درویشی بود در نیشابور و او را عظیم میلی بدنیا بو د و بر جمع و ادخار عظیم رغبت نمودی . یک شب دزد در خانهی او راه یافت و هر چه بود برداشت ، مگر مرقعی که نقد وی در آنجا بود ، بماند .
دیگر روز درویش عظیم مهجور و دل شکسته به مجلس شیخ آمد و با هیچ کس نگفت ، شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش :
آری جانا دوش به بامت بودم
گفتی دزد است دزد نبود من بودم
درویش فریاد در گرفت و بخدمت شیخ آمد و آن نقدی که مانده بود در میان آورد . شیخ گفت چنین باید که همه در میان باشد .
ادخار:جمع مال
مرقعی : لباسی که از تکه های پارچه دوخته شود ، لباس ژنده
با کس نگفت : حرفی نزد
#اسرار_التوحید_ابوسعید_ابوالخیر
دیگر روز درویش عظیم مهجور و دل شکسته به مجلس شیخ آمد و با هیچ کس نگفت ، شیخ در میان سخن روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش :
آری جانا دوش به بامت بودم
گفتی دزد است دزد نبود من بودم
درویش فریاد در گرفت و بخدمت شیخ آمد و آن نقدی که مانده بود در میان آورد . شیخ گفت چنین باید که همه در میان باشد .
ادخار:جمع مال
مرقعی : لباسی که از تکه های پارچه دوخته شود ، لباس ژنده
با کس نگفت : حرفی نزد
#اسرار_التوحید_ابوسعید_ابوالخیر
شیخ ما گفت :
وقت تو این نَفَس توست در میان دو نَفَس!
یکی گذشته و یکی نا آمده !
دی شد و فردا کو ؟
روز امروز است و امروز این ساعت و این ساعت این نَفَس و این نَفَس این وقت !
#اسرار_التوحید_ابوسعید_ابوالخیر
وقت تو این نَفَس توست در میان دو نَفَس!
یکی گذشته و یکی نا آمده !
دی شد و فردا کو ؟
روز امروز است و امروز این ساعت و این ساعت این نَفَس و این نَفَس این وقت !
#اسرار_التوحید_ابوسعید_ابوالخیر