در عشق توام نصیحت و پند چه سود؟
زهراب چشیدهام مرا قند چه سود؟
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود؟
#مولانا
💫🕊✨┄
زهراب چشیدهام مرا قند چه سود؟
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود؟
#مولانا
💫🕊✨┄
آن دل که شد او قابل انوار خدا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو تنها مشمر
کو جمله نمک شد به نمکزار خدا
#مولانا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو تنها مشمر
کو جمله نمک شد به نمکزار خدا
#مولانا
ماییم که از بادهٔ بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
#مولانا
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
#مولانا
از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
#مولانا
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را
#مولانا
آن دل که شد او قابل انوار خدا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو تنها مشمر
کو جمله نمک شد به نمکزار خدا
#مولانا
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو تنها مشمر
کو جمله نمک شد به نمکزار خدا
#مولانا
این آتش عشق میپزاند ما را
هر شب به خرابات کشاند ما را
با اهل خرابات نشاند ما را
تا غیر خرابات نداند ما را
#مولانا
هر شب به خرابات کشاند ما را
با اهل خرابات نشاند ما را
تا غیر خرابات نداند ما را
#مولانا
چه نزدیک است جانِ تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بِدانَم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یارِ صادق گَر ندانم
#مولانا
که هر چیزی که اندیشی بِدانَم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یارِ صادق گَر ندانم
#مولانا
از آن دلدارِ دریادل ، مرا حالیست بس مشکل ،
که ویران میشود سینه ، از آن جولان و کَرّ و فَر ،
اگر ، با مؤمنان گویم ،،، همه کافر شوند آندم ،
وگر ، با کافران گویم ،،، نمانَد درجهان کافر ،
چو ، دوش آمد خیالِ او ،،، بخواباندر تفضلجو ،
مرا پرسید : چونی تو؟ ،،، بگفتم : بی تو ، بس مضطر ،
اگر صد جان بُوَد ما را ، شود خون از غمت یارا ،
دلت سنگ است یا خارا؟ ،،، و یا ، کوهیست از مرمر؟ ،
#مولانا
که ویران میشود سینه ، از آن جولان و کَرّ و فَر ،
اگر ، با مؤمنان گویم ،،، همه کافر شوند آندم ،
وگر ، با کافران گویم ،،، نمانَد درجهان کافر ،
چو ، دوش آمد خیالِ او ،،، بخواباندر تفضلجو ،
مرا پرسید : چونی تو؟ ،،، بگفتم : بی تو ، بس مضطر ،
اگر صد جان بُوَد ما را ، شود خون از غمت یارا ،
دلت سنگ است یا خارا؟ ،،، و یا ، کوهیست از مرمر؟ ،
#مولانا
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این
کره عشقم رمید و نی لگا مستم نی زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
#مولانا
کره عشقم رمید و نی لگا مستم نی زین
پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین
#مولانا
آن یکی ،،، مرغی گرفت از مکر و دام ،
مرغ او را گفت : ای خواجۂ همام ،
تو ، بسی گاوان و میشان خوردهای ،
تو ، بسی اشتر بقربان کردهای ،
تو نگشتی سیر زآنها در زَمَن ،
هم نگردی سیر ،،، از اجزایِ من ،
هِل مرا ، تا که سه پندت بردهم ،
تا بدانی زیرَکَم یا اَبلَهَم ،
اولِ آن پند ، هم بر دستِ تو ،
بدهمت ، ای جان و دل پابَستِ تو ،
بر سرِ دیوار ، بدهم ثانیاَش ،
تا شَوی زان پند ،،، شاد و خوب و گش ،
وآن سوم پندت ،،، دِهم من بر درخت ،
که ازین سه پند ،،، گَردی نیکبخت ،
آنچه بر دست است ،،، این است آن سُخُن ،
که محالی را ،،، ز کس باور مکُن ،
بر کَفَش چون گفت اولپندِ زَفت ،
گشت آزاد و ، بر آن دیوار ، رفت ،
گفت دیگر ، بر گذشته ، غم مخور ،
چون ز تو بگذشت ،،، زآن حسرت مَبَر ،
#مخور در گذشتهها به صورت مَخَر نیز تلفظ میشد و در اشعار و نوشتن ، مخور نوشته میشود و مَخَر خوانده میشود
بعد از آن گفتش : که در جسمم کتیم ،
دَه دِرَم سنگ است یک دُرّ یتیم ،
#کتیم = پنهان - مخفی
دولتِ تو ، بختِ فرزندانِ تو ،
بود آن گوهر ،،، به حقّ جانِ تو ،
#به حقّ جانِ تو = همان که ما میگوئیم به جانِ تو - به جانِ کسی قَسَم میخوریم
فوت کردی دُر ،،، که روزیاَت نبود ،
که نباشد مثلِ آن دُر ،،، در وجود ،
آنچنانکه وقتِ زادن ،،، حامله ،
ناله دارد ،،، خواجه شد در غلغله ،
مرغ گفتش : نی نصیحت کردمت؟ ،
که مبادا بر گذشتۂ دی ، غمت؟ ،
چون گذشت و رفت ،،، غم چون میخوری؟ ،
یا نکردی فهمِ پندم ،،، یا کَری ،
وآن دومپندت بگفتم : کز ضلال ،
هیچ تو باور مکن قولِ محال ،
من ، نیاَم خود ، سهدِرَمسنگ ، ای اَسَد ،
دَه دِرَمسنگ ،،، اندرونم چون بُوَد؟ ،
#مولانا
مرغ او را گفت : ای خواجۂ همام ،
تو ، بسی گاوان و میشان خوردهای ،
تو ، بسی اشتر بقربان کردهای ،
تو نگشتی سیر زآنها در زَمَن ،
هم نگردی سیر ،،، از اجزایِ من ،
هِل مرا ، تا که سه پندت بردهم ،
تا بدانی زیرَکَم یا اَبلَهَم ،
اولِ آن پند ، هم بر دستِ تو ،
بدهمت ، ای جان و دل پابَستِ تو ،
بر سرِ دیوار ، بدهم ثانیاَش ،
تا شَوی زان پند ،،، شاد و خوب و گش ،
وآن سوم پندت ،،، دِهم من بر درخت ،
که ازین سه پند ،،، گَردی نیکبخت ،
آنچه بر دست است ،،، این است آن سُخُن ،
که محالی را ،،، ز کس باور مکُن ،
بر کَفَش چون گفت اولپندِ زَفت ،
گشت آزاد و ، بر آن دیوار ، رفت ،
گفت دیگر ، بر گذشته ، غم مخور ،
چون ز تو بگذشت ،،، زآن حسرت مَبَر ،
#مخور در گذشتهها به صورت مَخَر نیز تلفظ میشد و در اشعار و نوشتن ، مخور نوشته میشود و مَخَر خوانده میشود
بعد از آن گفتش : که در جسمم کتیم ،
دَه دِرَم سنگ است یک دُرّ یتیم ،
#کتیم = پنهان - مخفی
دولتِ تو ، بختِ فرزندانِ تو ،
بود آن گوهر ،،، به حقّ جانِ تو ،
#به حقّ جانِ تو = همان که ما میگوئیم به جانِ تو - به جانِ کسی قَسَم میخوریم
فوت کردی دُر ،،، که روزیاَت نبود ،
که نباشد مثلِ آن دُر ،،، در وجود ،
آنچنانکه وقتِ زادن ،،، حامله ،
ناله دارد ،،، خواجه شد در غلغله ،
مرغ گفتش : نی نصیحت کردمت؟ ،
که مبادا بر گذشتۂ دی ، غمت؟ ،
چون گذشت و رفت ،،، غم چون میخوری؟ ،
یا نکردی فهمِ پندم ،،، یا کَری ،
وآن دومپندت بگفتم : کز ضلال ،
هیچ تو باور مکن قولِ محال ،
من ، نیاَم خود ، سهدِرَمسنگ ، ای اَسَد ،
دَه دِرَمسنگ ،،، اندرونم چون بُوَد؟ ،
#مولانا
چون ،،، جنین بود آدمی ، بُد ، خون غذا ،
از نجس ، پاکی بَرَد مؤمن کذی ( کذا ) ،
از فطامِ خون ، غذااَش ، شیر شد ،
وز فطامِ شیر ،،، لقمهگیر شد ،
وز فطامِ لقمه ،،، لقمانی شود ،
طالبِ مطلوبِ پنهانی شود ،
#فطام = از شیر گرفتنِ کودک - قطع کردن و گرفتن از چیزی
از #فطم میآید به معنی بُریدن - قطع کردن - دوری جُستن
گر ، جنین را ،،، کس بگفتی در رَحِم ،
هست بیرون ،،، عالَمی بس منتظم ،
یک زمینِ خرّمی با عرض و طول ،
اندر او ، بس نعمت و چندین اکول ،
کوهها و بحرها و دشتها ،
بوستانها ، باغها و کِشتها ،
آسمانی بس بلند و پُرضیا ،
آفتاب و ماهتاب و صد سها ،
#سها = ستارهای کوچک و کمنور
از جنوب و از شمال و از دبور ،
باغها دارد ، عروسیها و سور ،
در صفت نایَد عجایبهایِ آن ،
تو درین ظلمت ، چهای در امتحان؟ ،
#چهای؟ = چرا هستی؟ - برای چه هستی؟
خون خوری در چارمیخِ تنگنا ،
در میان حبس و اَنجاس و عنا ،
او ، به حُکمِ حالِ خود ،،، مُنکر بُدی ،
زاین رسالت ، مُعرض و کافر شدی ،
کاین ، محال است و فریب است و غرور ،
زانکه ، تصویری ندارد ، وَهمِ کور ،
جنسِ چیزی ، چون ندید اِدراکِ او ،
نَشنَود اِدراکِ منکر پاکِ او ،
همچنانکه ، خلقِ عام ، اندر جهان ،
ز آن جهان ، اَبدال میگویَندشان ،
کاین جهان ، چاهیست بس تاریک و تنگ ،
هست بیرون ،،، عالمی بی بو و رنگ ،
هیچ ، در گوشِ کسی زایشان نرفت ،
کاین طَمَع ، آمد حجابِ ژرف و زَفت ،
گوش را ،،، بندد طمع ، از اِستماع ،
چشم را ،،، بندد غرض ، از اطلاع ،
همچنانکه آن جنین را ، طمعِ خون ،
کآن غذایِ اوست ، در اوطانِ دون ،
#اوطان = جمع وطن
از حدیثِ این جهان ، محجوب کرد ،
غیرِ خون ، او مینداند چاشت خورد ،
#خورد ، نوشته میشود ولی خَرد خوانده میشود
#مولانا
#مثنوی دفتر سوم
از نجس ، پاکی بَرَد مؤمن کذی ( کذا ) ،
از فطامِ خون ، غذااَش ، شیر شد ،
وز فطامِ شیر ،،، لقمهگیر شد ،
وز فطامِ لقمه ،،، لقمانی شود ،
طالبِ مطلوبِ پنهانی شود ،
#فطام = از شیر گرفتنِ کودک - قطع کردن و گرفتن از چیزی
از #فطم میآید به معنی بُریدن - قطع کردن - دوری جُستن
گر ، جنین را ،،، کس بگفتی در رَحِم ،
هست بیرون ،،، عالَمی بس منتظم ،
یک زمینِ خرّمی با عرض و طول ،
اندر او ، بس نعمت و چندین اکول ،
کوهها و بحرها و دشتها ،
بوستانها ، باغها و کِشتها ،
آسمانی بس بلند و پُرضیا ،
آفتاب و ماهتاب و صد سها ،
#سها = ستارهای کوچک و کمنور
از جنوب و از شمال و از دبور ،
باغها دارد ، عروسیها و سور ،
در صفت نایَد عجایبهایِ آن ،
تو درین ظلمت ، چهای در امتحان؟ ،
#چهای؟ = چرا هستی؟ - برای چه هستی؟
خون خوری در چارمیخِ تنگنا ،
در میان حبس و اَنجاس و عنا ،
او ، به حُکمِ حالِ خود ،،، مُنکر بُدی ،
زاین رسالت ، مُعرض و کافر شدی ،
کاین ، محال است و فریب است و غرور ،
زانکه ، تصویری ندارد ، وَهمِ کور ،
جنسِ چیزی ، چون ندید اِدراکِ او ،
نَشنَود اِدراکِ منکر پاکِ او ،
همچنانکه ، خلقِ عام ، اندر جهان ،
ز آن جهان ، اَبدال میگویَندشان ،
کاین جهان ، چاهیست بس تاریک و تنگ ،
هست بیرون ،،، عالمی بی بو و رنگ ،
هیچ ، در گوشِ کسی زایشان نرفت ،
کاین طَمَع ، آمد حجابِ ژرف و زَفت ،
گوش را ،،، بندد طمع ، از اِستماع ،
چشم را ،،، بندد غرض ، از اطلاع ،
همچنانکه آن جنین را ، طمعِ خون ،
کآن غذایِ اوست ، در اوطانِ دون ،
#اوطان = جمع وطن
از حدیثِ این جهان ، محجوب کرد ،
غیرِ خون ، او مینداند چاشت خورد ،
#خورد ، نوشته میشود ولی خَرد خوانده میشود
#مولانا
#مثنوی دفتر سوم
هَله خیزید
که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیالِ غَم و غَم را
همه در گور کنیم
هَله من مطربِ عشقم
دگران مطرب زَر
دَفِ من دفترِ عشق و
دَفِ ایشانْ دَفِ تَر
#مولانا
که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیالِ غَم و غَم را
همه در گور کنیم
هَله من مطربِ عشقم
دگران مطرب زَر
دَفِ من دفترِ عشق و
دَفِ ایشانْ دَفِ تَر
#مولانا
متصل
جان من است او، هی مزنیدش
آنِ من است او، هی مبریدش
آب من است او، نان من است او
مثل ندارد، باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصل است او، معتدل است او
شمع دل است او، پیش کشیدش
#مولانا
جان من است او، هی مزنیدش
آنِ من است او، هی مبریدش
آب من است او، نان من است او
مثل ندارد، باغ امیدش
باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش
متصل است او، معتدل است او
شمع دل است او، پیش کشیدش
#مولانا
ببسته است پری نهانیی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گرچه پشت من گرم است
برای سایه نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
چه صوفیم که به سودای دی و فردایم
مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیم برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادراکم
به پای وهم نیم من درازپهنایم
سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
#مولانا
┄🕊💫┄
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گرچه پشت من گرم است
برای سایه نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
چه صوفیم که به سودای دی و فردایم
مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیم برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادراکم
به پای وهم نیم من درازپهنایم
سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
#مولانا
┄🕊💫┄
علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
#مولانا
🌼🍃💫┄
به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی
تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
#مولانا
🌼🍃💫┄
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
#مولانا
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان میترسی
طفل عشقی سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
#مولانا
امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رُستهست
امروز قدِ سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمیگنجد
وان سکهی چون چرخت پهنای دگر دارد
امروز نمیدانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد
آن آهوِ شیرافکن پیداست در آن چشمش
کاو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کاو برتر از این سودا سودای دگر دارد
گر پا نبوَد عاشق با پرِ ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
دریای دو چشم او را میجست و تهی میشد
آگاه نبُد کان دُر ، دریایِ دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه میجستی کاو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
#مولانا
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رُستهست
امروز قدِ سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمیگنجد
وان سکهی چون چرخت پهنای دگر دارد
امروز نمیدانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که از او عالم غوغای دگر دارد
آن آهوِ شیرافکن پیداست در آن چشمش
کاو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کاو برتر از این سودا سودای دگر دارد
گر پا نبوَد عاشق با پرِ ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
دریای دو چشم او را میجست و تهی میشد
آگاه نبُد کان دُر ، دریایِ دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
این جاش چه میجستی کاو جای دگر دارد
امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
#مولانا