معرفی عارفان
1.15K subscribers
32.9K photos
11.9K videos
3.19K files
2.71K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند
نیاورد که همین بود حد زیبایی

هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی

#حضرت_سعدی
درون پیرهن از غایت لطافت جسم
چو آب صافی در آبگینه پیدایی

مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی

#حضرت_سعدی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی

من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گدایی


#حضرت_سعدی
صاحب نظران لاف محبت نپسندند
وان گه سپر انداختن از تیر بلایی

باید که سری در نظرش هیچ نیرزد
آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی

#حضرت_سعدی
بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی

جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی

#حضرت_سعدی
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهایی

شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفایی

#حضرت_سعدی
خون در دل آزرده نهان چند بماند
شک نیست که سر برکند این درد به جایی

شرط کرم آنست که با درد بمیری
سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

#حضرت_سعدی
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
که قمر چون رخ منیر تو نیست

ندهم دل به قد و قامت سرو
که چو بالای دلپذیر تو نیست

#حضرت_سعدی
در همه شهر ای کمان‌ابرو
کس ندانم که صید تیر تو نیست

دل مردم دگر کسی نبرد
که دلی نیست کان اسیر تو نیست

#حضرت_سعدی
گر بگیری نظیر‌ من چه کنم‌؟
که مرا در جهان نظیر تو نیست
ظاهر آنست کان دل چو حدید
درخور صدر چون حریر تو نیست
همه عالم به عشقبازی رفت
نام
سعدی که در ضمیر تو نیست

#حضرت_سعدی
آمد گَهِ آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار

خواب از سر خفتگان به دربرد
بیداری بلبلان اسحار

ما کلبه ی زهد برگرفتیم
سجاده، که می‌برد به خمار

یک رنگ شویم تا نباشد
این خرقه ی سِترپوش زنار

برخیز که چشم‌های مستت
خفتست و هزار فتنه بیدار

وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده‌ای به یک بار

یا خاطر خویشتن به ما ده
یا خاطر ما ز دست بگذار

نه راه شدن نه روی بودن
معشوقه ملول و ما گرفتار

من پیش نهاده‌ام که درخون
برگردم و برنگردم ازیار

گر دنیه و آخرت بیاری
کاین هر دوبگیر ودوست بگذار

#حضرت_سعدی
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

#حضرت_سعدی
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است
باد بهشت می‌گذرد یا نسیم باغ
یا نُکهَت دهان تو یا بوی لادن است

هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر
چشمم که در سرست و روانم که در تن است
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است

ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است

عاشق گریختن نتواند که دست شوق
هر جا که می‌رود متعلق به دامن است
شیرین به در نمی‌رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است

جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دُهُلزن است
بازان شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است

قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق
هرچ آن به آبگینه بپوشی مبین است

#حضرت_سعدی
این بادِ بهارِ بوستان است
یا بوی وصال دوستان است
دل می‌برد این خط نگارین
گویی خطِ رویِ دلستان است

ای مرغِ به دام دل گرفتار
بازآی که وقتِ آشیان است
شب‌ها من و شمع می‌گدازیم
این است که سوزِ من نهان است

گوشم همه روز از انتظارت
بر راه و نظر بر آستان است
ور بانگ مؤذنی میاید
گویم که درای کاروان است

با آن همه دشمنی که کردی
بازآی که دوستی همان است
با قوت بازوان عشقت
سرپنجهٔ صبر، ناتوان است

بیزاری دوستانِ دمساز
تفریق، میان جسم و جان است
نالیدن دردناک سعدی
بر دعوی دوستی بیان است

آتش به نیِ قلم درانداخت
وین حِبر که می‌رود دُخان است

#حضرت_سعدی
این خط شریف از آن بنان است
وین نقل حدیث از آن دهان است
این بوی عبیر آشنایی
از ساحت یار مهربان است

مهر از سر نامه برگرفتم
گفتی که سر گلابدان است
قاصد مگر آهوی ختن بود
کش نافهٔ مشک در میان است

این خود چه عبارت لطیف است
وین خود چه کفایت بیان است
معلوم شد این حدیث شیرین
کز منطق آن شکرفشان است

این خط به زمین نشاید انداخت
کز جانب ماه آسمان است
روزی برود روان سعدی
کاین عیش نه عیش جاودان است

خرم تن او که چون روانش
از تن برود سخن روان است

#حضرت_سعدی
چه روی است آن که پیش کاروان است
مگر شمعی به دست ساروان است
سلیمان است گویی در عَماری
که بر باد صبا تختش روان است

جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماهِ آسمان است
بهشتی صورتی در جُوفِ محمِل
چو بُرجی کآفتابش در میان است

خداوندان عقل این طُرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است
چو نیلوفر در آب و مِهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است

ز روی کار من بُرقَع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهان است
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است

زِهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است

بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است
وفا کردیم و با ما غَدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است

ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است

#حضرت_سعدی
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

#حضرت_سعدی
صوفی نشـــود صافی تا درنکشد جامی

گــر پیر مناجاتست ور رند خـراباتی
هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فـردا کـه خلایق را دیوان جزا باشـد
هـر کس عملی دارد من گـوش به انعامی

ای بلبل اگـر نالی من با تو هم آوازم
تو عشـق گلی داری من عشق گل اندامــی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشــد
آنان که ندیدسـتند ســـــروی به لب بامی

روزی تن من بینی قـربان ســـــر کـویش
وین عـید نمی ‌باشــد الا به هــر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخـر ز دعاگویی یاد آر به دشــنامی

باشــد کـــه تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نـومید نباید بـود از روشنی بامی

سـعدی به لب دریا دردانه کــجا یابی
در کام نهنگان رو گـــر می ‌طلبی کامی


#حضرت سعدی
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست

رضوان درِ خُلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوش بوست

پیش قدمش به سر دویدم
در پای فتادمش که ای دوست

یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست

بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع دَه توست

چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست

گفتم همه نیکوییست لیکن
اینست که بی‌وفا و بدخوست

بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست

#حضرت_سعدی
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ی ابَدست آدمی که کشته اوست

شراب خورده ی معنی چو در سِماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدَرَّد پوست

هر آن که با رخِ منظورِ ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خَصم، عربده جوست

حقیر تا نشماری تو آبِ چشم فقیر
که قطره قطره ی باران چو با هم آمد جوست

نمی‌رود که کَمندش همی‌بَرد مشتاق
چه جای پندِ نصیحت کنانِ بیهُده گوست

چو در میانه ی خاک اوفتاده‌ای بینی
از آن بپرس که چوگان، از او مپرس که گوست

چرا و چون نرسد بندگانِ مخلص را
رواست گر همه بد می‌کُنی بِکن که نکوست

کدام سروِ سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست

بسی بگفت خداوندِ عقل و نشنیدم
که دل به غَمزه خوبان مده، که سنگ و سبوست

هزار دشمن اگر بر سَرند سعدی را
به دوستی که نگوید، به جز حکایت دوست

به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست

#حضرت_سعدی