🌹محفل شهدا🌹
600 subscribers
49.6K photos
42.1K videos
688 files
1.89K links
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل الفرجهم اینجا محفل شهداست به محفل شهدا خوش آمدید
Download Telegram
اما دیشب مادرم خواب# حضرت زینب(س)🌷 را دیده و #حضرت نسبت به کارهایم در اردوگاه به مادرم شکایت کرده.صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، حلالت نمی کنم...😭😭

حالا من اومدم که حلالیت بطلبم😭😭
کم کم محبت #حاج اقا ابوترابی در دل ایشان جا باز کرد و شد# مرید ایشان، بطوریکه وقتی قرار شد #آقای ابوترابی را به اردوگاه دیگری بفرستند گریان و بسیار دلگیر بود.

🍃🌷🍃
وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، برا خداحافظی با آنها بخصوص #آقای ابوترابی تا مرز ایران آمد.
🍃🌷🍃
بعد از مدتی نتوانست دوری #حاج اقا ابوترابی رو تحمل کند و برای دیدن شان راهی تهران شد. وقتی فهمید #حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد.
🍃🌷🍃
رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.
از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به #اسرای ایرانی بگذرد.

حتی ایشان رفت سراغ برخی از #اسرای ایرانی که شکنجه شان کرده بود و #حلالیت طلبید. حتی تا روستاهای خراسان رفت.
🍃🌷🍃
به روایت از #دختر#شهید:
پدر عزیزم بسیار #صبور، #خوش اخلاق، #خونسرد، #مهربان،#تلاشگر و #مهمان دوست بود، تمامی ویژگی های خوب اخلاقی یکجا در پدرم جمع شده بود.
🍃🌷🍃
روز #سه شنبه 8#اردیبهشت #صبح اول وقت #بابا برای کارهای #اعزام به تهران رفت و ظهر برگشتند، ظهر با ایشون تماس گرفتن و گفتن معلوم نیست کی #اعزام بشن.

#بابا عمیقا ناراحت شدند و به قول خودشون به #حضرت رقیه (س)🌷 #متوسل شدند.
غروب که شد با بابا تماس گرفتند و گفتند فردا صبح ساعت 6 فرودگاه باشند.
🍃🌷🍃
برای #اعزام؛ #بابا زمان زیادی برای خداحافظی نداشت و فقط میتونستند با اقوام تماس بگیرند و #حلالیت بطلبند؛ از همه خداحافظی کردند و مارو به شوهر عمه ام و عمو عباس سپردند.
🍃🌷🍃
همراه #بابا سعید شروع به جمع کردن ساک لباساشون شدیم و هرچیزی که به ذهنم می رسید براشون گذاشتم، زمان اذان مغرب بود که مادرم رفت مسجد و من و #پدرم تنها بودیم.
🍃🌷🍃
ازم #حلالیت طلبیدند، دلم لرزید،اشک توی چشمام حلقه زد😭، ولی #یک ثانیه هم به #برنگشتن #بابام فکر نمیکردم.😭
#بابا #حلالیت طلبید ولی من نتونستم #حلالیت بطلبم.😭
🍃🌷🍃
دلم راضی نمیشد حتی یک در صد به نبود #بابام فکر کنم،#بابا بغلم کرد منو بوسید یه خنده مهربون کرد 😭و بهم اطمینان داد تا دنیا دنیاس حواسش به من هست و رفت ...😭😭
🍃🌷🍃
برادر بزرگترم آقا مجتبی خبر #شهادت #بابا سعیدم رو بهم دادن روز #جمعه 8#خرداد ساعت 8# صبح بود و من خونه یکی از اقوام بودم.😭
🍃🌷🍃
با ناباوری داشتم حرفای داداش مجتبی رو می شنیدم ولی اصلا حرف هایش برام قابل درک نبود؛ میگفت #بابام #شهید شده ولی من اصلا متوجه نبودم.
#شهید؟؟؟؟#بابای من؟؟؟😭😭
🍃🌷🍃
#اولین چیزی که به #ذهنم خطور کرد این بود که من تا وقتی توی این #دنیا هستم #هیچوقت #هیچوقت #فیزیک #بابام رو نخواهم دید
به شدت به بابام وابسته بودم بیشتر از خواهر و برادرم #عاشق #بابام بودم.😭😭
🍃🌷🍃
#بابا #اردیبهشت ماه ۹۴# رفت و ۲۸# روز بعد در# ششم #خردادماه در #سامرا به #شهادت رسید.
۹#خرداد هم #پیکر‌ش آمد.😭😭
🍃🌷🍃
محمدرضا🥀تو دوران تحصیلش ، چه مدرسه چه دانشگاه ، خیلے شیطنت داشت.. انقدرے ڪه اساتید از دستش خیلے شاڪے بودن.. و از این بابت خیلے سرزنش میشد.. با تمام این ها ، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.. و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها ڪینه و دلخورے واسش به وجود نمیومد
ولے #مودب بود ، اگر شیطنتے هم مے ڪرد ، سعے داشت #دلخورے ایجاد نشه.
آخر سال هم میرفت از اساتید #حلالیت مے طلبید.

بار آخرے ڪه با هم صحبت ڪردیم ، باز همان حرف‌ها را تڪرار ڪرد . گفت : مامان ، حلالم ڪن ، دعا ڪن شهید🥀 بشم ، من هم با همان جمله تڪرارے جوابش را دادم و گفتم : براے شهادت🥀 ، اول نیتت را خالص ڪن ، این‌ بار گفت : مامان ، به خدا نیتم خالصِ خالصه ، ذره‌اے ناخالصے توش نیست ، این را ڪه شنیدم ، بهش گفتم : پس شهید🥀می‌شوے .😭😭 آن‌قدر از شنیدن این حرف خوشحال شد ڪه از پشت خط ، صداے جیغ‌هایش می‌آمد . باز هم ادامه داد و.....
محمدرضا🥀تو دوران تحصیلش ، چه مدرسه چه دانشگاه ، خیلے شیطنت داشت.. انقدرے ڪه اساتید از دستش خیلے شاڪے بودن.. و از این بابت خیلے سرزنش میشد.. با تمام این ها ، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.. و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها ڪینه و دلخورے واسش به وجود نمیومد
ولے #مودب بود ، اگر شیطنتے هم مے ڪرد ، سعے داشت #دلخورے ایجاد نشه.
آخر سال هم میرفت از اساتید #حلالیت مے طلبید.

بار آخرے ڪه با هم صحبت ڪردیم ، باز همان حرف‌ها را تڪرار ڪرد . گفت : مامان ، حلالم ڪن ، دعا ڪن شهید🥀 بشم ، من هم با همان جمله تڪرارے جوابش را دادم و گفتم : براے شهادت🥀 ، اول نیتت را خالص ڪن ، این‌ بار گفت : مامان ، به خدا نیتم خالصِ خالصه ، ذره‌اے ناخالصے توش نیست ، این را ڪه شنیدم ، بهش گفتم : پس شهید🥀می‌شوے .😭😭 آن‌قدر از شنیدن این حرف خوشحال شد ڪه از پشت خط ، صداے جیغ‌هایش می‌آمد . باز هم ادامه داد و.....
وقتی قصد #رفتن کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با #زخم ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا #سوریه رفت و در چمدان #برگشتی #باقی ماند.😭
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭  زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها  می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز می‌کند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃