انسان در کلمات نیست که بیان منحصر می یابد، بلکه انسان در ناگفته هایش نهفته است که محرم ترین شخص شاید از ناگفته هایش او را بشناسد.
عاطفهی آدمی را می توان در مویرگ چشمان او هم بازیافت...
#محمود_دولت_آبادی
عاطفهی آدمی را می توان در مویرگ چشمان او هم بازیافت...
#محمود_دولت_آبادی
اهالی بیابان بابقلی را همانجور که بود پذیرفته بودند و با او داد و ستد داشتند. نیازی دوسویه وامیداشتشان که در نیک و بد یکدیگر سازشی کجدار و مریز داشته باشند.
بیشتر مردمِ ما دروغهای آشکار یکدیگر را میبینند و در پوششی از لبخند -دروغی دیگر- از نگاه هم پنهان میدارند. کردارِ حسابشده و اگر بشود گفت خردمندانهشان در داد و ستدها مایهای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی میشود.
گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه را موّجه مینماید:
"این دم بگذار بگذرد. این کار بگذار راه بیافتد. این نیاز بگذار رفع شود. و سرانجام، این دروغ بگذار گفته شود، کرده شود؛ روزگار یک روز پایان میگیرد. پس مشکلِ همین امروز را -راست و دروغ- باید حل کرد. فردا که هنوز نیامده است.
#محمود_دولت_آبادی
بیشتر مردمِ ما دروغهای آشکار یکدیگر را میبینند و در پوششی از لبخند -دروغی دیگر- از نگاه هم پنهان میدارند. کردارِ حسابشده و اگر بشود گفت خردمندانهشان در داد و ستدها مایهای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی میشود.
گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه را موّجه مینماید:
"این دم بگذار بگذرد. این کار بگذار راه بیافتد. این نیاز بگذار رفع شود. و سرانجام، این دروغ بگذار گفته شود، کرده شود؛ روزگار یک روز پایان میگیرد. پس مشکلِ همین امروز را -راست و دروغ- باید حل کرد. فردا که هنوز نیامده است.
#محمود_دولت_آبادی
عجیب ترین خوی آدمی این است که میداند فعلی بد و آسیبرسان است، اما آن را انجام میدهد به کرات هم. هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر میبرد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست.
#محمود_دولت_آبادی
#محمود_دولت_آبادی
.
برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد؛ بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همهی تو را دریابد.
📓 #نون_نوشتن
#محمود_دولت_آبادی
برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد؛ بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همهی تو را دریابد.
📓 #نون_نوشتن
#محمود_دولت_آبادی
Forwarded from 👑بابک خرمدین👑
معرفی کتاب پایان هر جنگ...
#طریق_بسمل_شدن/ #محمود_دولت_آبادی
تازهترین کتاب محمود دولتآبادی رمان کوتاهی است درباره جنگ. اما شاید بهتر باشد آن را داستانی درباره صلح بدانیم چرا که روایتهای تودرتوی این کتاب، بیشتر، پلشتیهای جنگ را نشان میدهد و هیچ جانبداری از طرفین ماجرا نمیکند و مخاطب ته دلش به پوچی و بیهودگی این جنگ لعنت میفرستد.
در یکی از صحنههای کتاب، درجهدار انگشت زخمی خود را به دهان سرباز بیهوش فرو میکند تا با مکیدن خون او اندکی جان بگیرد و بتواند پیامی را مخابره کند:
«ای پسر، جامو! حالا دیگر بههوش باش! دهانت را باز کن و انگشت مرا با زبان و لبانت بگیر و بمِک! زود باش تا هدر نشده این مائدهی جانبخش. فقط احتمالا قدری شور است، اما تو را از بیحالی و ضعفِ مفرط نجات میدهد. خوب بمِک، مِک بزن، پسر، محکمتر، بهنیروتر؛ درست مثل هر طفل گرسنهای که پستان مادر را مینوشد. بنوش تا وقتی به خود نیامدهای؛ بنوش! میخواهم به هوش بیایی و یک پیام مخابره کنی. بنوش، با هرچه توان! تتمهاش میماند برای آن همبندت. نمیخواهم او هم بمیرد.»
داستان از جایی شروع میشود که دو گروهِ خسته و تشنه رو در روی هم قرار گرفتهاند و هیچکدام امکان دسترسی به تانکر آبی را که به شکلی عجیب از آسیب سالم مانده است ندارند. نویسنده پس از شرح ماجراهای بسیار و کشتارهایی که در این بین رخ میدهد در صفحات پایانی داستان آرزوی قلبی خود را در دیالوگی از زبان یکی از راویهای داستان بازگو میکند:
«بد شد! خیلی بد شد، سرگرد. شما وارد ذهن من شدید، به مغز من رخنه کردید و همهچیز را درهم ریختید. من داشتم کارم را به انجام میرساندم. صحنه جلو چشمم بود. روشن روشن. آدمهایم را میدیدم. توانسته بودم آنها را بشناسم. ترتیب همهی کارهایی را که باید انجام بگیرد در ذهنم داده بودم. یک صلح کوچک و نمادین، بدون تحقیر هیچیک از طرفینِ جنگ که با یک بیرقِ سفید شروع میشد، با یک پیراهن سفید سر یک تکه چوب. خلاصه بود، خیلی خلاصه. دو اسیر از دو سنگر بیرون میآمدند با بیرقهای سفید. آنها شروع میکردند به فرود از دو سوی، و پشتسر آنها سربازها با فرماندهانشان بیرون میآمدند بدون سلاح؛ و باهم میرفتند طرف مخزن آب. همه تشنه بودند، آب مینوشیدند و با هم سلام و گفتوگو میکردند. غبار از چهرهها میشستند و یک دم مینشستند دور هم. با چشمهای خودشان یکدیگر را میدیدند، به دور از عینک جنگ، و احساس میکردند با یکدیگر دشمنی خاص ندارند. در آن حالت همه خودشان بودند. نفر نبودند. یک صلح کوچک، یک صلح نمادین را برهم زدی، سرگرد. نه مگر پایان هر جنگی به صلح ختم میشود؟!»ص119
ا***ا
درباره این داستان نقدها و مطالبی نوشته شده است که نمونههایی از آنها را میتوانید در لینکهای زیر بخوانید:
نقدی بر «طریقِ بِسمِل شدنِ» محمود دولتآبادی/ سعید ناظمی
نشست نقد و بررسی رمان «طریقِ بسمل شدن» در نیشابور
عطش، مرگ یا زندگی/ پوپه میثاقی
ترجمه انگلیسی طریق بسمل شدن با عنوان Thirst در سال 2014 منتشر شده است.
یک نقد از M.A.Orthofer
طرح جلد ترجمه انگلیسی، یک طرح جلد دیگر
طریقِ بِسمِل شدن/ #محمود_دولت_آبادی/
#طریق_بسمل_شدن/ #محمود_دولت_آبادی
تازهترین کتاب محمود دولتآبادی رمان کوتاهی است درباره جنگ. اما شاید بهتر باشد آن را داستانی درباره صلح بدانیم چرا که روایتهای تودرتوی این کتاب، بیشتر، پلشتیهای جنگ را نشان میدهد و هیچ جانبداری از طرفین ماجرا نمیکند و مخاطب ته دلش به پوچی و بیهودگی این جنگ لعنت میفرستد.
در یکی از صحنههای کتاب، درجهدار انگشت زخمی خود را به دهان سرباز بیهوش فرو میکند تا با مکیدن خون او اندکی جان بگیرد و بتواند پیامی را مخابره کند:
«ای پسر، جامو! حالا دیگر بههوش باش! دهانت را باز کن و انگشت مرا با زبان و لبانت بگیر و بمِک! زود باش تا هدر نشده این مائدهی جانبخش. فقط احتمالا قدری شور است، اما تو را از بیحالی و ضعفِ مفرط نجات میدهد. خوب بمِک، مِک بزن، پسر، محکمتر، بهنیروتر؛ درست مثل هر طفل گرسنهای که پستان مادر را مینوشد. بنوش تا وقتی به خود نیامدهای؛ بنوش! میخواهم به هوش بیایی و یک پیام مخابره کنی. بنوش، با هرچه توان! تتمهاش میماند برای آن همبندت. نمیخواهم او هم بمیرد.»
داستان از جایی شروع میشود که دو گروهِ خسته و تشنه رو در روی هم قرار گرفتهاند و هیچکدام امکان دسترسی به تانکر آبی را که به شکلی عجیب از آسیب سالم مانده است ندارند. نویسنده پس از شرح ماجراهای بسیار و کشتارهایی که در این بین رخ میدهد در صفحات پایانی داستان آرزوی قلبی خود را در دیالوگی از زبان یکی از راویهای داستان بازگو میکند:
«بد شد! خیلی بد شد، سرگرد. شما وارد ذهن من شدید، به مغز من رخنه کردید و همهچیز را درهم ریختید. من داشتم کارم را به انجام میرساندم. صحنه جلو چشمم بود. روشن روشن. آدمهایم را میدیدم. توانسته بودم آنها را بشناسم. ترتیب همهی کارهایی را که باید انجام بگیرد در ذهنم داده بودم. یک صلح کوچک و نمادین، بدون تحقیر هیچیک از طرفینِ جنگ که با یک بیرقِ سفید شروع میشد، با یک پیراهن سفید سر یک تکه چوب. خلاصه بود، خیلی خلاصه. دو اسیر از دو سنگر بیرون میآمدند با بیرقهای سفید. آنها شروع میکردند به فرود از دو سوی، و پشتسر آنها سربازها با فرماندهانشان بیرون میآمدند بدون سلاح؛ و باهم میرفتند طرف مخزن آب. همه تشنه بودند، آب مینوشیدند و با هم سلام و گفتوگو میکردند. غبار از چهرهها میشستند و یک دم مینشستند دور هم. با چشمهای خودشان یکدیگر را میدیدند، به دور از عینک جنگ، و احساس میکردند با یکدیگر دشمنی خاص ندارند. در آن حالت همه خودشان بودند. نفر نبودند. یک صلح کوچک، یک صلح نمادین را برهم زدی، سرگرد. نه مگر پایان هر جنگی به صلح ختم میشود؟!»ص119
ا***ا
درباره این داستان نقدها و مطالبی نوشته شده است که نمونههایی از آنها را میتوانید در لینکهای زیر بخوانید:
نقدی بر «طریقِ بِسمِل شدنِ» محمود دولتآبادی/ سعید ناظمی
نشست نقد و بررسی رمان «طریقِ بسمل شدن» در نیشابور
عطش، مرگ یا زندگی/ پوپه میثاقی
ترجمه انگلیسی طریق بسمل شدن با عنوان Thirst در سال 2014 منتشر شده است.
یک نقد از M.A.Orthofer
طرح جلد ترجمه انگلیسی، یک طرح جلد دیگر
طریقِ بِسمِل شدن/ #محمود_دولت_آبادی/
Forwarded from منیژه بانو نورانی
انسان از سه چیز درست شده
رنج، کار و عشق
ما به خاطر عشق، رنج مى کشیم
از سر رنج، کار مى کنیم
و در پى کار، عاشق مى شویم...
#محمود_دولت_آبادی
رنج، کار و عشق
ما به خاطر عشق، رنج مى کشیم
از سر رنج، کار مى کنیم
و در پى کار، عاشق مى شویم...
#محمود_دولت_آبادی
Forwarded from گلها (سیده فریبا)
گاه آدم، خود آدم، عشق است.
بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است.
در تو عشق می جوشد،
بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی....
عشق، گاهی همان یاد کمرنگ
سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.
عشق، گاه خود مرگان است ، پیدا و ناپیداست! عشق، گاه تو را به شوق می جنباند و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.
جای خالی سلوچ 📚
#محمود_دولت_آبادی
بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است.
در تو عشق می جوشد،
بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی....
عشق، گاهی همان یاد کمرنگ
سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.
عشق، گاه خود مرگان است ، پیدا و ناپیداست! عشق، گاه تو را به شوق می جنباند و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.
جای خالی سلوچ 📚
#محمود_دولت_آبادی
نمی دانم تو ملتفت شدهای یا نه که بعضی مردها از عمری که دارند، پیرترند ...
📕 کلیدر
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
📚
📕 کلیدر
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
📚
شب نمیتواند تمام نشود
طبیعتِ شب آن است
که برود رو به صبح،
نمیتواند یک جا بماند
مجبور است بگذرد.
#محمود_دولت_آبادی
طبیعتِ شب آن است
که برود رو به صبح،
نمیتواند یک جا بماند
مجبور است بگذرد.
#محمود_دولت_آبادی
چرا نوبت به ما که میرسد
دعوای حلال وحرام پیش میآید؟!
لابد مال حرام،
وقتی یک خوشه یک خوشه باشد
حرام است
اما وقتیخرمن خرمن باشد
حرام حساب نمیشود؟
#محمود_دولت_آبادی
دعوای حلال وحرام پیش میآید؟!
لابد مال حرام،
وقتی یک خوشه یک خوشه باشد
حرام است
اما وقتیخرمن خرمن باشد
حرام حساب نمیشود؟
#محمود_دولت_آبادی
آدمی به مرور آرام میگیرد، بزرگ می شود، بالغ میشود و پای اشتباهاتش می ایستد،
آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد؛
گذشتهاش را قبول می کند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد می فهمد که از حالا باید آینده اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است ، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم، خودش خوب میشود...
#محمود_دولت_آبادی
آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد؛
گذشتهاش را قبول می کند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد می فهمد که از حالا باید آینده اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است ، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم، خودش خوب میشود...
#محمود_دولت_آبادی
عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست. هست، چون نیست! عشق، مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم؛ خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو، عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی! بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید، نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های آلوده تو که دیواری را سفید می کنند!
#محمود_دولت_آبادی
نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم؛ خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو، عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی! بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده! شاید، نخواهی هم. شاید هم، بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های آلوده تو که دیواری را سفید می کنند!
#محمود_دولت_آبادی
عشق را از عَشَقه گرفتهاند...
عشقه چیست؟
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُنِ درخت، اول بیخ در زمین سخت کُند، پس سر برآرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جملهی درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کُند که نَم در درخت نمانَد، و هر غذا که به واسطهی آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود... .
#محمود_دولت_آبادی
سُلوک، نشر چشمه، ص۲۸
۱۰_مرداد_زادروز_محمود_دولت_آبادی
عشقه چیست؟
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُنِ درخت، اول بیخ در زمین سخت کُند، پس سر برآرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جملهی درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کُند که نَم در درخت نمانَد، و هر غذا که به واسطهی آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود... .
#محمود_دولت_آبادی
سُلوک، نشر چشمه، ص۲۸
۱۰_مرداد_زادروز_محمود_دولت_آبادی
ما را مثل عقرب بار آورده اند؛مثل عقرب!
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم
تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل!
خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛
خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند،
مثل این است که گوشت تن ما را می جود.
تنگ نظریم ما مردم.
تنگ نظر و بخیل.
بخیل و بدخواه.
وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد،
انگار خیال ما راحت تر است.
وقتی می بینیم کسی محتاج است،
اگر هم به او کمک کنیم،
باز هم مایه خاطر جمعی ما هست.
انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داريم...
#کلیدر
#محمود_دولت_آبادی
ما مردم صبح که سر از بالین ورمی داریم
تا شب که سر مرگمان را می گذاریم، مدام همدیگر را می گزیم. بخیلیم؛بخیل!
خوشمان می آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛
خوشمان می آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند،
مثل این است که گوشت تن ما را می جود.
تنگ نظریم ما مردم.
تنگ نظر و بخیل.
بخیل و بدخواه.
وقتی می بینیم دیگری سر گرسنه زمین می گذارد،
انگار خیال ما راحت تر است.
وقتی می بینیم کسی محتاج است،
اگر هم به او کمک کنیم،
باز هم مایه خاطر جمعی ما هست.
انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داريم...
#کلیدر
#محمود_دولت_آبادی
برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد،
بلکه کافیست اندکی بر زبان بیاوری تا او همهی تو را دریابد.
#محمود_دولت_آبادی
بلکه کافیست اندکی بر زبان بیاوری تا او همهی تو را دریابد.
#محمود_دولت_آبادی
مهربان باش، اما از آدمهای پرتوقع فاصله بگیر مقیاست را به هم می زنند وحرمت مهرت را می شکنند، آنها حافظه ضعیفی دارند، خوبی ها را زود فراموش می کنند.
#محمود_دولت_آبادی
#محمود_دولت_آبادی
این مردم ظاهربین
به سرِ آستین آدم نگاه می کنند.
سرِ آستین آدم اگر کهنه باشد
هر کلامش اگر دُر و گوهر هم باشد
آن را ور نمی چینند...
#محمود_دولت_آبادی
به سرِ آستین آدم نگاه می کنند.
سرِ آستین آدم اگر کهنه باشد
هر کلامش اگر دُر و گوهر هم باشد
آن را ور نمی چینند...
#محمود_دولت_آبادی
این مردم ظاهربین
به سرِ آستین آدم نگاه می کنند.
سرِ آستین آدم اگر کهنه باشد
هر کلامش اگر دُر و گوهر هم باشد
آن را ور نمی چینند...
#محمود_دولت_آبادی
به سرِ آستین آدم نگاه می کنند.
سرِ آستین آدم اگر کهنه باشد
هر کلامش اگر دُر و گوهر هم باشد
آن را ور نمی چینند...
#محمود_دولت_آبادی
میان ما و این زندگانی یک چیزی
گنگ ماند...
ما دیر آمدیم ، یا زود؟
هر چه بود به موقع نیامدیم !!
#محمود_دولت_آبادی
#کلیدر
گنگ ماند...
ما دیر آمدیم ، یا زود؟
هر چه بود به موقع نیامدیم !!
#محمود_دولت_آبادی
#کلیدر
آن جا یک قهوه خانه بود.
اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا؟
دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم
و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،
همیشه عجله...
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی،
همیشه زندگی را کشته ام...
#روزگار_سپری_شده_مردم_سالخورده
#محمود_دولت_آبادی
اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا؟
دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم
و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،
همیشه عجله...
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی،
همیشه زندگی را کشته ام...
#روزگار_سپری_شده_مردم_سالخورده
#محمود_دولت_آبادی