"هر بار که نوروز از راه می رسد، احساس می کنم که من نیز با "سرمدیّت" آن دنیایی که ممکن است بهترین دنیای ممکن هم نباشد و در عین حال، بهترین بودنش هم غیر ممکن نیست، تولّدی دوباره پیدا می کنم و خود را برای مرور بر گذشته ای که نوروز بارها آن را پسِ پشت گذاشته است و ردّ پای خود را در چین پیشانیِ من نقش کرده است، آماده می یابم و هم اکنون نیز که توالی شصت نوروز را دارم پشت سر می گذارم، به رغم محنت ها و مصایبی که یاد آنها در غربت بیشتر از هر جا و به هنگام تجدید سال بیشتر از هر وقت بر دل سنگینی می کند، همچنان مثل نوروزِ پیر وجودم را در گذرگاه این نفخه ی ایزدی تسلیم جاذبه ی حیات سرمدی می یابم و دل پیرم را بعد از گذشت سالهایِ دور جوانی هنوز از وسوسه ی عشق خالی نمی بینم. این عشقی است که جان مرا با هر چه زیباست و هر چه انسانی است پیوند می دهد و بقایِ آن بعد از فنایِ من نیز همچنان ممکن است، غیر ممکن نیست."
#عبدالحسین_زرین_کوب
۲۹ اسفند ۱۳۶۱ پاریس
#عبدالحسین_زرین_کوب
۲۹ اسفند ۱۳۶۱ پاریس
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_یک
... سعدی سفر بسیار کرده بود، از جوانی هوای سیاحت او را از شیراز بر آورده بود. در شیراز جز عشق های جوانی، عشق های زودرس و شیرین آغاز عمر، چیزی که بدان دل توانست بست نداشت. در کودکی یتیم مانده بود و خاطره ی پدر و محبت های از دست رفته، شیراز را برای وی ناگوار می کرد. از مادر که تند خوییهای جوانی شاعر را گه گاه با اندرزهای تلخ درمان کرده بود خاطره های خوش داشت. با این همه در شیراز قرار نمی یافت.
آشوب و فتنه ی فارس او را که ظاهرا مثل پدر تا حدی پرورده ی نعمت اتابکان آنجا بود از شیراز بیرون برد. سفر کرد و رفت و کوشید تا مگر در این سفر آرام و قراری به دست آورد، اما هیچ جا قرار نیافت. بعد از سالها خانه بدوشی باز هوای شیراز به دلش راه یافت. با شوق و علاقه راه دیار پدران را پیش گرفت و آن راه را که با قدم یاس و گریز پیموده بود در بازگشت با پای شوق و با قدم سر پیمود.
این سیاحت های دور و دراز دلش را نرم کرده بود و جانش را از شور و عشق آگنده بود. اگر در روزهای آغاز جوانی که از شیراز بیرون می شد عشق و شادی را با یاران و خویشان در آنجا باز گذاشته بود، اکنون در حالی که به همه ی کاینات عشق می ورزید و یاد بهار و مرغ سحر نیز وجود او را به شور و هیجان می آورد بدانجا باز می گشت.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 82، 83)
ﺳﻌﺪﯼ ﺍﯾﻨﮏ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﻣﻔﺘﯽ ﻣﻠﺖ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻧﻈﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﻓﺘﻨﻪٔ ﺷﺎﻫﺪ ﻭ ﺳﻮﺩﺍ ﺯﺩﻩٔ ﺑﺎﺩ ﺑﻬﺎﺭ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻐﻤﻪٔ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺳﺤﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻣﮕﺮ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺳﮑﻮﻥ ﺁﻣﻮﺯﺩ
ﺗﺎ ﭼﻪ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﺰ ﺁﻥ ﺷﯿﻔﺘﻪﺗﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
ﺗﺎ ﻧﭙﻨﺪﺍﺭﯼ ﮐه آشﻔﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﻨﻬﺎﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯ ﻣﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
ﺩﻝ سوزانده ﻭ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻮﺭﺍﻧﮕﯿﺰﺵ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ در سفر و خود به ﺣﻀﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
#بخش_یک
... سعدی سفر بسیار کرده بود، از جوانی هوای سیاحت او را از شیراز بر آورده بود. در شیراز جز عشق های جوانی، عشق های زودرس و شیرین آغاز عمر، چیزی که بدان دل توانست بست نداشت. در کودکی یتیم مانده بود و خاطره ی پدر و محبت های از دست رفته، شیراز را برای وی ناگوار می کرد. از مادر که تند خوییهای جوانی شاعر را گه گاه با اندرزهای تلخ درمان کرده بود خاطره های خوش داشت. با این همه در شیراز قرار نمی یافت.
آشوب و فتنه ی فارس او را که ظاهرا مثل پدر تا حدی پرورده ی نعمت اتابکان آنجا بود از شیراز بیرون برد. سفر کرد و رفت و کوشید تا مگر در این سفر آرام و قراری به دست آورد، اما هیچ جا قرار نیافت. بعد از سالها خانه بدوشی باز هوای شیراز به دلش راه یافت. با شوق و علاقه راه دیار پدران را پیش گرفت و آن راه را که با قدم یاس و گریز پیموده بود در بازگشت با پای شوق و با قدم سر پیمود.
این سیاحت های دور و دراز دلش را نرم کرده بود و جانش را از شور و عشق آگنده بود. اگر در روزهای آغاز جوانی که از شیراز بیرون می شد عشق و شادی را با یاران و خویشان در آنجا باز گذاشته بود، اکنون در حالی که به همه ی کاینات عشق می ورزید و یاد بهار و مرغ سحر نیز وجود او را به شور و هیجان می آورد بدانجا باز می گشت.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 82، 83)
ﺳﻌﺪﯼ ﺍﯾﻨﮏ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﻣﻔﺘﯽ ﻣﻠﺖ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻧﻈﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﻓﺘﻨﻪٔ ﺷﺎﻫﺪ ﻭ ﺳﻮﺩﺍ ﺯﺩﻩٔ ﺑﺎﺩ ﺑﻬﺎﺭ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻐﻤﻪٔ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺳﺤﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻣﮕﺮ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺳﮑﻮﻥ ﺁﻣﻮﺯﺩ
ﺗﺎ ﭼﻪ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﺰ ﺁﻥ ﺷﯿﻔﺘﻪﺗﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
ﺗﺎ ﻧﭙﻨﺪﺍﺭﯼ ﮐه آشﻔﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﻨﻬﺎﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯ ﻣﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
ﺩﻝ سوزانده ﻭ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻮﺭﺍﻧﮕﯿﺰﺵ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ در سفر و خود به ﺣﻀﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_دوم
گلستان سعدی برای خودش دنیایی است یا دست کم تصویری درست و زنده از دنیاست. سعدی در این کتاب انسان را، با دنیای او و با همه ی معایب و محاسن و با تمام تضادها و تناقض هایی که در وجود او هست تصویر می کند...
در دنیای گلستان زیبایی در کنار زشتی و اندوه در پهلوی شادی است... سعدی چنین دنیایی را که پر از تناقض و تضاد و سرشار از شگفتی و زشتی است در گلستان خویش توصیف می کند و گناه این تناقض ها و زشتی ها هم بر او نیست، بر خود دنیاست.
نظر سعدی آن است که در این کتاب انسان و دنیا را آنچنانکه هست توصیف کند نه آنچنانکه که باید باشد. و دنیا هم، مثل انسان آنچنان که هست از تناقض و شگفتیهای بسیار خالی نیست.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 85)
#بخش_دوم
گلستان سعدی برای خودش دنیایی است یا دست کم تصویری درست و زنده از دنیاست. سعدی در این کتاب انسان را، با دنیای او و با همه ی معایب و محاسن و با تمام تضادها و تناقض هایی که در وجود او هست تصویر می کند...
در دنیای گلستان زیبایی در کنار زشتی و اندوه در پهلوی شادی است... سعدی چنین دنیایی را که پر از تناقض و تضاد و سرشار از شگفتی و زشتی است در گلستان خویش توصیف می کند و گناه این تناقض ها و زشتی ها هم بر او نیست، بر خود دنیاست.
نظر سعدی آن است که در این کتاب انسان و دنیا را آنچنانکه هست توصیف کند نه آنچنانکه که باید باشد. و دنیا هم، مثل انسان آنچنان که هست از تناقض و شگفتیهای بسیار خالی نیست.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 85)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_سوم
... سعدی دنیایی را که در گلستان ساخته است هر چند تا انداره ای خیالی است تصویر درست دنیای واقعی است با همه ی فراز و نشیب ها و با همه ی غرایب و عجایب آن. این دنیا را سعدی نیافریده است، دیده است و درست وصف کرده. دنیای عصر اوست: عصر کاروان و شتر، و عصر زهد و تصوف. و این دنیا را سعدی که " در اقصای عالم" بسی گشته است سیر کرده است و زیر و روی آن را دیده.
گلستان او که تصویری فوری و عاجل از چنین دنیایی است تنوعش از همین جاست. تنها گل و بهار و عشق و جوانی و جام و ساقی نیست که در این "روضه ی بهشت" دل را می فریبد، خار و خزان و ضعف و پیری و درد و رنجوری نیز در آن جای خود را دارد. اگر پادشاهی هست که شبی را در عشرت به روز می آورد و در پایان مستی می گوید: "ما را به جهان خوشتر ازین یک دم نیست!" در کنار دیوار قصر او، درویشی برهنه هم هست که "به سر ما برون خفته" و با این همه از سر افسوس و بی نیازی می پرسد: "گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست؟" اگر در جایی وزیر غافلی هست "که خانه ی رعیت خراب می کند تا خزینه ی سلطان آباد شود"، جای دیگر هم پادشاه عاقلی هست که کودک دهقان را می بخشد و دل به مرگ می نهد و می گوید که "هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن"...
در این دنیایی که اکنون هفتصد سالی است تا خاکستر فراموشی و خاموشی بر روی آن نشسته است هنوز همه چیز زنده و جنبنده است. هم سکوت بیابان و حرکت شتر را در آن می توان دید و هم هنوز بانگ نزاع کاروان حجیج را که بر سر و روی هم افتاده اند و داد فسق و جدال داده اند. هم صدای تپش قلب عاشقی را که جز خود سعدی نیست و در دهلیز خانه از دست محبوبی شربت گوارا می گیرد می توان شنید...
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 86)
#بخش_سوم
... سعدی دنیایی را که در گلستان ساخته است هر چند تا انداره ای خیالی است تصویر درست دنیای واقعی است با همه ی فراز و نشیب ها و با همه ی غرایب و عجایب آن. این دنیا را سعدی نیافریده است، دیده است و درست وصف کرده. دنیای عصر اوست: عصر کاروان و شتر، و عصر زهد و تصوف. و این دنیا را سعدی که " در اقصای عالم" بسی گشته است سیر کرده است و زیر و روی آن را دیده.
گلستان او که تصویری فوری و عاجل از چنین دنیایی است تنوعش از همین جاست. تنها گل و بهار و عشق و جوانی و جام و ساقی نیست که در این "روضه ی بهشت" دل را می فریبد، خار و خزان و ضعف و پیری و درد و رنجوری نیز در آن جای خود را دارد. اگر پادشاهی هست که شبی را در عشرت به روز می آورد و در پایان مستی می گوید: "ما را به جهان خوشتر ازین یک دم نیست!" در کنار دیوار قصر او، درویشی برهنه هم هست که "به سر ما برون خفته" و با این همه از سر افسوس و بی نیازی می پرسد: "گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست؟" اگر در جایی وزیر غافلی هست "که خانه ی رعیت خراب می کند تا خزینه ی سلطان آباد شود"، جای دیگر هم پادشاه عاقلی هست که کودک دهقان را می بخشد و دل به مرگ می نهد و می گوید که "هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن"...
در این دنیایی که اکنون هفتصد سالی است تا خاکستر فراموشی و خاموشی بر روی آن نشسته است هنوز همه چیز زنده و جنبنده است. هم سکوت بیابان و حرکت شتر را در آن می توان دید و هم هنوز بانگ نزاع کاروان حجیج را که بر سر و روی هم افتاده اند و داد فسق و جدال داده اند. هم صدای تپش قلب عاشقی را که جز خود سعدی نیست و در دهلیز خانه از دست محبوبی شربت گوارا می گیرد می توان شنید...
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 86)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_چهار
تفاوت سعدی با ملامتگران و ریاکاران و دروغگویان این است که سخنش مثل "شکر پوست کنده" است. نه رویی دارد و نه ریایی. اگر لذت گرم گناه عشق را به جان می خرد دیگر گناه سرد بی لذت دروغ و ریا را مرتکب نمی شود. راست و بی پرده اقرار می کند که زیبایی در هر جا و هر کس باشد قوت پرهیزش را می شکند و دلش را به شور و هیجان می آورد.
همین ذوق سرشار و دل عاشق پیشه است که او را با همه ی کاینات مربوط می کند و با کبک و غوک و ابر و نسیم، همدرد و همراز می نماید. باید دلی چنین عاشق پیشه و زیباپسند باشد تا مثل او هر پستی و گناه و هر سستی و ضعف را ببخشاید و تحمل کند...
دلی مانند دل اوست که در همه جا و با همه چیز همدرد و هماهنگ می شود و دنیا را چنانکه هست می شناسد و از آن تمتع می برد. با این همه برای دل او نیز چیزی هست که از آن نفرت داشته باشد و تحمل آن را نکند: خودفروشی و ریاکاری که دنیای زیبای رنگارنگ را در نظر انسان واقعی تیره و سیاه می کند.
این است دنیایی که در گلستان توصیف می شود. دنیایی که سعدی خود در آن زیسته است و با یک حرکت قلم عالیترین و درست ترین تصویر آن را بر روی این "تابلو" که گلستان نام دارد جاودانگی بخشیده است.
#عبدالحسین_زرین^کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 87، 88)
#بخش_چهار
تفاوت سعدی با ملامتگران و ریاکاران و دروغگویان این است که سخنش مثل "شکر پوست کنده" است. نه رویی دارد و نه ریایی. اگر لذت گرم گناه عشق را به جان می خرد دیگر گناه سرد بی لذت دروغ و ریا را مرتکب نمی شود. راست و بی پرده اقرار می کند که زیبایی در هر جا و هر کس باشد قوت پرهیزش را می شکند و دلش را به شور و هیجان می آورد.
همین ذوق سرشار و دل عاشق پیشه است که او را با همه ی کاینات مربوط می کند و با کبک و غوک و ابر و نسیم، همدرد و همراز می نماید. باید دلی چنین عاشق پیشه و زیباپسند باشد تا مثل او هر پستی و گناه و هر سستی و ضعف را ببخشاید و تحمل کند...
دلی مانند دل اوست که در همه جا و با همه چیز همدرد و هماهنگ می شود و دنیا را چنانکه هست می شناسد و از آن تمتع می برد. با این همه برای دل او نیز چیزی هست که از آن نفرت داشته باشد و تحمل آن را نکند: خودفروشی و ریاکاری که دنیای زیبای رنگارنگ را در نظر انسان واقعی تیره و سیاه می کند.
این است دنیایی که در گلستان توصیف می شود. دنیایی که سعدی خود در آن زیسته است و با یک حرکت قلم عالیترین و درست ترین تصویر آن را بر روی این "تابلو" که گلستان نام دارد جاودانگی بخشیده است.
#عبدالحسین_زرین^کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 87، 88)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_پنجم
اما بوستان خود دنیایی دیگر است. دنیایی است که آفریده ی خیال شاعر است و از این روست که در آن انسان چنانکه باید باشد، و نه آنگونه که هست، چهره می نماید...
در این دنیایی که سعدی در بوستان خویش نقش آن را ریخته است هیچ چیز بی رونق تر و بی جلوه تر از بدی و زشتی نیست... در سراسر این دنیا، که آفریده ذوق و خیال شاعر است، انسان حضور خدا را حس می کند. تزلزل و بی ثباتی دنیا او را نیز مثل خیام نگران می دارد و او نیز مثل خیام حرکت بی نشان اجزای خاک خورده ی انسان را در زیر پای خویش احساس می کند.
اما در ورای تزلزل و تغییر این دنیای فناپذیر صورت، وی دنیای معنی را که باقی و جاوید و و فناناپذیر است کشف می کند و در آن باره هیچ تزلزل و تردید ندارد. ترس از مرگ، ترس از گناه، و ترس از دوزخ، او را می لرزاند، و این همه او را از دنیای انسانها به سوی خدا می کشاند.
در نیایش این خدایی که در دنیای بوستان خیلی بیشتر از دنیای اهل گناه تاثیر و نظارت دارد لحن سعدی آگنده است از نیاز و امید. این نیاز و امید هم توبه و مناجات شیخ را چنان دردناک و پرسوز می کند که قلب هر خداجویی را از ترس و ندامت سرشار می کند.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386،.89، 90)
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﺯ ﺩﻝ
ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻓﺮﺩﺍ ﺯ ﮔﻞ
ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﺭﻧﺒﯿﻨﯽ ﺩﺭﺧﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻣﺎﻧﺪ ﺯ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺮﺁﺭﺩ ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻧﯿﺎﺯ
ﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺗﻬﯿﺪﺳﺖ ﺑﺎﺯ
ﻣﭙﻨﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﺴﺖ
ﮐﻪ ﻧﻮﻣﯿﺪ ﮔﺮﺩﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺩﺳﺖ
ﻗﻀﺎ ﺧﻠﻌﺘﯽ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺵ ﺩﻫﺪ
ﻗﺪﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻨﺶ ﻧﻬﺪ
ﻫﻤﻪ ﻃﺎﻋﺖ ﺁﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺎﺯ
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﻮﺍﺯ
ﭼﻮ ﺷﺎﺥ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭﺍ ﻧﻈﺮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺟﻮﺩ
ﮐﻪ ﺟﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ
ﮔﻨﺎﻩ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻩٔ ﺧﺎﮐﺴﺎﺭ
ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻋﻔﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭ
ﮐﺮﯾﻤﺎ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩﺍﯾﻢ
ﺑﻪ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﻭ ﻟﻄﻒ ﺗﻮ ﺧﻮ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ
ﮔﺪﺍ ﭼﻮﻥ ﮐﺮﻡ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻧﺎﺯ
ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺑﺎﺯ
ﭼﻮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺰﯾﺰ
ﺑﻪ ﻋﻘﺒﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺰ
ﻋﺰﯾﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﺨﺸﯽ ﻭ ﺑﺲ
ﻋﺰﯾﺰ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺯ ﮐﺲ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﺰﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ
ﺑﻪ ﺫﻝ ﮔﻨﻪ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻡ ﻣﮑﻦ
#بخش_پنجم
اما بوستان خود دنیایی دیگر است. دنیایی است که آفریده ی خیال شاعر است و از این روست که در آن انسان چنانکه باید باشد، و نه آنگونه که هست، چهره می نماید...
در این دنیایی که سعدی در بوستان خویش نقش آن را ریخته است هیچ چیز بی رونق تر و بی جلوه تر از بدی و زشتی نیست... در سراسر این دنیا، که آفریده ذوق و خیال شاعر است، انسان حضور خدا را حس می کند. تزلزل و بی ثباتی دنیا او را نیز مثل خیام نگران می دارد و او نیز مثل خیام حرکت بی نشان اجزای خاک خورده ی انسان را در زیر پای خویش احساس می کند.
اما در ورای تزلزل و تغییر این دنیای فناپذیر صورت، وی دنیای معنی را که باقی و جاوید و و فناناپذیر است کشف می کند و در آن باره هیچ تزلزل و تردید ندارد. ترس از مرگ، ترس از گناه، و ترس از دوزخ، او را می لرزاند، و این همه او را از دنیای انسانها به سوی خدا می کشاند.
در نیایش این خدایی که در دنیای بوستان خیلی بیشتر از دنیای اهل گناه تاثیر و نظارت دارد لحن سعدی آگنده است از نیاز و امید. این نیاز و امید هم توبه و مناجات شیخ را چنان دردناک و پرسوز می کند که قلب هر خداجویی را از ترس و ندامت سرشار می کند.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386،.89، 90)
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﺯ ﺩﻝ
ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻓﺮﺩﺍ ﺯ ﮔﻞ
ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﺭﻧﺒﯿﻨﯽ ﺩﺭﺧﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻣﺎﻧﺪ ﺯ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺮﺁﺭﺩ ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻧﯿﺎﺯ
ﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺗﻬﯿﺪﺳﺖ ﺑﺎﺯ
ﻣﭙﻨﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﺴﺖ
ﮐﻪ ﻧﻮﻣﯿﺪ ﮔﺮﺩﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺩﺳﺖ
ﻗﻀﺎ ﺧﻠﻌﺘﯽ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺵ ﺩﻫﺪ
ﻗﺪﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻨﺶ ﻧﻬﺪ
ﻫﻤﻪ ﻃﺎﻋﺖ ﺁﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺎﺯ
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﻮﺍﺯ
ﭼﻮ ﺷﺎﺥ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭﺍ ﻧﻈﺮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺟﻮﺩ
ﮐﻪ ﺟﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ
ﮔﻨﺎﻩ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻩٔ ﺧﺎﮐﺴﺎﺭ
ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻋﻔﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭ
ﮐﺮﯾﻤﺎ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩﺍﯾﻢ
ﺑﻪ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﻭ ﻟﻄﻒ ﺗﻮ ﺧﻮ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ
ﮔﺪﺍ ﭼﻮﻥ ﮐﺮﻡ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻧﺎﺯ
ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺑﺎﺯ
ﭼﻮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺰﯾﺰ
ﺑﻪ ﻋﻘﺒﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺰ
ﻋﺰﯾﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﺨﺸﯽ ﻭ ﺑﺲ
ﻋﺰﯾﺰ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺯ ﮐﺲ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﺰﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ
ﺑﻪ ﺫﻝ ﮔﻨﻪ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻡ ﻣﮑﻦ