردم تا پاسخ گوی سوال استاد باشم.
ولی جالب‌تر از آن این بود که مدام استاد من را صدا می‌کرد ولی انگار من متوجه نبودم که میکروفونم خاموش است و استاد صدایم را نمی‌شنود.
در آن لحظه متوجه خاموش بودن میکروفونم شدم خدا را خیلی شکر کردم که استاد صدای من را نشنیده است.
خلاصه آن روز به خوبی و خوشی گذشت و توانستم جواب استاد را بدهم و از آن بعد دیگر سعی کردم در هنگام تشکیل کلاس‌ها به خانواده اطلاع بدهم که دیگر دچار چنین مشکلاتی نشوم.
به امید نابودی کامل ویروس کرونا و تشکیل دوباره کلاس‌های حضوری در دانشگاه

🔻فرزانه حمدی دانشجوی ترم ۴ رشته مهندسی بهداشت محیط

@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹با شروع آموزش از نوع مجازی، چیزهای زیادی تغییر پیدا کرد که شاید قبل ترها حتی فکرش را هم نمی‌کردیم.

مثلا اینکه بعد از سال‌ها انتقام خود را از کلاس‌های ۸ صبح گرفتیم و کلاس‌ها را به صورت خوابیده و زیر پتو شرکت کردیم، گر چه من معتقدم خواب روی صندلی‌های چوبیِ دسته دار چیز دیگریست...

غافلگیری‌های اساتید در میانه ی کلاس هم شکل دیگری گرفت که ای کاش فقط به صورت درخواست برای میکروفون بود‌. استادی داشتیم که درخواست روشن کردن دوربین را هم داشتند و همین موقع بود که به صورت دفاعی پتوها رو بر سر کشیدیم، کاری که قبلا تجربه‌اش را در خوابگاه داشتیم: زمان ورود تاسیسات به اتاق...

میزان مشارکت هم به طور چشمگیری نسبت به کلاس حضوری بیشتر شد. به طوری که بعد از پرسش سوال از جانب استاد و پاسخ دادن یکی از دوستان، چندین بار همان جواب، خواه درست و خواه غلط، کپی شده و ارسال می‌گردید. البته که استاد هم خشنود بود از این میزان مشارکت.

یکی دیگر از تفاوت‌های کلاس آنلاین این بود که علاوه بر این که دیگر مثلِ قبل خواب بر ما غلبه نکرد،گرسنگی هم مارا مغلوب نکرد زیرا که هیچ استادی با صبحانه و ناهار خوردن و بعضا تهیه ی غذا حین تدریس مشکل نداشت.

و اما به نظر من تنها بدی این کلاس‌های مجازی این بود که گاها دروغگو به نظر می‌رسیدیم. ما تجربه ی گروهی از این موضوع داشتیم که بعید است گروه دیگری مثل ما باشد. آن هم زمانی که استاد بعد از فرستادن لینک اشتباه، کلاس را به مدت نیم ساعت برگزار کرده بودند و علی رغم تمام تماس‌ها و پیام‌ها، در نهایت کلاس بپیچان و متحد در این امر خوانده شدیم که مجازاتش درجه ی سختی امتحان بود به گونه‌ای که دیگر هیچ اتحادی چاره ساز نبود.

و اما کارآموزی‌ها
با همه ی اینها نباید فراموش کرد که کارآموزی‌ها حضوری برگزار می‌شد که برای برخی گروه‌ها تنها یک روز به ازای یک ماه بود و ما آن روز را از استوری‌های گروهی دوستان با هشتگ در خانه می‌مانیم و بعضا قهرمان سلامت متوجه می‌شدیم.

اکنون که طعم همه ی این تغییرات را چشیدیم دیگر آرزویی نمانده جز برگشتن به همان زندگیِ قبلیِ بدون کرونا با همه ی ۷ صبح بیدار شدن‌ها، شب زنده داری‌های قبل امتحان، خستگی کلاس‌های طولانی، راندهای پراسترس و حتی معطل شدن‌های قبل از آمدن استاد که با چای و کیک در کنار دوستان آن هم شیرین می‌شد.

🔻الهام آزموده، ترم ۱۱ پزشکی از علوم پزشکی شاهرود

@mefda
💢 مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹بیش از یکسال از آمدن کرونا می‌گذره، ویروسی که دست و بال هممون رو بسته و الویتمون برای انجام هرکاری توجه به اون هست. ویروسی که برای همه ی ما درد و رنج به جا گذاشته اما این وسط عده‌ای هم از جونشون مایه گذاشتن که من و امثال من راحت زندگی کنیم و این فرشته‌های سفیدپوش پاداششون با خداست.
در این دوران من هم مثل بقیه ی نوجوان‌های همسن خودم سه ماهه ی آخر دبیرستان و کنکور مشقّت بار رو در دوران کرونا گذروندم و وارد دانشگاه شدم. برام جالب بود؛ خیلی دوست داشتم بدونم دانشگاه به همراه این ویروس لَجوج چه جوریه؟ ورود ما ورودی‌های نود و نه به دانشگاه همراه با استقبال گرم سال بالایی‌هامون بود، که برامون جشن مجازی گرفتن و ما رو خوشحال کردن بعد هم در مورد رشتمون و سامانه‌ها توضیح دادن. یادم میاد اولین روزی که وارد سامانه ی نوید شدم، در اتاقم رو بستم و از ساعت هشت صبح تا دو بعد از ظهر آنلاین بودم و با جدیت تمام به صفحه ی کامپیوتر زل زده بودم، روزهای بعدش فهمیدم ای دل غافل، فقط باید در بازه ی زمانی کلاس‌ها حاضری بزنم و لازم نیست تمام مدت آنلاین باشم.
اولین کلاس آنلایمون هم که برگزار شد، نشستم پشت میز کامپیوتر و وارد کلاس آنلاین شدم، کلاسمون جوری بود که فقط استاد می‌تونست صحبت کنه و امکان ارتباط تصویری بین ما و استاد وجود نداشت ولی من اینو نمی‌دونستم و تمام مدت می‌ترسیدم که نکنه پا می‌شم پنجره اتاق رو ببندم یا در رو باز کنم استاد من رو ببینن. حتی لباس فرم هم پوشیده بودم. پدرم می‌خواست وسیله‌ای از اتاقم برداره در اتاق رو که باز کرد و وقتی من رو بی‌حرکت و خیلی جدی مشغول کلاس دید، گفت : استادت الان داره مارو می‌بینه؟ صدامون رو می‌شنوه؟... من هم با این حرفش بیشتر استرس گرفتم با ایما و اشاره پدرم رو متوجه کردم که بعداً بیاد. بماند که چند هفته که به این روال گذشت توسط یکی از دوستانم مطلع شدم که سخت در اشتباه بودم و این موضوع اسباب خنده ی خانوادم و دوستانم شده بود و تا مدت‌ها به این کار من می‌خندیدند.
کرونا یجورایی تجربه‌های جدیدی رو بهمون یاد داد. تجربه این که قدر سرکلاس نشستن و گاهی از خستگی چرت زدن رو بدونیم، قدر رفتن به کتابخانه با دوستانمون و بحث و مطالعه و مباحثه ی دانشجویی رو بدونیم. کرونا بهمون یاد داد خیلی زود دلتنگ همین خوشی‌های هر چند کوچک شدیم.

🔻عطیه معصومی شوب، رشته فناوری اطلاعات سلامت از دانشگاه علوم پزشکی مازندران
@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹اکثرا وقتی دست به نوشتن می‌برم برای ثبت خاطرات خوش و به یادآوردن چندباره ی آن‌هاست، ولی در یکی دو سال اخیر ویروسی به نام کرونا بر زندگی همه ما سایه افکنده و زیان‌های زیادی به جهان وارد کرده طوری که نمی‌دانیم دوست داریم خاطره‌ای از این روزها ثبت کنیم و بعد آن را به یاد بیاوریم یا خیر.
اما چه کنیم که ایام زندگی پر از فراز و نشیب است و باید آیندگان راجع به این برهه ی زمانی بخوانند و بدانند که پیشینیان آنها با چه غولی دست و پنجه نرم کرده‌اند در گذشته.
اوایل اسفند ۹۸ بود و آغاز ترم تحصیلی جدید خبرهایی از ویروسی جدید به نام کرونا از ووهان چین به گوش می‌رسید اما نه مهم و نه نزدیک به نظر نمی‌رسید. بعد از تعطیلی برای نیمسال جدید به دانشگاه رفتم وقتی رسیدم به خوابگاه و مستقر شدم تازه خبرهایی از رسیدن آن ویروس به ایران و قم شنیده شد. هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد کرونا آنقدر جدی و سریع وارد زندگیمان شود و قصد رفتن هم نداشته باشد.
چندروزی در خوابگاه بودم و حتی از حضور در راهروهای خوابگاه هم امتناع می‌کردم چه رسد به کلاس‌های دانشگاه که اصلا تن نمی‌دادم به رفتن. دوست داشتم هر چه سریع تر به خانه برگردم تا این کرونای لعنتی تمام شود. آن روزها گیر آوردن ماسک و دستکش و الکل هم مکافاتی شده بود طوری که یک روز کامل در پی یافتن ماسک برای مسیر برگشت بودم...
اما دیگر فقط من نبودم که می‌خواستم بروم کل دانشگاه و خوابگاه اعلام تعطیلی کرد و همه عازم سفر بودیم چقدر در آن روزها به فکر همدیگر بودیم و همدلی بینمان موج میزد؛ ماسک و دستکشی که گیر آورده بودیم را بین هم تقسیم کردیم تا همه به سلامت به خانه و خانواده برگردیم. در عرض یک روز کل خوابگاه خالی شد و پشه‌ای پر نمی‌زد همه بلیط گرفتیم و عازم خانه شدیم و بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم و خدا رو شکر سالم هم رسیدیم. اکنون از آن روزها دو سال می‌گذرد و هنوز هم درست رنگ دانشگاه و خوابگاه و دوستانمان را ندیدیم و آنقدر دلتنگ آن ایام شدیم که روز شماری می‌کنیم برای برگشت به دانشگاه حتی در شرایط سخت و از صمیم قلب منتظر معجزه و زودتر تمام شدن داستان کرونا هستیم تا همه واکسینه شویم و دیگر نه مرگ عزیزان را ببینیم نه خستگی و کلافگی کادر درمان را نه کلاس‌های آنلاین و پشت میز را و نه این تعطیلی‌ها و سکوت خسته کننده شهر را.
به امید روزهایی بدون کرونا مثل گذشته و نبود بیماری و ناراحتی دیگری.

🔻مهدیه کاویانی، دانشجوی هوشبری۹۷

@mefda
💢 مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹می‌خواهم از روزی شروع کنم که دما منفی ۱۶ درجه شده بود و بعد از کاراموزی از بیمارستان بهشتی به شهرمان روانه شدم. از شب قبل اعلام کرده بودن که کرونا به ایران رسید.
هیچ کس فکر نمی‌کرد سه ماه بعد برگردیم همدان...
از تیرماهی می‌گویم که آمدم کاراموزی؛ جرات نداشتم دستکش را از دستم خارج کنم و آخر شیفت دست‌هایم به سان دست‌های نوزادی بود که نه ماه در شکم مادر بوده...
از آن روزی که همه ی اینتوبه‌ها با کمال میل به دانشجوهای هوشبری تقدیم می‌شد...
از آن روزی که خانم ۴۵ ساله کد خورد و برای نفس کشیدن می‌جنگید...
از آن روزی که در خوابگاه دیگر صدای خنده‌های بچه‌ها از اتاق‌های شان نیامد...
از آن روزی که حس کردم بویایی و چشایی ندارم و نگران نگرانی‌های مادرم شدم...
دیگر شرایط مثل قبل نشد... دیگر بچه‌ها روی صندلی‌های دونفره مینی‌بوس سه نفره ننشستن ...
دیگر سالن همایش دانشگاه تا خرخره پر از دانشجو نشد...
دیگر افطاری‌های ساده در نمازخانه خوابگاه نبود...
دیگر برای گرم کردن غذای سحری‌مان لازم نبود در صف بمانیم...
دیگر چرت زدن‌های ۵ دقیقه‌ای سر کلاس‌ها نبود...
دیگر ذوق اینکه یکشنبه‌ها با استاد معصومی کلاس داریم نبود....
ولی توانایی‌هایی جدید به دست آوردیم مثلا ۴۰ تا سوال که هر گزینه ش یک سوال حساب می‌شد توی ۲۳ دقیقه جواب می‌دادیم و از خدا می‌خواستیم ای کاش ۲۴ جلسه کلاس می‌رفتم ولی همچین امتحانی نمی‌دادیم ...
از حق نباید گذشت، اساتیدی بودن که فقط به بارگذاری فایل در سامانه نوید اکتفا نکرده و تمام تلاش خودشان را برای یادگیری هر چه بهتر دانشجوها انجام دادن ...
این یک سال و اندی گذشت و دوران دانشجویی ما هم رو به اتمام هست.... به امید روزهای بهتر

🔻مائده کریمی داویجانی، دانشجوی هوشبری ترم ۸
@mefda
💢 مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹️ آنتن دهی اینترنت برای ما کاملا مسئله سازه. دقیقاً در نقاطی آنتن دهی هست که به عقل.... هم نمی‌رسه و بعد از مدتها کاوش و جستجو کشف می‌شن. البته از این نکته هم نباید غافل شد که باید در حالت و ارتفاع و جهت خاصی قرار بگیریم تا اینترنت وصل بشه. علاوه بر این آنتن دهی تو این نقاط همیشگی نیست و باید همیشه به دنبال جایگزین بود. از جمله این مکان‌ها می‌شه به چارچوب در اتاق به صورت ایستاده، سمت چپ پله ی اول حیاط رو به شمال، پشت در WC، حمام و... اشاره کرد.
یک روز که کلاس آنلاین داشتم آنتن دهی در حمام عاااالی بود. استاد این درس هر جلسه اصرار داشت که میکروفن‌های ما رو وصل کنه تا روند تدریس بهتر پیش بره و همیشه بیشتر از نصف وقت کلاس به این مسئله می‌گذشت که استاد بگن صحبت کنین و ما حرف بزنیم و صدا هم نره. این جلسه هم مثل جلسات قبل بود. اما از بد شانسی من استاد میکروفون منو فعال کردن و من هم باید می‌گفتم استاد صدای منو دارید؟ صدا میاد؟ خدا را شکر که مثل دفعات قبل صدایی نمی‌رفت چون اکوی صدا در حمام ابداً چیز جالبی نیست... البته بجز وقتی که خواهرم زنگ انشاء داشت و حمام آنتن می‌داد و تو حمام انشاء می‌خوند و معلمشون که خیلی بااحساس و لطیف بود می‌پرسید با چه نرم افزاری صداتو اینجوری کردی؟ صدات خیلی رسا و قشنگ بود و خیلی به دل نشست...

🔻 سارا رستمی، ترم ۶ بهداشت عمومی، دانشگاه علوم پزشکی قم

@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹روز دانشجویی خود را چگونه گذراندید

با پا شدن از خواب، طبق معمول پدرم را بالای سرم دیدم. پدرم به من ابراز نگرانی مبنی بر اینکه :«دانشگات بدرد نمی‌خوره » رو بیان کرد. علت این نارضایتی وی این بود که چرا من ساعت 9 صبح بیدار شدم و از هشت صبح کلاس ندارم.
پدر من فکر می‌کند که دانشگاهی خوب است که از شش صبح کلاس‌هایش شروع شود. ولی به نظر من آن دیگر دانشگاه نیست و قطعا پادگان است.
من می‌خواهم از آهنربای گرمم بلند شوم که نظرات گُهر بار مادرم شروع می‌شود. وارد اتاق من که می‌شود می‌گوید تو خانه ما را به طویله تبدیل نموده‌ای. به دور و اطراف اتاق که می‌رود جا می‌خورد که مرتب است اتاقم.
داشت مادرم ناکام از اتاق بیرون می‌رفت که به ملافه تختم چشمش می‌افتد و می‌گوید برعکس است.
همیشه اینقدر خوشبخت نیستم که فقط با پدرم که همسن من بوده مقایسه بشوم.
با گفتن نام خدا وارد نوید می‌شوم. استادها را به جان خواهرِعموشان، قسم می‌دهم که تدریس نگذاشته باشند. خدا رو شکر خبری نیست و یک تبریک می‌گیریم فقط.
طبق معمول ابتدا به اینستا رفته . . .
ادامه متن
🔻ابوالفضل دلاوری نژاد، رشته رادیولوژی از دانشگاه علوم پزشکی گناباد

@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹کرونا
ناله و ناراحتی از این ویروس مظلوم و بی وکیل مدافع!
آخر چه گناهی دارد، مگر تقصیر خودش بوده که به دنیا آمده، این چینی‌ها خیلی با مرام هستن، ماهی‌های جنوب بدمزه ما را بردند و خوردند و در عوض کرونای عزیز رو برای ما تحفه آوردند!
یه کم کرونا رو دوست داشته باشین، آخر همین روزهاست که واکسن فخرا بزنیم و این رابطه تمام!
از نیک سیرتی و بد صورتی این مهمان عزیز همین‌ها بس که باعث شد دلمان برای دانشگاه هم تنگ شود، حالا دانشگاه را مجاز می‌گیریم از آن دوست داشتنی همکلاسی ‌هایمان
آی این کرونا انقدر هم بد نبود کمک کرد معدل همه ما بیشتر شود، پیش چشم استاد غذا بخوریم، تازه زیر شلوارهایمان هم جزو لباس‌های آکادمیک شود، خدا وکیلی همین کرونا بود گرد و خاک سازهای ناکوک مان را گرفت و اهل نقاشی و قلم و نوشتن‌مان کرد
مارا به سمت یوگا و پاراگلایدرو و هر جنگولک بازی که فکرش را بکنی کشاند، خدا خیرش دهد وگرنه ما هیچ کاری جز درس خواندن بلد نبودیم.
همین کرونا بود که تازه بهمان فهماند که واقعا دوست داریم مسافرت بریم، آخر ما لج بازیم و پیامک‌های v.behdasht را به هیچ هم نگرفتیم.
چه جالب بود کرونا
مثلا من فهمیدم که چقدر محبوبم که مشاور روانی دانشگاه زنگ زد حالم را پرسید! و وقتی گفتم قصد خودکشی دارم آنچنان فرشته گونه منصرفم کرد که قرار گذاشتیم بعد از تعطیلی‌ها حتما دفترش را پیدا کنم و فقط درباره بیماری روانی‌ام صحبت کنیم و شاید اگه خدا بخواهد توضیح بدهم که سن چیزی جز یک عدد نیست!
هر چند الان که فهمیدم به همه ی دوستانم نیز زنگ زده کمی دو دل شدم
یک راز هم ازین روزها بگویم بد نیست
دوستی دارم که کرونا گرفته بود، خیلی حال خرابی داشت و بیمارستان بستری بود، برای این که روحیه بهش داده باشیم تصمیم گرفتیم گروهی با اون تماس تصویری بگیریم. بعد از کلی خوش و بش به دوستم گفتم از طرف بچه‌ها برایش هدیه‌ای آماده کردیم که خودم برایش می‌برم؛ قرار بود مقداری ژل رویال زنبود عسل باشد. دوست محبوب من که مطمئنم این متن را هم داری می‌خونی
باور کن فکرش را هم نمی کردم که بچه ها تا الان به تو نگفته باشند. ولی شنیدم که شیر می‌خوردی که ترشی و تلخی‌اش را حس نکنی
تازه شنیدم مدرک پزشکی‌ات را نگرفته برای بقیه بیماران هم تجویز کردی؛ واقعا دوستان کیثیفی هستیم، آن قوطی ژل زنبود عسل نبود

کرونا از ما رفقایت بهتر است

🔻سجاد خداوردی، دانشجوی ترم ۶ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شاهرود
@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹 همه ما تو این مدت روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم؛ روزایی که با اومدن کرونا همه چیز تغییر کرد.
ما که تا قبل از کرونا وقتی از شهرمون می‌آمدیم خوابگاه و تا چشمون به دوستان می‌افتاد حال و هوامون حسابی عوض می‌شد.
جالب اینه که هر بار تصمیم می‌گرفتیم که قشنگ و مرتب محتویات چمدونمون رو بچینیم تو کمد ولی هر بار همون طوری با همون محتویات می‌رفتن زیر تخت تا کمد برای استفاده‌های دیگه خالی بمونه اما این بار اتاقا انقد خالی بود که می‌شد همه رو همون وسط گذاشت.
اتاقایی که همیشه پر بود از صدای خنده و همهمه بچه‌ها الان تبدیل شدن به اتاقای دو نفره که گاهی فقط صدای در سکوت رو می‌شکنه.
آشپزخونه خوابگاه که همیشه بوی غذا ازش بلند می‌شد و گاهی هم این غذاها می‌سوخت، این روزا خیلی سوت و کوره...
این روزا که همه بچه‌ها دارن گروه گروه و به ترتیب با تعداد خیلی کم میان دانشگاه دیگه از این غذاهای سوخته خبری نیست؛ دیگه کسی داد نمی‌زنه این غذا مال کیه؛ این بوی سوختنی از کجاست؛ کی این گاز خالی می‌شه؛ کی نوبت من می‌شه؛
قبلا تو خوابگاه تا آخر شب انقدر حرف می‌زدیم و انقدر با بچه‌ها خاطره بازی می‌کردیم که آخر شب از شدت خستگی یا بهتره بگم جنب و جوش زیاد، دوباره گشنه می‌شدیم و مجبور می‌شدیم برای بار چندم غذا بخوریم...
دیگه سر و صدای بچه‌ها تو راهرو نیست انقدر همه چی آرومه که وقتی کسی داره راه میره صدای قدماش تو اتاقا پخش می‌شه...
دیگه تعدادمون زیاد نیس که با هم بحث کنیم کی بره چایی بگذاره، الان اگه کسی حوصله داشته باشه این کار رو برا خودش انجام می‌ده وگرنه بی‌خیال می‌شه
آخه چایی که تنهایی نمی‌شه...
خلاصه که خوابگاه شده شبیه خونه ارواح
کاش مثه قبل بود
کاش همه بودن
کاش سرسام می‌گرفتیم
کاش همه چی مثل قبل بود

🔻مهدیه يعقوبی دانشجوی ترم۴هوشبری
@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹سرم درد می‌کرد، یه کم چایی خوردم....
چایی تازه دم رو خیلی دوس دارم یه حس عجیبی می‌ده بهم، مثل همیشه چاره ی خستگی و سر درده؛ نمی‌دونم تو چایی چی می‌ریزن!
شاید یه کم قرص استامینوفن رو پودر می‌کنن می‌ریزن توش که معجزه می‌کنه با روح و روان من!
حتی خود چایی هم وقتی دلش می‌گیره چایی می‌خوره :)))
هععععی ....
به اتفاق‌های اخیر که فکر می‌کنم با خودم میگم اگر از این روزها جون سالم به در ببریم، وقتی این روزها بشن یک برگ از خاطراتمون، چقدر به این روزها می‌خندیم!؟ چقدر می‌گیم یادش بخیر!؟
ممکنه بگیم آخ چه کابوسی بود؟ یا می‌گیم چه روز های عجیبی بود؟؟
آدم‌ها جوری خلق شدن که آستانه تحملشون با توجه به شرایط تغییر می‌کنه؛ الان آستانه تحملمون به طرز عجیبی بالا رفته
من که یک حس تو کما و خواب بودن رو دارم
نا امید نیستم...خسته نیستم...حتی نترسیدم... اصلا چرا باید بترسم؟
زندگی یعنی همین بالا پایین شدن‌ها دیگه... زندگی همینه
مدام در حال تغییر! نمی‌شه زمان رو نگه داشت، فقط باید زندگی رو زندگی کنیم تا حسرتی پشت اون نباشه....
اصلا کی فکرشو می‌کرد یه روزی نتونیم از خونه‌هامون بریم بیرون؟
کی فکرش رو می‌کرد به جای دانشگاه رفتن بشینیم تو خونه پشت کامپیوتر و این مدل درس خوندن رو تجربه کنیم؟
کی فکرش رو می‌کرد حسرت تکرار روزهایی رو بخوریم که خیلی ساده از کنارشون گذشتیم بدون اینکه بفهمیم زندگی همین روزاس

🔻فاطمه فراهانی دانشجوی بهداشت عمومی

@mefda
💢مسابقه ی خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹 برنامه ریزی دانشکده انجام شد؛ اولین کارآموزیمون تو شرایط کرونایی، اونم بخش اورژانس.
خب از استرس قبل کارآموزی نگم؛ شیلد ضد عفونی شده، دوتا ماسک، یه دستکش به دست و یکی زاپاس توی جیب روپوش، تلفن همراهی که توی نایلون باشه...
روز موعود، با دوتا از بچههای همگروه وارد بیمارستان شدیم. همزمان با ما، یه آمبولانس وارد حیاط شد. گفتیم همین اول، از راننده ی آمبولانس اوضاع رو بپرسیم.
_ سلام خسته نباشین.
_ سلام، ممنون.
_ آقا وضعیت کرونا چطوره؟ مریضای زیادی میارین؟
اون آقا هم که ترس رو تو چهره ی ما دیده بود، گفت: نه وضعیت خیلی خوبه؛ مریضا کم شدن، خیلی کم. دیگه مریضا کمتر میان. نگران نباشین... نگران نباشین... چیزی نیست...
منم پرسیدم: آقا این مریضی که الآن آوردین، چه مشکلی داشت؟
- اون؟ هیچی، مشکوک به کرونا ئه، بنده خدا !!!
ما رو میگید، همین اول رنگ از رخسارمون پرید و با چشمای گرد شده، به هم خیره شدیم.
یه لبخندی به هم زدیم که اونم زیر دو لایه ماسک پنهان بود‌...

هیچی دیگه، شیلدم رو تا زیر چونه‌ام آوردم و با همون چشمای گرد شده و با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا خودم رو به تو می‌سپارم، وارد اورژانس شدیم.

🔻پرنیا زارعی قبادی، دانشجوی پرستاری، دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه

@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹یک روز که در شیفت‌های کرونایی به سر می‌بردم پیرمردی با علائم مشکوک به کووید 19 مراجعه کرده که آنچنان هم مسائل بهداشتی را رعایت نمی‌کرد و با دستور و صلاحدید پزشک بنده اقدام به گرفتن نمونه از بیمار شدم. بعد از اینکه جواب آماده شده بود و متاسفانه مثبت بود جهت اطلاع رسانی به بیمار و اقدامات لازم با شخص مذکور قضیه در میان گذاشته شد که این بیمار اصلا قبول نمی‌کرد که جواب تست مثبت باشد و به من می‌گفت که چرا مثبت اعلام کردی و برو و تست رو منفی کن و قبول نمی‌کرد که کرونا گرفته است.
خلاصه ما با کلی صحبت و مشاوره تونستیم بیمار را توجیه کنیم که واقعیت رو قبول کنه و با توجه به داروهایی که پزشک تجویز کرده بود آمپول بیمار رو هم تزریق کردم و بنده خدا بابت موضوع پیش اومده کلی معذرت خواهی کرد و آخر هم فهمیدیم که این بیمار عزیز (پیرمرد پر حاشیه) شوخ طبع هم هست و قدری هم قضیه رو بزرگ جلوه داده است.
به امید سلامتی همه و پیروزی کادر درمان

🔻 محمدمالمیر دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی همدان

@mefda
💢 مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

دانشجویان ورودی 99 خود را برای ورود به دانشگاه‌ها آماده کرده بودند و از اینکه نمی‌توانستند در محیط‌های آموزشی حضور داشته باشند و بتوانند با سایر دانشجویان تعامل و ارتباط برقرار کنند، ناراحت بودند.
از طرف دیگر حفظ کنترل شرایط درسی در خانه نیز مشکلات خاص خود را دارد. برای مثال ایجاد یک کلاس درس در خانه‌های آپارتمانی که چندان بزرگ نیست در شرایطی که اعضای خانواده ممکن است قرنطینه خانگی را تجربه کنند، کار آسانی نیست. همچنین یک دغدغه بزرگ دانشجویان عدم دسترسی حضوری به کتابخانه‌ها و استفاده از کتاب‌های مرجع است؛ چرا که خدمات اینترنتی کتابخانه‌ها آن قدری توسعه پیدا نکرده که بتواند پاسخگوی نیازها باشد.
دانشگاه‌ها تا مدت زیادی سردرگم بودند و زیرساخت‌های نرم افزاری لازم را برای برگزاری اینترنتی کلاس‌ها فراهم نکرده بودند. نرم افزاری که ما از آن استفاده می‌کنیم Adobe Connect است. مهم‌ترین ضعف این نرم‌افزار این است که کلاس‌ها را آنلاین باید دید. تماشای آنلاین کلاس‌ها نیز مستلزم اینترنت با سرعت بالا است که با توجه به وضعیت اینترنت، هم برای استاد و هم برای دانشجو دردسرآفرین است.
اولین چیزی که می‌خواهم بگویم از ترم اولم بود یعنی دغدغه آمدن برنامه هفتگی کلاس‌ها. یک هفته از شروع کلاس دوستانم گذشته بود ولی هنوز کلاسی برای من تشکیل نشده بود. هر چقدر هم با مسئولین دانشگاه تماس می‌گرفتم، کسی پاسخگو نبود. بعد از یک هفته برنامه من در سایت دانشگاه بارگذاری شد، وقتی اولین جلسه کلاسم را شرکت کردم، متوجه شدم اولین جلسه من، سومین جلسه دوستانی است که با آن ها کلاس دارم.

ادامه متن
🔻مریم علی‌مردانی از دانشگاه علوم پزشکی قم

@mefda
💢 مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹یه روز مثل همه روزها که کلاس آنلاین داشتم، استاد باز با موهای فردار و آشفته اش سر کلاس حاضر شد. آبجی من هم مثل همیشه وقتی کلاس آنلاین داشتم کنار من می‌نشست که استاد منو ببینه، همون بار اولی که استاد منو دید گفت آبجی چرا سرش مثل سر آقا شیر است، یه روز که استاد میکروفون منو وصل کرده بود، از شانس بدم مامانم منو صدا زد. ابجیم که طبق روال همیشه کنار من نشسته بود. گفت مامان آقا شیره داره ازش سوال می‌پرسه نمی‌تونه جواب بده. نمی‌دونستم چی بگم . فقط حس سکته زده‌ها رو داشتم. استاد هم که شنید اون هم فک کنم همین حس داشت چون چند دقیقه سکوت کرد بعد ادامه داد به درس دادن

🔹مثل همیشه که تایم بیدار شدنم ساعت ۱۰ بود . غرق در اعماق خواب بودم. که گوشیم زنگ خورد اصلا متوجه صدای پشت تلفن نمی‌شدم. صدای پشت تلفن گفت من رو شناختین؟ گفتم آره بگو، فقط می‌خواستم زود قطع کنه که خوابم ادامه بدم یه جمله که گفت باعث شد مثل برق گرفته‌ها از جام بپرم! حقیقتا خواب از سرم پرید اون لحظه، گفت من به خاطر مشکلی که گفتین واسه این درس دارین تماس گرفتم، واااای استادم بود و من نشناخته بودمش، سریع خودم رو جمع و جور کردم گفتم بفرمایید استاد: گفت الان دیگه متوجه میشی چی میگم گفتم بله بفرمایید نمی فهمیدم چه جوری جمعش کنم کارم در آخر که حرفای استاد تموم شد گفتم استاد شرمنده ما دیشب مهمون داشتیم که تا این موقع خواب بودم ،بنده خدا اون هم متوجه شده بود که نمی‌دونم چی بگم گفت عیب نداره واسه ما هم پیش آمده که تا این موقع بخوابیم.

🔻زهرا حاج خلیلی از دانشگاه علوم پزشکی بم
@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹می‌خوام یه خاطره تعریف کنم از ترمی که گذشت...
ترم ۳ یه درس داشتیم با یه استادی که ترم یکم باهاش کلاس داشتیم؛ بعد از اونجایی که با نمره دادن و اخلاقش آشنا بودیم، استرس زیادی کشیدیم واسه نمر دادنش و کل درسش. خلاصه که ترم تموم شد و پایان ترم اون درس اومد، ما هم از اونجایی که خیلی استرس این استاد و نمره دادنشو داشتیم، از قبل همه تقلبا رو نوشته بودیم رو کاغذ و گروه تشکیل داده بودیم که نمره خوب ازش بگیریم.
تایم‌ امتحانم حدود ۳ساعت بود و کاملا تشریحی و تعداد سوالا هم کم بود؛ دیگه گفتیم زیر ۱۸ نمی‌شه کسی با این همه تدابیر، وقتی سوالا رو دیدیم، تا یک ساعت فقط هنگ بودیم که اینا از کجاس، بعد دیدیم یه گروه کفایت نمی‌کنه برای جواب دادن به این سوالا، رفتیم با گروهای دیگه جوین شدیم و تقریبا بیشتر کلاس ارتباط برقرار کردیم با هم تا بتونیم سوالا رو جواب بدیم. خلاصه آخرین پایان ترممون رو به بدترین شکل ممکن دادیم‌ و منتظر نمره‌ها بودیم فقط...
اینم بگم که بعد امتحان فهمیدیم‌ استاد سواالا رو از رفرنس آورده و طبیعی بوده که ما نتونیم جواب بدیم خیلیاش رو؛ یک ماه و اندی بعد امتحان، یهو پیام داد توی گروه درسی که نمره‌ها رو وارد کردم و به زودی نهایی می‌شن؛ رفتیم دیدیم اکثرا با ۱۰ و ۱۱ پاس شدن، بقیه هم افتادیم. از اونجایی که سر این درس و استاد، ناراحتی‌های زیادی رو تحمل کرده بودیم، رفتیم‌ تو گروه درسی و شروع کردیم‌به تخریبش

ادامه متن
🔻شادی جودکی، علوم‌پزشکی اصفهان
@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹یالله سلام خدمت همه جونِ دلا، همه قشنگا، همه دانشجو های در خانه مانده. اول از همه عید رو بهتون تبریک می‌گم و همینطور سخت جونیتون رو که تا حالا زنده موندید دمتون گرم
سلام و خدا قوت به اونایی که تو این کرونا دانشگاهشون تموم شد و همینطور مایی که با شروع کرونا دانشگاهمون شروع شد (اینم آخر عاقبت فرار از مدرسه) سلام به اون دانشجوهایی که دیگه تصمیم داشتن این ترم برن جلو و حرف دلشونو بزنن و کرونا ریییی استارتشون کرد، سلام به سال آخریا؛ سال اولیا؛ سال وسطیا، سلام به تویی که این متن رو می‌خونی که البته پیشنهاد می‌کنم همین الان پاشی و بری دنبال یه کار دیگه چون این متن دیگه قرار نیست به همین خوبی و خوشی جلو بره قراره کلمه ها و پاراگراف هایی رو بخونید که ویروسیه و همینطور با خطر ریزش اشک فراوان همراهه.
خب حالا که مشتاق خوندن ادامش هستید بیاید یکم با هم برگردیم عقب یکم زیاد برمی‌گردیم البته ؛به ترم یک (همان اندک ترم ) روز اول دانشگاه و یه شوق و ذوق همراه با استرس و گاها در بعضی دانشجوها با رفتارهایی عجیب که مطمئنا نمونه‌ش رو زیاد دیدین رفتارهایی مثل زیرچشمی نگاه کردن اعضای کلاس، سلام نکردن به جنس مخالف و گرفتن خود و رفتارهایی از این قبیل که البته اگر دانشگاه باز بشه گوش شیطون کر دوباره این رفتارها رو می‌بینیم
ادامه متن
🔻انیس درتومی رشته تغذیه۹۸

@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹بیدارشدم، چشمامو مالیدم، ساعت رو نگاه کردم، عقربه ها ساعت 10 رو نشون میدادن. حس کردم هنوز خوابم میاد! ولی باید بلند می‌شدم از این تخت لعنتی که اگه یکم بهش رو بدی تا شب اسیرت می‌کنه! گوشیمو چک کردم، آخ
این ماسماسک لعنتی جز این که تو صورتم بکوبه که چقدر اوضاع جهان خرابه، کار دیگه ای ازش بر نمیاد!
قفلش کردم و گذاشتم رو میز. چای ساز رو روشن کردم آب جوش بیاد، به حیاط نگاه کردم، شکوفه های سفید درخت همسایه اولین چیزی بود که توجهم رو به خودش جلب می‌کرد، پنجره رو باز کردم، هوای بهار می‌خورد به صورتم، یه حس قشنگی پیچید تو تنم و لبخند زدم.
نگاهم افتاد به سمت پذیرایی. بابا ماسکشو گذاشته بود رو میز ناهارخوری. مامان اگه می‌دید کلی حرص می‌خورد؛ رفتم سمت میز و برش داشتم، لبخند رو لبم ماسید، یاد تمام این یک سال افتادم، دی ماه پارسال بود بعد از اتفاقاتی که افتاد با لیلا رفتیم بیرون، داشتیم می‌گفتیم چقدر روزای سختی رو داریم می‌گذرونیم ؛ دستامونو گره کردیم تو دستای همدیگه و به هم نگاه کردیم و گفتیم می‌گذره می‌ره!
دیگه بدتر از این نمی‌شه که، تحمل می‌کنیم و می‌گذره، اما بدتر شد! همه چی بدتر شد، سخت تر و ترسناک تر و مبهم تر
دیگه حتی نتونستیم بریم دانشگاه و سربعضی کلاس ها با چشم های باز بخوابیم؛ دیگه نتونستیم شبا تو خوابگاه فلاسک چایی رو پر کنیم و بشینیم از هر وری حرف بزنیم؛ نتونستیم صبح ساعت ۷ از خواب بیدار شیم و بگیم خب سرویس تا من حاضر شم می‌ره پس بخوابم
حتی نتونستیم دستای همو بگیریم و به هم نوید روزای بهتر رو بدیم؛ حتی دیگه نتونستیم همدیگه رو بغل کنیم بلکه یه کم قلب هامون آروم بگیره؛ دیگه حتی نتونستیم عزیزامون رو ببینیم و مشاممون رو پر کنیم از بوی تن شون....
اصلا کی فکرشو می‌کرد!؟ کلی اتفاق زنجیر وار از ذهنم رد شد؛ یه باد نسبتا تندی اومد. برگشتم سمت پنجره، دوباره نگاهم افتاد به اون درخت سفید پوش همسایه، تا همین چند هفته پیش زمین خشک و برهوت روبرو، رمق نگاه کردن رو از آدم می‌گرفت؛ ته ذهنم یه چیزی قلقلکم می‌داد؛ ینی می‌شه ما هم از این برهوت گذر کنیم و شکوفه بدیم؟
دلم می‌خواد شکوفه های دلم بعد این برهوت سفید باشه، نه! سفید نه! نارنجی باشه ! شبیه شکوفه های انار
بوی خوشش کل زندگیم رو پر کنه، اونقدری که دیگه برهوت الانم یادمم نیاد...
آرزو کردم...
آرزو کردم هممون شکوفه بدیم...

🔻معصومه محمدزاده رشته بهداشت عمومی دانشگاه علوم پزشکی قم

@mefda
💢مسابقه خاطره نویسی #دانشجویید۱۹

🔹آدمها از کنار من توی اتوبوس قدیمی می‌گذشتند و من دلتنگ بودم و در حال برگشتن از زندگی خوابگاهی ترم ۵ اما ازآنجایی که اگر حتی یک نفر، خاطره من را بخواند، نمی‌خواهم در این روزهای کرونایی دلگیر شود، پس کمی به خاطراتم نمک می‌پاشم!
اولین روز آمدن به خوابگاه را یادم آمد؛ به قول ترم بالایی‌ها، ترمک بودم و روز اول، مثل اکثر ترمک‌های خوابگاه، کز کرده در آن غروب دلگیر، روی صندلی محوطه تنها نشسته بودم و شانس با منِ ترمک پیشانی، یار نبود و با ۳ نفر هم اتاق شده بودم که هر سه نفرشان ترم ۷ بودند و از قضا رفیق‌های فاب و به قولی قسم خورده و از شما چه پنهان، همه جمع‌هایشان ۳ نفره بود و در آخرین نفس دوران دانشجویی حالی برای جا دادن من ترمک در رفیق بازی‌هایشان نداشتند.
بلی؛ من تنها نشسته بودم و آفتاب پشت سر دو درخت رو به روی صندلی من رفته بود و قصد دق مرگ کردنم را داشت، حتی درختان محوطه هم دو نفری بودند!
جانم به لبم رسیده بود که یکهو یکی از دخترها به نظرم آشنا آمد، نه اشتباه نمی‌کردم. او بود!
به سمتش یورش بردم و مثل ببر شکارش کردم.
بله! من در آن وانفسا، رفیق قدیمی دوران دبیرستانم را یافته بودم که ۲ سال، جهان پشت کنکور از هم سردمان کرده بود.
بعد از اینکه به سختی از آغوشش جدا شدم، مرا با خود به اتاقشان برد و شک دوم هم به من وارد شد و نفر سوم جمع‌مان را یعنی دوست صمیمی دیگر دوران دبیرستانم را یافتم و دیگر هر چه حس غربت بود از روح و تنم شسته شد؛ دیگر مانده بود گل گفتن و گل شکفتن و جمع پای چای و سماور!
اما چه بگویم از روزگار که به۳ علاقه وافری دارد!

ادامه متن
🔻لعیا نادری، مهندسی بهداشت حرفه ای

@mefda