پسرعمهم دروازبان تیم ملی نوجوانان هاکی روی یخ سوئد شده. بعد عمهم زنگ زده به بابام که این خبر رو بده، بابام میپرسه: اسمش چیه؟! عمهم میگه: یه بازیه، هاکی روی یخ! بابامم میگه: نه اسم پسرتو میگم!
تو اینستاگرام انگار یه قانونی هست که برای تولید محتوا باید حتما ناف و شکمت معلوم باشه. وگرنه دیده نمیشی.
یه افسانهی ژاپنی هست که میگه: قطرههای بارون وقتی که با ابرها خداحافظی میکنن و میپرن پایین، توی مسیر هر قطرهای انتخاب میکنه که کجا فرود بیاد و خودش رو رها کنه. یکی میگه شاخههای درخت، یکی میگه پر پرندهها، روی شیشهی ماشین و پنجرهی خونهها... اون وسط هم خیلی از قطرهها هستن که نه خودشون حرفی میزنن و نه بقیه کاری به کارشون دارن. اونا فقط با سرعت میان سمت زمین. چون اونا فقط دنبال صورت و دستهای عاشقان.
نگو “بیا لاس بزنیم”، بگو “هوا انقدر خنک و ملسه که به نظرت چه لباسی مناسبه؟”.
دیروز فهمیدم یکی از آدمهایی که میشناختمش خودکشی کرده. نمیگم دوست، چون حتی شماره و اینستاگرامش رو هم نداشتم و فقط اگه جایی تصادفی همدیگه رو میدیدیم، چند دقیقهای حال همو میپرسیدیم. شایدم نمیگم دوست، چون نمیخوام روح و روانم درگیر این اتفاق تلخ بشه. شاید چون بار آخری که اتفاقا همین دو هفته پیش بود دیدمش مثل همیشه خندید و به شوخی ازم پرسید “برنامه چیه؟” … و من دارم الان فکر میکنم که جدی برنامهی ماها چیه؟! ما آدمایی که بود و نبودمون میتونه همینقدر کشکی و به یه تار مو بند باشه.
قلبم درش بستهس و معلوم نیست اون تو چه خبره. مغزم نمیدونه. روحم نمیدونه. خودم نمیدونم. هرکی هم میره سمتش و در میزنه، کسی درو باز نمیکنه. این موضوع خیلی نگرانم کرده.
من فهمیدم نه تنها بلد نیستم برقصم، بلکه چقدر بد رقصم و همون بهتر بشینم از دور فقط دست بزنم و شادی کنم.
Forwarded from متَّکی به خود
من اگه روی یکی کراش بزنم طرف بختش در حد عروسی و حمومزایمون باز میشه!
این چه فرصتیه که بعدا میفهمی فرصت بوده؟! والا فرصتای بقیه از صد کیلومتری هم مشخصن که. نخواستیم آقا. نخواستیم اصلا.