🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
✨✨🍥 در حال زیستن 🍥✨✨
مردی بودا را دشنام داد، هیچ نگفت و آن ده ترک نمود.
مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟
گفت: ندانم.
گفتند که بودا بود، عارفی بزرگ است. پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و بخشش طلبید.
گفت: “تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟”
گفت: “دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.”
گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ نمی دانم.
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#زمان_حال #بودا #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🍥 در حال زیستن 🍥✨✨
مردی بودا را دشنام داد، هیچ نگفت و آن ده ترک نمود.
مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟
گفت: ندانم.
گفتند که بودا بود، عارفی بزرگ است. پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و بخشش طلبید.
گفت: “تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟”
گفت: “دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.”
گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ نمی دانم.
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#زمان_حال #بودا #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
✨✨🍥 لقمان حکیم گفت 🍥✨✨
من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از "محبت" نیست !
کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
"مقدار دارو را افزایش بده !! "
جواب سلام را باسلام بده،
- جواب تشکر را با تواضع ،
-جواب کینه را با گذشت ،
-جواب بی مهری را با محبت
-جواب دروغ را با راستی ،
-جواب دشمنی را با دوستی،
-جواب خشم را به صبوری ،
جواب سرد را به گرمی ،
-جواب نامردی را با مردانگی ،
-جواب پشت کار را با تشویق ،
-جواب بی ادب را با سکوت ،
-جواب نگاه مهربان را با لبخند ،
-جواب لبخند را با خنده ،
-جواب دل مرده را با امید ،
-جواب منتظر را با نوید،
جواب گناه را با بخشش ،
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار ، مطمئن باش هر جوابی بدهی،
یک روزی ، یک جوری ، یک جایی به تو باز گردد...
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_پند_آمیز #لقمان
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🍥 لقمان حکیم گفت 🍥✨✨
من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از "محبت" نیست !
کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
"مقدار دارو را افزایش بده !! "
جواب سلام را باسلام بده،
- جواب تشکر را با تواضع ،
-جواب کینه را با گذشت ،
-جواب بی مهری را با محبت
-جواب دروغ را با راستی ،
-جواب دشمنی را با دوستی،
-جواب خشم را به صبوری ،
جواب سرد را به گرمی ،
-جواب نامردی را با مردانگی ،
-جواب پشت کار را با تشویق ،
-جواب بی ادب را با سکوت ،
-جواب نگاه مهربان را با لبخند ،
-جواب لبخند را با خنده ،
-جواب دل مرده را با امید ،
-جواب منتظر را با نوید،
جواب گناه را با بخشش ،
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار ، مطمئن باش هر جوابی بدهی،
یک روزی ، یک جوری ، یک جایی به تو باز گردد...
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_پند_آمیز #لقمان
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
✨✨🍥 بهشت و جهنم 🍥✨✨
مردي در عالم رويا فرشته اي را ديد كه در يك دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن و تاريك راه مي رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد: اين مشعل و سطل آب را كجا مي بري؟
فرشته جواب داد: مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب، آتش هاي جهنم را خاموش كنم.
آن وقت ببينم چه كسي واقعا خدا را دوست دارد...
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🍥 بهشت و جهنم 🍥✨✨
مردي در عالم رويا فرشته اي را ديد كه در يك دستش مشعل و در دست ديگرش سطل آبي گرفته بود و در جاده اي روشن و تاريك راه مي رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسيد: اين مشعل و سطل آب را كجا مي بري؟
فرشته جواب داد: مي خواهم با اين مشعل بهشت را آتش بزنم و با اين سطل آب، آتش هاي جهنم را خاموش كنم.
آن وقت ببينم چه كسي واقعا خدا را دوست دارد...
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
🎆 فتوای جنید و بر سر دار شدن منصور حلاج
جنید از اَقطاب زمان خود بود ....
و منصور حَلّاج نیز شاگرد او.....
جنید راز مستوری را می دانست و سینه اش صندوقچه اسرار...
اما از اَزل چنین رفته بود که منصور حلاج مستی اش عیان شود...
نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه استاد ازل گفت بکن آن کردم
"حافظ"
پس بارها و بارها جنید ، منصور حلاج را بر حذر داشت که اسرار فاش نکند......
گر چه خوب می دانست که منصور همان خواهد کرد که از ازل بر لوحش نوشته شده ....
دست تقدیر چنین رقم خورد که جنید که در مقام حاکم شرع باشد باید از سوی خلیفه در مورد منصور حلاج و ادعای اینکه می گفت "اَنَالحَق" یعنی من خدا هستم نظر بدهد....
جنید در دو راهی سختی بود ...
در لباس شرع ، این ادعا بنوعی کفر محسوب میشد و در لباس اهل طریقت ، حکایت از سیر تکامل تا به مرحله فنای فی الله داشت ...
یعنی سالک دیگر از خودش خبری نداشت ...
او نیست شده بود در هستی خدا ....
و حلاج هم در حالت شطحیات است ...
یعنی بی خویشی و بی خبری و مجذوب بودن در حق....
همانطور که بابا طاهر گفته بود :
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
منصورحلاج نیز محو خدا گشته بود ......
" محو اویم محو اویم محو او"
مولانا...
و حالا جنید باید تصمیم می گرفت. او خرقه اهل طریقت را از تن به در کرد و عبای شریعت پوشید و برکرسی قضاوت نشست و فتوی داد ، تحن نحکم بالظاهر...
یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است ، اما باطن را خدای داند...
و به این ترتیب بود که منصور حلاج بدار شد.....!!!!!
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#منصور_حلاج #فتوای_جنید #دار #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 فتوای جنید و بر سر دار شدن منصور حلاج
جنید از اَقطاب زمان خود بود ....
و منصور حَلّاج نیز شاگرد او.....
جنید راز مستوری را می دانست و سینه اش صندوقچه اسرار...
اما از اَزل چنین رفته بود که منصور حلاج مستی اش عیان شود...
نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه استاد ازل گفت بکن آن کردم
"حافظ"
پس بارها و بارها جنید ، منصور حلاج را بر حذر داشت که اسرار فاش نکند......
گر چه خوب می دانست که منصور همان خواهد کرد که از ازل بر لوحش نوشته شده ....
دست تقدیر چنین رقم خورد که جنید که در مقام حاکم شرع باشد باید از سوی خلیفه در مورد منصور حلاج و ادعای اینکه می گفت "اَنَالحَق" یعنی من خدا هستم نظر بدهد....
جنید در دو راهی سختی بود ...
در لباس شرع ، این ادعا بنوعی کفر محسوب میشد و در لباس اهل طریقت ، حکایت از سیر تکامل تا به مرحله فنای فی الله داشت ...
یعنی سالک دیگر از خودش خبری نداشت ...
او نیست شده بود در هستی خدا ....
و حلاج هم در حالت شطحیات است ...
یعنی بی خویشی و بی خبری و مجذوب بودن در حق....
همانطور که بابا طاهر گفته بود :
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
منصورحلاج نیز محو خدا گشته بود ......
" محو اویم محو اویم محو او"
مولانا...
و حالا جنید باید تصمیم می گرفت. او خرقه اهل طریقت را از تن به در کرد و عبای شریعت پوشید و برکرسی قضاوت نشست و فتوی داد ، تحن نحکم بالظاهر...
یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است ، اما باطن را خدای داند...
و به این ترتیب بود که منصور حلاج بدار شد.....!!!!!
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#منصور_حلاج #فتوای_جنید #دار #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
✨✨🎆 اشراق 🎆✨✨
روزی بودا از یك روستا دیدار می كرد. مردی از او پرسید، "تو هرروز می گویی كه همه می توانند به اشراق برسند. آنوقت چرا همه به اشراق نمی رسند؟"
بودا پاسخ داد: "دوست من، یك كاری بكن: عصر كه شد فهرستی از تمام افراد دهكده تهیه كن و خواسته های هریك را در مقابل نامشان بنویس." مرد به روستا رفت و از همه پرسید. روستایی كوچك بود و آنان پاسخ هایشان را دادند و او عصر نزد بودا بازگشت و آن فهرست را به بودا نشان داد.
بودا پرسید: "چه تعدادی از این مردم جویای اشراق هستند؟" مرد تعجب كرد زیرا حتی یك نفر هم نگفته بود كه آرزوی اشراق را دارد. و بودا گفت:
"من می گویم كه هر انسان قادر است به اشراق برسد، نمی گویم كه هر انسانی خواهان آن است.
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#حکایتهای_پند_آمیز #بودا_و_اشراق #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨🎆 اشراق 🎆✨✨
روزی بودا از یك روستا دیدار می كرد. مردی از او پرسید، "تو هرروز می گویی كه همه می توانند به اشراق برسند. آنوقت چرا همه به اشراق نمی رسند؟"
بودا پاسخ داد: "دوست من، یك كاری بكن: عصر كه شد فهرستی از تمام افراد دهكده تهیه كن و خواسته های هریك را در مقابل نامشان بنویس." مرد به روستا رفت و از همه پرسید. روستایی كوچك بود و آنان پاسخ هایشان را دادند و او عصر نزد بودا بازگشت و آن فهرست را به بودا نشان داد.
بودا پرسید: "چه تعدادی از این مردم جویای اشراق هستند؟" مرد تعجب كرد زیرا حتی یك نفر هم نگفته بود كه آرزوی اشراق را دارد. و بودا گفت:
"من می گویم كه هر انسان قادر است به اشراق برسد، نمی گویم كه هر انسانی خواهان آن است.
🌿✨🌸✨🔮✨🌸✨🌿
#حکایتهای_پند_آمیز #بودا_و_اشراق #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
🎆 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، و بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
"وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی..."
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#گرگ_و_لک_لک #خدمت #انسانهای_نالایق #گزند #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، و بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
"وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی..."
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#گرگ_و_لک_لک #خدمت #انسانهای_نالایق #گزند #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
🎆 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
عارف روزی به آبادی دیگری رفت و به نانوایی سرکشید و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عارف رفت.
مردی که آنجا بود عارف را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عارف بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عارف قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عارف قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عارف: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی.!!!!
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#حکایتهای_پند_آمیز #عارف_و_نانوا #دوزخ #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
عارف روزی به آبادی دیگری رفت و به نانوایی سرکشید و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عارف رفت.
مردی که آنجا بود عارف را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عارف بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عارف قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عارف قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عارف: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی.!!!!
🍃✨🍁✨🔮✨🍁✨🍃
#حکایتهای_پند_آمیز #عارف_و_نانوا #دوزخ #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
🎆 مگسی بر پرکاهی نشسته بود و آن پرکاه بر ادرار خری روان بود
مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت:
من بسیار تفکر کرده ام و علم دریانوردی خوانده ام
ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم
در ذهن کوچک او آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد و آن پر کاه کشتی بزرگ.
"جهان هر کس به اندازه بینش اوست".
🔴در این تمثیل مگس، احوال سرمستان از باده غرور است. آنانی که در عین حقارت و کوته فکری ، خود را بزرگ و دانا می پندارند .
⚫️انسان گاه بر اثر غلبه اوهام و خودبینی، خویشتن را بر موج علم و معرفت و اوج قدرت و سلطنت می بیند .
❗️یکی از بدترین آفات در مسیر متافیزیک ، "توهمات" می باشد.
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتیبان و اهل و رای زن
گر مگس تاویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حکایتهای_پند_آمیز #مثنوی_معنوی #مولانا #مگس_و_کشتی #توهم #غرور #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 مگسی بر پرکاهی نشسته بود و آن پرکاه بر ادرار خری روان بود
مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت:
من بسیار تفکر کرده ام و علم دریانوردی خوانده ام
ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم
در ذهن کوچک او آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد و آن پر کاه کشتی بزرگ.
"جهان هر کس به اندازه بینش اوست".
🔴در این تمثیل مگس، احوال سرمستان از باده غرور است. آنانی که در عین حقارت و کوته فکری ، خود را بزرگ و دانا می پندارند .
⚫️انسان گاه بر اثر غلبه اوهام و خودبینی، خویشتن را بر موج علم و معرفت و اوج قدرت و سلطنت می بیند .
❗️یکی از بدترین آفات در مسیر متافیزیک ، "توهمات" می باشد.
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتیبان و اهل و رای زن
گر مگس تاویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حکایتهای_پند_آمیز #مثنوی_معنوی #مولانا #مگس_و_کشتی #توهم #غرور #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
🎆 پیرزنی یک همسایه کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعنت می گفت که این همسایه کافر من رو جونشو بگیر طوری که مرد کافر می شنید.
زمان گذشت پیرزن بیمار شد دیگه نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه اش ظاهر می شد.
پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بندتو فراموش نکردی و غذای منو در خونه ام ظاهر می کنی و لعنت بر اون کافر خدا نشناس.
روزی از روزها پیرزن خواست بره غذا رو برداره دید اون کافرِ که غذا براش میذاره؛
از اون شب به بعد سر نماز می گفت خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی برای من غذا بیاره من تازه حکمت تو رو فهمیدم چرا جونشو نگرفتی!!!!
نکته: "جهل گاهی انقدر عمیق می شود که با هیچ تلنگری به آگاهی تغییر نمی کند. "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حکایت_همسایه_کافر #حکایتهای_پند_آمیز #جهل_و_نادانی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 پیرزنی یک همسایه کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعنت می گفت که این همسایه کافر من رو جونشو بگیر طوری که مرد کافر می شنید.
زمان گذشت پیرزن بیمار شد دیگه نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذای پیرزن سر موقع در خونه اش ظاهر می شد.
پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بندتو فراموش نکردی و غذای منو در خونه ام ظاهر می کنی و لعنت بر اون کافر خدا نشناس.
روزی از روزها پیرزن خواست بره غذا رو برداره دید اون کافرِ که غذا براش میذاره؛
از اون شب به بعد سر نماز می گفت خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی برای من غذا بیاره من تازه حکمت تو رو فهمیدم چرا جونشو نگرفتی!!!!
نکته: "جهل گاهی انقدر عمیق می شود که با هیچ تلنگری به آگاهی تغییر نمی کند. "
🍃✨🌸✨🔮✨🌸✨🍃
#حکایت_همسایه_کافر #حکایتهای_پند_آمیز #جهل_و_نادانی #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🍁✨🧘✨🔮✨🧘✨🍁
📜 در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد:
یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز میکرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع این ماه بود، ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان و سایر چراغ ها بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، هرگز ماه را ندیده بودند.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد:
من هرگز به دور هیچ نور دیگری بجز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان استراحت خود بیرون می امدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود ولی ماه با اینکه همیشه نزدیک بنظر می رسد همیشه در ورای ظرفیت پرواز باقی می ماند.
ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او، هر چند ناموفق، چیزی را برایش به ارمغان آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنان با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزئی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
🌠⭐️پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.⭐️🌠
سلوک یعنی اینکه تو به ماه علاقه مند شده ای.
سلوک یعنی اینکه تو به ناممکن علاقه مند شده ای.
وارد سفر به سواحل ناشناخته شده ای و این کاری خطرناک است ولی از میان این خطرهاست که فرد دوباره متولد می گردد.
از میان این اشتیاق ناممکن، شهوت برای ناممکن، چیزی در تو تکمیل می شود.
سلوک یعنی عشق ....
همین عشق تو را متحول می سازد.
مسئله این نیست که تو به ماه برسی یا نه! خود عشق در تو دگردیسی بوجود می آورد. خود عشق کیمیاگری می کند. تو دیگر بخشی از دنیای میان حال نخواهی بود. تو در دنیای دیگر زندگی می کنی.
در تو شعر زاده می شود،
شروع می کنی به شنیدن موسیقی ناشناخته ها،......
🍁✨🧘✨🔮✨🧘✨🍁
#حکایتهای_پند_آمیز #پروانه_و_نور_ماه #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
📜 در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد:
یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز میکرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع این ماه بود، ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان و سایر چراغ ها بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، هرگز ماه را ندیده بودند.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد:
من هرگز به دور هیچ نور دیگری بجز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان استراحت خود بیرون می امدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود ولی ماه با اینکه همیشه نزدیک بنظر می رسد همیشه در ورای ظرفیت پرواز باقی می ماند.
ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او، هر چند ناموفق، چیزی را برایش به ارمغان آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنان با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزئی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
🌠⭐️پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.⭐️🌠
سلوک یعنی اینکه تو به ماه علاقه مند شده ای.
سلوک یعنی اینکه تو به ناممکن علاقه مند شده ای.
وارد سفر به سواحل ناشناخته شده ای و این کاری خطرناک است ولی از میان این خطرهاست که فرد دوباره متولد می گردد.
از میان این اشتیاق ناممکن، شهوت برای ناممکن، چیزی در تو تکمیل می شود.
سلوک یعنی عشق ....
همین عشق تو را متحول می سازد.
مسئله این نیست که تو به ماه برسی یا نه! خود عشق در تو دگردیسی بوجود می آورد. خود عشق کیمیاگری می کند. تو دیگر بخشی از دنیای میان حال نخواهی بود. تو در دنیای دیگر زندگی می کنی.
در تو شعر زاده می شود،
شروع می کنی به شنیدن موسیقی ناشناخته ها،......
🍁✨🧘✨🔮✨🧘✨🍁
#حکایتهای_پند_آمیز #پروانه_و_نور_ماه #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
✨✨📜 حکایت عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت اول:
☸️ روزگاري يك درخت عظيم و قديمي وجود داشت كه شاخه هايش به آسمان افراشته بود. وقتي كه گل مي داد، پروانه ها، در انواع شكل ها و اندازه ها و رنگ ها مي آمدند و اطراف آن مي رقصيدند. وقتي كه ميوه مي داد، پرندگان از دوردست ها مي آمدند و بر آن درخت مي نشستند. شاخه هايش همچون بازوهايي گسترده در باد بودند، بسيار زيبا به نظر مي رسيدند.
⚛️ يك پسر بچه ي كوچك عادت داشت هر روز زير اين درخت بازي كند و آن درخت قديمي و زيبا عاشق اين پسر شد.
💎 بزرگ و قديمي مي تواند عاشق كوچك و جوان شود، اگر كه اين فكر را حمل نكند كه بزرگ است .آن درخت اين فكر را نداشت كه بزرگ است ، فقط انسان ها چنين افكاري دارند ، بنابراين عاشق آن پسر بچه شد. نفس هميشه سعي دارد عاشق چيزهاي بزرگ شود. نفس هميشه مي كوشد با چيزهاي بزرگ تر از خودش مرتبط باشد. ولي براي عشق هيچكس بزرگتر و كوچكتر نيست. عشق هركس را كه نزديك شود در آغوش مي گيرد.
⚛️بنابراين، درخت براي آن پسر كه هر روز مي آمد و زير آن مي نشست، عشقي را رشد داد. شاخه هايش بالا بودند، ولي براي اينكه پسر بتواند گل هايش را بكند و ميوه هايش را بچيند، آن ها را فرود مي آورد.
💎 عشق هميشه آماده ي تعظيم كردن است، نفس هرگز آماده نيست كه سرخم كند. اگر به نفس نزديك شوي خودش را بالاتر مي كشاند، خودش را سفت مي گيرد تا نتواني آن را لمس كني. كسي كه بتواند لمس شود، به نظر پايين تر مي آيد. كسي كه نتواند لمس شود، كسي كه بر اريكه قدرت در پايتخت تكيه زده، به نظر بزرگ مي آيد.
⚛️كودك بازيگوش مي آيد و درخت در برابرش سر خم مي كند. وقتي پسربچه گل هايش را مي چيند، درخت احساس شادماني زياد مي كند، تمام وجودش سرشار از عشق مي شود.
💎 عشق وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي ببخشد. نفس وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي بستاند.
⚛️ آن پسر بزرگ شد. گاهي روي زانوهاي درخت به خواب مي رفت، گاهي از ميوه هايش مي خورد و گاه تاجي از گل هاي درخت را بر سر مي گذاشت و همچون پادشاه جنگل نمايش مي داد.
💎 وقتي گل هاي عشق وجود داشته باشند، انسان احساس مي كند كه شاه است. ولي وقتي خارهاي نفس وجود دارند انسان بيچاره و مستاصل مي شود.
⚛️ وجود آن درخت با ديدن آن پسرك كه تاجي از گل هايش را بر سر داشت و مي رقصيد سرشار از وجد و سرور مي شد. سپس در عشق سر تكان مي داد و همراه نسيم آواز مي خواند. پسر بيشتر رشد كرد و شروع كرد به بالارفتن از درخت تا روي شاخه هايش تاب بخورد. وقتي پسرك روي شاخه هايش استراحت مي كرد، درخت بسيار خوشحال بود.
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 حکایت عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت اول:
☸️ روزگاري يك درخت عظيم و قديمي وجود داشت كه شاخه هايش به آسمان افراشته بود. وقتي كه گل مي داد، پروانه ها، در انواع شكل ها و اندازه ها و رنگ ها مي آمدند و اطراف آن مي رقصيدند. وقتي كه ميوه مي داد، پرندگان از دوردست ها مي آمدند و بر آن درخت مي نشستند. شاخه هايش همچون بازوهايي گسترده در باد بودند، بسيار زيبا به نظر مي رسيدند.
⚛️ يك پسر بچه ي كوچك عادت داشت هر روز زير اين درخت بازي كند و آن درخت قديمي و زيبا عاشق اين پسر شد.
💎 بزرگ و قديمي مي تواند عاشق كوچك و جوان شود، اگر كه اين فكر را حمل نكند كه بزرگ است .آن درخت اين فكر را نداشت كه بزرگ است ، فقط انسان ها چنين افكاري دارند ، بنابراين عاشق آن پسر بچه شد. نفس هميشه سعي دارد عاشق چيزهاي بزرگ شود. نفس هميشه مي كوشد با چيزهاي بزرگ تر از خودش مرتبط باشد. ولي براي عشق هيچكس بزرگتر و كوچكتر نيست. عشق هركس را كه نزديك شود در آغوش مي گيرد.
⚛️بنابراين، درخت براي آن پسر كه هر روز مي آمد و زير آن مي نشست، عشقي را رشد داد. شاخه هايش بالا بودند، ولي براي اينكه پسر بتواند گل هايش را بكند و ميوه هايش را بچيند، آن ها را فرود مي آورد.
💎 عشق هميشه آماده ي تعظيم كردن است، نفس هرگز آماده نيست كه سرخم كند. اگر به نفس نزديك شوي خودش را بالاتر مي كشاند، خودش را سفت مي گيرد تا نتواني آن را لمس كني. كسي كه بتواند لمس شود، به نظر پايين تر مي آيد. كسي كه نتواند لمس شود، كسي كه بر اريكه قدرت در پايتخت تكيه زده، به نظر بزرگ مي آيد.
⚛️كودك بازيگوش مي آيد و درخت در برابرش سر خم مي كند. وقتي پسربچه گل هايش را مي چيند، درخت احساس شادماني زياد مي كند، تمام وجودش سرشار از عشق مي شود.
💎 عشق وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي ببخشد. نفس وقتي خوشنود است كه قادر باشد چيزي بستاند.
⚛️ آن پسر بزرگ شد. گاهي روي زانوهاي درخت به خواب مي رفت، گاهي از ميوه هايش مي خورد و گاه تاجي از گل هاي درخت را بر سر مي گذاشت و همچون پادشاه جنگل نمايش مي داد.
💎 وقتي گل هاي عشق وجود داشته باشند، انسان احساس مي كند كه شاه است. ولي وقتي خارهاي نفس وجود دارند انسان بيچاره و مستاصل مي شود.
⚛️ وجود آن درخت با ديدن آن پسرك كه تاجي از گل هايش را بر سر داشت و مي رقصيد سرشار از وجد و سرور مي شد. سپس در عشق سر تكان مي داد و همراه نسيم آواز مي خواند. پسر بيشتر رشد كرد و شروع كرد به بالارفتن از درخت تا روي شاخه هايش تاب بخورد. وقتي پسرك روي شاخه هايش استراحت مي كرد، درخت بسيار خوشحال بود.
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
✨✨📜 عشق درخت و پسرک ✨✨📜
⚜️ قسمت دوم:
💎 عشق وقتي خوشحال است كه به كسي راحتي بدهد. نفس فقط وقتي خوشحال است كه خوشي ديگري را از او بگيرد.
⚛️ با گذشت زمان، سنگيني وظايف ديگر به پسر محول شده بود. جاه طلبي ها وارد شدند، او بايد امتحان مي داد و بايد با دوستانش رقابت مي كرد، بنابراين به طور مرتب نزد درخت نمي آمد. ولي درخت با هيجان منتظر ديدار او بود.
درخت با روحش او را صدا مي زد: "بيا. بيا. منتظرت هستم."
💎 عشق هميشه انتظار معشوق را دارد. عشق يك انتظار كشيدن است.
⚛️ وقتي كه پسر نمي آمد، درخت احساس اندوه مي كرد.
💎 عشق تنها يك اندوه دارد: وقتي كه نتواند سهيم شود، عشق وقتي كه نتواند بدهد غمگين است. عشق وقتي شاد است كه بتواند بدهد و سهيم شود. عشق وقتي خوشحال ترين است كه بتواند با تماميت نثار كند.
⚛️ پسر بزرگتر شد و روزهايي كه نزد درخت مي رفت كمتر و كمتر مي شد.
💎 هركس كه در دنياي رقابت بزرگ شود، وقت كمتر و كمتري براي عشق خواهد يافت.
⚛️ پسر اينك در جاه طلبي هاي دنيايي گرفتار شده بود: "كدام درخت؟ چه كسي وقتش را دارد؟" يك روز، وقتي كه پسرك گذر مي كرد، درخت او را فرا خواند: "گوش بده!" صدايش در هوا منتشر شد: "گوش بده!
من منتظر تو هستم، ولي نمي آيي. من هر روز منتظر تو هستم.
" پسر گفت، "تو چه داري كه من بايد نزد تو بيايم؟ من دنبال پول هستم." نفس هميشه دنبال انگيزه است: "تو چه داري كه پيشكش كني تا نزد تو بيايم؟ اگر بتواني چيزي به من بدهي، مي توانم بيايم. وگرنه، نيازي نيست كه نزد تو بيايم."
💎نفس هميشه انگيزه دارد، منظور دارد. عشق بي انگيزه است، بدون منظور است. عشق پاداش خودش است. ⚛️ درخت با تعجب گفت، "تو فقط وقتي مي آيي كه من چيزي به تو بدهم؟ من مي توانم همه چيز به تو بدهم...!!!!
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 عشق درخت و پسرک ✨✨📜
⚜️ قسمت دوم:
💎 عشق وقتي خوشحال است كه به كسي راحتي بدهد. نفس فقط وقتي خوشحال است كه خوشي ديگري را از او بگيرد.
⚛️ با گذشت زمان، سنگيني وظايف ديگر به پسر محول شده بود. جاه طلبي ها وارد شدند، او بايد امتحان مي داد و بايد با دوستانش رقابت مي كرد، بنابراين به طور مرتب نزد درخت نمي آمد. ولي درخت با هيجان منتظر ديدار او بود.
درخت با روحش او را صدا مي زد: "بيا. بيا. منتظرت هستم."
💎 عشق هميشه انتظار معشوق را دارد. عشق يك انتظار كشيدن است.
⚛️ وقتي كه پسر نمي آمد، درخت احساس اندوه مي كرد.
💎 عشق تنها يك اندوه دارد: وقتي كه نتواند سهيم شود، عشق وقتي كه نتواند بدهد غمگين است. عشق وقتي شاد است كه بتواند بدهد و سهيم شود. عشق وقتي خوشحال ترين است كه بتواند با تماميت نثار كند.
⚛️ پسر بزرگتر شد و روزهايي كه نزد درخت مي رفت كمتر و كمتر مي شد.
💎 هركس كه در دنياي رقابت بزرگ شود، وقت كمتر و كمتري براي عشق خواهد يافت.
⚛️ پسر اينك در جاه طلبي هاي دنيايي گرفتار شده بود: "كدام درخت؟ چه كسي وقتش را دارد؟" يك روز، وقتي كه پسرك گذر مي كرد، درخت او را فرا خواند: "گوش بده!" صدايش در هوا منتشر شد: "گوش بده!
من منتظر تو هستم، ولي نمي آيي. من هر روز منتظر تو هستم.
" پسر گفت، "تو چه داري كه من بايد نزد تو بيايم؟ من دنبال پول هستم." نفس هميشه دنبال انگيزه است: "تو چه داري كه پيشكش كني تا نزد تو بيايم؟ اگر بتواني چيزي به من بدهي، مي توانم بيايم. وگرنه، نيازي نيست كه نزد تو بيايم."
💎نفس هميشه انگيزه دارد، منظور دارد. عشق بي انگيزه است، بدون منظور است. عشق پاداش خودش است. ⚛️ درخت با تعجب گفت، "تو فقط وقتي مي آيي كه من چيزي به تو بدهم؟ من مي توانم همه چيز به تو بدهم...!!!!
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
✨✨📜 حکایت عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت سوم:
💎 چيزي كه نگه بدارد ، عشق نيست. اين نفس است كه نگه مي دارد، عشق بي قيد و شرط مي بخشد.
⚛️ درخت ادامه داد: "ولي من پول ندارم. اين فقط يك اختراع انسان است. ما چنين مرض هايي نداريم و ما مسرور هستيم. شكوفه ها برما مي رويند. ميوه هاي بسيار مي دهيم. سايه هاي مطبوع مي دهيم. در نسيم به رقص در مي آييم و آواز مي خوانيم. پرندگان معصوم روي شاخه هاي ما مي جهند و آواز مي خوانند زيرا ما هيچ پولي نداريم. روزي كه درگير پول شويم، همچون شما انسان هاي بدكاره و رنجور مي شويم كه در معابد مي نشينيد و به مواعظي گوش مي دهيد تا كه چگونه به آرامش برسيد و چگونه عشق به دست آوريد. نه، نه، ما پولي نداريم." پسر گفت، "پس براي چه نزد تو بيايم؟ بايد جايي بروم كه پول باشد. من نياز به پول دارم."
💎 نفس خواهان پول است زيرا پول قدرت است. نفس نيازمند قدرت است.
⚛️ درخت عميقاً به فكر رفت و سپس چيزي را دريافت و گفت، " يك كار بكن. تمام ميوه هاي مرا بچين و بفروش. شايد بتواني پولي به دست آوري." پسر بي درنگ دست به كار شد. از درخت بالا رفت و تمام ميوه هاي درخت را چيد. حتي آن ها را كه نرسيده بودند تكان داد تا بيفتند. شاخه هاي درخت شكسته شدند و برگ هاي آن با خشونت فرو مي ريختند.
درخت بسيار شاد بود و از شوق برافروخته بود.
💎 حتي شكسته شدن نيز عشق را شاد مي سازد، ولي نفس حتي در به دست آوردن نيز راضي نيست، نفس ناشاد است.
⚛️ پسر حتي برنگشت تا از درخت تشكر كند. ولي درخت به اين توجهي نكرد. وقتي كه پسر پيشنهاد عاشقانه ي او را براي چيدن ميوه هايش و فروش آن ها پذيرفت، درخت تشكر خودش را دريافت كرده بود.
براي مدت هاي زياد پسر بازنگشت. حالا او پول داشت و سعي داشت با اين پولش پول بيشتري به دست آورد.
او درخت را تماماً از ياد برده بود. سال ها گذشت. درخت غمگين بود. مشتاق بازگشت پسر بود ، همچون مادري كه سينه هايش پر از شير باشد، ولي پسرش گم شده باشد. تمامي وجود مادر، پسرش را مي خواهد تا بتواند بيايد و او را سبكبار كند. حالت دروني درخت چنين بود. تمامي وجودش در اشتياق بود.
پس از سال ها، پسر كه اكنون مردي بالغ شده بود نزد درخت بازگشت.
درخت گفت، "نزد من بيا. بيا و مرا درآغوش بگير." مرد گفت، "بس كن اين حرف بي معني را. آن يك احساس كودكي بود."
💎 نفس، عشق را همچون يك چيز بي معني مي بيند، يك افسانه ي دوران كودكي...
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 حکایت عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت سوم:
💎 چيزي كه نگه بدارد ، عشق نيست. اين نفس است كه نگه مي دارد، عشق بي قيد و شرط مي بخشد.
⚛️ درخت ادامه داد: "ولي من پول ندارم. اين فقط يك اختراع انسان است. ما چنين مرض هايي نداريم و ما مسرور هستيم. شكوفه ها برما مي رويند. ميوه هاي بسيار مي دهيم. سايه هاي مطبوع مي دهيم. در نسيم به رقص در مي آييم و آواز مي خوانيم. پرندگان معصوم روي شاخه هاي ما مي جهند و آواز مي خوانند زيرا ما هيچ پولي نداريم. روزي كه درگير پول شويم، همچون شما انسان هاي بدكاره و رنجور مي شويم كه در معابد مي نشينيد و به مواعظي گوش مي دهيد تا كه چگونه به آرامش برسيد و چگونه عشق به دست آوريد. نه، نه، ما پولي نداريم." پسر گفت، "پس براي چه نزد تو بيايم؟ بايد جايي بروم كه پول باشد. من نياز به پول دارم."
💎 نفس خواهان پول است زيرا پول قدرت است. نفس نيازمند قدرت است.
⚛️ درخت عميقاً به فكر رفت و سپس چيزي را دريافت و گفت، " يك كار بكن. تمام ميوه هاي مرا بچين و بفروش. شايد بتواني پولي به دست آوري." پسر بي درنگ دست به كار شد. از درخت بالا رفت و تمام ميوه هاي درخت را چيد. حتي آن ها را كه نرسيده بودند تكان داد تا بيفتند. شاخه هاي درخت شكسته شدند و برگ هاي آن با خشونت فرو مي ريختند.
درخت بسيار شاد بود و از شوق برافروخته بود.
💎 حتي شكسته شدن نيز عشق را شاد مي سازد، ولي نفس حتي در به دست آوردن نيز راضي نيست، نفس ناشاد است.
⚛️ پسر حتي برنگشت تا از درخت تشكر كند. ولي درخت به اين توجهي نكرد. وقتي كه پسر پيشنهاد عاشقانه ي او را براي چيدن ميوه هايش و فروش آن ها پذيرفت، درخت تشكر خودش را دريافت كرده بود.
براي مدت هاي زياد پسر بازنگشت. حالا او پول داشت و سعي داشت با اين پولش پول بيشتري به دست آورد.
او درخت را تماماً از ياد برده بود. سال ها گذشت. درخت غمگين بود. مشتاق بازگشت پسر بود ، همچون مادري كه سينه هايش پر از شير باشد، ولي پسرش گم شده باشد. تمامي وجود مادر، پسرش را مي خواهد تا بتواند بيايد و او را سبكبار كند. حالت دروني درخت چنين بود. تمامي وجودش در اشتياق بود.
پس از سال ها، پسر كه اكنون مردي بالغ شده بود نزد درخت بازگشت.
درخت گفت، "نزد من بيا. بيا و مرا درآغوش بگير." مرد گفت، "بس كن اين حرف بي معني را. آن يك احساس كودكي بود."
💎 نفس، عشق را همچون يك چيز بي معني مي بيند، يك افسانه ي دوران كودكي...
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
✨✨📜 عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت چهارم:
ولي درخت دعوتش كرد: "بيا، روي شاخه هايم تاب بخور. بيا با من برقص." مرد پاسخ داد: "اين حرف هاي بي فايده را كنار بگذار! من مي خواهم يك منزل بسازم. آيا مي تواني يك منزل به من بدهي؟" درخت با تعجب گفت، "يك منزل؟ من بدون منزل زندگي مي كنم." فقط انسان ها هستند كه در منزل زندگي مي كنند. هيچكس ديگر در اين دنيا به جز انسان در منزل زندگي نمي كند.
💎 و آيا وضعيت انسان ها را مي بينيد ، اوضاع اين انسان هاي منزل يافته را؟
هرچه خانه ها بزرگ تر مي شوند، خود انسان ها كوچك تر مي شوند....
⚛️ درخت گفت، "ما در منزل زندگي نمي كنيم. ولي مي تواني يك كار بكني. مي تواني شاخه هاي مرا ببري و با آن ها يك خانه بسازي." مرد بدون يك لحظه درنگ تبري آورد و تمام شاخه هاي درخت را قطع كرد.
اينك آن درخت فقط يك قطعه الوار خشك شده بود: برهنه. ولي درخت بسيار خوشحال بود.
💎 عشق وقتي كه حتي دست و پايش براي معشوق قطع مي شود نيز خوشحال است.
عشق بخشاينده است، عشق هميشه آماده ي سهيم كردن و بخشايش است.
⚛️ مرد حتي به عقب بازنگشت تا به درخت نگاه كند. او خانه اي ساخت و روزها و سال ها گذشت.
تنه ي درخت منتظر شد و منتظر شد. مي خواست او را صدا بزند، ولي ديگر نه شاخه اي داشت و نه برگي كه به او صدا بدهد. باد مي وزيد، ولي او نمي توانست از آن صدايي بسازد.
و هنوز هم روحش از يك صدا سرشار بود: "بيا، بيا، عزيز من، بيا."
⚛️ مدت ها گذشت و آن مرد سالخورده شد. روزي از آن حوالي مي گذشت و آمد و نزديك درخت نشست.
درخت پرسيد، " چه كار ديگري مي توانم برايت انجام دهم؟ پس از مدت هاي بسيار زياد آمده اي." پيرمرد گفت، "چه كار مي تواني برايم بكني؟ من مي خواهم به سرزمين هاي دوردست بروم تا پول بيشتري به دست آورم. به يك قايق نياز دارم." درخت با خوشحالي گفت، "تنه ي مرا ببر و از آن يك قايق بساز. من بسيار خوشحال مي شوم كه قايق تو بشوم و تو را به سرزمين هاي دوردست ببرم تا پول به دست آوري. ولي لطفاً از خودت خوب مراقبت كن و زود برگرد. من هميشه منتظر بازگشت تو خواهم بود." مرد اره اي آورد و شروع كرد به بريدن تنه درخت، قايقي ساخت و به سفر رفت.
⚛️ حالا آن درخت ديگر يك كنده ي كوچك است. و منتظر معشوقش است تا بازگردد.
صبر مي كند و صبر مي كند و صبر مي كند. ولي اينك ديگر چيزي براي پيشكش كردن ندارد. شايد آن مرد ديگر هرگز نزد او برنگردد. نفس هميشه جايي مي رود كه چيزي براي به چنگ آوردن وجود داشته باشد.
نفس جايي نمي ورد كه چيزي براي به دست آوردن وجود نداشته باشد..
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت چهارم:
ولي درخت دعوتش كرد: "بيا، روي شاخه هايم تاب بخور. بيا با من برقص." مرد پاسخ داد: "اين حرف هاي بي فايده را كنار بگذار! من مي خواهم يك منزل بسازم. آيا مي تواني يك منزل به من بدهي؟" درخت با تعجب گفت، "يك منزل؟ من بدون منزل زندگي مي كنم." فقط انسان ها هستند كه در منزل زندگي مي كنند. هيچكس ديگر در اين دنيا به جز انسان در منزل زندگي نمي كند.
💎 و آيا وضعيت انسان ها را مي بينيد ، اوضاع اين انسان هاي منزل يافته را؟
هرچه خانه ها بزرگ تر مي شوند، خود انسان ها كوچك تر مي شوند....
⚛️ درخت گفت، "ما در منزل زندگي نمي كنيم. ولي مي تواني يك كار بكني. مي تواني شاخه هاي مرا ببري و با آن ها يك خانه بسازي." مرد بدون يك لحظه درنگ تبري آورد و تمام شاخه هاي درخت را قطع كرد.
اينك آن درخت فقط يك قطعه الوار خشك شده بود: برهنه. ولي درخت بسيار خوشحال بود.
💎 عشق وقتي كه حتي دست و پايش براي معشوق قطع مي شود نيز خوشحال است.
عشق بخشاينده است، عشق هميشه آماده ي سهيم كردن و بخشايش است.
⚛️ مرد حتي به عقب بازنگشت تا به درخت نگاه كند. او خانه اي ساخت و روزها و سال ها گذشت.
تنه ي درخت منتظر شد و منتظر شد. مي خواست او را صدا بزند، ولي ديگر نه شاخه اي داشت و نه برگي كه به او صدا بدهد. باد مي وزيد، ولي او نمي توانست از آن صدايي بسازد.
و هنوز هم روحش از يك صدا سرشار بود: "بيا، بيا، عزيز من، بيا."
⚛️ مدت ها گذشت و آن مرد سالخورده شد. روزي از آن حوالي مي گذشت و آمد و نزديك درخت نشست.
درخت پرسيد، " چه كار ديگري مي توانم برايت انجام دهم؟ پس از مدت هاي بسيار زياد آمده اي." پيرمرد گفت، "چه كار مي تواني برايم بكني؟ من مي خواهم به سرزمين هاي دوردست بروم تا پول بيشتري به دست آورم. به يك قايق نياز دارم." درخت با خوشحالي گفت، "تنه ي مرا ببر و از آن يك قايق بساز. من بسيار خوشحال مي شوم كه قايق تو بشوم و تو را به سرزمين هاي دوردست ببرم تا پول به دست آوري. ولي لطفاً از خودت خوب مراقبت كن و زود برگرد. من هميشه منتظر بازگشت تو خواهم بود." مرد اره اي آورد و شروع كرد به بريدن تنه درخت، قايقي ساخت و به سفر رفت.
⚛️ حالا آن درخت ديگر يك كنده ي كوچك است. و منتظر معشوقش است تا بازگردد.
صبر مي كند و صبر مي كند و صبر مي كند. ولي اينك ديگر چيزي براي پيشكش كردن ندارد. شايد آن مرد ديگر هرگز نزد او برنگردد. نفس هميشه جايي مي رود كه چيزي براي به چنگ آوردن وجود داشته باشد.
نفس جايي نمي ورد كه چيزي براي به دست آوردن وجود نداشته باشد..
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
✨✨📜 عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت پنجم:
...شبي نزديك آن تنه ي درخت استراحت مي كردم. برايم زمزمه كرد: "آن دوست من هنوز بازنگشته است. خيلي نگرانم كه شايد غرق شده و يا گم شده باشد. شايد در يكي از آن كشورهاي دورافتاده گم شده باشد. شايد اكنون زنده هم نباشد. چقدر مشتاقم از او خبري به دست آورم! چون آخر عمرم است، دست كم با داشتن خبري از او راضي مي شدم.
⚛️ آنوقت مي توانستم با خوشحالي بميرم. ولي او حتي اگر هم بتوانم او را بخوانم باز نخواهد گشت. من ديگر هيچ چيز براي دادن ندارم و او تنها زبان گرفتن را مي داند." نفس فقط زبان گرفتن را مي داند، عشق زبان بخشيدن است.
⚛️ من بيش از اين چيزي نخواهم گفت. اگر زندگي بتواند همچون اين درخت بشود، شاخه هايش را به دوردست ها بگستراند تا همه بتوانند در سايه اش پناه بگيرند، آنوقت مي توانيم عشق را درك كنيم.
براي عشق هيچ كتاب مقدس، هيچ تعريف و هيچ نظريه اي وجود ندارد. عشق هيچ آداب و اصولي ندارد.
⚛️ در عجب بودم كه در مورد عشق چه مي توانم به شما بگويم. توصيف عشق بسيار دشوار است.
مي توانستم فقط بيايم و بنشينم ، اگر فقط مي توانست از چشم هايم ديده شود، شايد همان كافي مي بود، يا اگر مي توانست در حركت دست هايم احساس شود، مي توانستيد آن را ببينيد و بگوييد: عشق اين است.
💎 ولي عشق چيست؟ اگر در چشمان من ديده نشود، اگر در حركت دست هايم احساس نشود، آنوقت به يقين هرگز توسط كلامم احساس نخواهد شد.
💗من از شما بسيار سپاسگزارم كه با عشق و سكوت به من گوش داديد.💗
️
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
✨✨📜 عشق درخت و پسرک 📜✨✨
⚜️قسمت پنجم:
...شبي نزديك آن تنه ي درخت استراحت مي كردم. برايم زمزمه كرد: "آن دوست من هنوز بازنگشته است. خيلي نگرانم كه شايد غرق شده و يا گم شده باشد. شايد در يكي از آن كشورهاي دورافتاده گم شده باشد. شايد اكنون زنده هم نباشد. چقدر مشتاقم از او خبري به دست آورم! چون آخر عمرم است، دست كم با داشتن خبري از او راضي مي شدم.
⚛️ آنوقت مي توانستم با خوشحالي بميرم. ولي او حتي اگر هم بتوانم او را بخوانم باز نخواهد گشت. من ديگر هيچ چيز براي دادن ندارم و او تنها زبان گرفتن را مي داند." نفس فقط زبان گرفتن را مي داند، عشق زبان بخشيدن است.
⚛️ من بيش از اين چيزي نخواهم گفت. اگر زندگي بتواند همچون اين درخت بشود، شاخه هايش را به دوردست ها بگستراند تا همه بتوانند در سايه اش پناه بگيرند، آنوقت مي توانيم عشق را درك كنيم.
براي عشق هيچ كتاب مقدس، هيچ تعريف و هيچ نظريه اي وجود ندارد. عشق هيچ آداب و اصولي ندارد.
⚛️ در عجب بودم كه در مورد عشق چه مي توانم به شما بگويم. توصيف عشق بسيار دشوار است.
مي توانستم فقط بيايم و بنشينم ، اگر فقط مي توانست از چشم هايم ديده شود، شايد همان كافي مي بود، يا اگر مي توانست در حركت دست هايم احساس شود، مي توانستيد آن را ببينيد و بگوييد: عشق اين است.
💎 ولي عشق چيست؟ اگر در چشمان من ديده نشود، اگر در حركت دست هايم احساس نشود، آنوقت به يقين هرگز توسط كلامم احساس نخواهد شد.
💗من از شما بسيار سپاسگزارم كه با عشق و سكوت به من گوش داديد.💗
️
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#عشق_درخت_و_پسرک #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
🎆 جعفر بن یونس، مشهور به شبلى از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى که شبلى مى زیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت. رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروختهاند. پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم. شبلى پذیرفت. شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: یا شیخ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مى کند! بهشتى، این گونه نباشد.
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#شبلی_و_نانوا #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 جعفر بن یونس، مشهور به شبلى از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى که شبلى مى زیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت. رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروختهاند. پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم. شبلى پذیرفت. شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: یا شیخ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مى کند! بهشتى، این گونه نباشد.
❄️✨🧘✨🔮✨🧘✨❄️
#شبلی_و_نانوا #حکایتهای_پند_آمیز #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
🎆 روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#حکایتهای_پند_آمیز #سقراط #غفلت #دلخور_نشو #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🎆 روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
🌿✨🧘✨🔮✨🧘✨🌿
#حکایتهای_پند_آمیز #سقراط #غفلت #دلخور_نشو #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
@mazeye_malakoot