ای نور مه از جمال رخسارهٔ تو
ای ظلمت شب ز خال رخسارهٔ تو
هرگز نفسی مباد کاین دیدهٔ من
خالی بود از خیال رخسارهٔ تو
#امیر_معزی : #رباعی شمارهٔ ۱۵۰
ای ظلمت شب ز خال رخسارهٔ تو
هرگز نفسی مباد کاین دیدهٔ من
خالی بود از خیال رخسارهٔ تو
#امیر_معزی : #رباعی شمارهٔ ۱۵۰
قافله ی شب گذشت صبح برآمد تمام
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام جام بدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
ای صنم چنگ زن! چنگ سبکتر بزن
پرده ی مستان بدَر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمده میکده را در بزن
گلبن اندیشه را بُن بِکن و سر بزن
#امیر_معزی
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام جام بدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
ای صنم چنگ زن! چنگ سبکتر بزن
پرده ی مستان بدَر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمده میکده را در بزن
گلبن اندیشه را بُن بِکن و سر بزن
#امیر_معزی
بربود روزگار، تو را از کنار من
وز تن ببرد داغ فراقت، قرار من
جفتِ دگر کسیّ و غمانِ تو جفت من
یار دگر کسیّ و فراق تو یار من
تو، شادمانه جای دگر بر مراد خویش
واینجا به جان رسیده ز عشق تو کار من!
تا از کنار من، تو کرانه گرفتهای
بیخون دل نبود زمانی کنار من
هر جایگاه که روزی با تو نشستهام
آن جایگه شدهست کنون غمگسار من...
❒ #امیر_معزی
وز تن ببرد داغ فراقت، قرار من
جفتِ دگر کسیّ و غمانِ تو جفت من
یار دگر کسیّ و فراق تو یار من
تو، شادمانه جای دگر بر مراد خویش
واینجا به جان رسیده ز عشق تو کار من!
تا از کنار من، تو کرانه گرفتهای
بیخون دل نبود زمانی کنار من
هر جایگاه که روزی با تو نشستهام
آن جایگه شدهست کنون غمگسار من...
❒ #امیر_معزی
زآن نرنجم که شب هجر ز من رخ پوشید
آفتاب است، شب از پرده برون چون آید؟
#نظام_دستغیب
خورشیدرخی که عشق او شد دینم
گفت: امشبی آیم، برِ تو بنشینم
نومید شد و گفت دل مسکینم:
خورشید به شب که دید؟ تا من بینم!
#امیر_معزی
آن شوخ که از کلبهٔ من پای کشید
میرفت و هرآنچه منع کردم نشنید
گفتم که بمان به کلبهام، گفت که شب
در خانهٔ هیچکس نماند خورشید
#رضاقلی_میرزا
(فرزند ارشد نادرشاه)
آفتاب است، شب از پرده برون چون آید؟
#نظام_دستغیب
خورشیدرخی که عشق او شد دینم
گفت: امشبی آیم، برِ تو بنشینم
نومید شد و گفت دل مسکینم:
خورشید به شب که دید؟ تا من بینم!
#امیر_معزی
آن شوخ که از کلبهٔ من پای کشید
میرفت و هرآنچه منع کردم نشنید
گفتم که بمان به کلبهام، گفت که شب
در خانهٔ هیچکس نماند خورشید
#رضاقلی_میرزا
(فرزند ارشد نادرشاه)
دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر
کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چونکمان و غمزه و بالا چو تیر
دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکیبس دلپذیر
من درو چشمیزدم چونانکه بیشرمان زنند
او زشرم آتش پراکند از بر بدر منیر
#امیر_معزی
کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چونکمان و غمزه و بالا چو تیر
دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکیبس دلپذیر
من درو چشمیزدم چونانکه بیشرمان زنند
او زشرم آتش پراکند از بر بدر منیر
#امیر_معزی
چشمی دارم ز اشک پیمانهٔ عشق
جانی دارم ز سوز پروانهٔ عشق
هر روز منم مقیم درخانهٔ عشق
هشیار همه جهان و دیوانهٔ عشق
#امیر_معزی
جانی دارم ز سوز پروانهٔ عشق
هر روز منم مقیم درخانهٔ عشق
هشیار همه جهان و دیوانهٔ عشق
#امیر_معزی
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر رَبع و اَطلال و دمن
رَبع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگ است بر جای گهر خارست بر جای سمن
کاخی که دیدم چون ارم خرّمتر از روی صنم
دیوار او بینم بخَم مانندهٔ پشت شمن
#امیر_معزّی
۱. ربع: سرای
۲. اطلال: سرای خراب شده[ نشانههای سرای ویران و کهنه ]
۳.شمن: بت پرست
تا یک زمان زاری کنم بر رَبع و اَطلال و دمن
رَبع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگ است بر جای گهر خارست بر جای سمن
کاخی که دیدم چون ارم خرّمتر از روی صنم
دیوار او بینم بخَم مانندهٔ پشت شمن
#امیر_معزّی
۱. ربع: سرای
۲. اطلال: سرای خراب شده[ نشانههای سرای ویران و کهنه ]
۳.شمن: بت پرست
ذوالجلال است آن که در وصف جلالش بار نیست
هرچه خواهد آن کند کاری برو دشوار نیست
ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست
ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست
آن خداوندی که هست او بینیاز از بندگان
وان جهانداری که او را حاجب و جاندار نیست
بنده را کسب است و کسب بندگان مخلوق اوست
بیقضای او خلایق را یکی کردار نیست
#امیر_معزی
هرچه خواهد آن کند کاری برو دشوار نیست
ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست
ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست
آن خداوندی که هست او بینیاز از بندگان
وان جهانداری که او را حاجب و جاندار نیست
بنده را کسب است و کسب بندگان مخلوق اوست
بیقضای او خلایق را یکی کردار نیست
#امیر_معزی