مجله خانواده
101 subscribers
4.47K photos
458 videos
69 files
283 links
به نام خدا

🆔 جهت ارتباطات کلی :🔰🔰🔰🔰


@Javad_snb36
Download Telegram
🚩#مژده_و_میلاد

داستانی به شدت جذاب برای اونهایی که فرازو نشیب های یک عشق را تجربه کردند.
#پیشنهاد میکنم بخوانید.

#قسمت_شانزدهم @majaleye_khanevade

پسره دور شده بود و سحر هنوزم داشت فحش میداد. دختره خیلی خوشگل و جذاب بود. یکم نگاش کردم داشت گریه میکرد. دوستمو دیدم که اونطرف تر وایساده. رفتم پیشش گفتم چی شده؟ گفت هیچی دختره ی بی حیا داشته پشت درخت کاجها از یه پسرا لب میگرفته. که نامزدش دیدتش حالا هم زده در بی ابرو بازی که کم نیاره .به سمت کلاسم راه افتادم. تو فکر بودم چرا وقتی بعضیا نمیخوان وفا دار بمونن میرن زیر بار تعهد. شاید قضاوت کردن تو لحظه درست نبود. باید تو اون شرایط قرار میگرفتم تا دلیل کار سحرو بفهمم. شاید واقعا نامزدشو دوست نداشته و به اجبار دیگران میخواسته زنش بشه. از اسم اجبار یاد محمد افتادم. چند روز بعد که تو ایستگاه منتظر تاکسی بودم باز دیدمش. برام نگه داشت. خودمو زدم به اون راه که یعنی ندیدم. پیاده شد و سلام کرد. گفتم سلام خوبین معذرت که نشناختم. گفت ما که مسیرمون یکیه بیاین بالا برسونمتون. نه ممنون سر راه باید جایی برم مزاحمتون نمیشم. اشکال نداره من بیکارم هرجا خواستین میبرمتون.

به اجبار سوار شدم. ساکت نشسته بودم و بیرون و نگاه میکردم. گفت من پریروز شما رو دیدم. چه موقع؟ همون وقتی که با نامزدم دعوام شده بود. اهان. چیزی نمیخوای بپرسی؟ نه خب ربطی به من نداره. من اصلا اهل دعوا نیستم. ولی کارتون زشت بود نباید پیش همه دعوا راه مینداختین. خب شما که نمیدونین چه اتفاقی افتاده بود. نمیخوامم بدونم دوست ندارم بیام وسط زندگیتون و دخالت کنم. دیگه همه چی تموم شد. واقعا؟ اره سحر از اولم منو نمیخواست گاهی فکر میکنم به خاطر اصرارهای من مجبور شده بود روی خوش بهم نشون بده. فکر میکردم بتونم عاشقش کنم اما نشد. میدونی این روزا خیلی نا امید شدم از خودم از زندگیم از همه چی. حس میکردم گفتن این حرف واسه ی من خیلی بی معنی بود وقتی منو نمیشناخت دلیلی نداشت برام از زندگی شخصیش تعریف کنه . گفتم امیدوارم یه نفر و پیدا کنین که عاشقتون باشه شمام عاشقش باشین. تشکر کرد. گفت پریروز هم سحر داد و بیداد راه انداخت وقتی منو دید هول شد و شروع کرد جیغ و داد کنه که تعقیبش میکنم و خستش کردم. من اصلا جوابشو ندادم. بعدم اومد حلقه نامزدیمو پس داد و رفت. یعنی هنوزم حاضر بودی باهاش بمونی. اگه خودش میخواست و پشیمون میشد اره. اما نخواست. دوباره ساکت شدم. گفت کجا کار داشتی؟ تازه یادم اومد که گفتم بودم جایی کار دارم. گفتم هیچی بی خیال بعدا خودم میرم. نه بگین تا همین الان برم من واقعا الان هیچ کاری ندارم. یه سوال بود که از وقتی سوار ماشین شده بودم فکرمو مشغول کرده بود. گفتم شما اتفاقی منو سوار کریدن یا از قبل منتظرم بودین.

از سوالم جا خورد. یکم فکر کرد و گفت فرقی میکنه ؟ گفتم اره. گفت منتظرت بودم امروز فقط دو ساعت کلاس داشتم. دیدمت تو دانشگاه خیلی منتظرت موندم. گفتم چرا اخه؟دلیلی نمیبینم واسه ی این کارت. گفت منم دلیلی نمیبینم خیلی با خودم در گیر بودم چند بار میخواستم برم اما نتونستم. میدونی دوست دارم باهات حرف بزنم. حرف زدن باهات ارومم میکنه. خیلی ارومی فقط گوش میکنی. زیاد از تعریفش خوشم نیومد چون من واقعا اونجوری که فکر میکرد نبودم. اگه باهاش تعارف نداشتم اگه نمیخواستم فاصله ها رو حفظ کنم چنان جوابشو میدادم و پررو بازی در میاوردم که دهنش باز بمونه. فقط بهش گفتم پس زیادم خوب نمیتونین ادما رو بشناسین من اصلا ادم ارومی نیستم. گفت شاید اروم نباشی ولی خیلی به ادم ارامش میدی. دوست داشتم هرچی زودتر پیاده بشم و از این بحث کسل کننده راحت بشم. پیاده که شدم دور و برم و نیگاه کردم . دوست داشتم محمد بازببینتم. اما هیچ اشنایی اون دور و بر نبود. ته دلم حس خوبی داشتم.
شاید خوشم اومده بود که گفته بود به خاطر من چند ساعت منتظر مونده از تصور من با اون. نه قابل مقایسه نبود. حتی چهره ی من و سحر هم قابل مقایسه نبود. نمیدونستم چرا انقدر جو گیر شده بودم و داشتم خودمو در کنارش قرار میدادم. تا زمانی که پیشش بودم میخواستم از دستش فرار کنم. ولی همین که ازش دور میشدم باز دوست داشتم یه موقعیت پیش بیاد و ببینمش

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید
@majaleye_khanevade
🚩#صیغه_اجباری

به دلیل صحنه های باز کلامی فقط +21 سال بخوانند

@majaleye_khanevade

#قسمت_شانزدهم

از پشت سر، به هيکل درشتش خيره شدم که جلوي گاو صندوق زانو زده بود، با نگراني به در و ديوار اطاقش نگاه کردم.
خدايا من که دسته چک نداشتم، حالا که يک پول قلمبه به دامنم افتاده بود، اين قلوه سنگ زير پاي من چکار مي کرد؟
متوجه ي رامين شدم که با چند بسته پنج هزار توماني و ده هزار توماني که در دستش بود، به سمتم مي آمد. با ديدن بسته هاي پول در دستش لال شدم.
واي خدا، يعني تا چند دقيقه ي ديگر، اين پولها از آن من مي شد؟
آب دهانم را قورت دادم. دست و پايم مي لرزيد.
شماره ي پاي مينا بيست و نه بود، يادم آمد...
رامين بي توجه به چشمان از حدقه درآمده ام که روي پولهاي ثابت مانده بود، کنارم ايستاد و پولها را روي ميز گذاشت:
-ببين، الوعده وفا، من دارم پول يه ماهو جلوتر بهت ميدم، مي دونم چقدر احتياج داري، اين پولا، تو هم بايد حسن نيتتو ثابت کني
بي آنکه چشم از پولها بردارم، گفتم:
-من دسته چک ندارم، من گورم کجا بود تا کفنم باشه؟
اخم کرد:
-گور و کفن چيه؟ از اين حرفها نزن، نيومده مي خواي بميري؟ چک نداري، سفته که مي توني امضا کني
با لبهاي بهم فشرده به چشمانش نگاه کردم:
-سفته؟
-آره،
نمي دانم حالت چهره ام چگونه بود که قهقهه زد:
-نگاش کن توروخدا، بابا مگه قراره سلاخي بشي؟ سفته ميدي بابت حسن انجام کار، روي سفته قيد ميشه، اين ديگه نگراني داره؟
به سمت فايل کنار ميزش رفت و يکي از کشوها را گشود و دو سه پوشه ي نارنجي را بيرون کشيد و دوباره به سمتم آمد و پوشه ها را به سمتم دراز کرد:
-ببين همه ي کارمندهام يا چک دادن يا سفته، پنج برابر مبلغ حقوقشون، سفته دادن يا چک نوشتن
پوشه را مقابل چشمانم تکان داد:
-ببين، بگيرش، بازش کن خودت ببين
به پوشه هاي نارنجي رنگ در دستش خيره شدم. ترديدم را که ديد پوشه ها را روي ميز گذاشت و يکي از آنها را گشود:
-ببين
با انگشتش به عکس روي برگه کاغذي اشاره زد:
-ببين کارمندمه، حميده رنجبر، مي بيني؟ حالا اينو ببين؟
برگه را ورق زد. چشمم روي چند برگه ي سفته ثابت ماند. صداي رامين را شنيدم:
-ببين، نوشته مبلغ مذکور در ازاي حسن انجام کار مي باشد، با چسب نواري هم روش کشيده که خيالش راحت باشه
پوشه ي ديگري را بيرون کشيد و ورق زد:
-ببين، رسول حکمت شعار، مبلغ مذکور در ازاي حسن انجام کار است، حالا اين چک داده، نوشته سي و پنج ميليون ريال، معادل سه ميليون و پانصد هزار تومان، يني حقوقش چقدره؟ هفتصد هزار تومان، اوهوم؟
باز هم سر تکان دادم:
-آره، فهميدم
-اصلا مي خواي بريم از خودشون بپرس
-نه، نمي خواد، فهميدم ديگه
-خيل خوب، تو هم در ازاي کاري که انچام ميدي، بايد به من چک يا سفته بدي، مثه بقيه، کار، کاره ديگه، نوعش فرق ميکنه،
دستي به پيشاني ام کشيدم:
-من سفته ندارم، از کجا بايد بگيرم؟
-نگران نباش، من هميشه سفته تو گاو صندوق دارم، براي کسايي که ميانو مي فهمن که بايد سفته هم مي گرفتن،
چشمکي زد:
-پول سفته رو از حقوقت کسر ميکنم
و با دستش به پولهاي باندرول شده ي روي ميز اشاره زد. دوباره چشمانم روي بسته هاي پول چرخ خورد و همزمان با خودم فکر کردم که امروز علاوه بر گوشت، مرغ هم بخرم.

همه روزه ساعت 11 , 17 و 22 منتظر این داستان جذاب باشید.

داستان زیبای #طلاق_در_جاده مخصوص بانوان در کانال قرار گرفت حتما بخوانید👇👇
@majaleye_khanevade
@eshgesepid
🚩#همسر_اتفاقی

#قسمت_شانزدهم

" یه حسی به من می فت این حرفو زد تا کارای دیشب رو به رخ نسرین خانم بکشه!
نسرین خانم چشماشو ریز کرد و زوم کرد رو احسان: خیلی زبون دراز شدی! حساب تو باشه بعدا!
الان با این دختره کار دارم.می خوام ببینم این کیه؟
بعد برگشت طرف منو با خشم و نفرت به من چشم دوخت. طوری که نتونستم تو چشماش نگاه کنم و سرمو انداختم پایین.
احسان- ای وای بی ادبی من رو ببخشید باید معرفی می کردم... ایشون نسیم خانم هستن.
" لال شو احسان... این به اندازۀ کافی شکار هست نمی خواد تو بیشتر از این عصبیش کنی!
نسرین خانم بدون این که نگه نافذشو ازم بگیره گفت: اسمشو نمی خوام! می خوام ببینم کیه که دختر منو دیشب به خاطرش بیرون کردن!
دیشب سکوت کردنم باعث توسط مهرنوش کلی توهین بشنوم. با امید به این که مامانش بیشتر از خودش شعور داشته باشه و درک کنه من چی می گم عاجزانه بهش نگاه کردم و عاجزانه تر گفتم: نسرین خانم به خدا من تو جریانات دیشب بی تقصیرم!
نسرین خانم با حالت تمسخر گفت: طفلی چقدر هم مظلومه!
بعد دوباره جدی شد ادامه داد: شاید اگه یه کشیده بخوری شخصیت اصلیت رو نشون بدی!
بعد یه قدم جلوتر اومد و دستش رو بالا برد که بزنه تو صورتم. منم چشمم رو بستم و خودم رو اماده کرده بودم که کشیده رو بخورم. شاید با این کشیده اروم می شد دست بر می داشت.
صدای شق سیلی بلند شد... ولی دستی به صورت من برخورد نکرد!!
چشمامو باز کردم و دیدم احسان اومده جلو و کشیده به صورت اون اصابت کرده. کشیده اون قدر محکم بود که جای انگشت هاش روی صورت احسان ورم کرد. احسان از عصبانیت قرمز شده بود. با این که چشم به زمین دوخته بود و چشمای سبزشو مـ ـستقیم نمی دیدم می تونستم اتیشی که تو چشماش هر لحظه شعله ور تر می شد رو حس کنم.
چشمای نسرین خانم گرد شد: ای پسر گستاخ حالا دیگه کارت به جایی رسیده که جلوی من می ایستی...
دستش رو برد بالا که یک کشیدۀ دیگه حواله صورت احسان کنه که احسانو کشیدک کنار و ملتمسانه گفتم: تو رو خدا خانم... اگه مقصر منم دیگه زدن اون به چه علته؟!
پوزخندی زد: نگران نباش دستم قدرت داره که یک کشیده هم تو رو مهمون کنم!
عجیب تر این بود که احسان دوباره اومد جلو و در حالی که تو چشمای نسرین خانم زل زده بود گفت: من کاملا اماده ام!
نسرین خانم می خواست ضربه رو بزنه که نرگس خانم و پیمان با هم اومدن تو حیاط . نرگس خانم اومد جلو گفت: خواهر من داری چی کار می کنی؟!
نسرین خانم دستشو انداخت و برگشت سمت خواهرش: انتظار نداشتم نرگس! حالا دیگه دختر منو از خونت بیرون می کنی؟!
پیمان- خاله جون دختر شما دیشب این خونه رو گذاشته بود رو سرش انتظار داشتین چی کار کنیم؟
بحث و جدل ادامه داشت یکی نسرین خانم می گفت و یکی پیمان. احسان سعی می کرد پیمان رو آروم کنه و نرگس خانم هم سعی میکرد خواهرش رو آروم کنه. سرم گیج می رفت. احساس می کردم به نمی تونم نفس بکشم. یه ان سرم تیر کشید و بی هوش شدم و روی زمین افتادم و دیگه نفهمیدم چی شد.
نمی دونم چقدر بی هوش بودم وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم سر چرخوندم و اطرافم رو نگاه کردم فقط احسان بالا سرم بود. چهرش نگران بود. یه لبخند محزونی بهم زد و گفت: بالاخره به هوش اومدی؟
- دوباره چی شد؟ چرا بی هوش شدم؟
احسان- دکترت گفته بود هیجان برات خوب نیست و تو هم دچار هیجان شدی حتما به خاطر اون بود!
- نرگس خانم کو؟
احسان- من و پیمان اوردیمت بیمارستان... وقتی اومدیم نسرین خانم اونجا بود خاله نرگس گفت بعد میاد.
دیگه چیزی نگفتم و دوباره چشمام رو بستم. نمی دونم چقدر ساکت بودیم که احسان گفت: چرا در مقابل نسرین خانم سکوت کردی و گذاشتی هر چی دلش می خواد بهت بگه؟!
" چشمام و باز کردم و متعجب نگاش کردم. اخه سؤال مسخره ای بود. هر کسی می تونست درک کنه چرا جلو کوتاه اومدم.
- اون خواهر نرگس خانمه به خاطر ایشون سکوت کردم!
تو خونه هم بهتون گفتم من زیاد تو این خونواده نمی مونم... نباید کاری کنم بینشون اختلاف بیافته.
احسان- بزار بهت یه چیزی رو بگم... اگه جلوی مهرنوش و نسرین خانم سکوت کنی شخصیتت رو خورد می کنند.
از کجا معلوم که حافظت به این زودیا برگرده؟! شایدم هم اصلا برنگرده... می خوای تا وقتی که حافظت برگرده اجازه بدی تا هر چی می خوان بهت بگن؟
جلوشون وایسا! فقط یکم از خودت دفاع کن!
" دیشب که پیمان اون سؤال رو پرسید و حالا هم احسان این حرف رو می زنه!!
" اخه منظورشون چیه؟!!

همه روزه ساعت 12 , 18 , 24 منتظر این داستان جذاب باشید.

@majaleye_khanevade
@eshgesepid