" #شوریدگی_های_حلاج"
از #ابن_فاتک، مرید و همنشین #حلاج نقل است که:
یک روز حلاج در بازار قطیعه ایستاده بود. جمعیت که با شتاب در رفت و آمد بود، با بی اعتنایی از کنارش میگذشت. حلاج یک لحظه در مردم نگریست، آستین را به گوشه چشم برد و بی اختیار با فریاد به زیر گریه زد.
گفت: مردم به دادم برسید...
مرا از دست او برهانید،
مرا از من باز ستانده است.
مرا از من ربوده است.
نه به خویشتنم باز میگذارد تا آرام یابم، نه مراعات او برایم ممکن میشود.
هااای مردم، از هجرانش میترسم،
ترس آن دارم که از او دور مانم،
اما حضور او را هم طاقت ندارم.
آن روز حلاج از خود به در شده بود. پریشان و بی خویشتن بود.
با چشمان به خون نشسته،
با موهای ژولیده و دهان کف کرده،
به هر جا رسید نوای #انا_الحق سر داد و مردم را به کشتن خود دعوت کرد.
یک بار در گوشه ای از بازار بالای صفه ای ایستاد و بانگ برآورد؛
مردم به دادم برسید....
مرا از چنگ آنکس که به جان و تنم چنگ در انداخته است نجات دهید.
با چشمانی اشکبار فریاد میزد، به دنبالش میروم، از من پنهان میشود، خود را از رهگذارش کنار میکشم، او را به دنبال خویش میبینم.
عشقی که به او دارم را میپسندد، اما دوست ندارد در بین کسانی که داغ این عشق را ندارند نام او را، نام این عشق را بر زبان بیاورم.
یک بار در مسجد بر ستونی تکیه زد و فریاد زد، مردم بیایید....
جواب اینجاست، پس سوال کجاست؟
این همه ندای انالحق از من میشنوید و به کشتن من بر نمی آیید!
برای شما هیچ کاری بهتر از کشتن من نیست.
مرا بکشید واین دیوانه عشق را از این عشقی که در دلم جای گرفته و از زبان من حرف میزند خلاص کنید.
این بگفت و لحظه ای بعد، آرام و با وقار، با قامتی افراخته، با پیشانی گشاده، راه خود را از میان جمعیتی که با تعجب و حیرانی او را احاطه کرده بودند و مینگریستد باز کرد و رفت.
گاه بر حلاج بخاطر این تند روی ها و سخنانش میترسم.
اما او پیر و مرشد ماست. مرشد ما هر چه کند جز به اشارت آنچه از ما در حجاب است نمیکند.
خداوند ما را در دوستی و همراهی اش استوار دارد
"برگرفته از کتاب شعله طور"
دکتر حمید زرین کوب
از #ابن_فاتک، مرید و همنشین #حلاج نقل است که:
یک روز حلاج در بازار قطیعه ایستاده بود. جمعیت که با شتاب در رفت و آمد بود، با بی اعتنایی از کنارش میگذشت. حلاج یک لحظه در مردم نگریست، آستین را به گوشه چشم برد و بی اختیار با فریاد به زیر گریه زد.
گفت: مردم به دادم برسید...
مرا از دست او برهانید،
مرا از من باز ستانده است.
مرا از من ربوده است.
نه به خویشتنم باز میگذارد تا آرام یابم، نه مراعات او برایم ممکن میشود.
هااای مردم، از هجرانش میترسم،
ترس آن دارم که از او دور مانم،
اما حضور او را هم طاقت ندارم.
آن روز حلاج از خود به در شده بود. پریشان و بی خویشتن بود.
با چشمان به خون نشسته،
با موهای ژولیده و دهان کف کرده،
به هر جا رسید نوای #انا_الحق سر داد و مردم را به کشتن خود دعوت کرد.
یک بار در گوشه ای از بازار بالای صفه ای ایستاد و بانگ برآورد؛
مردم به دادم برسید....
مرا از چنگ آنکس که به جان و تنم چنگ در انداخته است نجات دهید.
با چشمانی اشکبار فریاد میزد، به دنبالش میروم، از من پنهان میشود، خود را از رهگذارش کنار میکشم، او را به دنبال خویش میبینم.
عشقی که به او دارم را میپسندد، اما دوست ندارد در بین کسانی که داغ این عشق را ندارند نام او را، نام این عشق را بر زبان بیاورم.
یک بار در مسجد بر ستونی تکیه زد و فریاد زد، مردم بیایید....
جواب اینجاست، پس سوال کجاست؟
این همه ندای انالحق از من میشنوید و به کشتن من بر نمی آیید!
برای شما هیچ کاری بهتر از کشتن من نیست.
مرا بکشید واین دیوانه عشق را از این عشقی که در دلم جای گرفته و از زبان من حرف میزند خلاص کنید.
این بگفت و لحظه ای بعد، آرام و با وقار، با قامتی افراخته، با پیشانی گشاده، راه خود را از میان جمعیتی که با تعجب و حیرانی او را احاطه کرده بودند و مینگریستد باز کرد و رفت.
گاه بر حلاج بخاطر این تند روی ها و سخنانش میترسم.
اما او پیر و مرشد ماست. مرشد ما هر چه کند جز به اشارت آنچه از ما در حجاب است نمیکند.
خداوند ما را در دوستی و همراهی اش استوار دارد
"برگرفته از کتاب شعله طور"
دکتر حمید زرین کوب