سماع از بهر جان بیقرارست
سبک برجه چه جای انتظارست
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
#حضرت_مولانــــا
سبک برجه چه جای انتظارست
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
#حضرت_مولانــــا
#غزل (483)
مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بیلغوب
ماه از آن پیک و محاسب میشود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغامبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نهای تو هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
#حضرت_مولانــــا
مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب
عود را درسوز و بربط را بکوب
این ننالد تا نکوبی بر رگش
وان دگر در نفی و در سوزست خوب
مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر
خیز ای فراش فرش جان بروب
تا نسوزی بوی ندهد آن بخور
تا نکوبی نفع ندهد این حبوب
نیر اعظم بدان شد آفتاب
کو در آتش خانه دارد بیلغوب
ماه از آن پیک و محاسب میشود
کو نیاساید ز سیران و رکوب
عود خلقانند این پیغامبران
تا رسدشان بوی علام الغیوب
گر به بو قانع نهای تو هم بسوز
تا که معدن گردی ای کان عیوب
چون بسوزی پر شود چرخ از بخور
چون بسوزد دل رسد وحی القلوب
حد ندارد این سخن کوتاه کن
گر چه جان گلستان آمد جنوب
#حضرت_مولانــــا
بنام دوست
ای جـــان ز دل تو بر دل من راهست
وز جـســـتن آن در دل من آگاه است
زیرادلمن چوآب صـافی خوشاست
آب صــــافـــی آیــــنهدار مــــاه است
#حضرت_مولانــــا
ای جـــان ز دل تو بر دل من راهست
وز جـســـتن آن در دل من آگاه است
زیرادلمن چوآب صـافی خوشاست
آب صــــافـــی آیــــنهدار مــــاه است
#حضرت_مولانــــا
بیا جانا که امروز آنِ مایــــــی...
کجایی تــــــــــــو؟
کجایی تــــــــو؟ کجایــــــی؟
#حضرت_مولانــــا
پروردگارا
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
کجایی تــــــــــــو؟
کجایی تــــــــو؟ کجایــــــی؟
#حضرت_مولانــــا
پروردگارا
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
مردم رغم عشق دمی در من دم
تا زندهٔ جاوید شوم زان یکدم
گفتی که به وصل با تو همدم باشم
گو با که کجا شرم نداری همدم
#حضرت_مولانــــا
تا زندهٔ جاوید شوم زان یکدم
گفتی که به وصل با تو همدم باشم
گو با که کجا شرم نداری همدم
#حضرت_مولانــــا
با ما ز ازل رفته قراری دگر است
این عالم اجساد دیاری دگر است
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز
بیرون ز نماز روزگاری دگر است
#حضرت_مولانــــا
این عالم اجساد دیاری دگر است
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز
بیرون ز نماز روزگاری دگر است
#حضرت_مولانــــا
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
#حضرت_مولانــــا
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
#حضرت_مولانــــا
روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم...!
#حضرت_مولانــــا
یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم...!
#حضرت_مولانــــا
#حضرت_مولانــــا
تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج
آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!
"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!
اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!
زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!
اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.
این است که مردم فهم نمی کنند.
#فیه_مافیه
تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج
آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!
"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!
اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!
زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!
اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.
این است که مردم فهم نمی کنند.
#فیه_مافیه
#حضرت_مولانــــا
تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج
آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!
"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!
اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!
زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!
اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.
این است که مردم فهم نمی کنند.
#فیه_مافیه
تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج
آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!
"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!
اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!
زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!
اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.
این است که مردم فهم نمی کنند.
#فیه_مافیه
غزل شماره 945
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
آسوده کسی که در کم و بیشی نیست
در بند توانگری و درویشی نیست
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان
با خویشتنش بدرهٔ خویشی نیست
#حضرت_مولانــــا
در بند توانگری و درویشی نیست
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان
با خویشتنش بدرهٔ خویشی نیست
#حضرت_مولانــــا
غزل شماره 945
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم
در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
#حضرت_مولانــــا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
#حضرت_مولانــــا ⚘
#شهرام_ناظری
بسیار زیبا تقدیم بشما عزیزان همراه
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
#حضرت_مولانــــا ⚘
#شهرام_ناظری
بسیار زیبا تقدیم بشما عزیزان همراه
غزل شماره 965
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را
#حضرت_مولانــــا
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را
#حضرت_مولانــــا
غزل شماره 964
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
#حضرت_مولانــــا
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
#حضرت_مولانــــا
درها همه بستهاند الا دَرِ تو
تا رَهْ نَبَرَد غریب الّا بَرِ تو
ای در کَرَم و عزّت و نوراَفشانی
خورشید و مَه و ستارههاچاکر تو
#حضرت__مولانــــا
تا رَهْ نَبَرَد غریب الّا بَرِ تو
ای در کَرَم و عزّت و نوراَفشانی
خورشید و مَه و ستارههاچاکر تو
#حضرت__مولانــــا