بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد
یار بیغیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد
#هاتف_اصفهانی
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد
یار بیغیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد
#هاتف_اصفهانی
کنون ای خردمند روشنروان
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
#فردوسی
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
#فردوسی
ای آنکه عرض حال من زار کردهای
با او کدام درد من اظهار کردهای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
#وحشی_بافقی
با او کدام درد من اظهار کردهای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
#وحشی_بافقی
هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
فیض کاشانی
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
فیض کاشانی
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
#جناب_مولوی
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
#جناب_مولوی
مولانا سفر قبله کرده است؛
هرگز از قبله خالی شده است؟!
کارش چیست، جز سفر قبله کردن و زیارت کعبه و حج؟!
شما قبله غلط کرده اید.
شمس الدین محمد تبریزی
هرگز از قبله خالی شده است؟!
کارش چیست، جز سفر قبله کردن و زیارت کعبه و حج؟!
شما قبله غلط کرده اید.
شمس الدین محمد تبریزی
می گفت :
هر بامداد که بیدار می شوم ،
می دانم که چه کسی لقمه حلال خورده ،
یا حرام !؟
پرسیدند :
چگونه ؟
گفت :
آن که حرام خورده باشد ،
مرتب صحبت های لغو و بیهوده کرده ،
فحش و غیبت می گوید .
و آنکس که حلال خورده ،
زبان به شکر و ذکر دارد . . .
تذکرة الاولیاء
هر بامداد که بیدار می شوم ،
می دانم که چه کسی لقمه حلال خورده ،
یا حرام !؟
پرسیدند :
چگونه ؟
گفت :
آن که حرام خورده باشد ،
مرتب صحبت های لغو و بیهوده کرده ،
فحش و غیبت می گوید .
و آنکس که حلال خورده ،
زبان به شکر و ذکر دارد . . .
تذکرة الاولیاء
قلب سالک، هم مونس اوست
هم محب اوست
و هم موضع اسرار اوست
به بیانی: قلب سالک عرش خداست ...
هر که طواف قلب خود کند،
مقصود یابد
و هر که راه دل گم کند؛چنان دور افتد که
هرگز خود را باز نیابد !
عین_القضات_همدانی
هم محب اوست
و هم موضع اسرار اوست
به بیانی: قلب سالک عرش خداست ...
هر که طواف قلب خود کند،
مقصود یابد
و هر که راه دل گم کند؛چنان دور افتد که
هرگز خود را باز نیابد !
عین_القضات_همدانی
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ،
وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ،
#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،
ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،
#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،
نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،
#به نابودنیها ، ندارد امید ،
نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،
#چو از رنج و از بَد ، تنآسان شود ،
ز نابودنیها ، هراسان شود ،
#چو سختیش پیش آوَرَد روزگار ،
شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،
#شاهنامه
وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ،
#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،
ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،
#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،
نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،
#به نابودنیها ، ندارد امید ،
نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،
#چو از رنج و از بَد ، تنآسان شود ،
ز نابودنیها ، هراسان شود ،
#چو سختیش پیش آوَرَد روزگار ،
شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،
#شاهنامه
معرفی عارفان
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ، وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ، #نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ، ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد، #نه شادی کند زانکه ، نایافته ، نه گر بگذرد زو ، شود تافته ، #به نابودنیها ، ندارد امید ، نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید…
چو نادان که عادت کند هفت چیز ،
نباشد شگفت ، ار بهرنج است نیز ،
ز نادان که گفتیم هفت است راه ،
#یکی آنکه ، خشم آوَرَد بی گناه ،
#گشاید درِ گنج ، بر ناسزا ،
نه زو مزد یابد ، نه هرگز ، جزا ،
سه دیگر ، بهیزدان بُوَد ناسپاس ،
نباشد خِرَدمند و گیتیشناس ،
چهارم که ، با هرکسی رازِ خویش ،
بگوید ، برافرازد آوازِ خویش ،
به پنجم ، به گفتارِ ناسودمند ،
تنِ خویش ، دارد به دَرد و گزند ،
ششم ، گردد ایمن ، به نااستوار ،
همه پرنیان جویَد از خار ، بار ،
بههفتم که ، بستیهد اندر دروغ ،
به بیشرمیاندر ، بجویَد فروغ ،
چو بر انجمن ، مرد خامُش بُوَد ،
ازآن خامُشی ، دل به رامش بُوَد ،
سپردن به دانایِ گوینده ، گوش ،
به تن ، توشه یابی ،،، به دل ، رای و هوش ،
شنیدهسخنها ، فرامُش مکن ،
که تاج است بر تختِ دانش ، سُخُن ،
#شاهنامه
نباشد شگفت ، ار بهرنج است نیز ،
ز نادان که گفتیم هفت است راه ،
#یکی آنکه ، خشم آوَرَد بی گناه ،
#گشاید درِ گنج ، بر ناسزا ،
نه زو مزد یابد ، نه هرگز ، جزا ،
سه دیگر ، بهیزدان بُوَد ناسپاس ،
نباشد خِرَدمند و گیتیشناس ،
چهارم که ، با هرکسی رازِ خویش ،
بگوید ، برافرازد آوازِ خویش ،
به پنجم ، به گفتارِ ناسودمند ،
تنِ خویش ، دارد به دَرد و گزند ،
ششم ، گردد ایمن ، به نااستوار ،
همه پرنیان جویَد از خار ، بار ،
بههفتم که ، بستیهد اندر دروغ ،
به بیشرمیاندر ، بجویَد فروغ ،
چو بر انجمن ، مرد خامُش بُوَد ،
ازآن خامُشی ، دل به رامش بُوَد ،
سپردن به دانایِ گوینده ، گوش ،
به تن ، توشه یابی ،،، به دل ، رای و هوش ،
شنیدهسخنها ، فرامُش مکن ،
که تاج است بر تختِ دانش ، سُخُن ،
#شاهنامه
تو ، مر دیو را ، مردمِ بَد ، شناس ،
کسی ، کو ، ندارد ز یزدان ، سپاس ،
هرآنکو ، گذشت از رَهِ مردمی ،
ز دیوان شِمُر ،،، مَشمُرَش زآدمی ،
#شاهنامه
آخرین پست امشب
شبتون ناب و خوش
کسی ، کو ، ندارد ز یزدان ، سپاس ،
هرآنکو ، گذشت از رَهِ مردمی ،
ز دیوان شِمُر ،،، مَشمُرَش زآدمی ،
#شاهنامه
آخرین پست امشب
شبتون ناب و خوش
خودِ او اويىِ او بىالف و واو و الف و واو را در اويىِ او مجال نه و حروف را در نام او راه نه و كلمات را در صفات او تصرف نه و زبان را در ذكر او هيچ كار نه و عقول را در حقيقت او روشنى نه و معارف اولين و آخرين را در لايتناهى كمال ذات و صفات او جز حيرتى و عجزى حاصل نه و غير او را، او را از آن نصيب نه و او ظاهر و همه باطن.
او موجود و همه معدوم.
وا او هيچ چيز نه.
او و او هم نه.
او و اين و آن همه او و جلال او نه اين و نه آن و نه او و كمال فضل او جلوه كند وا هر ذرهاى و جلال قدر او پوشيده شده در هر ذرهاى و كبرياى جبروت او آميخته شده وا هر ذرهاى. اوست كه فضلش همه عدل است و عدلش همه فضل است و صنعش همه رحمت و ايجادش همه كرم و كرمش همه ايجاد. اوست كه قهرش همه لطف است و اوست كه غضبش همه راحت است...
عین_القضات_همدانی
او موجود و همه معدوم.
وا او هيچ چيز نه.
او و او هم نه.
او و اين و آن همه او و جلال او نه اين و نه آن و نه او و كمال فضل او جلوه كند وا هر ذرهاى و جلال قدر او پوشيده شده در هر ذرهاى و كبرياى جبروت او آميخته شده وا هر ذرهاى. اوست كه فضلش همه عدل است و عدلش همه فضل است و صنعش همه رحمت و ايجادش همه كرم و كرمش همه ايجاد. اوست كه قهرش همه لطف است و اوست كه غضبش همه راحت است...
عین_القضات_همدانی
گویند شبلی رحمة اللّه علیه روزی طهارت کرد به قصد آن که به مسجد اندر آید از هاتفی شنید که: «ظاهر شستی، صفای باطن کجاست؟» گفتا: بازگشتم و همه ملک و میراث بدادم و یک سال جز بدان مقدار جامه که نماز بدان روا بود نپوشیدم آنگاه به نزدیک جنید آمدم.
وی گفت، رضی اللّه عنه: «یا بابکر، این سخت سودمند طهارتی بود که کردی. خدای تو را پیوسته طاهر داراد.»
گفت: از پس آن هرگز بی طهارت نبود؛ تا حدی که چون از دنیا بخواست رفتن طهارتش را نقض افتاد. اشارت به مریدی کرد که: مرا طهارتی ده.
مرید وی را طهارت داد و تخلیل محاسن فراموش کرد. وی رادر آن حال زبان نبود که سخن گفتی.
دست آن مرید بگرفت و به محاسن خوداشارت فرمودتا تخلیل کرد.
کشف المحجوب
وی گفت، رضی اللّه عنه: «یا بابکر، این سخت سودمند طهارتی بود که کردی. خدای تو را پیوسته طاهر داراد.»
گفت: از پس آن هرگز بی طهارت نبود؛ تا حدی که چون از دنیا بخواست رفتن طهارتش را نقض افتاد. اشارت به مریدی کرد که: مرا طهارتی ده.
مرید وی را طهارت داد و تخلیل محاسن فراموش کرد. وی رادر آن حال زبان نبود که سخن گفتی.
دست آن مرید بگرفت و به محاسن خوداشارت فرمودتا تخلیل کرد.
کشف المحجوب
گفت: کی باشد که ازین قصهی قربان برهم؟
گفتم: قربان شو تا از قصهی قربان برهی.
اللهاکبر نماز از بهر قربان است نفس را؛
تا کی باشد اکبر؟
تا در تو تکبر و هستی هست،
گفتن الله اکبر لازم است،
و قصد قربان لازم است.
اکنون تا کی بت در بغل گیری به نماز آیی؟!
"الله و اکبر میگویی و چون منافقان بت را در بغل محکم گرفتهای"!!
جناب شمس تبریزی
گفتم: قربان شو تا از قصهی قربان برهی.
اللهاکبر نماز از بهر قربان است نفس را؛
تا کی باشد اکبر؟
تا در تو تکبر و هستی هست،
گفتن الله اکبر لازم است،
و قصد قربان لازم است.
اکنون تا کی بت در بغل گیری به نماز آیی؟!
"الله و اکبر میگویی و چون منافقان بت را در بغل محکم گرفتهای"!!
جناب شمس تبریزی
روزی یکی از مصطفی پرسید که «أینَ اللّهُ»؟
گفت: «فی قُلوبِ عبادِهِ» در دل بندگان خود باید جُست؛ «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این معنی باشد.
چون دل ترا حاصل آمد ودل را بازیافتی، روح خود جمال عزت با تو نماید.
دریغا اگر شریعت، بند دیوانگی حقیقت آمده نیستی، بگفتمی که روح چیست؛ اما غیرت الهی نمیگذارد که گفته شود.
عیسی- علیه السلام- کمال و رفعت که داشت از آن داشت که او را خلعت روح القدس درپوشیده بودند، و او را همه روح کرده «وَأَیَّدْناهُ بروح القُدُس».
آدم و آدم صفتان که کرامت کمال و فضیلت یافتند بر دیگران، بروح یافتند که «وَأَیَّدَهُم بِروحِ مِنْهُ». و روح را از عالم خدا بقالب فرستادند که «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی» این باشد.
باش تا این آیت که «وَکذلِکَ أَوْحَینا إِلَیکَ روحاً مِنْ أمر ربّی» چه معنی دارد.
دریغا از دست غیرت اللّه که «إِنَّ اللّهُ غَیورٌ وَمِنْ غَیْرَتِهِ حَرَّم الفَواحِش»! او غیورست؛ از غیرت، او همه محرمات را حرام کرد؛ و شرح جان نیز کردن از غیرت حرام کرد:
ای دریغا جان قدسی در درون دو جهان
گر کسی گوید که دیدم در مکان و لامکان
کس ندیدستش عیان و کس ندادستش نشان
بر درخت غیرتش آویخته شد پیش از آن
عین القضات همدانی
گفت: «فی قُلوبِ عبادِهِ» در دل بندگان خود باید جُست؛ «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این معنی باشد.
چون دل ترا حاصل آمد ودل را بازیافتی، روح خود جمال عزت با تو نماید.
دریغا اگر شریعت، بند دیوانگی حقیقت آمده نیستی، بگفتمی که روح چیست؛ اما غیرت الهی نمیگذارد که گفته شود.
عیسی- علیه السلام- کمال و رفعت که داشت از آن داشت که او را خلعت روح القدس درپوشیده بودند، و او را همه روح کرده «وَأَیَّدْناهُ بروح القُدُس».
آدم و آدم صفتان که کرامت کمال و فضیلت یافتند بر دیگران، بروح یافتند که «وَأَیَّدَهُم بِروحِ مِنْهُ». و روح را از عالم خدا بقالب فرستادند که «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی» این باشد.
باش تا این آیت که «وَکذلِکَ أَوْحَینا إِلَیکَ روحاً مِنْ أمر ربّی» چه معنی دارد.
دریغا از دست غیرت اللّه که «إِنَّ اللّهُ غَیورٌ وَمِنْ غَیْرَتِهِ حَرَّم الفَواحِش»! او غیورست؛ از غیرت، او همه محرمات را حرام کرد؛ و شرح جان نیز کردن از غیرت حرام کرد:
ای دریغا جان قدسی در درون دو جهان
گر کسی گوید که دیدم در مکان و لامکان
کس ندیدستش عیان و کس ندادستش نشان
بر درخت غیرتش آویخته شد پیش از آن
عین القضات همدانی
نیست تخمی کاندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
هیچ تخمی نیست که در این انبار نباشد، غیر از حُسن و کمال تو که نظیر و مانندی ندارد.
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
سرانجام به این نتیجه رسیدم که آیینه به محضرت آورم که مانند نور سینه اولیاءالله روشن و تابان باشد.
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
تا آن که در آن آینه، روی زیبای خود را بنگری، ای تویی که همانند آفتاب، شمع فروزان آسمانی.
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
ای نور چشم و ای روشنیِ دو دیده ام، برایت آینه آورده ام تا هرگاه در آن آینه، رخسارت را دیدی یاد من باشی .
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آن مهمان، آینه ای از بغلش درآورد، زیرا که خوبرویان با آینه سرو کار دارند و بدان مشغول و مانوس اند.
مثنوی معنوی
غیر حسن تو که آن را یار نیست
هیچ تخمی نیست که در این انبار نباشد، غیر از حُسن و کمال تو که نظیر و مانندی ندارد.
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
سرانجام به این نتیجه رسیدم که آیینه به محضرت آورم که مانند نور سینه اولیاءالله روشن و تابان باشد.
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
تا آن که در آن آینه، روی زیبای خود را بنگری، ای تویی که همانند آفتاب، شمع فروزان آسمانی.
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
ای نور چشم و ای روشنیِ دو دیده ام، برایت آینه آورده ام تا هرگاه در آن آینه، رخسارت را دیدی یاد من باشی .
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آن مهمان، آینه ای از بغلش درآورد، زیرا که خوبرویان با آینه سرو کار دارند و بدان مشغول و مانوس اند.
مثنوی معنوی
نیست تخمی کاندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
هیچ تخمی نیست که در این انبار نباشد، غیر از حُسن و کمال تو که نظیر و مانندی ندارد.
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
سرانجام به این نتیجه رسیدم که آیینه به محضرت آورم که مانند نور سینه اولیاءالله روشن و تابان باشد.
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
تا آن که در آن آینه، روی زیبای خود را بنگری، ای تویی که همانند آفتاب، شمع فروزان آسمانی.
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
ای نور چشم و ای روشنیِ دو دیده ام، برایت آینه آورده ام تا هرگاه در آن آینه، رخسارت را دیدی یاد من باشی .
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آن مهمان، آینه ای از بغلش درآورد، زیرا که خوبرویان با آینه سرو کار دارند و بدان مشغول و مانوس اند.
مثنوی معنوی
غیر حسن تو که آن را یار نیست
هیچ تخمی نیست که در این انبار نباشد، غیر از حُسن و کمال تو که نظیر و مانندی ندارد.
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
سرانجام به این نتیجه رسیدم که آیینه به محضرت آورم که مانند نور سینه اولیاءالله روشن و تابان باشد.
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
تا آن که در آن آینه، روی زیبای خود را بنگری، ای تویی که همانند آفتاب، شمع فروزان آسمانی.
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
ای نور چشم و ای روشنیِ دو دیده ام، برایت آینه آورده ام تا هرگاه در آن آینه، رخسارت را دیدی یاد من باشی .
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آن مهمان، آینه ای از بغلش درآورد، زیرا که خوبرویان با آینه سرو کار دارند و بدان مشغول و مانوس اند.
مثنوی معنوی
"حکمت" صناعتی است نظری
که انسان به "وسیله" ان می تواند
هر انچه را که بدان نیاز دارد
در "نفس" خویش حاصل کند
و هر انجه را که بر او واجب است
به دانش خویش به دست اورد
و به نفس خویش برسد
و خود را "کامل" کند
و دانشمند و خردمند شود
همانند "عالَمِ وجود"
و اماده رسیدن به"سعادت اخروی" شود
و ان باز بسته به توان انسانی ست ...
جناب ابوعلی سینا
که انسان به "وسیله" ان می تواند
هر انچه را که بدان نیاز دارد
در "نفس" خویش حاصل کند
و هر انجه را که بر او واجب است
به دانش خویش به دست اورد
و به نفس خویش برسد
و خود را "کامل" کند
و دانشمند و خردمند شود
همانند "عالَمِ وجود"
و اماده رسیدن به"سعادت اخروی" شود
و ان باز بسته به توان انسانی ست ...
جناب ابوعلی سینا
کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی به او آرم _ که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم که «از خود ملول شده بودم.» اکنون، چون قبله ساختم، آن چه من می گویم فهم کند و دریابد.
مقالات شمس
مقالات شمس
همه را در خود بينی، از موسی و عيسی و ابراهيم و نوح و آدم و حوا و ايسيه و دجّال و خضر و الياس، در اندرون خود بينی.
تو عالَم ِ بي كرانی،چه جای آسمان هاست و زمين ها؟
#شمس_تبريزى
تو عالَم ِ بي كرانی،چه جای آسمان هاست و زمين ها؟
#شمس_تبريزى