مه‌لقا خانوم
1.07K subscribers
563 photos
53 videos
134 links
Download Telegram
چیزی که سهم یکی دیگه‌ست رو عادت ندارم بهش ناخونک بزنم.
یک‌چیز یا مال منه، یا میلی بهش ندارم.
خواستم بگم شب زود بخوابید، خیلی جوابه، خیلی.
یک لحظه دیدمش، فکرش رو نمی‌کردم اینجا باشه، برگشته باشه، فکرش رو نمی‌کردم اصلا ببینمش ولی دیدمش، اون منو ندید ولی خب برای اولین بار تو زندگیم از استرس پای چپم شروع کرد به لرزیدن، دیگه نمی‌تونستم کلاچ رو فشار بدم، تعادل رانندگی کردن رو از دست دادم، حس کردم دیگه توی حال خودم نیستم. نمی‌دونم چرا ولی دور زدم و یک بار دیگه رد شدم ولی این‌بار خودم هم ندیدمش، یعنی نمی‌شد که ببینم، یکم جلوتر کسی رو که نباید می‌دیدم. انگار همه چی فقط بدتر و بدتر می‌شد. با سرعت رانندگی کردم رفتم و بعد برگشتم. وقتی برگشتم دقیقا روبه‌روم بود، یک لحظه نگاه کرد، برگشت، یک ثانیه که گذشت انگار شک کرد که منم، برگشت و خیره شد بهم‌. حتی نفهمیدم چجوری ادامه دادم و ماشین رو پارک کردم‌. نمی‌تونستم راه برم، نمی‌تونستم آروم باشم، تپش قلب، استرس، قلب درد، لرزش بدن، همه و همه داشت من و از پا در‌می‌آورد. نمی‌دونم چرا، اصلا دلیل این حال چی بود، چرا هربار این آدم رو می‌بینم تا این اندازه بهم می‌ریزم؟
از در خونمون رد شده، صدای آهنگی که برام می‌خوند رو بلند کرده، اون قسمتی که می‌گه تو قاتلی رو بلندتر کرده.
تنها چیزی که آدم دلش نمی‌خواد هیچ‌وقت زمان‌ش به سر برسه بوسه‌ست. هرچی بیش‌تر می‌بوسی بیش‌تر دلت می‌خواد و هرچی جلوتر می‌ری ژرف و ژرف‌تر می‌شه.
کبوتر دلم از لب بوم دلت نمی‌پره.
خوب هستم، خوب. خوب‌تر هم می‌شوم.
دیشب برای من خیلی مهم بود. برای اولین بار نه استوری گذاشتم نه قبلش زیاد گفتم تولدمه، به جز یکی دو نفر که برنامه داشتیم. ساعت ۰۰:۰۰ حس تنهایی عمیقی کردم ولی بعدش به آدم‌هایی که انتخاب کردم مطمئن‌تر شدم. از این که یادشون بود، حرفای قشنگ زدن، ویسای قشنگ دادن، حس خوب بهم دادن و روحم رو تازه کردن. من دیشب آدم‌های مهم زندگیم رو جدا کردم، فهمیدم برای چه کسایی مهمم و قلبم براشون رفت. خواستم بگم مرسی از همتون که منو یادتون بود، که بهم حس مهم بودن القا کردید. دوستتون دارم.
و خب بالاخره تولد ۲۰ سالگی🤍
ولی بالاخره یک آدمی رو پیدا می‌کنی که جوری بهت توجه می‌کنه که هیچکس تاحالا نکرده.
من ازت خیلی توقع داشتم و خیلی عقب موندی.
دیگر نیستم، دیگر مخاطب شعرهایت نیستم، دیگر دیوان تو را هر شب مرور نمی‌کنم، دیگر ذوق شبانه‌ی به انتظار شعرم بوی مرگ می‌دهد. حالا که فکر می‌کنم شاعرها فقط شعرهایشان زیباست، وفایشان‌ خالی‌تر از مصرع‌های هم‌قافیه‌است. حالا تو می‌مانی و بیت‌هایی که هر چقدر از من فرار کنند، یک من در معنایشان فریاد می‌زند، حتی خاموش!
قرار نبود این‌بار دلم تنگ بشه.
من حتی به خودم دروغ می‌گم که دیگه برام مهم نیست، بعد انتظار داری به کسی بگم داره بهم چی می‌گذره؟
آشوبم، آشوب.