ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
سر سودای تو در سینه بماندی هیهات
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
#حافــــظ
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
سر سودای تو در سینه بماندی هیهات
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
#حافــــظ
رهد کی در حصار خط ز دزدان معنی روشن
کجا مهر از کَلَف محفوظ دارد خرمن مه را
غنی کشمیری
کلف=سیاهی بر ماه
کجا مهر از کَلَف محفوظ دارد خرمن مه را
غنی کشمیری
کلف=سیاهی بر ماه
تر همچو آسیا نشد از آب نانِ ما
از تشنگی است خشک زبان در دهانِ ما
غنی کشمیری
از تشنگی است خشک زبان در دهانِ ما
غنی کشمیری
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
#صائب غزل ۵۵۸۱
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
#صائب غزل ۵۵۸۱
#صرفا_برای_اندیشیدن
انسانها از رابطه به وجود میآیند، در رابطه رشد میکنند، در رابطه آسیب میبینند و در رابطه ترمیم میشوند. همه چیز به رابطهها مربوط است!
اروین یالوم
انسان موجودی یکروزه
انسانها از رابطه به وجود میآیند، در رابطه رشد میکنند، در رابطه آسیب میبینند و در رابطه ترمیم میشوند. همه چیز به رابطهها مربوط است!
اروین یالوم
انسان موجودی یکروزه
بمیرم چشم مستت را که جانم زنده میدارد
دلم را با خیال خود به جان با زنده میدارد
مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی
دلم را همچو روی خویشتن فرخنده میدارد
اوحدی
دلم را با خیال خود به جان با زنده میدارد
مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی
دلم را همچو روی خویشتن فرخنده میدارد
اوحدی
یارب ز شـراب
عشق سرمستم کن
یکبـاره به بنـد
عشـق پابسـتم کن
ازهرچه ز
عشق خود، تهیدستم کن
درعشق خودت
نیستکن وهستمکن
خواجه عبدالله انصاری
عشق سرمستم کن
یکبـاره به بنـد
عشـق پابسـتم کن
ازهرچه ز
عشق خود، تهیدستم کن
درعشق خودت
نیستکن وهستمکن
خواجه عبدالله انصاری
خالیست سیه بر آن لبان یارم
مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم
گر شاه حبش به جان دهد زنهارم
من بشکنم آن مهر و شکر بردارم
دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول الله می دان که بر چهره ی لا اله الا الله ختم و زینتی شده است. خَد شاهد بی خال کمالی ندارد. خد جمالِ لا اله الا الله بی خال محمد رسول الله هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاء الله یک حجاب دیگر مانده باشد، چون از این حجاب درگذرد جز جمال لقاء الله دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرون ز سر دو زلف شاهد ره نیست این مقام است.
دریغا چه دانی که شاه! حبش کدامست؟ پرده دار الا الله است که تو را ابلیس میخوانی که اغوا، پیشه گرفته است و لعنت غذای وی آمده است که : فَبِعزتک لَاَغوِیَنّهُم اجمعین . چه گویی شاهد بی زلف زیبایی دارد؟!
اگر شاهد بی خد و خال و زلف ، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، و یکی نور مصطفی است و دیگر نور ابلیس؛و تا ابد با این دو مقام سالک را کار است.
تمهیدات جناب عین القضات همدانی
مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم
گر شاه حبش به جان دهد زنهارم
من بشکنم آن مهر و شکر بردارم
دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول الله می دان که بر چهره ی لا اله الا الله ختم و زینتی شده است. خَد شاهد بی خال کمالی ندارد. خد جمالِ لا اله الا الله بی خال محمد رسول الله هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاء الله یک حجاب دیگر مانده باشد، چون از این حجاب درگذرد جز جمال لقاء الله دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرون ز سر دو زلف شاهد ره نیست این مقام است.
دریغا چه دانی که شاه! حبش کدامست؟ پرده دار الا الله است که تو را ابلیس میخوانی که اغوا، پیشه گرفته است و لعنت غذای وی آمده است که : فَبِعزتک لَاَغوِیَنّهُم اجمعین . چه گویی شاهد بی زلف زیبایی دارد؟!
اگر شاهد بی خد و خال و زلف ، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، و یکی نور مصطفی است و دیگر نور ابلیس؛و تا ابد با این دو مقام سالک را کار است.
تمهیدات جناب عین القضات همدانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران
بیداری ستاره در چشم #جویباران
آیینهی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستارهباران
باز آ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای #جویبار_جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: «به روزگاران مهری نشسته» گفتم:
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران . . .!
#شفیعی_کدکنی
بیداری ستاره در چشم #جویباران
آیینهی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستارهباران
باز آ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای #جویبار_جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: «به روزگاران مهری نشسته» گفتم:
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران . . .!
#شفیعی_کدکنی
ما هرگز نمی دانیم كه می رویم
آن هنگام كه در حال رفتن هستیم
به شوخی درها را می بندیم
و سرنوشت .. كه ما را همراهی می كند
پشت سر ما به درها قفل می زند ،
و ما دیگر ، هرگز نمی توانیم به عقب برگردیم ...
#امیلی_دیکنسون
آن هنگام كه در حال رفتن هستیم
به شوخی درها را می بندیم
و سرنوشت .. كه ما را همراهی می كند
پشت سر ما به درها قفل می زند ،
و ما دیگر ، هرگز نمی توانیم به عقب برگردیم ...
#امیلی_دیکنسون
چرا میکوشیم آدمها را تغییر دهیم ؟
این درست نیست.
" آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد."
آدم نمیتواند آنها را عوض کند، فقط توازنشان را بر هم میزند. چون یک انسان از قطعههای واحدی درست نشده است که بتوان تکهای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده میشود.
#فرانتس_کافکا
#نامه_به_فلیسه
این درست نیست.
" آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارد."
آدم نمیتواند آنها را عوض کند، فقط توازنشان را بر هم میزند. چون یک انسان از قطعههای واحدی درست نشده است که بتوان تکهای را برداشت و بجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کل است، و اگر آدم یک سویش را بکشد، سوی دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده میشود.
#فرانتس_کافکا
#نامه_به_فلیسه
#ضرب_المثل
#مغز_خر_خورده
در قدیم یکی از اعتقادات زنان این بود که اگر به شوهر مغز خر بخورانند وی #مطیع و #زیردست زن میشود. رمالی این دستور را به زنی میدهد.
زن کله خری را به دست آورده و موهایش را کز داده و آماده پختن میکند تا به جای کله گوساله به شوهرش بدهد.
زن کله را کنار حوض پاکیزه کرده و در قاب چینی کنار حوض میگذارد که در این بین شوهرش از راه رسیده و از کله میپرسد؟
زن جواب داد از منقار کلاغ افتاده است. شوهر قانع شده و به اتاق رفت. زن همسایه ای که در آن خانه بود و با زنک جیک و بوکشان یکی بود خود را به زن رساند و گفت:
زحمت به خود نده چون کسی که نگوید کلاغ چهار سیری چطور کله ی چهار منی را به منقار کشیده مغز خر نخورده #الاغ است... .
#مغز_خر_خورده
در قدیم یکی از اعتقادات زنان این بود که اگر به شوهر مغز خر بخورانند وی #مطیع و #زیردست زن میشود. رمالی این دستور را به زنی میدهد.
زن کله خری را به دست آورده و موهایش را کز داده و آماده پختن میکند تا به جای کله گوساله به شوهرش بدهد.
زن کله را کنار حوض پاکیزه کرده و در قاب چینی کنار حوض میگذارد که در این بین شوهرش از راه رسیده و از کله میپرسد؟
زن جواب داد از منقار کلاغ افتاده است. شوهر قانع شده و به اتاق رفت. زن همسایه ای که در آن خانه بود و با زنک جیک و بوکشان یکی بود خود را به زن رساند و گفت:
زحمت به خود نده چون کسی که نگوید کلاغ چهار سیری چطور کله ی چهار منی را به منقار کشیده مغز خر نخورده #الاغ است... .
میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
استاد سخن سعدی شیرازی
#ضرب_المثل
#بشنو_و_باور_نکن
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه : " بشنو و باور مكن. "
#بشنو_و_باور_نکن
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه : " بشنو و باور مكن. "
زندگی_پرماجرای_نادرشاه_از_میمندی.pdf
40.2 MB
زندگی پرماجرای نادر شاه
نوشته : دکتر محمدحسین میمندی نژاد
نوشته : دکتر محمدحسین میمندی نژاد
فروغ،
آنقدر زن است که من هرگز نتوانستهام شعرش را به صدای بلند بخوانم.
وقتی این کار را میکنم به نظرم میآید لباس زنانه تنم کردهام.
در ذهنم هم که میخوانم شعرش را با صدای زنی میشنوم.
احمد شاملو
آنقدر زن است که من هرگز نتوانستهام شعرش را به صدای بلند بخوانم.
وقتی این کار را میکنم به نظرم میآید لباس زنانه تنم کردهام.
در ذهنم هم که میخوانم شعرش را با صدای زنی میشنوم.
احمد شاملو
ستم شتاء کشیدم که بهاروخواهی آمد
خم می ذخیره کردم که بهاروخواهی آمد
همه آهوان صحرا سرخود نهاده برسنگ
به امید آنکه روزی به شکارو خواهی آمد
به لبم رسیده جانم توبیا که زند ه مانم
پس ازآنکه من نمانم به چه کارخواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذارددت بدینسان
به جنازه گر نیایی به مزارو خواهی آمد
به یک آمدن ربودی دل ودین وصبر خسرو
چی شود اگربدینسان دو سه باروخواهی آمد
امیر خسرو بلخی دهلوی قدس سره العزیز
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر سنگ
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و صبر خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
امیرخسرو بلخی دهلوی قدس سره
خم می ذخیره کردم که بهاروخواهی آمد
همه آهوان صحرا سرخود نهاده برسنگ
به امید آنکه روزی به شکارو خواهی آمد
به لبم رسیده جانم توبیا که زند ه مانم
پس ازآنکه من نمانم به چه کارخواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذارددت بدینسان
به جنازه گر نیایی به مزارو خواهی آمد
به یک آمدن ربودی دل ودین وصبر خسرو
چی شود اگربدینسان دو سه باروخواهی آمد
امیر خسرو بلخی دهلوی قدس سره العزیز
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر سنگ
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و صبر خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
امیرخسرو بلخی دهلوی قدس سره
بازی در خانه.pdf
4.5 MB
بازی هایی برای دوران قرنطیه در کنار بچه های خوبمان