چه لب تشنه ست خاکم...
#گزیده
#غزلی_از_غالب_دهلوی
نمی بینیم در عالم نشاطی کآسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رُفت صهبا را
سرابِ آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تابِ رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا
چه لب تشنه ست خاکم کآستینِ گردباد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امّیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را؟
سر و کارم بوَد با ساقیی کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موجِ باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریرِ سینۀ آسودگان غالب
چه منّت ها که بر دل نیست جان ناشکیبا را
#گزیده
#غزلی_از_غالب_دهلوی
نمی بینیم در عالم نشاطی کآسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رُفت صهبا را
سرابِ آتش از افسردگی چون شمع تصویرم
فریب عشقبازی می دهم اهل تماشا را
من و ذوق تماشای کسی کز تابِ رخسارش
جگر بر تابه چسبد آفتاب عالم آرا
چه لب تشنه ست خاکم کآستینِ گردباد من
چو اشک از چهره از روی زمین برچید دریا را
دل مأیوس را تسکین به مردن می توان دادن
چه امّیدست آخر خضر و ادریس و مسیحا را؟
سر و کارم بوَد با ساقیی کز تندی خویش
نفس در سینه می لرزد ز موجِ باده مینا را
خطی بر هستی عالم کشیدیم از مژه بستن
ز خود رفتیم و هم با خویشتن بردیم دنیا را
ازین بیگانگی ها می تراود آشنایی ها
حیا می ورزد و در پرده رسوا می کند ما را
حذر از زمهریرِ سینۀ آسودگان غالب
چه منّت ها که بر دل نیست جان ناشکیبا را