.
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیاله خورشید ننگریم
#مولانا غزل ۱۷۰۶
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیاله خورشید ننگریم
#مولانا غزل ۱۷۰۶
می گویی که سرّی با من بگو.
چگونه با تو سِرّ گویم؟
که آشکارا می گویم فهم نمی کنی،
سرّ چگونه فهم کنی؟
من می گویم، تو چیز دیگر می شنوی.
اگر سرّ گویم چگونه طاقت داری؟
شمس تبریزی
چگونه با تو سِرّ گویم؟
که آشکارا می گویم فهم نمی کنی،
سرّ چگونه فهم کنی؟
من می گویم، تو چیز دیگر می شنوی.
اگر سرّ گویم چگونه طاقت داری؟
شمس تبریزی
ای عزیز!
جمالِ قرآن آنگاه بینی که از عادت پرستی به درآیی تا اهلِ قرآن شوی، که اهلِ قرآن أهلُ اللهِ و خاصَّتُه باشند... زنهار این گمان مبر که قرآن هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند و با وی سخن گوید. قرآن غمزه ی جمالِ خود با دلی زند که اهل باشد.
از عادت پرستی به در شو؛ اگر هفتاد سال در مدرسه بوده ای یک لحظه بیخود نشده ای ! یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مستِ حجازی. بیا تا ساعتی موافقت کنیم!!
رو تا به خرابات خروشی بزنیم
در میکده در شویم و نوشی بزنیم
دستار و کتاب را فرستیم گرو
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم.
دوش زدن = کنایه ازشانه بالا انداختن یعنی بی توجه بودن و اهمیت ندادن
#تمهیدات_عین_القضات_همدانی
جمالِ قرآن آنگاه بینی که از عادت پرستی به درآیی تا اهلِ قرآن شوی، که اهلِ قرآن أهلُ اللهِ و خاصَّتُه باشند... زنهار این گمان مبر که قرآن هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند و با وی سخن گوید. قرآن غمزه ی جمالِ خود با دلی زند که اهل باشد.
از عادت پرستی به در شو؛ اگر هفتاد سال در مدرسه بوده ای یک لحظه بیخود نشده ای ! یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مستِ حجازی. بیا تا ساعتی موافقت کنیم!!
رو تا به خرابات خروشی بزنیم
در میکده در شویم و نوشی بزنیم
دستار و کتاب را فرستیم گرو
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم.
دوش زدن = کنایه ازشانه بالا انداختن یعنی بی توجه بودن و اهمیت ندادن
#تمهیدات_عین_القضات_همدانی
خواجه وای حسن !!!
در آن وقت که خواجه حسن مودب رحمه الله علیه به ارادت شیخ پیدا آمد در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد ، هرچه داشت از مال دنیا در راه شیخ صرف کرد شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم بایستاد و آن خدمت می کرد و شیخ به تدریج و رفق او را ریاضت می فرمود و آن چه شرط این راه بود او را بر آن تحریض می کرد و هنوز از ان خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود . یک روز شیخ او را آواز داد و گفت : یا حسن ! کواره بر باید گرفت و به سر چهار سوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی بباید خرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد . حسن کواره در پشت گرفت و برفت و آن حرکت عظیم بر وی سخت آمد و هر جگر بند و شکنبه که دید بخرید و بر کواره نهاد و بر پشت گرفت و آن خونها و نجاستها بر جامه و پشت او می دوید و او هر نفسی می مُرد از شرم و خجالت مردمان که او را در آن مدت نزدیک با جامه های فاخر دیده بودند و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل . و امروز بدین صفت می دیدند و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود . و همه خلق را همچنین بُوَد و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که اندرون حسن مانده بود از وی فرو بَرَد . چون حسن آن کواره در پشت بدین صفت از چهار سوی کرمانیان به خانقاه آورد به کوی عدنی کوبان ( و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود ) از در خانقاه در امد و پیش شیخ بایستاد.
شیخ گفت : این را همچنین به دروازۀ حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد و آن دیگر نیمه ، از چپ بازار شهر بود .
حسن همچنان به دروازۀ حیره شد و آن شکنبه ها بشست و باز آورد . چون به خانقاه رسید از آن خواجگی و جاه با وی هیچ چیز نمانده بود . ازاد و خوشدل درآمد. شیخ گفت این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبه وایی بپزد . حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت .
شیخ دیده بود که حسن را در آن ریاضت رنجی عظیم رسیده بود . حسن را آواز داد و گفت : اکنون غسلی بباید کرد و نمازی که معهود بُوَد و جامۀ پاک پوشید و بر سر چهار سوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد . و از همه اهل بازار می پرسید که هیچ مردی را دیدید با کوارۀ شکنبه بر پشت ؟ حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آنجا که شکنبه خریده بود تا انجا که بشسته بود و باز آورده از یک یک دکان دار می پرسید و از هر که او را دیده بود یک کس نگفت که من چنین کسی را دیده ام یا آن کس تو بودی .
چون حسن پیش شیخ آمد شیخ گفت : ای حسن ! آن تویی که خود را می بینی و الا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست . آن نفس توست که ترا در چشم تو می آراید، او را قهر می باید کرد و بمالید مالیدنی که تا بنشکنیش دست از او نداری و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود نماند . حسن را چون این حالت مشاهده افتاد از بند خواجگی و حب جاه بکلی بیرون آمد و آزاد شد . و مطبخی آن شکنبه ها را پخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند .
شیخ گفت : ای اصحابنا ! بخورید که امشب خواجه وای حسن می خورید !!!!!!
اسرارالتوحید
در آن وقت که خواجه حسن مودب رحمه الله علیه به ارادت شیخ پیدا آمد در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد ، هرچه داشت از مال دنیا در راه شیخ صرف کرد شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم بایستاد و آن خدمت می کرد و شیخ به تدریج و رفق او را ریاضت می فرمود و آن چه شرط این راه بود او را بر آن تحریض می کرد و هنوز از ان خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود . یک روز شیخ او را آواز داد و گفت : یا حسن ! کواره بر باید گرفت و به سر چهار سوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی بباید خرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد . حسن کواره در پشت گرفت و برفت و آن حرکت عظیم بر وی سخت آمد و هر جگر بند و شکنبه که دید بخرید و بر کواره نهاد و بر پشت گرفت و آن خونها و نجاستها بر جامه و پشت او می دوید و او هر نفسی می مُرد از شرم و خجالت مردمان که او را در آن مدت نزدیک با جامه های فاخر دیده بودند و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل . و امروز بدین صفت می دیدند و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود . و همه خلق را همچنین بُوَد و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که اندرون حسن مانده بود از وی فرو بَرَد . چون حسن آن کواره در پشت بدین صفت از چهار سوی کرمانیان به خانقاه آورد به کوی عدنی کوبان ( و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود ) از در خانقاه در امد و پیش شیخ بایستاد.
شیخ گفت : این را همچنین به دروازۀ حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد و آن دیگر نیمه ، از چپ بازار شهر بود .
حسن همچنان به دروازۀ حیره شد و آن شکنبه ها بشست و باز آورد . چون به خانقاه رسید از آن خواجگی و جاه با وی هیچ چیز نمانده بود . ازاد و خوشدل درآمد. شیخ گفت این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبه وایی بپزد . حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت .
شیخ دیده بود که حسن را در آن ریاضت رنجی عظیم رسیده بود . حسن را آواز داد و گفت : اکنون غسلی بباید کرد و نمازی که معهود بُوَد و جامۀ پاک پوشید و بر سر چهار سوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد . و از همه اهل بازار می پرسید که هیچ مردی را دیدید با کوارۀ شکنبه بر پشت ؟ حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آنجا که شکنبه خریده بود تا انجا که بشسته بود و باز آورده از یک یک دکان دار می پرسید و از هر که او را دیده بود یک کس نگفت که من چنین کسی را دیده ام یا آن کس تو بودی .
چون حسن پیش شیخ آمد شیخ گفت : ای حسن ! آن تویی که خود را می بینی و الا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست . آن نفس توست که ترا در چشم تو می آراید، او را قهر می باید کرد و بمالید مالیدنی که تا بنشکنیش دست از او نداری و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود نماند . حسن را چون این حالت مشاهده افتاد از بند خواجگی و حب جاه بکلی بیرون آمد و آزاد شد . و مطبخی آن شکنبه ها را پخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند .
شیخ گفت : ای اصحابنا ! بخورید که امشب خواجه وای حسن می خورید !!!!!!
اسرارالتوحید
ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش
غرهٔ شیرت بخواهد امتحان
نقش شیر و آنگه اخلاق سگان ؟!
چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب
نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب
زشتیت پیدا شد و رسواییت
سرنگون افتادی از بالاییت
حقیقت یگانه خود باشید ، هرچه که هستید ...
که اگر چنین باشیم برای تکمیل سستی های خود ، تلاش می کنیم ، و راه طلب را تاتوفیق می پیماییم ،... اما اگر نقاب بزنیم ، اول به اصالت خود پشت پازده ایم ، یعنی خود آنچه به حقیقت هستیم را قبول نداریم ، پس چگونه انتظار داریم دیگران مارا باور داشته باشند، ؟
دوم ؛وقتی زحمت خود ساختن و شدن را به خود نمی دهیم ،لذا در تزویر و ترس از برملا شدن نقاب ها ، هستی زلال خویش را تباه می کنیم.
مثنوی معنوی/۳
#مولاتا
پوستین شیر را بر خود مپوش
غرهٔ شیرت بخواهد امتحان
نقش شیر و آنگه اخلاق سگان ؟!
چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب
نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب
زشتیت پیدا شد و رسواییت
سرنگون افتادی از بالاییت
حقیقت یگانه خود باشید ، هرچه که هستید ...
که اگر چنین باشیم برای تکمیل سستی های خود ، تلاش می کنیم ، و راه طلب را تاتوفیق می پیماییم ،... اما اگر نقاب بزنیم ، اول به اصالت خود پشت پازده ایم ، یعنی خود آنچه به حقیقت هستیم را قبول نداریم ، پس چگونه انتظار داریم دیگران مارا باور داشته باشند، ؟
دوم ؛وقتی زحمت خود ساختن و شدن را به خود نمی دهیم ،لذا در تزویر و ترس از برملا شدن نقاب ها ، هستی زلال خویش را تباه می کنیم.
مثنوی معنوی/۳
#مولاتا
بنگر ز جهان چه طَرف بربَستم...هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم...هیچ
شمع طربم ولی چـو بنشستم...هیچ
من جام جمم ولی چـو بشکستم...هیچ
#حکیم_عمرخیام
وز حاصل عمر چیست در دستم...هیچ
شمع طربم ولی چـو بنشستم...هیچ
من جام جمم ولی چـو بشکستم...هیچ
#حکیم_عمرخیام
اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد ؛
ﭼﻪ در درﯾﺎ ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ ، چه در دروغ ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ ، چه در خوشی ، چه در قدرت ، چه در جهل ، چه در انکار ، چه در حسد ، چه در بخل ، چه در کینه ، چه در انتقام ...
مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ !
انسان بودن ، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد …
#گاندی
ﭼﻪ در درﯾﺎ ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ ، چه در دروغ ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ ، چه در خوشی ، چه در قدرت ، چه در جهل ، چه در انکار ، چه در حسد ، چه در بخل ، چه در کینه ، چه در انتقام ...
مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ !
انسان بودن ، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد …
#گاندی
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی
امشب به دغل بهر سوئی میافتی
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی
گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
#مولانا
امشب به دغل بهر سوئی میافتی
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی
گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خـبرش بـگو که جـانم بدهـم به مژدگانی
#یک_دقیقه_آواز
• ساز آواز نوا مرکب
• آواز : استاد شجریان
• بخشی از اجرای کنسرت سرو چمان
خـبرش بـگو که جـانم بدهـم به مژدگانی
#یک_دقیقه_آواز
• ساز آواز نوا مرکب
• آواز : استاد شجریان
• بخشی از اجرای کنسرت سرو چمان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوش دوش دوش که آن مه لقا
خوش ادا، با صفا، با وفا
از برم آمد و بنشست
🎼 دوش دوش
🎤 استاد محمدرضا شجریان
معرفی عارفان
robaiiat-emahasti-h@bamun1.pdf
#چهل_قاعده_شمس_تبریزی
قاعده هشتم
هیچگاه نومید مشو.
اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند.
حتی اگر هماکنون قادر به دیدنش نباشی،
بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد.
شکر کن!
پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است.
صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.
قاعده هشتم
هیچگاه نومید مشو.
اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند.
حتی اگر هماکنون قادر به دیدنش نباشی،
بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد.
شکر کن!
پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است.
صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدم را مگیر از من خدایا
بانو هایده
روحش شاد یادش گرامی جاودان🌹
بانو هایده
روحش شاد یادش گرامی جاودان🌹
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
#همام_تبریزی
#از_مولانا_نیست❌
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
#همام_تبریزی
#از_مولانا_نیست❌
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
#همام_تبریزی
#از_مولانا_نیست❌
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من از این هستی خود نیک به جان آمدهام
تو چنان بیخبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که ز شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
#همام_تبریزی
#از_مولانا_نیست❌
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
اصلاحیه❌❌❌❌❌
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن ز شمع اعتراف
با کس ار بد کردهای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی!
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
زر به دست طفل دادن ابلهی است
اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آئینه باش
هر چه عریان دیدهای افشا مکن
ای بس آبادی! که بوم یوم شد
بر سر یک مشت گل دعوا مکن
چون خدا بر تو خدائی میکند
اضطراب از روزیِ فردا مکن
متحد گردید و طوفان شد نسیم
دوستی با بی سر و بی پا مکن
پشت بر محراب دل کردن خطاست
قامتت را جای دیگر تا مکن
چون به شمعی میرسی پروانه باش
وز نگاه این و آن پروا مکن
پیش بیرنگان که مست حیرتند
گر دو رنگی میکنی با ما مکن
گر ز آب برکه میترسی پریش!
دعوی غواصیِ دریا مکن
جعلی❌❌❌❌❌❌
از مولانا نیست❌❌❌❌❌❌
شاعر بهرام سیاره/ پریش شهرضایی🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن ز شمع اعتراف
با کس ار بد کردهای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی!
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
زر به دست طفل دادن ابلهی است
اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آئینه باش
هر چه عریان دیدهای افشا مکن
ای بس آبادی! که بوم یوم شد
بر سر یک مشت گل دعوا مکن
چون خدا بر تو خدائی میکند
اضطراب از روزیِ فردا مکن
متحد گردید و طوفان شد نسیم
دوستی با بی سر و بی پا مکن
پشت بر محراب دل کردن خطاست
قامتت را جای دیگر تا مکن
چون به شمعی میرسی پروانه باش
وز نگاه این و آن پروا مکن
پیش بیرنگان که مست حیرتند
گر دو رنگی میکنی با ما مکن
گر ز آب برکه میترسی پریش!
دعوی غواصیِ دریا مکن
جعلی❌❌❌❌❌❌
از مولانا نیست❌❌❌❌❌❌
شاعر بهرام سیاره/ پریش شهرضایی🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ماییم قلندران معنی
در لنگر خوش هوای دنیی
آسوده ز خیر و شر عالم
آزاد ز جنت و جهنم
نی غصه ی نام و نی غم ننگ
با خلق خدا نه صلح و نی جنگ
نی مال و نه زر نه گنج و نه سیم
آسوده ز خوف و ایمن از بیم...
عمادالدین_نسیمی
در لنگر خوش هوای دنیی
آسوده ز خیر و شر عالم
آزاد ز جنت و جهنم
نی غصه ی نام و نی غم ننگ
با خلق خدا نه صلح و نی جنگ
نی مال و نه زر نه گنج و نه سیم
آسوده ز خوف و ایمن از بیم...
عمادالدین_نسیمی
#اصلاحیه
وداع و وصل جداگانه لذتی دارد
هزار بار برو، صد هزار بار بیا
غالب دهلوی
این شعر از بیدل دهلوی نیست بلکه از غالب دهلوی میباشد🙏
وداع و وصل جداگانه لذتی دارد
هزار بار برو، صد هزار بار بیا
غالب دهلوی
این شعر از بیدل دهلوی نیست بلکه از غالب دهلوی میباشد🙏