ॐ مزه ملکوت ॐ
737 subscribers
8.15K photos
146 videos
12 files
97 links
"روانشناسی، فراروانشناسی، یوگا، مراقبه، مدیتیشن، انرژی مثبت، موفقیت، مباحث علمی، فلسفی و عرفانی ... "

ॐ Pathways to God ॐ
Download Telegram
🍁🍃🔮🍃🍁

📜 گوشه ای از داستان لیلی و مجنون 📜

🔔 داستان ها براي بيداري ما نوشته شده اند، ولي ما يك عمر از آنها براي خواب استفاده كرده ايم!

💜او پر از لیلی بود💜

عشق قیس به لیلی اونقدر زیاد بود که کارش به دیوانگی کشید و مردم لقب مجنون را به او دادند؛ عشق مجنون اوج عشق زمینی بود و کم کم تبدیل به عشق آسمانی شد؛

مجنون از این عشق بیمار بود، او بیمار عشق بود، رنگی زرد و پریده داشت، لاغر و رنجور شده بود تا اینکه اطرافیان به او توصیه کردند که فصت کند؛ در زمان های قدیم فرد بیمار اول باید خون می داد و رگزن برای بهبودی بیماری رگش را می زد؛

ولی در این بین از اطرافیان مجنون اسرار و از او انکار تا رگزن با تعجب به او گفت : چطور تو که این همه درد و رنج را تحمل می کنی چطور از این کار می ترسی؟!

مجنون رو کرد به او و گفت:
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
داند آن عقلی که او دل روشنی
در میان لیلی و من فرق نیست؛
مجنون آهی پر از عشق کشید و گفت :
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن در ( گوهر ) است ...

مثنوی معنوی
«مولانا »

🍁🍃🔮🍃🍁

#مجنون_و_لیلی #مثنوی_معنوی #مولانا #حکایت_های_پندآمیز #راهي_بسوي_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
❄️🌨🔮🌨❄️

📜 داستان کوهنورد و اعتمادش به خدا 📜

حکایت درباره کوهنوردی است که می‌خواست بلندترین قله را فتح کند؛ بالاخره بعد از سال ها آماده سازی خود، ماجراجویی اش را آغاز کرد؛ اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می‌خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود؛ او شروع به بالا رفتن از قله کرد، اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینکه هوا تاریک تاریک شد؛ سیاهی شب بر کوه ها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود؛ ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید؛ در حال بالا رفتن بود، فقط چند قدمی با قله فاصله داشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد؛ در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می‌دید و به طرز وحشتناکی حس می کرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد؛ همچنان در حال سقوط بود، و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب و بد زندگی به ذهن او هجوم می آورند؛ ناگهان درست در لحظه ای که مرگ خود را نزدیک می‌دید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده، او را به شدت می‌کشد میان آسمان و زمین معلق بود…

فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد بزند: خدایا کمکم کن...

ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟

خدایا نجاتم بده؛

آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم؟

بله باور دارم که می توانی؛

پس طنابی را به کمرت بسته شده قطع کن...

لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توانش طناب را بچسبد و رها نکند؛


فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده، در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محکم چسبیده بودند...

فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین قرار داشت!!!

❄️🌨🔮🌨❄️

#کوهنورد_و_خدا #حکایت_های_پندآمیز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot