در آن نفس
که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت
صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم
به مجمعی
که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم
به خوابگاه
عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم
حدیث روضه
نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم
می بهشت
ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه
سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
# سعدی
که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت
صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم
به مجمعی
که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم
به خوابگاه
عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم
حدیث روضه
نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم
می بهشت
ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه
سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
# سعدی
"تجارب گونه گون"
اینطور نیست که تجارب هر کس در سلوک مثل دیگری باشد. زیرا خداوند هر کس را از مسیری راه می بَرَد، که صلاح اوست. سلوک سلیمان از طریق پادشاهی اش است و سلوک ایوب از طریق بیماری اش. ابراهیم باید از آتش گذر کند و یوسف از چاه سر در آورد. عبور موسی از آب است و عیسی از آسمان ... هر کس حکایت خویش را دارد و تو نیز حکایت خود را. آنچه که ثابت است، رجوع به حق است. و آنچه که بی شمار است، راه های بسوی خداست. "الطُّرقُ اِلَی اللهِ بِعَدَدِ نُفُوسِ الخَلایِقِ".
اینطور نیست که تجارب هر کس در سلوک مثل دیگری باشد. زیرا خداوند هر کس را از مسیری راه می بَرَد، که صلاح اوست. سلوک سلیمان از طریق پادشاهی اش است و سلوک ایوب از طریق بیماری اش. ابراهیم باید از آتش گذر کند و یوسف از چاه سر در آورد. عبور موسی از آب است و عیسی از آسمان ... هر کس حکایت خویش را دارد و تو نیز حکایت خود را. آنچه که ثابت است، رجوع به حق است. و آنچه که بی شمار است، راه های بسوی خداست. "الطُّرقُ اِلَی اللهِ بِعَدَدِ نُفُوسِ الخَلایِقِ".
دیوان شمس
• مولانا جلالالدین محمّد
• غزل شماره ۷۱۱
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جانست
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کرام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
• مولانا جلالالدین محمّد
• غزل شماره ۷۱۱
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جانست
امشب به کنار ما نیامد
صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد
ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد
آرام مده تو نای و دف را
کرام و قرار ما نیامد
آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد
شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد
Telegram
attach 📎
سرو سیمینا به صحرا میروی
نیک بدعهدی که بی ما میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا میروی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا میروی
#سعدی
نیک بدعهدی که بی ما میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا میروی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا میروی
#سعدی
Forwarded from Deleted Account
دنیا هفت رو دارد:
1. خوشی و سرور؛
2. ناخوشی و اندوه؛
3. عافیت و تندرستی؛
4. موفقیت و کامیابی؛
5. بخشش و آمرزش؛
6. احترام و محبت؛
7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها.
از خدا می خواهم که اولی را نصیب شما کند؛
دومی را از شما دور کند؛
با سومی شما را بپوشاند؛
چهارمی را در مسیرتان قرار دهد و
پنجمی قسمتتان
ششمی از طرف من تقدیم شما و
هفتمی را هم از شما درخواست دارم.....
..............................🌿🌿🌿🌿🌿
1. خوشی و سرور؛
2. ناخوشی و اندوه؛
3. عافیت و تندرستی؛
4. موفقیت و کامیابی؛
5. بخشش و آمرزش؛
6. احترام و محبت؛
7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها.
از خدا می خواهم که اولی را نصیب شما کند؛
دومی را از شما دور کند؛
با سومی شما را بپوشاند؛
چهارمی را در مسیرتان قرار دهد و
پنجمی قسمتتان
ششمی از طرف من تقدیم شما و
هفتمی را هم از شما درخواست دارم.....
..............................🌿🌿🌿🌿🌿
اصلاحیه👇👇
.مست مستم، لیک مستی دیگرم !
امشب از هر شب؛ به تو عاشق ترم
راست گویم، یک رگم هشیار نیست
مستم اما، جام و می در کار نیست
#مولانا❌❌❌
شاعر:مهدی سهیلی
.مست مستم، لیک مستی دیگرم !
امشب از هر شب؛ به تو عاشق ترم
راست گویم، یک رگم هشیار نیست
مستم اما، جام و می در کار نیست
#مولانا❌❌❌
شاعر:مهدی سهیلی
از سخنان بهلول :
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، #فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، #چاپلوس است
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد، #دلال است
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد، #گدا است
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد، #قاضی است
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، #وکيل است
کسی که جز راست چيزی نمی گويد، #بچه است
کسی که به خودش هم دروغ می گويد، #متکبر است
کسی که دروغ خودش را باور می کند، #ابله است
کسی که سخنان دروغش شيرينست، #شاعر است
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد، #همسر است
کسی که اصلا دروغ نمی گويد، #مرده است
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد، #بازاری است
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد، #پرحرف است
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند، #سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، #ديوانه است
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، #فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، #چاپلوس است
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد، #دلال است
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد، #گدا است
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد، #قاضی است
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، #وکيل است
کسی که جز راست چيزی نمی گويد، #بچه است
کسی که به خودش هم دروغ می گويد، #متکبر است
کسی که دروغ خودش را باور می کند، #ابله است
کسی که سخنان دروغش شيرينست، #شاعر است
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد، #همسر است
کسی که اصلا دروغ نمی گويد، #مرده است
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد، #بازاری است
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد، #پرحرف است
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند، #سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، #ديوانه است
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
#شبستری
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
#شبستری
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زان که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
سعدی رحمه الله
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا
مهستی گنجوی
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا
مهستی گنجوی
و گفت: جهت مردان چهل سال است ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تادل راست شود پس هر که چهل سال چنین قدم زند و بدعوی راست آید امید آن بود که بانگی ازحلقش برآید که درآن هوا نبود.
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار ذکر ابوالحسن خرقانی
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار ذکر ابوالحسن خرقانی
چه غم ز بی کلهی کآسمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
قاآنی
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
قاآنی
از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت
هاتف اصفهانی
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت
هاتف اصفهانی
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
مهستی گنجوی
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
مهستی گنجوی
ﺯﺧﻤﺖ ﺭﺳﺪ ﺯ ﭘﺮﻳﺎﻥ ﮔﺮ ﺑﺎﺍﺩﺏ ﻧﺒﺎﺷﯽ
ﮐﺎﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﭘﺮﻳﺎﻥ ﺗﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﻣﺤﺎﺑﺎ
ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺑﻴﻦ ﺩﺭ ﺷﺴﺖ ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺑﻴﻦ
ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺣﻪ ﮔﺮ ﺑﻴﻦ ﺯﺍﻥ ﻣﮑﺮﺳﺎﺯ ﺩﺍﻧﺎ...
حضرت مولانا
ﮐﺎﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﭘﺮﻳﺎﻥ ﺗﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﻣﺤﺎﺑﺎ
ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺑﻴﻦ ﺩﺭ ﺷﺴﺖ ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺑﻴﻦ
ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺣﻪ ﮔﺮ ﺑﻴﻦ ﺯﺍﻥ ﻣﮑﺮﺳﺎﺯ ﺩﺍﻧﺎ...
حضرت مولانا
ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﺪ ﺯ ﺍﺧﺘﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ
ﺯ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻗﺎﻟﺐ ﻫﺎ
ﻫﺰﺍﺭ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺩﺏ ﺟﺎﻥ ﺯ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﻮﺯﺩ
ﮐﻪ ﺁﻥ ﺍﺩﺏ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺯ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﺎ...
حضرت مولانا
ﺯ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻗﺎﻟﺐ ﻫﺎ
ﻫﺰﺍﺭ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺩﺏ ﺟﺎﻥ ﺯ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﻮﺯﺩ
ﮐﻪ ﺁﻥ ﺍﺩﺏ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺯ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﺎ...
حضرت مولانا
و گفت: جهت مردان چهل سال است ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تادل راست شود پس هر که چهل سال چنین قدم زند و بدعوی راست آید امید آن بود که بانگی ازحلقش برآید که درآن هوا نبود.
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار / ذکر ابوالحسن خرقانی
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار / ذکر ابوالحسن خرقانی