🌹محفل شهدا🌹
600 subscribers
49.6K photos
42.1K videos
688 files
1.89K links
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل الفرجهم اینجا محفل شهداست به محفل شهدا خوش آمدید
Download Telegram
#روحانی شهید آیت الله سید محمد رضاسعیدی
🍃🌷🍃
در تاریخ دوم اردیبهشت سال ۱۳۰۸#در «نوغان» مشهد در خانواده ای متدین ومذهبی و روحانی متولدشد.

در کودکی مادرش را از دست داد و تحت آموزش‌های پدرش که از #روحانیون و #وعاظ منطقه بود، با #معارف اسلامی، #مجالس سخنرانی و
#مکتب اهل‌بیت🌷آشنا شد.
🍃🌷🍃
برای #ادامه #تحصیلات دینی به مشهد رفت. در زمانی اندک به جایگاه #علمی ویژه‌ای در #حوزه علمیه مشهد رسید و به #زهد و #پرهیزگاری #شهرت یافت.
🍃🌷🍃
سپس ایشان برای دستیابی به #مدارج بالاتر در #علم دین به قم عزیمت کرد. پس از مدتی، یکی از #شاگردان #مشهور #امام خمینی شد.
🍃🌷🍃
به خاطر #استعداد سرشاری که داشت و #زحمات فراوانی که تحمل کرد،#مدارج و #مراحل #علمی را با سرعت پیمود. پس از ازدواج، عازم #حوزه علیمه قم شد.
🍃🌷🍃
ایشان در آن شهر در #محضر #آیت‌الله العظمی بروجردی «قدس سره» و #امام خمینی «قدس سره» حاضر شد و سرانجام با #تلاش‌های پیگیر به مرحله #استنباط و #اجتهاد رسید.
🍃🌷🍃
ضمن #ادامه #تحصیل و #تدریس #طلاب، به #مسافرت‌های #تبلیغی نیز می‌رفت و در #آبادان به خاطر #سخنرانی افشاگرانه و #ضد رژیم به #زندان افتاد. اما در اثر#تلاش #آیت‌الله العظمی برجرودی «قدس سره» از #زندان #آزاد شد.
🍃🌷🍃
پس از آن ماجرا، گروهی از ایرانیان مقیم کویت برای #تبلیغ اسلام، خواستار #عالم صالح و #مبلغ توانایی شدند. این #ماموریت و #رسالت به ایشان واگذار شد.
🍃🌷🍃
ایشان با الهام از #استاد خودش #امام (قدس سره) بیش از پیش در #ترویج معارف اسلام کوشید،با #شهامتی وصف‌ناپذیر از شاه و خانواده‌اش #انتقاد می‌کرد و از#شکنجه و #زندان رژیم نمی‌هراسید.
🍃🌷🍃
همچنین در#دفاع از #خمینی کبیر هماهنگی #مواضع #علمای شیعه با #امام راحل بسیار کوشید و برای ا#عتلای اسلام، خروشید و در راه #قیام #امام خمینی از هیچ #کوششی فروگذار نبود.
🍃🌷🍃
در کنار #مبارزه، از #تبلیغ عمومی،#تشکیل کلاس برای #بانوان،#کمک به فقیران،#غافل نشد،#تلاش بسیار و #شجاعتش سبب شد که رژیم شاه، از حضور ایشان به ستوه آید.
🍃🌷🍃
#نخستین کسی بود که از روی #عرشه در حال #حرکت، به #پهباد شلیک کرد و #شلیک هم #موفقیت آمیزی بود و به #پهباد #اصابت کرد، این کار چند سال قبل در #رزمایش #پیامبر اکرم (ص)🌷انجام شد.
🍃🌷🍃
ایشان وقتی برادرشان #عبدالرسول #شهید شد،  ۱۲# سال داشت، اما #ارتباط عاطفی بین دو #برادر #عمیق بود و لذا بیشترین #تاثیر را ، از #عبدالرسول گرفت و این #تاثیر #ادامه داشت.
🍃🌷🍃

{{یاد #شهیدان با ذکر یک شاخه گل #صلوات🌷}}

🍃🌷🍃
حتی وقتی که روی #تخصص نظامی ایشان #بحث می‌شد می‌گفت: «چون #برادرم #آرپی جی زن بود من هم روی این #موشک دوش پرتاب کار می‌کن و آن را خیلی #دوست دارم.»
🍃🌷🍃
وقتی خبر #شهادت #عبدالرسول را به خانواده دادند، همه خانواده گریه می‌کردند و بی‌قرار بودند؛ اما ایشان بسیار #آرام بودم، آدم #توداری بود، حتی #شادی‌هایش را بروز نمی‌داد.
🍃🌷🍃
#سردار#شهید دفاع مقدس، اسماعیل لشگری
🍃🌷🍃
درتاریخ    ۱۳۳۹/۵/۱۲# در روستای ضیاءآباد از توابع شهر تاکستان ،درخانواده ای مذهبی و روستایی متولد شد.
🍃🌷🍃
ایشان #برادر #شهید هم هست.
#آقا داود #برادر و#همرزم ایشان واز #شهدای دفاع مقدس هستند، ۲#سال قبل از ایشان به #شهادت رسیدند.
🍃🌷🍃
در سال 1354# به تهران مهاجرت کرد و ضمن #ادامه تحصیل در دوره متوسطه برای #تأمین #معاش در #کارگاه آبکاری مشغول به #کار شد.
🍃🌷🍃
ایشان یکی از #پامنبری های مرحوم #کافی و از #فعالان #برنامه های فرهنگی مهدیه تهران بود و هم زمان در #کلاس های اصول عقاید
#مسجد امام زمان (عج)خیابان آزادی شرکت می کرد.
🍃🌷🍃
و ایشان درعین حال از #ورزش #غافل #نبود با #دریافت #دان 5#رشته رزمی #کونگ فو به عنوان#مسئول #کمیته رزم آوران اسلام #استان تهران منصوب شد.
🍃🌷🍃
با شروع #نهضت اسلامی به #رهبری #امام خمینی(ره) بارها  به زادگاهش سفر کرد و به #روشنگری در خصوص #جنایات حکومت پهلوی پرداخت.
🍃🌷🍃
با شروع #جنگ عازم #خدمت مقدس سربازی شد و ایشان به طور #داوطلب به #جبهه رفت و در این راه #بارها به #افتخار #جانبازی نائل شد.
🍃🌷🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا_2996🌷

#قسمت_اول (٢ / ١)

#لحظه_شهادت_آخرین_نفر....

 🌷از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمی‌شد. تنها جرقه گلوله‌ها بود که از مقابل هم می‌گذشتند. لحظه‌ای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمی‌شد. گم شده بودیم. جاده فاو _ ام القصر پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود. فرمانده جلوتر از ما حرکت می‌کرد. ۱۵ نفر بودیم. گوشه و کنار چند تیربار کار می‌کرد. از آنها گذشتیم. همه ناامید به اطراف نگاه می‌کردند. این همه دعا و آرزو برای عملیات والفجر هشت. اون وقت حالا گم شدیم....

🌷فرمانده برگشت. عصبانی بود. – این جوری به هم روحیه می‌دین؟ خوب جنگه دیگه. هیچ کس حرفی نزد. به رفتن ادامه دادیم. جلوتر اتوبوس‌ها و ایفا و نفربرهای عراقی ریخته بودند. همه منهدم. دود غلیظی از آنها بلند بود. – همین جا عملیات شده دیگه. این هم نشونیش. دارن می‌سوزن. – چشم بسته غیب می‌گی؟ از دور صدایی بلند شد. هیس هیچی نگین. چند نفر اونجان. چراغ قوه انداختیم. تعداد زیادی عراقی روی زمین خوابیده بودند. – خاموش کن. شاید زنده باشن. – یعنی خوابیدن؟ – چند نفر برن ببینن زنده‌ان یا مرده.

🌷سه، چهار تا از بچه‌ها رفتند طرفشان. اسلحه‌ها را آماده کردیم. بچه‌ها رسیدند بالای سر یک عراقی. نور چراغ قوه را انداختند توی چشمهایش. تکانی خورد و نیم خیز نشست. قبل از اینکه چیزی بگوید. کارش تمام شد. بچه‌ها برگشتند. – زنده‌ان بابا. خوابیدن. – مجبوریم باید رد شیم. با شلیک من همه شلیک کنن. صدای رگبار پانزده اسلحه تو منطقه پیچید. بعضی از آنها حتی فرصت بیدار شدن پیدا نکردند.

🌷تا خشاب عوض کنیم، پنج شش نفرشان فرار کردند. رفتیم دنبالشان. یکی از آنها نارنجکی پرتاب کرد. خوابیدیم روی زمین. نباید آنقدر نزدیک به هم حرکت می‌کردیم. صدای دومین و سومین نارنجک تو گوشم پیچید. ترکش‌ها مثل زنبور از بالای سرم می‌گذشتند. ناله و الله اکبر و یا مهدی بچه‌ها بلند شده بود. گوشه و کنار افتاده بودند. ترکش بدن‌هایشان را سوراخ سوراخ کرده بود. بلند شدم. خشم تمام وجودم را پر کرده بود. ماشه را فشار دادم....

#ادامه_در_شماره_بعدی....

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
ایشان بیش از ۲#سال به عنوان #امور تعمیراتی تراکتور و ادوات کشاورزی با شعار ” همه با هم جهاد سازندگی ”  به صورت  #افتخاری و #رایگان #خدمت کرد.
🍃🌷🍃
در سن ۱۸#سالگی و در #تابستان سال ۱۳۶۵# برای #اولین بار #عازم #جبهه های حق علیه باطل در #منطقه عملیاتی #مهران شد.
🍃🌷🍃
در این #سفر #رزمی و #جهادی خود در #منطقه  عملیاتی #مهران شاهد #شهادت  #دو تن از #دوستان و #هم رزمان و #هم روستایی های خود به نام های #حسین علی شمس آبادی و #محمد قدر آبادی بود.
🍃🌷🍃
ایشان در همانجا به صورت #پاسدار #افتخاری به #ادامه #نبرد بر علیه متجاوزان بعثی عراق پرداخت  و اینگونه #مرحله جدیدی از  #زندگی  و #حیات دوباره اش به عنوان #پاسدار در سال ۱۳۶۵# شکل گرفت.
🍃🌷🍃
درسن  ۱۹#سالگی با دختر دایی اش وبا انجام مراسمی #ساده و #معنوی ازدواج کرد.
🍃🌷🍃
ایشان در ادامه #خدمت خود با عنوان #مسئول #تسلیحات گردان عبد ا….🌷در م#نطقه عملیاتی جنوب با #انتظاری و #محمد حصاری آشنا شد.
🍃🌷🍃
این #شهید ۳۱#سال در #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی #صادقانه #خدمت کرد،بعضی روزها می دیدم که بعد از #ساعات کاری که همه می رفتند، در محل #کار می ایستاد و مشغول #نظافت #محل کار می شد.
🍃🌷🍃
در سال های ۸۸# و ۹۴#این #سردار #شهید به عنوان #پاسدار #نمونه #انتخاب شد و در سال جاری نیز در طرح #مالک اشتر #نیروهای مسلح از دستان #مسئولین #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ##لوح تقدیر دریافت کرد.
🍃🌷🍃
#شهید شمس آبادی از سال ۸۷# به مدت ۴#سال در استان #هرمزگان #خدمت کرد.
🍃🌷🍃
#خدمت در #بندرعباس به دلیل #شرایط #آب و هوای و #سختی هایی که دارد برای هر کسی ممکن نیست ولی این #شهید #داوطلبانه این #منطقه را برای #خدمت #انتخاب کرده بود و در #طول مدت #حضورش منشاء #تحولات بزرگی در #سپاه#بندرعباس شد.
🍃🌷🍃
ازشون درخواست کردیم که بعد از #بازنشستگی به #همکاری در کنار ما #ادامه دهد که بدون #هیچ چشم داشتی این #درخواست را #قبول کرد و تا اواسط فصل #زمستان #ماموریت های محول شده را به #نحو احسن انجام دادند.
🍃🌷🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3093🌷

#قسمت_اول (۲ / ۱)

#من، #نمکی_و_دستیارم!

🌷همه را برق می‏‌گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏‌خواهی در عملیات شرکت کنی. آن‌وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همین که توانسته‏‌ای جبهه بیایی کلّی ثواب برده‏‌ای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شما نداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و ان‏‌شاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک می‏‌شوی!»

🌷چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟! واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمی‏‌شود که من شدم. زدم به غربتی‌بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن‌قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله‏‌اش سررفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمع‏‌آوری غنائم جنگی هستید! اگر شما اسم چنین سمتی را شنیده‏‌اید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرس‌وجو که بفهمم حالا باید چکار کنم.

🌷خمپاره و توپ یک‌ریز می‏‌بارید و زمین مثل ننوی بچه تکان می‏‌خورد. اعصابم پاک خط‌ خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن‌هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبه‏‌رو نشوم و آبرویم نرود. روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخ‌هایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب‌ و داغان دیدم که زرنگ‌های قبل از من، همه‌جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر ۱۷ علی‏ ابن ابی‌طالب قم تا پنج نصر مشهدی‏‌ها.

🌷از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم می‏‌نوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لوله‏‌اش سالم بود! همین‌طور به شانس نازنینم لعنت می‌فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این‌طرف که من داشتم استراحت می‏‌کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خسته‏‌اس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینه‏‌ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس‏ هایی هم می‏‌کشید.

🌷چند لحظه بعد....

#ادامه_در_شماره_بعدی....

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3147🌷

#قسمت_اول (۲ / ۱)

#انگشتری_که_شهادت_می‌دهد....

🌷من بودم و باران خمپاره و ده‌ها مجروح خودی و عراقی. پشت یک خاکریز که در پناه آن، مجروحین آه و ناله می‌کردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دیر کرده بود و بچه‌ها یکی پس از دیگری شهید می‌شدند. پیچیدم تو سنگر مخابرات، بی‌سیمچی داشت چرت می‌زد داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چی شد؟» از خواب پرید چشمانش دو کاسه خون بود پف کرده و تشنه خواب.

🌷با صدایی بی‌رمق گفت: «می‌گی چکار کنم؟ چند بار بی‌سیم بزنم و التماس کنم؟» – پس اون لعنتی‌ها عقب، چه غلطی می‌کنند؟ زورشون می‌آد یک آمبولانس درب و داغون واسه‌مون بفرستند؟ – بیا این گوشی، به خودشون بگو. گوشی را گرفتم. چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هر چه از دهانم در آمد گفتم و نشستم کنار، گوشی را پرت کردم و از سنگر زدم بیرون.

🌷از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سیاهه ماشینی از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان، بعد سرو کله چند آمبولانس دیگر هم پیدا شد آمبولانس اول رسیده نرسیده پریدم جلو و یقه راننده را گرفتم و کشیدمش پایین. خون جلوی چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توی گوش طرف که دلم نیامد؛ طرف جوان بود. – تا حالا کدوم گوری بودی؟

🌷ترسیده و رمیده با ته لهجه گیلکی گفت: «شما… شما… » یقه‌اش را ول کردم و گفتم: «یا الله همه مجروحین رو سوار کنید از خودی و عراقی. از بد حال‌ها شروع کنید.» رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار یک عراقی. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بی‌زبانی با مجروح عراقی اختلاط می‌کرد. چی می‌گفتند، نمی‌دانم. به حافظ گفتم که الان سوار آمبولانس می‌کنندش.

🌷رفتم سروقت مجروحان دیگر. در رفت و برگشت می‌دیدم که حافظ با مجروح عراقی هنوز سرو کله می‌زنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمی‌توانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب می‌داد. آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که دیدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقی. گفتم: «حافظ، این اداها چیه در می‌آوری؟ این بدبخت رو هم سوار می‌کنیم.

🌷....اما حافظ هنوز تقلا می‌کرد دیدیم مجروح عراقی هم عربی بلغور می‌کند و می‌خواهد به حافظ چیزی بگوید رو به حافظ  کردم و گفتم: معلومه چه مرگته؟ تو که می‌گفتی به این نامردها نباید رحم کرد حالا چی شده دل رحم شدی؟ حافظ به دست خود و دست عراقی اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقی، او دستش را بالا آورد. یک انگشتر عقیق گذاشت کف دستم. حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم....

#ادامه_در_شماره_بعدی....

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️
ایشان بیش از ۲#سال به عنوان #امور تعمیراتی تراکتور و ادوات کشاورزی با شعار ” همه با هم جهاد سازندگی ”  به صورت  #افتخاری و #رایگان #خدمت کرد.
🍃🌷🍃
در سن ۱۸#سالگی و در #تابستان سال ۱۳۶۵# برای #اولین بار #عازم #جبهه های حق علیه باطل در #منطقه عملیاتی #مهران شد.
🍃🌷🍃
در این #سفر #رزمی و #جهادی خود در #منطقه  عملیاتی #مهران شاهد #شهادت  #دو تن از #دوستان و #هم رزمان و #هم روستایی های خود به نام های #حسین علی شمس آبادی و #محمد قدر آبادی بود.
🍃🌷🍃
ایشان در همانجا به صورت #پاسدار #افتخاری به #ادامه #نبرد بر علیه متجاوزان بعثی عراق پرداخت  و اینگونه #مرحله جدیدی از  #زندگی  و #حیات دوباره اش به عنوان #پاسدار در سال ۱۳۶۵# شکل گرفت.
🍃🌷🍃
درسن  ۱۹#سالگی با دختر دایی اش وبا انجام مراسمی #ساده و #معنوی ازدواج کرد.
🍃🌷🍃
ایشان در ادامه #خدمت خود با عنوان #مسئول #تسلیحات گردان عبد ا….🌷در م#نطقه عملیاتی جنوب با #انتظاری و #محمد حصاری آشنا شد.
🍃🌷🍃